خمیده قامت ات، ای سروِ پا به راه چرا؟!
غزل


اسماعیل خویی


• خمیده قامت ات، ای سروِ پا به راه چرا؟!
سپید گشت شبق گونه موی ات، آه، چرا؟!

تو لاک پُشت نه ای، بازِ دور پروازی:
گرفته ای همه در لاکِ خود پناه چرا؟! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۵ مرداد ۱٣۹٣ -  ۲۷ ژوئيه ۲۰۱۴



 

ابراهیم جانِ گلستانِ بزرگ و بزرگوار:

این غزل بر آمده از کابوس گونه رویایی ست که، دوشینه، خواب از چشمانِ من ربود.



خمیده قامت ات، ای سروِ پا به راه چرا؟!

سپید گشت شبق گونه موی ات، آه، چرا؟!

تو لاک پُشت نه ای، بازِ دور پروازی:

گرفته ای همه در لاکِ خود پناه چرا؟!

برای توست اگر مهر و ماه می تابند:

تو روی خویش بپوشی ز مهر و ماه چرا؟!

تو آفتابِ جهانِ شعور و فرهنگی:

چرا به قهر کنی روزِ ما سیاه، چرا؟!

حضورِ توست که معنا دهد به بودنِ من:

گران سری توی گُل با منِ گیاه چرا؟!

مرا، که ساخته ی آفتابِ مهرِ تو ام:

چرا به غیبتِ خود می کنی تباه، چرا؟!

چه گونه بی تو زیَد آن که زنده از دمِ توست؟

دریغ می کنی از من دمِ خود، آه ، چرا؟!

مِهین گناه ز یاران بریدن است، ای دوست!

چرا حذر نکنی زین مِهین گناه، چرا؟!

مرا تویی که به ره می بری: نمی بینی

که ای بسا که روم، بی تو، سوی چاه چرا؟!

به دادگاهِ هنر ، طُرفه داورا! نظری

نمی کنی به منِ زارِ دادخواه چرا؟!

چرا همیشه نمانی تو رهبرِ خِرَدَم:

که باز داری ام از خبط و اشتباه، چرا؟!



بیست و پنجم اردیبهشت ۱٣۹٣،

بیدرکجای لندن