حکایت و تمثیل


علیرضا بزرگ قلاتی


• بود روزی بر لبِ آبِ فرات
رابعه آن چشمه ی آبِ حیات
آن مخدر بانویِ ستر و کمال
عارضش برهانِ آیاتِ جمال ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۰ مرداد ۱٣۹٣ -  ۱۱ اوت ۲۰۱۴


 بود روزی بر لبِ آبِ فرات
رابعه آن چشمه ی آبِ حیات
آن مخدر بانویِ ستر و کمال
عارضش برهانِ آیاتِ جمال
بر جبینش آیتِ لَولاک بود
هر دو زلفین ساحتِ افلاک بود
اَرچه خرمنگاهِ زلفش بُد زمین
صد چو پروین اندرو بُد خوشه چین
ارغوان اَر رنگِ آن گُلبو بدید
از گلابِ شرم گشتی شنبلید
روضه ی رویش هزاران باغ داشت
در دو چشمش سرمه ی مازاغ داشت
با دو چشمِ مست و زلفِ عنبرین
گفتی اَش مَه را کشیدی بر زمین
موبَد اَر آن خالِ هندویش بدید
زلفِ ویس اندر بَرِ شهرو بُرید
غمزه هایِ نرگسش گاهِ شکار
صد چو بهرامش فرو بردی به غار
تاجِ کسری آن دو زلفِ پر خمش
تختِ کیکاووس ناف و اشکمش
بادپایِ غمزه اش شبدیز را
همچو آن شیرویه زد پرویز را
دستی اَر بر نارِ پستان داشتی
در یدِ بیضا نظر نگماشتی
هر گدا دستی کزو شد سوخته
تاجِ شاهی را به تارک دوخته
چشمِ دل هر دم نگارستان از او
باغِ جان شد جمله سیبستان از او
سنگِ صوفی شیشه ی ناموس را
تا کند شق خرقه ی سالوس را
ای صنم بنشین و خون در دیده کن
آن شکنجِ عنبرین برچیده کن
شیخِ بصره میگذشت آنجا ز جوش
با دلی پر خون و سجّاده به دوش
دیدش آنجا درنشسته رابعه
آن مبارک حالِ صاحب واقعه
بی درنگ افکند سجّاده بر آب
گفت تَعالوا تا کنیم اینجا ثواب
رابعه گفتا که استادِ کار
خَه بر این حُسنی که کردی آشکار
ماهیّی آن را تواند بی حساب
کانچه را کردی هم اینک رویِ آب
رابعه سجّاده افکندش هوا
جاذبه گفتی که شد از وی جدا
گفت حَسَن اینجا درآ کز چشمِ خَلق
هم به جان کوشیده باش هم ز دَلق
لیک دان سجّاده نزدِ آن غنی
نیست فرقش خود به جامِ یک مَنی
آنچه هم اندر هوا شد ای هُمای
پشّه ای آن را تواند بِه ز مای
کارِ مردانش نه این است و نه آن
کان درونِ سینه می باشد نهان
گر تو کاری خواهی آنجا بایدت
تا جمالِ عشق رخ بنمایدت
اَیُّهاالعُشّاق خوان ای بوالحَسَن
تا بدینجا نی تو مانی و نه من
هر دو تن گردیم یک جان و دو نام
محو اندر محو جانا والسلام
اولین چیزِ تو در محوِ صفات
بخششِ جان است و ترکِ ترّهات
گر که خواهی تا ابد یابی ثواب
عشق جو والله اعلم بالصواب
گر نبودستی چنین صاحب کمال
کی بگفتندی ورا تاج الرجال...