ناخنهای صبحگاهی
داستانی از یاسوناری کاواباتا
شکوفه تقی
•
یک دختر فقیر در یک اتاق اجارهای در طبقهی دوم یک خانهی خرابه زندگی میکرد. آفتاب صبحگاهی به این خانه نمیتابید. دختر چارقهای پارهی مردانه میپوشید در کوچه مینشست و رخت میشست. و در انتظار عروسی با نامزدش، هر شب مردی متفاوت به اتاقش میآمد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۱۹ تير ۱٣۹٣ -
۱۰ ژوئيه ۲۰۱۴
یاسوناری کاواباتا
ترجمهی شکوفهتقی
١٩٢٦
یک دختر فقیر در یک اتاق اجارهای در طبقهی دوم یک خانهی خرابه زندگی میکرد. آفتاب صبحگاهی به این خانه نمیتابید. دختر چارقهای پارهی مردانه میپوشید در کوچه مینشست و رخت میشست. و در انتظار عروسی با نامزدش، هر شب مردی متفاوت به اتاقش میآمد.
مردها هر شب همان حرفها را میزدند "یک پشهبند نداری؟"
"خیلی معذرت میخوام. تمام شب بیدار میمونم، پشهها رو میپرونم. خواهش میکنم منو ببخشید."
دختر با حالتی عصبی یک ذغال سبز پشه روشن میکرد، بعد چراغ را خاموش میکرد. وقتی به آن تابش خفیف خیره میشد، بچگیاش را به یاد میآورد. و وقتی تن مردها را باد میزد، خواب یک پنکه را میدید.
پاییز زودتر آمده بود.
یک مرد پیر به اتاق طبقهی دوم آمد؛ اتفاقی که غیر معمول بود.
"یک پشهبند نمیزنی؟"
"خیلی معذرت میخوام. تمام شب بیدار میمونم، پشهها رو میپرونم. خواهش میکنم منو ببخشید."
پیرمرد گفت "اوه یک دقیقه صبر کن" و ایستاد.
دختر از او آویزان شد "تا صبح پشهها رو میپرونم. نمیخوابم."
"بر میگردم."
پیرمرد از پلهها سرازیر شد. دختر ذغال را روشن کرد، گذاشت چراغ هم روشن باشد. دید در اتاق روشن امکان ندارد تنهایی روزهای کودکیش را بهیاد بیاورد.
پیرمرد بعد از یک ساعت برگشت. دختر از جا پرید.
"خوشحالم که اقلاً قلاب پشهبندو رو سقف داری."
پیرمرد پشهبند سفید را در اتاق خرابه آویزان کرد. دختر به داخل آن رفت. وقتی داشت دامن پشهبند را پهن میکرد قلبش با یک احساس طراوت تندتر زد.
"میدونستم بر میگردی. برای همین چراغو خاموش نکردم و منتظر موندم. دلم میخواد به این پشهبند سفید یک کمی توو روشنایی نیگاه کنم."
اما دختر به خوابی فرو رفت که ماهها منتظرش شده بود.حتی نفهمید پیرمرد صبح کی رفت.
"آی...آی..."
با صدای نامزدش بیدار شد.
"بعد از اینهمه وقت، فردا ما بالاخره میتونیم عروسی کنیم!"
داشت که حرف میزد پشهبند را باز کرد و دختر را از زیر آن بیرون کشید. روی آن گذاشت.
"اینجا روی تور بشین. این مثل یک نیلوفر آبی سفید غول پیکره. باعث میشه اتاق پاک به نظر بیاد. مثل تو."
تماس با پارچهی کتانی نو به او احساس یک عروس نو را میداد.
"ناخن شست پامو میگیرم." روی پشهبند سفید که اتاق را پر کرده بود نشست، ناخن شستش را که مدتها نگرفته بود گرفت.
|