«تصفیه حسابی حسابی» با «القائات چپ»
پاسخ به سید جواد طباطبایی، بخش سوم (پایانی)


سعید حسینی


• داوری طباطبایی در باره ی مارکس و مارکسیست ها، نادرست است. به باور من، ریشه ی این داوری نادرست هم در خوانش غیر انتقادی و محافظه کارانه ی او از دستگاه فلسفی هگل و هم در کم سوادی ایشان از دیدگاه های مارکس نهفته است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲٨ مرداد ۱٣۹٣ -  ۱۹ اوت ۲۰۱۴


* برای احمد امانی


این نوشتار در بخش پیشین (بخش دوم) تعریف فروکاستی (reductional) هانا آرنت از انقلاب را که مورد پذیرش طباطبایی است، بسنجید، «جامعه شهروندی» هگل را بازنمود و آنرا با درک طباطبایی از «جامعه مدنی» مقایسه کرد. اینک در این بخش که بخش سوم و پایانی این نوشتار است ادعای طباطبایی درباره نفهمیدن بحث هگل در باره ی «جامعه شهروندی» از سوی مارکس و مارکسیستها به چالش کشیده می شود، نشان داده می شود جمله ای که طباطبایی از هگل در باره سوسیالیسم آورده، ساختگی یا جعلی است و سرانجام به جاسوس خواندن گروهای چپ از سوی طباطبایی پاسخ داده میشود.


ادعای طباطبایی در باره ی مارکس و بازنمود کوتاه «دولت» هگل

حال برگردیم به برخورد جناب استاد طباطبایی به مارکس و مارکسیست ها. به باور او از آنجائیکه «سیاست ورزی در ایران جز ساقط کردن قدرت موجود تلقی نمی شود» – امری که گویا مارکسیست ها در آن خبره اند – و اساساً از آنجائیکه درک مارکسیست ها از جامعه از«شاپینگ سوسیالیستی» فراتر نمیرود، بنابراین «جامعه مدنی هم مفهومی نیست که مارکسیست ها ... [آنرا، س.ح.] بفهمند. خود مارکس هم این بحث هگل را متوجه نشده بود. بحث جامعه مدنی را در نظریه قدرت حل کرد». این استاد در همانجا، چپ ها را به داشتن «دیدگاه چریکی»، یعنی دیدگاه بزن و بکُش، متهم میکند و میگوید «تصور چریکی از قدرت، که سخت عقب مانده و تجددستیز است، آن را امری مابعد الطبیعی می داند که باید نابود شود». سرانجام او به این نتیجه می رسد که «زمان آن رسیده» که با چپ ها که دارای دیدگاه ها و «القائات» سخت واپس مانده هستند «تصفیه حسابی حسابی بکنیم». در باره ادعاهای بی پایه طباطبایی می توان بسیار نوشت. اما ما در اینجا تنها به چند نکته بسنده می کنیم:
نخست اینکه «سیاست ورزی» و سیاست بازی یکی نیستند. سیاست ورزی در جهان متمدن به معنی کنش آگاه شهروندان، برای دگرگونی در ساختار مناسبات قدرتِ واقعاً موجود است. اینکه این دگرگونی، به چه شکلی به انجام میرسد، از راه انقلاب یا اصلاح، از یکسو بستگی به رفتار و کارکرد ساختار های موجود قدرت دارد و از سو دیگر به وزنه و چشم انداز نیروهای شرکت کننده در فرایند این دگرگونی. چپ همیشه بدنبال امکان دگرگونی مناسبات سیاسی و باز شدن میدان برای وارد شدن توده های مردم به پهنه همگانی بوده است. ساختن یا نگارش مدل های گوناگون مشارکت سیاسی مردم – از مدل شورایی تا جمهوری – از سوی اندیشمندان چپ یا ازسوی جریان های چپ گواهی میدهند که دلبستگی چپ از گذشته تاکنون، پرسشِ چگونگیِ مشارکتِ مردم در سرنوشت خود بوده است. در این راه البته چپ دست به اشتباه هات فراوانی زده که پیش از هر جریان دیگر، برای خود او فاجعه آفرین بوده اند. در برابر تعریف چپ از سیاست و کنش سیاسی، درک طباطبایی قرار دارد. بنظر می رسد که طباطبایی سیاست ورزی را بازی می داند که در آن توده ها چندان دخالتی در امور خود یا امور همگانی ندارند. بر اساس این درک بازیکنان سیاست تنها خبرگان و برگزیده گانند، نه "مردمان بی سر و پا". هدف سیاست ورزی تنها خدمت و کمک به پایداری و ثبات قدرت واقعاً موجود است، نه دگرگونی آن. این نوع نگاه به سیاست ناشی از همان خوانش محافظه کارانه، خشایارشاهی از گفته ی معروف هگل است که «آنچه واقعی است، بخردانه است و آنچه بخردانه است، واقعی است»[۱]. پی آمد این گونه خوانش، هم میتواند پاسداری و نگهداری از ساختار های قدرت واقعاً موجود را "معقول" بداند و هم احیا یا بازسازی روابط و مناسبات گذشته ی قدرت را.
دوم اینکه درک چپ از قدرت را «تجدد ستیز» و «عقب مانده» نامیدن و تصور چپ از جامعه را تصوری «شاپینگ سوسیالیستی»، یعنی توزیعی-مصرفی دانستند، یک بی انصافی تمام و کمال در حق چپ ایران است. جناب طباطبایی و دوستان مهرنامه نویس ایشان که دائماً چپ و اندیشه های چپ را به واپسگرایی و پس ماندگی متهم می کنند، بخوبی میدانند که پیشگام ترین جریانهایی اجتماعی در تاریخ معاصر ایران، جریان های چپ بودند. این جریانها بودند که پی گیرانه جامعه فلک زده ایران را با اندیشه های مدرن آشنا می ساختند. از چند جزوه با اهمیت صدر مشروطه که بگذریم، همیشه نشریه ها و کتاب های جریان های چپ، جزو نخستین منابع تعریف مدرن از جامعه، دولت، حق، نهاد قدرت ، روابط اجتماعی و اقتصادی، هنر و ... بودند. چپ تا همین چند سال پیش دارای این جایگاه نادر بود. این جریان های چپ بودند که علیرغم فشارها رژیم پادشاهی و اسلامی، پنجره ای، روزنه ای کوچک به جهان متمدن گشودند، با خرافات در هر لباسی به مبارزه برخاستند، دست کم چهار و پنج نسل را با ایده های جهان مدرن، در زمینه ادبیات، جامعه شناسی، فلسفه و ...، آشنا ساختند. بسیاری از مفهوم ها و ترم های جامعه شناسیک، روانشناسیک، سیاست شناسیک، فلسفی، اقتصادی و غیره که ما امروزه آنها را به مانند نُقل و نبات بکار می بریم، فرآورده و دستاورد تلاش های چند دهه ی نویسندگان، مترجمین و روشنفکران چپ است. تاریخ چپ در ایران، علیرغم کاستی ها، کژروی ها و ندانم کاری های بسیار، بخش جدایی ناپذیر تاریخ روشنگری جامعه ایران است، و آن هم بزرگترین و تأثیرگذارترین بخش آن. چپ ها برخلاف «اصالت گرایان» نه در پی «آنچه خود داشت» بودند و نه مرثیه ی «غربت غرب» سرمی دانند، آنها همیشه در اکنون زندگی کرده و نگاهشان همیشه به آینده بوده است.
سوم اینکه برخلاف گفته ی طباطبایی، کم نیستند هگل شناسان غیر مارکسیستی که مارکس را یکی از بهترین شاگردان هگل میدانند و تا به امروز بسیاری از نقد های او در باره فلسفه ی هگل را در جرگه ی نقدهای جدی و راهگشا میدانند. این بدین معنی است که مارکس فلسفه ی هگل، بویژه منطق و روش دیالکتیکی آنرا خوب فراگرفته و دریافته بود[۲]. اگرچه مارکس با سنجش و خوانش رادیکال خود از فلسفه ی هگل به مانند «هگلیان جوان (یا) چپ» می خواست با «بر آورده شدن (یا تحقق) فلسفه» (Verwirklichung der Philosophie) از او فراتر رود، اما او برخلاف شاگردان جوان هگل بر این باور بود که فرارفتن از هگل با دور زدن دستگاه فلسفی او بدست نمی آید. برای فرارفتن از هگل باید به داربست منطقی-روش شناسیک او تکیه داد و از میان دریای اندیشه ی او درنگ کُنان گذشت. بدین خاطر، به باور مارکس، برآورده شدنِ فلسفه ی هگل که مارکس آن را فلسفه ی جهان مدرن می دانست، نه با نفی (Negation) آن، بلکه تنها با برکشیدن (َAufhebung) آن ممکن می گردد. پرسش مارکس چگونگی بستگی (رابطه ی) سوبژه با اُبژه، نگرش با کُنش، مفهوم با واقعیت بود. بنابر نگرش مارکس این بستگی در فلسفه ی هگل و در ایده آلیسم آلمانی وارونه دریافت گردیده و چیدمان شده است. از دیدگاه او پاسخ به این پرسش گامی است برای یافتن شرطِ امکانِ رهایی انسان از مناسبات «ازخودبیگانگی» (Entfremdung). از این روی، این پرسشِ شناخت شناسیک به همان انداز برای فلسفه به روز است که چشم انداز رهایی انسان از بردگی نو.
با این دیباچه بسیار کوتاه و فشرده پاسخ ما به استاد طباطبایی در باره داستان «نفهمیدن» مارکسیست ها و «متوجه نشد» مارکس از بحث هگل در باره جامعه شهروندی اش این است که اتفاقاً یکی از مواردی که مارکس و مارکسیست ها با هگل کمترین اختلاف را دارند، همان هسته ی کانونیِ تعریفِ هگل از جامعه شهروندی است. این همنِگری مارکس و مارکسیست ها با هگل را می توان در جای جای نوشته های آنها یافت[۳]. بی دلیل نیست که مارکس، هنگامیکه در سال 1843 با «فلسفه ی حق» هگل کلنجار می رود، نه جامعه شهروندی هگل، بلکه «دولت» او را آماج نقد قرار می دهد.
فلسفه ی حق هگل بر بنیان «وجود اراده ی آزاد» قرار دارد. به باور او این اراده در گردش و جنبش خود از شکل «حق انتزاعی» (abstraktes Recht) به «اخلاق»Moralität) ) همچون فلسفه ی کردار اخلاقی در زندگی و سپس به «اخلاق اجتماعی» (Sittlichkeit ) برکشیده شده و دگردیس می شود. مرحله ی اخلاق اجتماعی خود دارای سه مرحله است که هر کدام از آنها برای خود، نمود شکلی از اراده ی آزاد آدمی است. این سه مرحله بترتیب خانواده، جامعه شهروندی و سرانجام دولت اند. به نگرش هگل اراده ی آزاد پس از پشت سر گذاشتن این فرایند پر فراز و نشیب سر انجام در دولت به آراسته ترین ( یا کامل ترین) شکل خود میرسد، یا به بیان هگلی برکشیده می شود. هگل دولت را سامانه ای میداند که در آنجا «ایده ی اخلاق اجتماعی» برآورده می شود (یا تحقق می یابد). دولت از دیدگاه هگل « واقعیت ایده اخلاق اجتماعی» است، «در خود و برای خود بخردانه» است و در آن «آزادی به بالاترین [سطح از، س.ح.] حق خود» دست یافته است. پس از نگاه او تابع دولت بودن، «بالاترین وظیفه» هر فردی است[۴]. بنابر نگرش هگل، دولت در برابر نهاد خانواده و جامعه شهروندی از یکسو یک «بایسته ی [ضرورت] بیرونی» است و از سوی دیگر «هدف درونی» این دو نهاد. دولت در جایگاه «بایسته ی بیرونی» به معنی برتری قانون ها و هنجار های آن بر تمامی هنجار ها، قانون ها و خواسته های هر دو نهاد است. از اینرو خانواده و جامعه شهروندی پیرو و فرمانبردار دولت اند. دولت در جایگاه «هدف درونیِ» این هر دو نهاد، به معنی آن است که دولت و هر دو نهاد باید تلاش کنند تا هنجارها و قانون ها و خواسته های خود را با یکدیگر آشتی دهند؛ بگونه ای که هموندهای هر دو نهاد (یا اعضای آنها)، در برابر دولت هم دارای «وظیفه» و هم دارای «حق» باشند. چشم انداز هگل در اینجا آشتی دادن قانون ها و خواسته های فردی یا خصوصی آدمیان با قانون ها و خواسته های اجتماعی یا عمومی آنها است. از دیدگاه هگل، وحدت این دو گونه از خواسته ها، یا پیوند درونیِ خوشبختیِ فرد با خوشبختیِ جامعه، «گوهر» دولت نوین و بخردانه را می سازد. از نگاه هگل، این پیوند به به دولت توانمندیی فرای جامعه شهروندی می بخشد[۵]. به ناگزیر دولت در «فلسفه حق» هگل به مانند یک پوینده ی (فاعل/ سوبژه ی) غول آسایی نمود می یابد که هدف فرجامین او از بین بردن تناقضات ساختاری جامعه شهروندی، یعنی از بین بردن نابسامانی مادی و معنوی توده ی مردم و دوپارگی آدمیان است. زیراکه از دیدگاه هگل، جامعه شهروندی (یا سرمایه داری) توانایی زدودنِ تناقضاتِ ساختاری را که خود آنها را تولید و باز تولید می کند، ندارد.
همانطور که گفته شد، آماجِ نقد مارکس به جامعه شهروندی هگل نبود، بلکه به مفهوم او از دولت، و بالاخره به دارندگی ها و کارکردهای دولتِ هگل بود. بنیان شناخت شناسیک نقد مارکس به هگل را اگر بخواهیم در یک جمله خلاص کنیم، همان است که در بالا به آن اشاره شد، یعنی وارونگی بستگی (یا رابطه ی) سوبژه با اُبژه، نگرش با کُنش، جهان مفهوم ها با جهان واقیعت ها در دستگاه فلسفی هگل. از نگاه مارکس، دولت هگل از این تناقض اساسی رنج میبرد. این دولت که خود از دل روابط و مناسبات جامعه ی شهروندی یا سرمایه داری تکوین و در دامن آن پرورش یافته است، به دست نگرورزانه ی (spekulativ) هگل به یک سوژه یا یک پوینده ی خدای گونه برکشیده می شود، امّا در همان حال جامعه شهروندی که بستر و زیربنا تاریخی تکوین دولت است، به یک اُبژه، به یک فیگور بی کنش و بی اراده فروکشیده می شود. از نگاه مارکس، از آنجاییکه در دستگاه «فلسفه ی حق» هگل اُبژه بر جای سوبژه تکیه زده، روبنای حقوقی-سیاسی (دولت) در جایگاه زیربنای مادی آن ( جامعه شهروندی) ایستاده است، هیچ شگفتی ندارد که هگل بجای برکشیدن (Aufhebung) جامعه شهروندی به یک جامعه انسانی و سعادتمند، یعنی زدودن تناقضات ساختاری آن، دولت را مامور می کند تا در هیکل یک ابر مرد این امر تاریخی را به سرانجام رساند. اما دولت خود برآیندِ فرآیند های جامعه ی شهروندی است و از این رو ناتوان از اجرای این ماموریت تاریخی. از نگاه مارکس، هگل برای از میان برداشتن تناقضات جامعه شهروندی آدرس اشتباهی میدهد. مارکس براین باور بود، برای برداشتن این کاستی باید بجای نگاه نگرورزانه، بجای تکیه زدن بر جهان ذهنی، به کندوکاو در جهان عینی پرداخت، و بجای تکیه بر «رویدادِ منطق» باید از دل «منطقِ رویدادها» گوهر روابط و مناسبات سیاسی-اجتماعی را بیرون کشید و بازشناخت[۶]. از نگاه مارکس هگل در «فلسفه حق» اش به این کار تن نمی دهد. چشم انداز سیاسی نقد مارکس به دولت هگل، چشم انداز یک دمکرات رادیکال است. چه با آن موافق باشیم یا نباشیم، ولی حق تحریف آنرا نداریم.
اگرچه ناگزیرم که بازنمود گسترده تر دولت هگل و نقد مارکس به فلسفه ی دولت او را به زمان دیگری وانهم، امّا لازم می بینیم در اینجا به چند نکته اشاره کنم: «فلسفه ی حق» هگل که در سال ۱۸۲۰ منشر شد، چندین و چند دهه یکی از پر مناقشه ترین اثر هگل بود. علت مناقشه، بازهم جامعه شهروندی هگل نبود که آن را تقریباً تمامی شخصیت ها و نیروهای پیشرو آن روزگار یک نوآوری بزرگ در فلسفه ی سیاسی می دانستند. علت مناقشه، تفسیرهای گوناگون از دولت هگل بود. «هر کسی از ظن خود» یار دولت هگل شده بود. برخی که خواهان برپا ماندن مناسبات قدرت واقعاً موجود، یعنی دولت پادشاهی پرویس با همان نظام (نیمه) استبدادی اش بودند، دریافته ی دولتِ هگل را دفاعیه ای فلسفی از دولت پرویس تفسیر می کردند. برخی دیگر که خواهان اصلاح روابط سیاسی-حقوقی قدرت، از استبدادی به مشروطه ی سلطنتی بودند، دولت هگل را شکل اصلاح شده دولت پرویس یا آینده آن میدانستند. و بالاخره برخی که با تأثیر پذیری از دو انقلاب فرانسه – «انقلاب بزرگ» ۱۷۸۹ و «انقلاب ژولای» ۱۸۳۰ – جمهوری را، برازنده ترین گونه ی شکل دولت در دوران مدرن می دانستند، دولت هگل را رد می کردند. داغترین این مناقشات، اتفاقاً نزد شاگردان هگل جریان داشت. این مناقشات که در دهه ی سی سده ی نوزده با فشارهای سیاسی دولت پرویس بر گروه های مخالف شدت گرفت، سرانجام به انشعاب در مکتب هگلی کشیده شد. پیدایش هگلیان «چپ» و «راست» یا همان هگلیان «جوان» و «پیر» را میتوان برآیند این مناقشات دانست. هگلیان چپ «فلسفه ی دولت» استاد خود را کرنشی آشکار در برابر «دولت استبدادی» پرویس می دانستند. برخی از آنها، تا آنجا پیش رفتند که استاد خود را «فیلسوف دولتی» نامیدند. این شاگردانِ جوانِ هگل بر این باور بودند که تعریف دولت هگل، برآیند یا نتیجه ی همراهی و سازش او با قدرت سیاسی حاکم است. از نگاه آنها، هگل با این تعریف از نهاد دولت پشت به روش پویا و انقلابی خود می کند، پشت به روش انتقادی-دیالکتیکی « دانش منطق» خود [۷]. یکی از علت های اصلی که فلسفه ی دولت هگل تفسیر های گوناگون را ممکن می ساخت، همان کاستی بود که مارکس آنرا «رازآمیزگریِ» (Mystifikation) دولتِ هگلی می نامید.
امروزه دیگر بحث درباره ی چیستی دولت هگل تقریباً به پایان رسیده است. شکل سیاسی دولت هگل را میتوان به اصطلاح «همنهاد»ی (Synthesis) از یک دولت استبدادی و یک دولت جمهوری دانست. این شکل از دولت، گونه ای از همان «دولت مشروطه سلطنتی» است که هم دارای ارگان ها و قانون های یک دولت مدرنِ سرمایه داری است و هم یک دولت پسامدرنِ فئودالی. وظیفه ی نهادِ پادشاهی مشروطه در این سیستم، میانجیگری بین دولت و جامعه شهروندی است. نظام (صنفی)- سلسله مراتبی در این شکل از دولت هنوز کارکرد قانون گذاری دارد. بنابراین برخلاف باور رایج، دولتی که هگل در «فلسفه ی حق» خود آنرا تعریف می کند، دارندگی ها و کارکردها ی آنرا برمی شمارد، دولت واقعاً موجود پرویس نیست، بلکه آینده دولت پرویس است. دولت پرویس در زمان هگل، و دهه های چندی پس از مرگ او، هنوز یک دولت مشروطه سلطنتی نشده بود. چشم انداز سیاسی هگل، بیش و کم، همان چشم انداز لیبرالهای محافظه کار کشور پرویس در نیمه ی نخست سده ی نوزده است. این لیبرال ها بهسازی یا اصلاح دستگاه سیاسی و حقوقی پرویس را یک بایستگی تاریخی می دانستند.
خوانندگان محترم، حتماً هنوز بیاد دارند که من در دیباچه این نوشته، البته به زبانی پُلِمیک، گفتم که هگل جناب طباطبایی چندان آن هگل "بلند قد و چهارشانه" آلمانی نیست. من همچنین در آنجا گفتم که هگل او بیشتر از جنس خشایارشاهی است، چراکه دلبستگی شرمگینانه ای به «فر ایزدی» و «مشروطه ی سلطنتی» دارد. شاید تنها جایی که هگل طباطبایی به هگل آلمانی کمی شبیه است، آنجایی است که هگل دولت خود را که همان دولت مشروطه ی سلطنتی است، «واقعیتِ آزادی انضمامی» می نامد. به زبان دیگر آنجائی هم که هگل خشایار شاهی/ایرانشهری به هگل آلمانی نزدیک میشود، دیگر این هگل، آن هگل "بلند قد و چهارشانه" نیست، بلکه هگلی است خمیده، آبرفته، تکیده و زرد روی. بالاخره هگلی است که هم با اصل بنیادی فلسفه ی خود؛ یعنی امکان آزادی انسان و سعادت او، و هم با روش انتقادی-دیالکتیکی دستگاهِ منطقی فلسفه ی خود، سخت در تضاد و تناقض است. اینکه هگل با «فلسفه ی دولت» خود، به مقوله ها، مفهومها و بالاخره به روش پویا و پیشرو خود در «دانش منطق» و در «پدیدار شناسی روح» پشت می کند، همانطور که گفته شد برای نخستین بار از سوی هگلیان جوان یا چپ مطرح گردند. اما در سده بیست میلادی و همینطور دوران معاصر هم بودند و هستند هگل شناسان سرشناسی که نقد هگلیان جوان را کاملاً رد نمی کنند. برای نمونه، به باور بُرونُ لیبروکس که اتفاقاً یک هگلی محافظه کار بود، فلسفه ی دولت هگل در تناقض آشکار با «منطق» فلسفه اش قرار دارد[۸]. امّا «فلسفه ی دولت» تنها یک اپیزود کوتاه و کم افتخار در زندگی پرتلاطم فلسفی هگل است. لذا فلسفه ی شورشی و پر خروش هگل را نمی توان به این اپیزود بی روح و ایستا فروکاست.
بهرحال، از تمامی موارد که من در بالا آنها را به گونه ی ای کاملاً فشرده، بازنمود کردم، می توانیم بگویم که داوری طباطبایی در باره ی مارکس و مارکسیست ها، نادرست است. به باور من، ریشه ی این داوری نادرست هم در خوانش غیر انتقادی و محافظه کارانه ی او از دستگاه فلسفی هگل و هم در کم سوادی ایشان از دیدگاه های مارکس نهفته است. علت دیگر این واقعیت است که مارکس و مارکسیست ها، هنگامیکه از «جامعه مدنی» می گویند یا می نویسند، منظور آنها جامعه شهروندی (bürgerliche Gesellschaft) هگل است، نه «جامعه مدنی» (Zivilgesellschaft) مشکلزا و انتزاعی طباطبایی و دوستان او. جامعه شهروندی هگل که در آن مناسبات سرمایه داری چیره گی تمام دارد، تنها پهنه ی تنش های جریان های فرهنگی و روشنفکری نیست، بلکه پهنه ی روابط و مناسبات کالایی، انباشت سرمایه، مبارزه طبقات اجتماعی یا مبارزه طبقاتی است. اتفاقاً در جامعه شهروندی، مبارزه بسیار سختی بر سر «قدرت»، یا اگر بخواهیم به زبان آنتونیو گرامشی بگویم، بر سر بدست آوردن «هژمونی» در جریان است.
در پایان این بخش من به جناب استاد طباطبایی پیشنهاد می کنم، بجای داوری فله ای و گفتارهای سسست پایه در باره مارکس و مارکسیست، بهتر است، زحمت کشیده در همین مورد که سنجشی کوتاه و فشرده از آن شد، مقاله ای بنویسند.

نقل قولی از هگل یا تکیه بر جمله ای جعلی

سردبیر و دست اندرکاران ماهنامه «مهرنامه»، وظیفه "اخلاقی" خود می دانند، کم و بیش در هر شماره، بقول معروف پاچه ی چپ ها را بگیرند و به آنها گیردهند. از نگاه این جماعت، اندیشه ها، مفهوم ها یا مدل های اجتماعی چپ شبه مدرن، ساده انگارانه، آزادی ستیز، خیالی و... هستند. امّا چند زمانی است که به گنجینه ی ناسزاهای ضد چپ مهرنامه چیان و مهرنامه نویسان، ناسزای واپسگرا بودن یا مرتجع بودن چپ هم افزوده شده است، ناسزایی که آدمی آنرا حتی در محافظه کارترین یا راسترین رسانه ی غربی هم نمی تواند بیابد. البته مهرنامه چیان صد در صد ایمان دارند که "داوری های" آنها در باره ی چپ و چپها دارای "مبانی علمی" است، چراکه این به اصطلاح داوری ها از دهان "اساتید"، "فرهیختگان" و "دانشمندان" طراز اول کشور بیرون می آید. استاد طباطبایی هم یکی از این اساتید است که به باور مهرنامه چیان نامش به تنهایی "اعتبار علمی" دارد و تضمینی است برای "علمی بودن" آنچه او بر زبان می آورد. طباطبایی هم البته، از این حلوا حلوا کردن ها خوشش می آید، به ویژه هنگامیکه که منظور مهرنامه چیان تنها و تنها خود این "بزرگوار" باشد و نه کس دیگری.
نیاز به تکرار نیست که جناب طباطبایی متأسفانه بسیار خودشیفته است و بجز خود و سایه اش کسی را همسنگِ شأن خود نمی داند. نگاه او به دیگران، به ویژه که این دیگران «شرقی» و هم رشته ای او باشند، بسیار آمرانه و تحقیر آمیز است. البته یکی از دلیل های که او این گونه رفتار می کند، می تواند این باشد که ایشان هیچ "رقیب" بالقوه یا بالفعلی را برنمی تابد. در همین مصاحبه که من اکنون به نقد آن نشسته ام، هم همین داستان برقرار است: چپ ها در این مصاحبه آن گروهی هستند که باید از هر فرصتی استفاده کرد، آنها را خوار شمرد. چراکه اندیشه ی چپ و سوسیالیسم از ازبُن «شرقی» است. «شرق» و «شرقی» هم از نگاه این استاد، یعنی تجسم کامل پس افتادگی اجتماعی- فرهنگی. طباطبایی به پشتیبانی از این گفته ی غنی نژاد که در دهه های گذشته بسیاری از روشنفکران و درس خوانده های ایران گرایش به چپ داشته اند، می گوید: «البته این مسئله عجیب هم نیست. چرا که سوسیالیسم با عقب ماندگی فکری و تاریخی ما بسیار سازگار است. اینکه هگل در درس های تاریخ فلسفه خود می گوید سوسیالیسم برازنده مردمان عقب مانده است، جمله حیرت آوری است که اینجا معنی پیدا می کند». طباطبایی، در پیوند با بحث «عدالت» (دادگری) و دریافت اجتماعی یا برابری خواهانه چپ ها از آن، باز از هگل سخن می گوید. امّا اینبار او از هگل نقل قولی مستقیم می آورد. او میگوید: «در دهه های اخیر با رواجی که فکر سوسیالیستی پیدا کرده - بویژه با تفسیر شرقی آن که فروع اندیشه برده داری است چنان که هگل هم گفته بود که 'سوسیالیسم برازنده مردمان شرقی است'. این گفته ای که می تواند آب به آسیاب ادوارد سعیدهای وطنی بریزد - عدالت را در معنای اجتماعی آن می فهمیم، یعنی نوعی تقسیم ثروت یا به تعبیری شاپینگ سوسیالیستی!»
از نگاه تحقیر آمیز و آمرانه ی این استاد به "شرقیان" و "نماد" مستقیم آنها، یعنی چپ های "پس افتاده" و "شوت" که بگذریم، برای من هم این به اصطلاح گفته ی هگل، گفته ی «حیرت آوری است». اما حیرت من از گونه ی دیگری است. من در حیرتم، که چگونه جناب استاد طباطبایی، این "هگل شناس بزرگ ایران زمین" گفته ای، یا بگفته ی خود، «جمله»ای را به هگل نسبت می دهد که خوانندگان آثار هگل آنرا نه در درسگفتار های «فلسفه تاریخ» می توانند بیابند، نه در «تاریخ فلسفه» و نه در هیچ کدام از آثار اصلی هگل، یا در آثاری که تاکنون از این فیلسوف آلمانی انتشار یافته. آیا طباطبایی دارنده ی خوشبختِ یکی از دست نوشته ی نادرِ مرحوم هگل است که تاکنون برای پژوهش و پژوهشگران ناشناخته مانده است؟ اگر چنین است، من از ایشان عاجزانه می خواهم که برای یاری دادن به دانش و پژوهش، او این گنج گرانبها را فوراً در دسترس مراکز پژوهشی قرا دهند. اما بگمان من، داستان از گونه ی دیگری است. با آوردن این گفته ی جعلی از هگل و آنهم بشکل نقل قولی مستقیم، قرار است، دل چپ ها و هواداران آنها را بِتَرکانند و به آنها بگوید که ببیند، نه تنها پوپر و هایک، میل و غیره، بلکه حتی هگلی که شما چپ ها دائماً سنگ او را به سینه میزنید، همراه و هم رأی ما لیبرال های وطنیست. اینکه هگل سوسیالیست نبوده و اینکه دیدگاه سیاسی-اجتماعی او بیشتر به یک لیبرال-محافظه کار آلمان نیمه ی اول سده ی نوزده نزدیک بوده تا به یک جمهوری خواه سوسیالیست، جای هیچ شک و تردیدی نیست. امّا اینکه هگل بمانند استاد طباطبایی و مهرنامه چیان، یک همچون گفته ی ناپخته ای را به زبان آورد، از سر تا پا نادرست است. جان کلام اینکه «حیرت آور» بودن این "جمله ی هگل" برای من و دیگر هگل خوانان ساختگی بودن یا همان جعلی بودن آن است.
اگر طباطبایی کمی از تاریخ اجتماعی اروپا و به ویژه آلمان آگاه بود، می دانست که حتی تا سالی که هگل در برلین به بیماری وبا مُرد، یعنی تا سال ۱۸۳۱ هنوز اندیشه ای یا مدلی اجتماعی که به آن سوسیالیسم بگویند یا بنامند، شناخته شده نبود. بگذارید دقیقتر بگویم: تا سالهای پایانی سده ی هیجده و نخستین سده ی نوزده، هنوز به کسی یا جریانی socialistas/socialismo/socialist می گفتند که از سنت خردباورانه ی دوره ی روشنگری هواداری می کردند، گرایش به «حق طبیعی نو» داشتتند یا از نگره پردازان آن بودند – به مانند ساموئل پوفِن دُرف یا هوگُ گرُتیوس. سوسیالیسم یا سوسیالیست در این زمان، به هیچ وجه به معنی امروزی آن نبود. و علاوه براین، این نام گذاری حتی در این زمان هم هنوز بین دانشمندان زبان زد نشده بود، هر کسی آنرا نمی شناخت. در پیوند با این مورد باید افزود که این نامگذاری را خود این کسان، یا خود این جریان ها برای خود نیآفریده بودند، بلکه دشمنان سرسخت آنها، یعنی هواداران «حق طبیعی کهن» یا نمایندگان واپسگرای کلیسای کاتولیک، به آنها این نام را داده بودند. سوسیالیست و سوسیالیسم، به مانند ناتورالیست یا ناتورالیسم ( طبیعت گرا و طبیعت گرایی) هنوز نامی بود، برای مشخص کردن به یک جریان فلسفی سکولار و بی دین، نه به ناگزیر ضد دین. البته برای کلیسایان واپسگرا این نام برابر بود با ناخداباوری و کفر تمام. در واقع پیش از آنکه آن یک نام و نشان باشد، دشنام و ناسزا برای دگراندیشان بود.
واژه ی سوسیالیست، کم و بیش به معنی که ما امروز آنرا درمی یابیم یا می فهمیم ، برای نخستین بار در یکی از نشریه های هواداران روبِرت اون (R. Owen) در نخستین سالهای دهه ی بیستِ سده ی نوزده مطرح می شود و در واپسین سالهای همان دهه، هواداران اون خود را به این نام می نامند. امّا این واژه، به معنی که ما امروز آنرا در مییابیم یا می فهمیم، حتی در این زمان هم هنوز زبانزد مردم، روشنفکران، دانشمندان و رسانه های آنروز نشده بود. هنوز کسی با این واژه آشنا نبود، بجز کسانیکه نوشته ی های اونیست ها را می خواندند[۷]. جان کلام اینکه، واژه ی سوسیالیست، سوسیالیسم یا مدلهای اجتماعی-سوسیالیستی چند سال پس از مرگ هگل – در میانه دهه ی سی سده نوزدهم – تازه نم، نم زبانزد گروه گسترده تری از اقشار باسواد مردم می شود. از این روی، در بهترین حالت می توان احتمال داد، شاید زمانیکه هگل درسگفتارهای خود در باره ی «فلسفه ی تاریخ» را برگزار می کرد، یعنی در چند ترم پیاپی زمستانی در دهه ی بیست سده ی نوزده، به گوش اش واژه ای به نام «سوسیالیستی» یا «سوسیالیسم» به معنی امروزی آن خورده باشد، اما به بهچ وجه نمی توان باور داشت که هگل با ایده سوسیالیسم جدال نگرشی داشته، یا حتی ادعا کرد که او با آن تا آن اندازه درگیر بوده که آنرا تنها «برازنده مردمان شرقی» می دانسته. هیچ سندی برای این ادعا وجود ندارد.
البته نیاز به گفتن نیست که ایده ی برابری خواهی عمری به درازای تاریخ آدمی دارد. ما در اینجا درباره ی سوسیالیسم بحث می کنیم. علاوه برآنچه که گفته شد، زادگاه ایده های سوسیالیستی انگلستان و فرانسه است، نه کشورهای شرقی. این ایده ها، تازه در نیمه ی دوم سده ی نوزده است که پا به اروپای شرقی و سپس روسیه می گذارند. امّا مدتها به درازا می کشد، تا ایده سوسیالیسم از جرگه ی روشنفکران فراتر رود و چشم انداز مبارزاتی برخی از جریانات اجتماعی-سیاسی آن دیار گردد. در آلمان، آغاز جنبش سوسیالیستی را با تشکیل «اتحادیه ی رانده شده گان» (Bund der Geächteten) در سال 1834 و «اتحادیه ی عدالت خواهان» (Bund der Gerechten) در سال 1836 میدانند. این دو سازمان از سوی روشنفکران و پیشه وران آلمانی تشکیل گردید، اما نه در آلمان، بلکه در کشور های فرانسه و سوئیس[۸]. در آلمان دوران هگل از هیچ جریان سوسیالیستی خبری نبود، چه برسد در همسایگان شرقی آن کشور یا در روسیه.
طبیعی است که شکل گیری ایده ها و مدل های سوسیالیستی/کمونیستی، تنها پی آمد کنجکاوی روشنفکران یا زحمت کشان نبود. به همان گونه ای که در بالا برشمردیم، ناگزیری و بایستگی آن از درون جامعه هایی بیرون زد که در سده های هیجده و نوزده در فرآیند های پر فراز و نشیب قرار داشتند: از بین رفتن گام به گام روابط و مناسبات فئودالی، سربر آوردن سرمایه داری، تقسیم کار نوین، انقلاب صنعتی، بزیرکشیده شدن طبقه های فرادست جامعه ی کهن و شکل گیری طبقات اجتماعی مدرن و ... جهان مدرن یا جامعه شهروندی را آفریدند. بنیان جامعه شهروندی بر ایده ی برابری انسانها قرار داشت، امّا این برابری فرمال یا صوری دائماً با تولید نابرابری اجتماعی از سوی مناسبات سرمایه داری در تناقض و ستیز قرار می گرفت. از آنجاییکه، جامعه شهروندی یا سرمایه داری، همانطور که هگل بدرستی دیده بود، به علت های ساختاری نمی تواند نابرابر اجتماعی را از بین ببرد، بسیاری از روشنفکران و پیشه ورانِ باسواد را برآن داشت که به فکر چاره ای بنیادی باشند. راهبردی که هگل در «فلسفه ی حق» خود پیش کشیده بود – زنده کردن سازمان های «همیاری و کمک رسانی صنفی» (Korporation) و افزودن به وظایف دولت – از نگرش بسیاری از آنها نمی توانست، ریشه های نابرابری و فقر توده های کار را از بُن بخشکاند. گسترش روز افزون نابسامانی های مادی، هر روز به شمار هواداران راهکارها و مدل های اصلاحی رادیکال یا انقلابی می افزود. کشورهای اروپای مرکزی و غربی در سده ی نوزده، به ویژه از دهه های سی و چهل آن، با شکل گیری جریان های اجتماعی و گسترش مبارزات طبقات کارگر و پیشه ور روبرو بودند. تکیه بر ایده ی برابری، آزادی و همبستگی اجتماعی – سه خواسته ی تاریخی انقلاب فرانسه ۱۷۸۹ – کم و بیش چراغ راهنما یا چشم انداز سیاسی-اجتماعی این جنبش ها بودند. البته، سوای فرایندهای اجتماعی، رویدادهای بزرگ سیاسی هم در پیدایش و در رشد جریان های رادیکال اجتماعی کار ساز بودند. یکی از این رویدادها انقلاب ژولای ۱۸۳۰ در فرانسه بود که نقش بسزایی در پیدایش جریان های سیاسی-اجتماعی نه تنها در فرانسه، بلکه همینطور در کشور های همجوار آن – از آنجمله در آلمان – را داشت.
در کنار دگرگونی های اجتماعی و رویدادهای بزرگ تاریخی، روش و چشم انداز انتقادی-دیالکتیکی فلسفه ی هگل و بازنمود انتقادی او از جامعه سرمایه داری، بعنوان جامعه ای که در آن تولید نابرابری ساختاریست، تأثیر بسزایی در شکلگیری جریان های رادیکال اجتماعی در آلمان آنروزداشته است. چندان تصادفی نیست که بخش بزرگی از بهترین و فرهیخته ترین شاگردان «مکتبِ هگلی» به مانند ادوارد گَنز و لودویگ فویرباخ، یا جوانترها به مانند آرنولد روگه، إدگار باوئر، آگوست چیچکوسکی، میخائیل باکونین، هَینریش هَینِه ، مارکس، انگلس و ... یا نزدیکان به آن مکتب، به مانند موسِس هِس، کارل گورون و... گرایش به ایده ها و مدل های سوسیالیستی و کمونیستی پیدا می کنند.
جان کلام اینکه هگلِ ما چپ ها، اهل گفته های ناپخته و داورهای بی پایه نیست. هگل ما، همان گئورگ ویلهلم فریدریش هگل آلمانی است، با تمام تناقضات، دردسرها، محافظه کاری ها و دشواری های دستگاه فلسفی اش. این هگل که جناب استاد طباطبایی از او آن نقل قول جعلی را آورده است، هگل لیبرال های وطنی است.
در پایان این بخش تنها یک نکته: طباطبایی در نشستی که به مناسبت «نقد و بررسی آثار» اش از سوی«پژوهشکده ی تاریخ اسلامی» تشکیل شده بود، خطاب به منتقدین اش گفت که او «هگل را از حفظ بلد» است[۹]. سوای اینکه این گفته بیشتر گواه بر شوق شاعری جناب طباطبایی است، چرا که فلسفه ی هگل تن به «حفظ شدن» نمی دهد، پیشنهاد من به ایشان اینست: بجای اینکه فلسفه ی هگل را ازبَر کنید، بهتر و بخردانه است، که آنرا بفهمید begreifen)).

برعلیه جاسوس خواندن چپ

گستاخی طباطبایی آنجایی به بالاترین مرز خود می رسد که ایشان در جایگاه یک دادستان و مامور امنیتی بی «تعارف» و با «صراحت» تمام می گوید:« بخش های عمده ای از گروه های چپ و رهبران آنها جاسوس های - آگاه یا ناآگاه – بودند». از آنجائیکه ایشان، در کنار شغل افتخاری "دادستان"، در ضمن "اهل علم و استدلال" هم هستند و "اهل علم" هم باید برای "نظریه ی" خود "مصداق" بیآورند، او هم همان نمونه ی همیشگی «حزب توده» را می آورد. طباطبایی در ادامه می گوید: «آدم های کوچکی مانند کیانوری را دستگاه امنیتی برادر بزرگ انتخاب می کرد و اینان نیز که جز به میهن سوسیالیستی اعتقادی نداشتند گمان می کردند که دارند در جهت تاریخ پیش می روند. این حزب هرگز خدمتی به پیشبرد آزادی و حکومت قانون در این کشور نکرد، اما در موارد بسیاری ضربه بسیاری به آزادی زد».
آنچه جناب استاد طباطبایی در اینجا به چپ نسبت می دهد، برای ما چپ ها، چندان ناآشنا نیست. یک نگاه سرسری به گفتارهای دست اندرکاران رژیم گذشته و کنونی، به نوشتارها و "اظهار نظرهای" مستقیم عمله های ایدئولوژیک و فرهنگی آنها، گواهی می دهد که «جاسوس» خواندن چپها و «بیگانه» دانستن آنها، «غیراخلاقی» پنداشتن شیوه زندگی شان و... از ناسزا ها و پیشداوری های همیشگی پاسداران قدرت حاکم بوده اند. هدف من هم در اینجا، کندو کاو در "مسئله ی جاسوس بودن" رهبران چپ و اثبات جاسوس نبودن آنها نیست. به باور من هر کوششی در این راه، به همان اندازه توهین آمیز به جنبش چپ ایران و کنشگران آن است که جاسوس خواند آنها از سوی کسانی به مانند طباطبایی. اما من میخواهم در اینجا از فرصت استفاده کرده، به نکته ای اشاره کنم که متأسفانه هنوز از سوی بخشی بزرگی از چپ ایران نادیده گرفته می شود. و آن این است که هدف کسانی از جنس استاد طباطبایی، روشنگری یا سنجش دانش پژوهانه از چپ و جریان های فکری آن نیست، هدف حتی سامان دادن به بحث سنجشگرانه درباره ی حزب توده یا ردیابی اشتباهات آن هم نیست. چه کسی است که امروز دیگر نداند، که حزب توده در کارنامه ی تاکنونی خود دارای اشتباهات فراوانی است، چه کسی است که امروز دیگر نداند، که کارکرد حزب در برخی از فراز های تاریخی خود فاجعه آمیز بوده و موجب شرمندگی جنبش چپ گردیده است. طباطبایی و دیگران می دانند که نخستین منتقدان به حزب توده، از جرگه ی سازمان های و شخصیت های چپ بودند. برخی از آنها تا بدان جا پیش رفتند که حزب توده را تماماً، البته که به نادرستی، یک جریان «جاسوسی سوسیال امپریالیسم روسیه» خواندند. آنها می دانند که بخش بزرگی از جریان های چپ ایران، یا برآیندِ مستقیم جدایی از حزب توده اند، یا برآمد از کارزارهای نگرشی و مرزبندی با آن حزب در دهه های چهل و پنجاه شمسی اند. هدف طباطبایی و دیگران، همان آن است که او در همین مصاحبه به روشنی به آن اعتراف می کند: «تصفیه حسابی حسابی» با چپ. هدف ستیز با جنبش چپ ایران، دور کردن جوانان از «سم» اندیشه و آراء چپ است. هدف در اینجا عملاً هشداردادن پیاپی به دستگاه سرکوب رژیم است که مبادا آنها یک دَم چشم خود را از چپ دور کنند و بپندارند که «خطر» چپ دیگر «رفع شده» و اکنون می توان به آرامی سر بر بالش گذاشت.
به گمان می آید که گویی یک تقسیم کار نانوشته ای بین «فرهنگی کاران امنیتی»، اگر بخواهیم نامگذاری آقای فرج سرکوهی را در اینجا به وام بگیریم، و نیروی های سرکوبگر رژیم اسلامی وجود دارد. هدف هر دو گروه سرکوب چپ و دورنگهداشت آنها از نهاد ها و مراکز دانشگاهی و فرهنگی و بالاخره از سیاست است. چپ برای گروه «فرهنگی کاران امنیتی» و یاران آنها رقیبی بسیار سخت و کوشا در دانشگاه است که نان این جماعت را آجر و کار ایدئولوژیکی آنها را با مشکل روبرو می کند. چپ برای گروه دوم یا برای رژیم از دیرباز همیشه یک فاکتور امنیتی و بسیار خطرناک بوده است. بهرحال ستیز با چپ و پَسزدن آن، سالها پس از سرکوب خونینی اش هنوز در میدان های گوناگون ادامه دارد. این ستیز، چهره خود را اغلب در پشت باران دشنام های همیشگی به حزب توده و انداختن تمامی بدبختی های جامعه ایران به گردن آن پنهان می کند. توده ای ستیزی، چند صباحی است که دیگر نام شب چپ ستیزی است. و این آن نکته ای است که کنشگران چپ باید به آن توجه کنند. چندان نیاز به سفارش دوباره نیست که ستیز با سنجش و نقد یکی نیست و مبارزه با چپ ستیزی هم به معنی پایان داد به بررسی سنجشگرانه ی دیدگاه ها، کارکرد های جریان های چپ و از آنجمله حزب توده نیست.
در پایان، پیشنهاد من به جناب طباطبایی اینست که اگر هدف او روشنگری در باره ی نقش چپ در ایران مدرن و در شکل گیری اندیشه ی سیاسی است، بجای تکرار ناسزا های کهنه شده به چپ، به جای نگاه امنیتی به کنشگران چپ، بهتر است که آستین را بالا زده، به یک بحث جدی با چپ تن دهد.

پایان


[۱]
Georg W.F. Hegel: Grundlinien der Philosophie des Rechts oder Naturrecht und Staatswissenschaft im Grundrisse; in: HW, Bd.7, S. 24
[۲] هگل شناسان غیرمارکسیست آلمانی به مانند میشائیل توی-نیسن، مانفرد ریدل یا دیتر هِنریش جزو کسانی هستند که خوانش انتقادی مارکس از فلسفه هگل را بسیار جدی و راهگشا می دانند. آنها مارکس را یکی از بهترین شاگردان هگل مینامند، اگرچه با برخی از نقد ها و دریافته های او از فلسفه هگل همراه نیستند. مارکس، از نگاه آنها، کسی نیست که هگل را نفهمیده یا متوجه نشده است، بلکه فرهیخته ای بود که خوانش دیگری از هگل داشت. برای آشنایی پایه ای با دشواره ی همسری و جداسری مارکس به و از فلسفه هگل نگاه کنید به:
Michael Theunissen: Ausblick: Logik, Rechtphilosophie und Marxsche Kritik; in: (Ders.) Sein und Schein. Die kritische Funktion der Hegelschen Logik, Frankfurt 1994, S. 472-486, Manfred Riedel: Hegel und Marx. Die Neubestimmung des Verhältnisses von Theorie und Praxis; in: (Ders.) System und Geschichte. Studien zum historischen Standort von Hegels Philosophie; Frankfurt 1973, S. 9-39 u. Dieter Henrich: Karl Marx als Schüler Hegels; in: (Ders.) Hegel im Kontext, Frankfurt, 1971, S. 187-207
[۳] همراهی و همنگری مارکس با تعریف جامعه شهروندی هگل را می توان، برای نمونه، در نوشتارهای زیر خواند:
Karl Marx: Zur Judenfrage; in: MEW Bd. 1, Berlin 1956, S. 356f., – u. Friedrich Engels: Deutsche Ideologie; in MEW, Bd. 3, Berlin 1973, S. 36, Kritik der Politischen Ökonomie: in: MEW, Bd. 13, Berlin 1990, S. 8
[۴] نگاه و مقایسه کنید:
Georg W.F. Hegel:; in: Grundlinien der Philosophie des Rechts oder Naturrecht und Staatswissenschaft im Grundrisse, a.a.O., §29, S. 80, § 254, S. 398, §258, S. 399
[۵] نگاه و مقایسه کنید به:
Georg W.F. Hegel: Grundlinien der Philosophie des Rechts oder Naturrecht und Staatswissenschaft im Grundrisse, a.a.O., §260-267 (m. Zus.),406ff.
[۶] برای نقد مارکس به فلسه حق هگل نگاه کنید به:
Karl Marx: Kritik des Hegelschen Staatsrechts (§§ 261-313); in: MEW Bd.1, Berlin 1976, u.a. S. 204ff. 215ff.
[۷] برای آشنایی گسترده با تاریخ پیدایش و نگرش های «هگلیان جوان» یا «چپ» نگاه کنید به:
Heinz Pepperle /Ingrid Pepperle: Einleitung; in: Die Hegelsche Linke, Dokumente zu Philosophie und Politk im deutschen Vormärz, hrsg. von H. u. I. Pepperle. Leipzig 1985 , S. 5-44
[۸] نگاه کنید به:
Bruno Liebruks: Sprache und Bewußtsein. Wege zum Bewußtsein, Frankfurt 1966, in 7.Bänden, Bd.3, S. 524
[۹] در پیوند با تاریخ واژه سوسیالیسم/ سوسیالیست، و اینکه اساساً چه زمانی این واژه وارد جدالهای سیاسی-اجتماعی یا اندیشه گی می شود، نگاه به و مقایسه با :
Wolfgang Schieder: Sozialismus; in: Geschichtliche Grundbegriffe. Historisches Lexikon zur politisch-sozialen Sprache in Deutschland, hrsg. v. O. Brunner, W. Conze u. R. Koselleck, in 7 Bänden mit 2 Registerbänden, Stuttgart 1984, Bd. 5, S. 923-996
[۱۰] نگاه به و مقایسه با:
Julisus Braunthal: Geschichte der Internationale, in 3 Bänden, Bd. 1, Berlin 1974, S. 62ff.
[۱۱] نگاه کنید به: صوت-نشست-نقد-و-بررسی-آثار-سیدجواد-طباطبایی-
www.farhangemrooz.com