چنگ های خرچنگی


اسماعیل خویی


• تو را چه کاری با کارِ مردُمِ جنگی،
منا؟! که نیست تو را جان شریر و دل سنگی.
یکی به زندگی و کارِ خویشتن بنگر:
تو مردِ جنگ نه ای، مردِ شعر و فرهنگی. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲۲ تير ۱٣۹٣ -  ۱٣ ژوئيه ۲۰۱۴



 
پیشکش به خسرو جانِ باقرپور،
در آستانه ی بازگشتن اش به بیدرکُجای خویش


تو را چه کاری با کارِ مردُمِ جنگی،
منا؟! که نیست تو را جان شریر و دل سنگی.
یکی به زندگی و کارِ خویشتن بنگر:
تو مردِ جنگ نه ای، مردِ شعر و فرهنگی.
مجوی نام، زننگ ات دل ار هراسان است:
چرا که حاصلِ گُمنامی است بی ننگی.
بگو به حافظِ ما: هستی است رنگ پذیر:
چه آرزوی نبودن، چه رای بی رنگی.
چو طیفِ رنگ، همه، در نهادِ بی رنگی ست،
به خُلق و خو، همه رنگی تو، گر که بی رنگی.
مگر به موزه بیابی یکی نمونه از آن:
که برق آمد و بشکست ارجِ مردنگی.
زباله دانی ی تاریخ جای توست، ای شیخ!
نه موزه: بس که تو، در کار، بی فر و هنگی.
به جنگ، "نرمش" ات، البتّه، "قهرمانانه" ست:
که قهرمانِ بزرگِ شکست در جنگی!
زمانه ی تو گذشته ست و درنیابی، ازآنک
نهادی ی تو ی دینخوست گیجی و منگی.
بدار دست ز ما: ورنه می رسد روزی
که بشکنیم تو را چنگ های خرچنگی.
بلی، چنین که تویی ریسمان نَوَردِ گزاف،
ببینم ات به همین ریسمان که آونگی.

دوباره یادِ وطن کرده ام: که، در دفتر،
نوشتم این غزل از روی خشم و دلتنگی.
کجایی، ای که تراود ز بودن ات شادی؟
بیا ز غم برهانم، به شوخی و شنگی.
ترانه است سخن گفتن ات، به شیوایی؛
یگانه است صدای تو، در خوش آهنگی.
به هرچه می نگرم غم فزاست، خسرو جان:
مگو مرا که تو بی دنگ نیز می دنگی!

یازدهم تیر ۹٣
بیدرکجای لندن