مرگ در غربت، با یاد سارا شهرکی مهربان


ابوالفضل محققی


• رویاهای انسانی نمی میرند چه ما باشیم و چه نباشیم. حقیقت انسان یک جسم نیست؛ حقیقت انسان آرمان‌ها و یادواره‌هائی است که از او برجای می ماند. حقیقت آن عشق و عطر دوستی است که سارا بتمامی داشت و این عطر عاطفه برانگیز هنوز فضا را معطر می کند و بشارت روزی را می دهد که انسانیت و مهر جایگزین کینه و نفرت خواهد شد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۶ تير ۱٣۹٣ -  ۱۷ ژوئيه ۲۰۱۴



"میدانستم که روزی از این راه گذرم خواهد بود
اما از کجایم خبر بود.
که روز موعود امروز است."
هایکوی ژاپنی

پیش از آنکه دهان به خنده بگشاید، خنده نخست در چشمانش که سرشار از عاطفه بود منعکس می گردید. خنده‌ای صمیمانه که خبر از سلامت روح می داد. این تصویری است که من از نخستین برخورد با سارا داشتم. تصویری مانده از سالهای دور جوانی پرشور که هر کداممان در فکر درانداختن طرحی نو بودیم. زن و شوهری بسیار جوان همراه یک کودک با صمیمیت خاص زابلی که در گریزی ناگزیر جلای وطن کرده بودند. هنوز هیجان راه، هیجان خطر را بر تن داشتند. اما چه باک که گرمای مبارزه بر آن افضل بود. هنوز هیچ تیزابی نمی توانست ما را و آرمان ما را در خود حل کند! رویا بر واقعیت پیشی داشت و آرمان‌خواهی بر سختی‌ها می چربید. هنوز اردوگاه به اصطلاح سوسیالیستی فرو نریخته بود. هنوز می توانستیم صمیمانه بخندیم و تمامی وجود را وقف امر مبارزه کنیم. زندگی بر معیارهای ساده‌ای می گردید که شاه‌بیت آن امید رسیدن به هدف بود و بس. یک سینی کوچک کیک که با تنها یک تخم‌مرغ درست شده بود، میتوانست بین بیست نفر تقسیم شود و لذت ببخشد. کاک عزیز می توانست با ضرب‌گرفتنی ساده رقص کردی راه بیاندازد و طنز تقی همراه با رقص شاطری کمال می توانست جمع را غرق شادی نماید. لحظاتی شیرین در اندرونه یک جدائی سخت ِ کنده‌شدن از سرزمین مادری، کنده‌شدن از ریشه و تن‌دادن به مهاجرتی اجباری در غربت.
هیچ کس نمی تواند به تمامی زندگی را معنی کند. در لحظات سخت، همین شادی‌های کوچک، همین جمع بسته سرشاری خود را داشت. لحظاتی را زیستیم و تجربه کردیم که برای کمتر کسی ممکن است. تجربه سینه‌سپرکردن در معرکه عشق و توان کشیدن بار امانتی که به دوش خود نهاده بودیم. تلاش می کردیم در حد و وسع خود جهان را تفسیر کنیم و به اندازه خود در آن نقش داشته باشیم و ایفای چنین وظیفه‌ی سختی راه را آسان می ساخت. عشق به انسان و هرآنچه که انسانی بود. این بخشی زیبا از گذشته ماست که کاری به نقد سیاسی ندارد.
رابطه ما، که در محدوده کوچکی از جهان دور هم جمع شده بودیم. هربار که به سارا می رسیدم از زندگی، از تنهائی بدون منوچهر می پرسیدم. می خندید: "نه چیزی نیست. این جا که خوب است دور هم هستیم، شرائط بهتر است. بچه‌ها در مرز شرائط سخت‌تری دارند."
هیچ وقت از سختی آنجا گلایه نکرد و از تنهائی لب به شکوه نگشود با وجود جوانی‌اش. امری که در این دوران سخت بیماری نیز بر این صبوری استوار ماند. ما سالهای سختی را در کنار هم تجربه کردیم. روزهای تلخ جنگ ایران و عراق، پرپرشدن هزاران نوجوان و جوانان وطن، روزهای تلخ اعدام‌های دسته‌جمعی گروه مرگ. گورهای دسته‌جمعی و مادران داغدیده که خمیده پشت در میان گورها می گشتند و نشان از عزیزان خود می جستند. و مرگ در مهاجرت نیز بر تلخی آن می افزود؛ روز تلخ مرگ پروین – پریوش دهقان - در اتفاقی بسیار ساده، به همان سادگی که بود و به همان سادگی که زیست و به همان سادگی که رفت. در چشم‌بهم‌زدنی. هنوز آن صورت، آن دو چشم سیاه و درشت که گاه غمی مبهم بر آن سایه می افکند را به خاطر دارم. زنی که آرام می آمد و آرام می رفت، با محجوبیتی خاص و ترس‌خورده از کنار درختان تازه کاشته‌شده می گذشت. هنوز صدای آرام‌ش را در گوش دارم. آیا فراموش شده است آن دختر جوان، آنی که از اول انقلاب در صف مبارزه بود؟ صدای تایپ‌اش در اطاقی مخفی در گوشه‌ای از تهران هنوز به گوش می رسد.
در دالان‌های بی‌پایان خاطره می چرخم. در راهرو‌ها، در خانه‌های کوچک مکرورایون، در آن خانه که مرضیه جوان با دخترکش گلشن پنجه در پنجه بیماری سختی در افکنده است. در همان حال بیماری هر روز برایم یادداشتی می فرستاد با قطعه شعری و نقدی. وارد خانه‌اش می شوم در فرصتی کوتاه بحث در میگیرد. از روزهای مخفی تبریز می گوید؛ از دلواپسی‌هایش، از هنر، از سیاست. سیمای مصمم و آرام او با آن لبخند کم‌رنگ و موهائی که در پشت سر بسته و گره زده است هنوز در خاطر دارم با سرفه‌های ممتد و طولانی‌اش که منجر به دل‌پیچه‌های سخت می گردید و شوری که برای زندگی داشت. یکبار قبل از آنکه تن به مرگ بسپارد در آلمان به دیدنش رفتم. بر صندلی چرخدار نشسته بود. به همان شیوه قدیم گفت: "چرا این قدر دیر به دیدنم آمدی!؟" با همان صندلی چرخدار در خانه چرخید و چای درست کرد و شیرینی بر سر میز آورد و به خنده‌ای تلخ اما محکم گفت: "این هم نوعی از زندگی است نوعی از مبارزه." و نوشته‌ای آورده و گفت: "می نویسم هر چند به سختی."
آه که چه سخت روزها دیده‌ایم؛ چه شورانگیز یارانی را از کف داده‌ایم. مرگ در غربت در مهاجرت ناخواسته اندوهی کمتر از مرگ در زندان ندارد. دور از وطن، دور از کسانی که دوستشان می داری؛ صدایشان، خنده‌هایشان و گریه‌هایشان را می فهمی. در وطن، بوی آشنای خاک را حس می کنی. بوی مادران، پدران و عزیزانی که در این خاک خفته‌اند. همراه کسانی می شوی که می شناسی‌ و بر دروازه وطن به پیشواز تو ایستاده‌اند. همراه قافله‌ای به درازنای تاریخ سرزمینت و خاکی که مادرانه درآغوشت می کشد؛ خاکی که در آن زاده شدی و بربالیدی و از آن نیرو گرفتی. وقتی پای بر خاک می فشاری، حتی در زمان مرگ از آن نیرو می گیری؛ چونان هرکول از مادر زمین؛ و شقایقی می گردی بر دشتهای وسیع میهن‌ات.
"میدانی، هر لحظه که فراغتی حاصل می کنم دلم می خواهد به ایران بروم، سراغ دوستان قدیمی، سراغ خانه محمودی و باغ چای‌شان. دلم برای خیلی چیزها تنگ می شود؛ برای آن شلوغی کوچه‌ها، کوچه‌هائی که در میانشان گم می شدم برای خواهرم که برای محمد می خندد، یادت می آید رقص مشهدی عباد پدرام؟"
هنوز با مسعود واریانی در آن کوچه‌ها، در آن حوزه‌های سازمانی می گردم. لرزش آرام دستهایش زمانی که به هیجان می آید را می بینم با آن دو ابروی سیاه پر پشت و صدای زیبائی که گاه می خواند: امشب در سر شوری دارم/ باز امشب در اوج آسمانم ... و این شور چه سریع و آسان در کام مرگ رفت و حسین جوشیری، آن گیله‌مرد که تمامش انسانیت بود؛ او در شب حمله به دانشگاه های کشور، سرش را به دیوار می کوبید: "بس کنید، نگذارید این چنین بچه‌ها را به گلوله ببندند. اینها جانی‌اند، رحم ندارند؛ ما فردا جوابگو باید باشیم."
اکنون، همه آنها رفته‌اند و من چقدر غمگینم. هر یک از اینان نه قربانی سرطان، بلکه قربانی درد و رنجی هستند که این رژیم فاسد و جانی بر تک تک آزادی‌خواهان این سرزمین وارد ساخته است؛ چه در داخل کشور و چه در خارج. درد و غم و غربت روح‌های حساس را سریع‌تر می بلعد. حال همه چیز پایان یافته است. "پایان بر آغاز پیشی گرفته." صورتگر دهر جام لطف خود بر زمین زده است مرگ که توأمان زندگی‌ست و از آن گریزی نیست سارای مهربان را در خود گرفته است: "گدن دین خان چوپانا گلمسن بو ایل مغانا..." – بروید بگوئید به چوپان ایل‌مان که دیگر بر این ایل گذر نکند چرا که سیلاب‌ها سارای بلندبالای ما را برده است... چشم‌های شاد بسته می شود. «چشمانی که ببرها برای نوشیدن رویا به کنارش می آمدند.»
راه به پایان رسیده است و او به راه رفته می نگرد. راهی که در آن ردپائی جز انسانیت، مهربانی، تلاش، و ساختن نبود و چه زیباست منظر انسانی که در لحظه وداع به پشت سر خود می نگرد و چنین ردپائی را می بیند. رد پائی از یک رویا که سالها برای آن جنگیده است. رویاهای انسانی نمی میرند چه ما باشیم و چه نباشیم. حقیقت انسان یک جسم نیست؛ حقیقت انسان آرمان‌ها و یادواره‌هائی است که از او برجای می ماند. حقیقت آن عشق و عطر دوستی است که سارا بتمامی داشت و این عطر عاطفه برانگیز هنوز فضا را معطر می کند و بشارت روزی را می دهد که انسانیت و مهر جایگزین کینه و نفرت خواهد شد و هر انسان برای انسان دیگر براستی برادری و خواهری. بشارت نگینی که بر انگشتر فردا خواهیم نشاند.
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق/ ثبت است بر جریده عالم بقای ما...