دختران کوچک باردار؛ پسران کوچک عیالوار
درسال ۹۲ بیش از ۵۰ هزار دختر زیر ۱۵سال ازدواج کردند
الناز محمدی


• فکر می‌کرد کسی دوستش ندارد. جذاب نیست. دوست‌داشتنی نیست. لبخند روی لب‌هایش نمی‌آمد. شب‌ها که از کار برمی‌گشت خانه، پدرش از پای بساط «شیشه»‌اش که بلند می‌شد، اول او را یک فصل کتک می‌زد، بعد پول‌هایش را می‌گرفت و سرکوفتش می‌زد. ‌سال ۸۸ بود که با «خاله عاطفه» آشنا شد؛ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۴ تير ۱٣۹٣ -  ۱۵ ژوئيه ۲۰۱۴


مائده، ۱۳ساله، نامزد
دروغ گفت. ترسید غریبه‌ها بفهمند نامزد کرده، از مدرسه بیرونش کنند. ترسید بفهمند یک‌سال دیگر، خانه کوچکی هست که او با آن سن‌و‌سال کمش باید برود تا بشوید، بپزد، بچه بیاورد، بچه بیاورد، بچه بیاورد: «خواستگار داشتم؛ زیاد. یکی یکی ردشون کردم. شوهر می‌خوام چه‌کار؟ می‌خوام درس بخونم، پول دربیارم.»
دست‌هایش را با آن مچ‌های باریک که گره کرد توی هم، جرینگ جرینگ النگوهایش بلند شد؛ النگوهای زرد پهنی که «کولی‌ها» می‌اندازند. بعد اسم «سیامک» را که شنید، زیرلب گفت: «نامزد نیستیم، خواستگارمه.» چشمهایش ولی چیز دیگری گفت؛ آن لبخند کوچک گوشه لبش هم و قهقه‌هایی که «شکیلا»، دوست هم‌سن و سالش، با شنیدن حرف‌هایش، زد و صدایش پیچید در اتاق کوچک خانه علم، محله دروازه غار.
سال دیگر که بیاید، «مائده»، ۱۴سالش می‌شود، «سیامک»، ۱۶. چندماهی است که نامزد کرده‌اند و ‌سال دیگر که بیاید، یک روز مائده جعبه‌های دستمالش را می‌دهد دست همکارهایش تا در خیابان برایش بفروشند، «سیامک»، به رفقایش می‌گوید یک روز در کارگاه جای او کار کنند و بعد می‌روند محضرخانه، عقد می‌کنند؛ جشنی هم در کار نیست لابد. نهایتش آرایشگاه که نه، یک آرایشگر خانگی می‌آید، «مائده» را از این سر و رویی که بچگی از آن می‌بارد، درمی‌آورد، موهایش را به‌رسم «محله غربتی‌ها»، مِش می‌کند و آماده‌اش می‌کند تا روزهای شوهرداری‌ را شروع کند.
۴سال پیش از بابل به تهران آمدند؛ خانه‌ای ۱۲متری در محله هرندی، چسبیده به دروازه غار اجاره کردند و زندگی جمع‌وجورشان شروع شد: «تو بابل کار نبود. خرجمون درنمی‌اومد. اومدیم این‌جا، شاید بهتر باشه.» زود ازدواج کردن در خانواده آنها رسم است. مادرش هم ۱۳ساله بود که ازدواج کرد؛ حالا ۲۸سالش است و ششمین بچه‌اش را حامله و سر چهارراه فاطمی، جعبه دستمال کاغذی می‌فروشد. مائده اولین بچه خانواده است. دخترخاله‌اش هم ۲‌سال پیش، وقتی ۱۶ساله بود با مردی ۲۰ساله ازدواج کرد؛ دخترخاله مائده حالا ۱۸سالش است و دو بچه دارد. «مائده» اما دوست ندارد زود بچه‌دار شود؛ «زود» از نظر او قبل ۱۸سالگی است، البته اگر شوهرش بگذارد. این را «طراوت مظفریان»، مدیر طرح مادرانه جمعیت امام علی(ع) می‌گوید: «دختربچه‌هایی که در محله‌های جنوبی تهران ازدواج می‌کنند، با وسایل پیشگیری از بارداری آشنا نیستند. از طرف دیگر، خانه‌های بهداشتی که در این محلات فعالیت می‌کنند، وسایل جلوگیری از بارداری را تحت شرایط خاصی می‌دهند؛ مثلا در بعضی نقاط، خانه‌های بهداشت مثلا روستایی در اسلامشهر و کوره‌پزخانه‌ها، خانه بهداشت آن محل‌ها به این بچه‌ها وسایل پیشگیری از بارداری نمی‌دهند و به همین دلیل آنها از این وسایل محرومند. برای همین هم است که این زنان کوچک، به فاصله چند هفته بعد از ازدواجشان باردار می‌شوند و تازه این اول ماجرای بچه‌دار شدن آنهاست. مانند مادر مائده که ۲۸سالش است و ۶بچه دارد، دختران او هم مانند خودش زود بچه‌دار می‌شوند و این ماجرا ادامه دارد.»
«مائده» اما زود بچه‌دار شدن را دوست ندارد؛ حالا کلاس هفتم است، درسش خوب نیست. این را خودش، با آن چشم‌های مشکی نافذ، وقتی پاهایش را روی زمین تکان می‌داد و موهای بلندش را دور انگشت‌هایش می‌پیچید، گفت. گفت «سیامک» را رد کرده، گفت حالا حالاها نمی‌خواهد شوهر کند، گفت قبل سیامک هم پنج تا خواستگار داشته، ولی ردشان کرده. گفت کسی مجبورش نکرده ازدواج کند. اینها را گفت و دست چپش را با آن حلقه طلایی انگشت حلقه‌اش، تمام‌مدت زیر پَرِ روسری‌اش قایم کرد. بعد که شکیلا آمد، گفت دیگر باید برود. رفت و شکیلا گفت: «دروغ می‌گه خانوم، سه، چهارماهی میشه نومزدش کردن، یه‌سال دیگه هم میره خونه خودش» شکیلا گفت و «خاله محیا»، مدیر خانه علم دروازه غار، با آن حیاط کوچک و اتاق‌های رنگ و وارنگش، پیچیده در آفتاب ظهر تابستان و کوچه پرپیچ و خم دروازه غار، تأییدش کرد.

نگین، ۱۶ساله، باردار
فکر می‌کرد کسی دوستش ندارد. جذاب نیست. دوست‌داشتنی نیست. لبخند روی لب‌هایش نمی‌آمد. شب‌ها که از کار برمی‌گشت خانه، پدرش از پای بساط «شیشه»‌اش که بلند می‌شد، اول او را یک فصل کتک می‌زد، بعد پول‌هایش را می‌گرفت و سرکوفتش می‌زد. ‌سال ۸۸ بود که با «خاله عاطفه» آشنا شد؛ می‌نشست در ایستگاه متروی شوش، منتظر او تا بیاید و با هم درس بخوانند. بعضی روزها هم پارک خواجو، نزدیک محل زندگی‌اش، کلاس درسش می‌شد؛ خاله عاطفه می‌آمد با لبخندی گشاده، کتاب‌ها را پهن می‌کرد، با هم درس می‌خواندند و حرف می‌زدند. خاله عاطفه همه سعی‌اش را می‌کرد تا لبخند روی لب‌های او بیاورد، اما سخت موفق می‌شد. بعدها اما داستان عوض شد؛ پدرش علاوه بر اعتیاد، قمارباز هم شد؛ یک قمارباز بدشانس. باخت پشت باخت بود که می‌آورد و طلبکارهایش می‌ریختند توی خانه ۲۰ متری‌شان در محله دروازه‌غار و نگین و پنج خواهر و برادرش را کتک می‌زدند. «نگین»، از آن به بعد نشست خانه تا از خواهر و برادرهایش مراقبت کند، درس نخواند، خانه علم نرفت، با خاله عاطفه که مددکارش بود، اسکیت‌بازی نکرد، مسافران ایستگاه شوش و مردان معتاد پارک خواجو دیگر او را ندیدند. تا این‌که سروکله «سورگ» پیدا شد؛ وقتی نگین ۱۳سالش بود و کلاس دوم، درس می‌خواند؛ خوب هم می‌خواند، با آن اوضاع آشفته روحی. اینها ولی مهم نبود؛ «یک نان‌خور کمتر، بهتر». پدر و مادر «نگین» او را به نامزدی پسری درآوردند که ۱۵‌سال بیشتر نداشت. حالا نگین در یکی از کوچه‌های تنگ و تاریک محله دروازه‌غار، در جنوب تهران زندگی می‌کند. گفته بود دوست ندارد زود بچه‌دار شود. نه شوهر دوست دارد، نه بچه. دلش بچه‌داری نمی‌خواهد. زندگی اما هیچ وقت آن‌طور نبوده که او می‌خواسته؛ او حالا ۱۴ساله است؛ یک‌سال است که در یک اتاق ۱۸متری با «سورگِ» ۱۶ساله زندگی می‌کند و سه‌ماهه حامله است. اوضاع برای او فرقی نکرده؛ دوباره ایستگاه‌های مترو و بی‌آرتی است که میزبان او هستند برای کار و پول درآوردن. حالا از صبح تا نیمه شب‌ها در خیابان کار می‌کند، با شکمی که کم‌کم بالا می‌آید و نفسی که سخت‌تر از قبل در گرمای تابستان بالا می‌آید. برای همین است که ظهر، وقتی در خانه کوچکش، با سقف‌های یونولیتی و دیوارهای کوتاه و حیاط مخروبه، زده می‌شود تا بیاید از حال و روز این روزهایش بگوید، خواهر می‌گوید نیست؛ رفته گدایی. کسی را هم راه نمی‌دهد تا اوضاع خانه نگین را ببینند؛ در را می‌بندد.
زنان کوچک بارداری مثل «نگین»، در خانه زایمان می‌کنند. آنها را بیمارستان نمی‌برند. یک قابله محلی می‌آید و بین بچه‌های فامیل، درحالی‌که دور زائو را گرفته‌اند، بچه‌شان را به دنیا می‌آورد. عفونت، جزء اصلی زندگی فردی آنهاست. «عاطفه صحرایی»، مددکار «نگین» و یکی از مدیران خانه علم جمعیت امام علی(ع) می‌گوید این دختران از ۱۲سالگی، به دلیل رعایت نکردن نظافت و نپوشیدن لباس زیر، عفونت و قارچ دارند. اما فقط اینها نیست. «نگین» و هم‌سن و سال‌هایش فقط یک ازدواج ساده نمی‌کنند، ساده بچه‌دار نمی‌شوند، ساده مادر چند بچه نمی‌شوند: «بارداری دختران کم‌سن و ‌سال خطرات بسیاری برای سلامت مادر و جنین دارد. مادر که هنوز در سن رشد است، باید جنین را هم تغذیه کند. درحالی‌که معمولا این دختران خودشان هم تغذیه مناسبی ندارند. بسیاری از مادرانی که در منطقه دروازه‌غار و لب خط با آنها مواجه می‌شویم بین ۱۲ تا ۱۳سالگی ازدواج کرده‌اند. معمولا اولین بارداری خود را در همین سنین تجربه کرده‌اند که در بیشتر موارد با سقط‌جنین همراه بوده است. وقتی زن نوجوانی باردار شود، به دلیل آماده نبودن از نظر فیزیکی و روحی ممکن است فرزندش دچار کمبود وزن یا مستعد انواع بیماری‌ها باشد. منظور از بارداری در نوجوانی، زیر ۲۰‌سال است. تقریبا ۵۰۰‌هزار زن نوجوان در جهان، بچه‌دار می‌شوند. متاسفانه آنها به هیچ روشی از باردار شدن پیشگیری نمی‌کنند و تقریبا دوسوم آنها هم به‌طور ناخواسته و تصادفی باردار می‌شوند.»

فرشته، سیما، آرزو؛ متأهل و باردار
در را که باز می‌کنند، کسی در حیاط نیست. دور تا دور حیاط را خانه‌های کوچکی گرفته که سقفشان از دود سیاه است و در ندارند. پسر نوجوانی که در اصلی حیاط را، که آخر بن‌بستی تنگ در محله هرندی است، باز می‌کند، می‌گوید «فرشته» در خانه نیست. می‌گوید «فرشته» نمی‌شناسد. بعد در خانه‌ها یکی یکی باز می‌شود و ۱۵ مرد از گوشه و کنار می‌ریزند وسط حیاط. می‌گویند این‌جا زن ندارند، همه مردند. یا پیپ دستشان است یا سیگار. فکر می‌کنند، از پلیس کسی آمده؛ مسأله اصلی‌شان ولی انگار ازدواج کردن و نکردن است. «سعید» می‌گوید: «همه اینها زن دارند، غیر من.» هنوز خبری از «فرشته» اما نیست. بعد دری باز می‌شود که یک پرده سیاه، ورودی آن را پوشانده؛ چیزی پیدا نیست. باید سر را خم کرد، توی خانه‌ای را که کاملا تاریک است و نوری از هیچ جایش بیرون نمی‌آید، کاوید تا کسی را دید. نگاه که دقیق‌تر شود، پای «فرشته» پیداست؛ فرشته‌ ۱۵ساله که پارسال با پسر ۱۶ساله‌ای از خانه فرار کرد و به شمال رفت. حالا برگشته؛ وقتی می‌فهمد، از بیرون در دیده شده، می‌آید دم در، می‌آید در چارچوب و می‌گوید چه کار دارید؟ همه چیزش به ۱۵ساله‌ها می‌خورد؛ صورت گرد، ابروهایی که هنوز برشان نداشته، پوست جوان و سبزه‌ای که هنوز جایی برای چروک روی آنها نیست؛ همه چیز غیر از شکم برآمده‌اش.
حامله‌ای؟ - بله. چهارماهمه.
شوهرش نمی‌آید دم در. فرشته می‌گوید وقتی از شمال برگشتند، یک حمام را پیدا کردند و همه دارایی‌شان، یک پتو بود، بعد آمدند این خانه ۱۰ متری. می‌گوید آن‌قدر از پدر و برادرش کتک خورد تا دید بهتر است از خانه فرار کند تا هم کتک بخورد، هم ساقی آنها باشد. دید بهتر است قبل از این‌که او را بدهند به یک مرد ۲۰سال از خودش بزرگتر، با پسری که دوست دارد، زندگی کند. پنج ماه دیگر که بیاید، اعضای خانه خرابه آنها که نه حمام دارد نه آشپزخانه، سه نفر می‌شود. «از زایمان نمی‌ترسم. تا حالا چند زایمانو از نزدیک دیده‌ام. فقط باید یه قابله پیدا کنم تا بیاد.» او نمی‌خواسته بچه‌دار شود ولی این را هم نمی‌دانسته که باید چه کار کرد تا بچه‌دار نشد. «کاریه که شده، تازه بعد اون، چند تا دیگه هم میان، مطمئنم.» او اینها را می‌گوید و در را می‌بندد. شوهرش دیگر اجازه نمی‌دهد بیشتر از این حرف بزند. او همین‌طور که دستش را گذاشته روی شکمش، می‌گوید خداحافظ.
مائده و نگین و فرشته اما تنها نیستند؛ خیلی از هم‌سن و سال‌هایشان، حالا جای مدرسه، خانه شوهرشانند و به جای این‌که بچگی کنند، بچه‌داری می‌کنند.
«سیما»، ۲۵ساله. ساکن روستایی در کرج، بعد از ازدواج در ۱۲سالگی، ۶ نوزادش را از دست داده، به دلیل هشت‌بار زایمان به افتادگی شدید رحم مبتلا است و حالا برای پیوند قلب کودک دوساله‌اش تلاش می‌کند.
«آرزو»، ۱۷ساله. ساکن شوش، هفته آینده زایمان می‌کند اما تا به حال هیچ خدماتی از خانه بهداشت نگرفته، حتی آمپول کزاز نزده و از کم‌خونی شدید رنج می‌برد.
«فاطمه»، ۲۰ساله. با وجود مشکل شدید دریچه قلبی باردار شده و باید در ۷ماهگی سزارین شود. او تا چند ماه نمی‌دانسته که باردار شده و هیچ دسترسی به خدمات جلوگیری از بارداری نداشته است.
«سمانه»، ۲۵ساله. برای سومین‌بار حامله است و هر دفعه که باردار می‌شود دو تا از دندان‌هایش لق می‌شود و می‌افتد. حالا چهار دندان او افتاده و دو دندانش لق است.

۵۰‌هزار ازدواج ثبت‌شده زیر ۱۵سال
چند هزار ازدواج ثبت‌نشده

هفته گذشته بود که براساس آمار ۹ ماه اول سازمان ثبت‌احوال ایران ‌سال ۹۲، اعلام شد بیش از پنج‌درصد زنانی که در این مدت ازدواج کرده‌اند کمتر از ۱۵‌سال سن داشته‌اند یعنی ۳۰ هزار نفر.
حالا اما این سازمان، ویژه‌نامه تحلیلی‌ای را منتشر کرده که آمار ازدواج و طلاق در کل‌ سال ۹۲ در آن آمده و براساس آن حدود ۵۰‌هزار نفر از زنانی که در این ‌سال ازدواج کرده‌اند، کمتر از ۱۵‌سال و سن حدود ۲۵۰‌هزار نفر از این زنان، بین ۱۵ تا ۱۹‌سال بوده است. توزیع سنی ازدواج‌های ثبت‌شده ‌سال ۹۲ نشان می‌دهد که ۱۲۹‌هزار و ۷۸۰ رویداد ازدواج، بین مردان ۲۰ تا ۲۴‌سال با زنان ۱۵ تا ۱۹ساله اتفاق افتاده است.
اینها اما آماری از این ازدواج‌هاست که ثبت شده و ازدواج‌های دختران و پسرانی را که زیر ۱۵‌سال دارند و ازدواج می‌کنند اما ازدواجشان هیچ جا ثبت نمی‌شود در بر نمی‌گیرد. حالا تعداد زیادی از دخترانی مانند نگین و فرشته و مائده هستند که ازدواج می‌کنند اما هیچ تلاشی برای ثبت آن ندارند: به یک دلیل؛ آنها شناسنامه ندارند. «طراوت مظفریان»، مدیر طرح مادرانه جمعیت امام علی(ع) درباره این ازدواج‌ها می‌گوید: «آنها ازدواج‌هایشان را ثبت نمی‌کنند چون بیشترشان شناسنامه ندارند چون ازدواج‌های پدر و مادرشان هم ثبت نشده است. آنها کودکان «بی» هستند؛ بی‌شناسنامه، بی‌غذا، بی‌کتاب. از طرف دیگر خانه‌های این بچه‌ها کوچک است مثلا دو در دو متر یا ۱۲ متر و به همین دلیل آنها از بچگی همه چیز را از نزدیک می‌بینند. روابط پدر و مادرهایشان و بقیه مسائل را؛ چون پدر و مادرهای آنها اکثرا معتادند و بدون مقدمه رابطه جنسی برقرار می‌کنند و بچه‌ها از نزدیک همه چیز را می‌بینند. بچه‌ها اوایلش خیلی می‌ترسند و این در روحیه‌شان خیلی اثر بدی می‌گذارد، بعدها اما کم‌کم می‌فهمند که این یک اتفاق دیگری است. به همین دلیل است که آنها زود به بلوغ جنسی می‌رسند. مثلا ما می‌بینیم که حرف‌هایی می‌زنند که آدم باورش نمی‌شود. از طرف دیگر در میان خانواده‌های این کودکان، فرهنگ تجاوز وجود دارد. تجاوز، اتفاقی است که ممکن است از ۵سالگی برایشان بیفتد، بزرگترها به آنها تجاوز می‌کنند و با این موضوع آشنا هستند. این موارد هم فقط مربوط به کودکان محله‌های شوش و دروازه غار نیست؛ اطراف شهرری خیلی از دختران در سن ۱۲سالگی ازدواج می‌کنند. مثلا موردی را داشته‌ایم که در ۱۴سالگی زایمان کرده‌اند.» مظفریان از شرایط پزشکی زنان کوچکی می‌گوید که بعد از زایمان دچار مشکل می‌شوند: «رشد استخوان‌های لگن خاصره دختران نوجوان هنوز تکمیل و نهایی نشده است و تا ۱۸سالگی به بزرگترین اندازه خود نمی‌رسد. همین مسأله در مادران کوچک باعث می‌شود تا جنین هم فضای کافی برای رشد نداشته باشد و اصولا نوزادان آنها بسیار کم‌وزن و کوچک متولد می‌شوند. در بسیاری از مواقع هم نمی‌توانند به‌طور طبیعی زایمان کنند و باید حتما تحت عمل سزارین قرار بگیرند. احتمال مرگ نوزادان متولد شده از مادران نوجوان بسیار بیشتر از مادران بالغ و بالای ۲۰‌سال است.»او اینها را می‌گوید و «محیا واحدی»، مدیر خانه علم دروازه‌غار حرف‌هایش را ادامه می‌دهد: «این بچه‌ها می‌خواهند زودتر از این شرایط فرار کنند، خانواده‌ها هم از بچگی در گوش بچه‌ها می‌خوانند که باید ازدواج کنی. آنها هم فکر می‌کنند بهتر است ازدواج کنند تا درس بخوانند. ادبیاتشان جنسی است و بلوغ زودرس دارند. آنها مدرسه هم نمی‌روند، هیچ آینده‌ای برای آنها تعریف نشده. این بچه‌ها اکثرا دچار افسردگی می‌شوند. فقط هم دخترها نیستند؛ این فرهنگ برای پسرها هم وجود دارد. مثلا پیمان پسری ۱۳ساله است و می‌گوید خانواده‌اش به او می‌گویند تو دیگر خیلی داری بیکار می‌گردی و وقت زن گرفتنت است. آنها به این بچه می‌گویند برو ازدواج کن.»
فرشته، سیما، آرزو و دوست‌هایشان، بی‌هویتند. بچه‌هایشان هم. پدر و مادرهایشان هم بی‌هویت بودند. آنها ۱۳ساله، ۴۰ساله می‌شوند؛ شکم‌هایشان از بچه پر و خالی می‌شود و این داستان ادامه دارد.

منبع:شهروند