در آستانِ هاری
غزل


اسماعیل خویی


• پرسند دوستان ام که:-"ای شاعرِ فراری!
رفتی که بهرِ ما از بیدرکُجا چه آری؟!"

رفتم که رفته باشم: در خون نخفته باشم؛
جز این نگفته باشم ، تا گفته باشم، آری: ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۱ مرداد ۱٣۹٣ -  ۱۲ اوت ۲۰۱۴


 
                                     به خسرو جانِ باقرپور

پرسند دوستان ام که:-"ای شاعرِ فراری!
رفتی که بهرِ ما از بیدرکُجا چه آری؟!"
رفتم که رفته باشم: در خون نخفته باشم؛
جز این نگفته باشم ، تا گفته باشم، آری:
شاعر؟ امیدوارم باشم، به چشمِ یارم.
امّا فراری؟آری:بی شک شدم فراری.
چیزی نبرده ام تا چیزی بیاورم: جز
انبوهِ آرزوها واُمیّدِ رستگاری.
بر پشتِ خویش لاک ام، در دست ، بندِ ساکم؛
در جان، توانِ رفتن:یعنی امیدواری:
چون لاک پشت ِ پیری ، که ش کرده ناگزیری
خرگوشِ نوجوانی ، چابک به رهسپاری.
کین عُقده ی دُرُشتی ، در نای من چو مُشتی؛
خشم ام گرسنه گرگی در آستانِ هاری.
در سینه آتش افشان داغِ سعید وپویان:
در کوچه ی رگان ام، سیلِ گُدازه جاری.
اسلام بود، دانم، کاو زخم زد به جان ام:
دینی که کرد با خون کِشتِ خود آبیاری.
نیرنگ شیوه ی او، کُشتار طرزِ کارش؛
آبادی اش خرابی، معماری اش مزاری.
دادش بَتَر ز بیداد، هر ملک از او غم آباد؛
آزادی اش اسارت، شادی ش سوگواری.
هر سو،به گورزاران ، انبوهِ سوکواران:
آواز و موسقی شان بانگ کریهِ قاری.
روشن شده ست کاسلام آیینِ جنگ و مرگ است:
این سان که پرورانَد گولانِ انتحاری.
اللهِ اوست قهّار، جبّار، هار، مکّار،
از خشم وکینه سرشار، بی تا به نابکاری.
گه مهر هم نماید ، یا یاورِ تو آید:
امّا اگر به کارش چون و چرا نیاری.
صد سال بندگی کن، یک لحظه زندگی کن
آزاد، تا خود او را یابی ز داد عاری.
زآزادی وعدالت ، تا هست، دور مانَد
دینی که می پذیرد آیینِ برده داری.
فرهنگِ ما از این دین یاد آوَرَد به نفرین:
با من نگشت آغاز این کینه ی تباری.
دل زآنچه پیشِ چشم است مارا تپان به خشم است:
تا خشم کینه گردد، و کینه انفجاری.
ز اسلام ، شیرِ ایران شد اُشترِ انیران:
بر پُشت او فقیهی گرمِ شتر سواری.
از چارسو، به شادی بسته ست راهِ ما را:
غم خود مگر بیاید ما را به غمگساری.
منطق نگرکه، هر چند خود مرگ را ستاید،
می خواهد از تو تا اشک بر کشته ات نباری!
حتّا نمی توان کرد زاری به گورِ یاران:
زاری سزد که بر ما زاری کند به زاری.
شاهانخدا به منبر ما را شده ست رهبر:
انبوهِ پاسداران از او به پاسداری.
و، همچو عالمِ ما، خورشیدِ پرچمِ ما
دردا دریغ! گم شد در شب، شبی تتاری.
در این شبِ تتاری، امنیّتِ شبان را،
سگ های گلّه ی ما دارند مان حصاری.
اینان سرِ "نظام"اند : هر چند کز عوام اند؛
وآنچ اندر آن به نام اند آز است و رانت خواری.
دانی نظام شان را، تصویرِ مردمان را
گر بنگری به صف ها، چو اُشتران قطاری.
اکراه نیست در دین:گویند و تو به دین شان
ایمان اگر نداری ، ز ایشان امان نداری.
آخوند خود بدانست کز من نمی توانست
خر بنده ای بسازد، چاکر به خاکساری:
این بود کاو، چو یاران، آن طُرفه بی شماران،
می خواست تا مرا نیز در خون کشد به خواری.
آزادی ام، چو جان ام، پیوسته در خطر بود:
ناچار برگزیدم تبعیدِ اختیاری!
حالی، من و دلِ تنگ مانیم گوش با زنگ
تا مردمان بخوانند مارا به جان نثاری.
در این فراق و دوری، می کاهدم صبوری،
چندان که می فزاید شورم به بی قراری.
پرسند دوستان ام کآیا به خان ومان ام،
روزی ، اگر توانم ، باز آیم؟
                             -آری، آری!


هجدهم خرداد ۱٣۹٣،
بیدرکجای لندن