وطن من، بیمار
در روسیه زندگی می کنم. شرمنده ام
لودمیلا اولیتزکایا - برگردان: گلناز غبرایی


• به این ترتیب سازندگان فرهنگ که باید در برابر سیاست می ایستادند به سرشت و وظیفه ی اصلی خود خیانت کردند و پرنسیپ های اخلاقی را زیرپا گذاشتند. امروز اما دیگر گزینه ی جنگ یا صلح در برابرمان قرار ندارد. یا باید صلح را انتخاب کنیم و یا در خدمت نابودی کل بشریت باشیم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۵ شهريور ۱٣۹٣ -  ۲۷ اوت ۲۰۱۴


در تاریخ 26 ژوئن یکی از معروفترین نویسندگان روس اولیتزکایا در حاشیه ی فستیوال سالزبورگ جایزه ی دولتی اتریش را برای ادبیات اروپا به خود اختصاص داد. کتاب های اولیتزکایا به هفده زبان ترجمه شده اند. آخرین کتاب او که به آلمانی ترجمه شده،خیمه ی سبز درسال 2012 است.


سالزبورگ شهری جادویی ست، یک شهرایده ال برای جهانگردان که انگار زمان در آن از حرکت بازمانده است. تصاویر نوستالژیک، گذشته ی زیبا و از دست رفته را در ذهن زنده می کند. رود سالزاخ با درخشش سبز رنگش، دیواره های صخره ای زمخت، برج بلند وسط شهر، صومعه و کلیسا، دانشگاه. همه و همه درست مثل قرون وسطا. یک شهر اسطوره ای، یک شبح، مکانی برای خیالپردازی. اهالی شهر اونیفرم پوشند. پیشخدمت، دربان، خدمتکار. گاه و بیگاه کلاه آشپزی به سری با عجله از کنارت می گذرد. در خیابان چندنفری با لباس موزارت، کلاه گیس معروفش و ویولنی کوچک در دست مشغول گدایی هستند. و گداهای دیگر بدون لباس مبدل. کولی ها از اروپای شرقی. فقط آن ها هستند که آدم را به یاد زمان حال می اندازند.
راننده ای که مرا از فرودگاه به هتل رساند، آنقدر جنتلمن بود که خجالت کشیدم به او انعام بدهم. برایم اتاقی در هتل ساخر رزرو کرده بودند. یک هتل قدیمی لوکس که من انتکتوئل با آن غریبه بودم. بوی پول کهنه، تجملات قدیمی، اتریش ـ مجار، روابط عاشقانه ی میان نجبا و مردم عادی را می داد. همین که وارد هتل می شدی به یاد این همه می افتادی. یادآوری هایی که تا اجرای اختصاصی «دون جووانی» همراهت می آمد.
در این میان البته افتتاحیه ی فستیوال سالزبورگ بود که امسال به جنگ جهانی اول و درسهایی که باید از آن گرفته می شد و نشد اختصاص داشت.
در این مورد می خواهم حرف بزنم.
فستیوال با سرود ملی اتریش آغاز گشت.
همه ی مدعوین از جا برخاستند. من هم همین طور. با کمی حسادت فکر کردم که خوش بحال شما اتریشی ها! متن سرود را شاعر آزاده پاوئلا فون پررادویچ در سال 1974 سروده است. ما روس ها سال هاست که از سرود ملی خود شرمنده ایم. اولین متن را شاعر درباری سرگئی میخالکوف در سال 1943 بر مارش الکساندر الکساندروف گذاشت «و استالین ما را برای وفاداری به خلق تربیت نمود، به پیروزی رهنمون شد، به عملیات قهرمانانه سوق داد.» پس از پایان استالینیسم مارش را بدون سرود اجرا می کردند، در کنار وظایف دیگر این مارش حکم ساعت زنگ دار خلق را هم داشت و هر روز صبح از رادیو پخش می شد. در سال 1977 میخالکوف متن را تصحیح کرد. حالا سرود به ستایش «حزب» گمارده شده بود. بعد ورق برگشت و در سال 2000 متن جدیدی توسط میخالکوف که دیگر استاد این کار شده بود، ارائه گشت. در آن «خدا» جای «حزب» را گرفته بود. میهن تازه ارتدکس ما حالا به این راه می رفت.
نویسنده و آهنگساز هنوز روی «خدا» لمیده اند. سخت است از حالا پیش بینی کنیم که تغییرات بعدی به دست چه کسی انجام می شود. اما کشور ما در چنان گرداب پیچ در پیچی گرفتار آمده که سرود ملی جدید شاید دوباره ما را به استالین برساند.
من غرق در افکارم بودم و دو هنرپیشه ی درجه ی یک داشتند یک بخش از گفتگوی درام هشتصد صفحه ای کارل کراوس به نام «آخرین روزهای بشریت» را اجرا می کردند که محصول 1915 تا 1917 است.
چه بر سر دنیا آمده که باید به پیش گویی های یک قرن پیش بازگردد؟
به سخنان سیاستمداران اتریشی گوش می دهم. شهردار سالزبورگ، وزیر فرهنگ، رئیس جمهور. و احساسی به من دست می دهد که شاید شهروندان اروپایی نتوانند درکش کنند. می بینم که آدم های با فرهنگی هستند، بیشتر شبیه درس اساتید در دانشگاهها ست و نه عبارات سران حزب که از کودکی به شنیدنش عادت کرده بودیم.
موضوع بر سر مقایسه ی دو لحظه ی تاریخی ست. یکی شروع قرن بیستم و جنگ جهانی اول و دومی شرایط امروز در آغاز قرن بیست و یک. همه ی سخنرانان روی شور ناسیونالیستی مردم، روی دفاع پرشور روشنفکران اروپایی از جنگ در آغاز قرن گذشته و صدای کم رنگ اعتراض به آن تأکید دارند. در مقایسه ی این دو لحظه ی تاریخی شباهت خطرناکی به چشم می خورد: بالا رفتن روحیه ی ناسیونالیستی در کشور، سواستفاده از مفهوم میهن پرستی، پشتیبانی از نظریه ی برتری ملی و یگانه انگاری میهن خود.
چون من در روسیه بسر می برم، این ها را به خوبی حس می کنم. من فعال سیاسی نیستم اما هر چه فکر کنم، اگر سوالی به میان آید، همان را به زبان می آورم. به همین دلیل مرا «چرخ پنجم ارابه» ارزیابی می کنند و به نفرت از میهنم متهم می سازند. دفاع از خود را بی فایده و در عین حال احمقانه می بینم. هیچ نفرتی درمن نیست، فقط شرم و بیچارگی. سیاست فعلی روسیه خطرناک و ویرانگر است و در درجه ی اول تهدیدی برای خود روسها بشمار می رود، اما علاوه بر آن می تواند بهانه ای برای یک جنگ جهانی دیگر باشد که در اصل همین حالا هم آغاز شده است. جنگ های داخلی چچن، گرجستان و این نبرد تازه ی اوکراین پیش درآمد است. سخن آخر را کسی نخواهد ماند تا بنویسد.
همین طور که نطق های سیاستمداران اتریشی را دنبال می کردم، افکار قدیمی درباره ی نفس دولت به ذهنم آمد. درباره ی شباهتش به یک غده ی سرطانی. به این که همه جا پخش می شود، به عرصه ای که نباید پا می گذارد. به قلمروی فرهنگ که می خواهد در خدمت خود داشته باشد، به زندگی خصوصی مردم که نظراتشان را به میل خود دستکاری کند. در این زمان که رسانه های همه گیر به وسیله ای برای تحت تأثیر قراردادن افکار عمومی تبدیل شده اند، دولت ها هم میل به تحت کنترل گرفتن آن ها را دارند. درست همین اتفاق در کشور من رخ داده است.
سیاستمداران اتریشی درباره ی چیزهایی حرف می زنند که مرابیش از همه به خود مشغول کرده است: درباره ی رابطه ی سیاست و فرهنگ. تاریخ شناس استرالیایی کریستفر کلارک، نویسنده ی کتاب «خوابگرد» صحبتی راهگشا و روشن درباره ی اوضاع اروپا پیش از جنگ جهانی اول دارد.
شور و شوقی که حتی در میان روشنفکران پیشروی اروپا افتاده بود، شاهد این مدعاست که گاهی روشنفکران طراز اول هم نمی توانند در برابر خشونت حیوانی ـ انسانی مقاومت کنند و به صیدی آسان برای ناسیونالیسم و تبلیغ حس برتری یک ملت در برابر ملل دیگر تبدیل می گردند. در همین سال ها توماس مان، روبرت موسیل و هوگو فون هوفمن اشتال هم نظامی گری را تحسین کردند، چون جنگ را راهی برای پاکسازی توده ها از کرختی و خوابزدگی که در آن گرفتارآمده بودند، می دیدند.
به این ترتیب سازندگان فرهنگ که باید در برابر سیاست می ایستادند به سرشت و وظیفه ی اصلی خود خیانت کردند و پرنسیپ های اخلاقی را زیرپا گذاشتند. امروز اما دیگر گزینه ی جنگ یا صلح در برابرمان قرار ندارد. یا باید صلح را انتخاب کنیم و یا در خدمت نابودی کل بشریت باشیم.
دنیای امروز دیگر نه به سیاه و سفید قسمت می شود و نه به یهودی و عرب، مسلمان و مسیحی، فقیر و غنی، بیسواد و تحصیلکرده. بلکه مرزبندی میان آن ها ست که فهمیده اند و آن ها که برنامه ی فهمیدن ندارند.
تمدن بشری در یک کوچه ی بن بست گیر کرده: علوم، روشنگری، شناخت و هنر قادر نشده اند نفس خشونت را که در نهاد انسان است تحت کنترل خود در آورند. شاید فرهنگ بتواند این میل به ویرانی خود را در بشر مهار کند اما وحشت من از اینست که فرصت کافی برای بشریت نمانده باشد. همه ی پیشرفت های تکنیکی و علمی جوامع متمدن ما را به آنجا رسانده که بتوانیم در کوتاه ترین زمان ممکن یکدیگر را نابود کنیم.
دیگر نمی شود گناه را به گردن نیروهای شیطانی انداخت. به گردن اهریمن و یارانش. کارگردان درجه یک ما الساندر سُکورُف در فیلم «فاوست» انسان را در مقام متفاوتی از گوته می بیند: پلیدی بشر چیزی بالاتر از همه ی آنچیزهایی ست که مسیحیت به شیطان نسبت داده. نظریه ی شیطان برون دیگر به کار نمی آید. انسان اهریمنی درونی ساخته و پرداخته که دست هر شیطانی را از پشت خواهد بست.
وزیر فرهنگ اتریش یوزف اوستر مایر از آنهایی یاد می کند که صدای اعتراضشان را علیه جنگ جهانی به گوش همه رساندند: کسانی چون اشتفان سوایگ و برتا فون سوتنر. امروز هیچ کس نمی تواند بگوید که اگر تعداد روشنفکران معترض از همان ابتدا بیشتر می بود جامعه ی اروپایی چه راهی را در پیش می گرفت.
برنامه های آغازین فستیوال سالزبروگ ادامه دارد. موسیقی ریچارد اشتراوس و آنتون وبرن. موضوع موسیقی مرگ و زندگی را دنبال می کند. امروز هنر فقط به این نکته می پردازد.
و سرانجام فرماندار سالزبروگ ویلفرد هسلاور به نکته ی بسیار مهمی اشاره می کند که امروز دیگر فرهنگ و سیاست دشمنان آشتی ناپذیر یکدیگر نیستند، بلکه بیشتر می شود آن دو را به زوجی کهنسال تشبیه کرد که اختلافات و مشکلات خود را داشته و دارند، اما بدون همدیگر نمی توانند زندگی کنند. «هنر نمی تواند دنیا را نجات بدهد. ما باید خودمان فکری برایش بکنیم. اما بدون وجود هنر کاری تقریبأ غیر ممکن خواهد بود.»
برای اولین بار شاهد این بودم که یک سیاستمدار دست به دامان فرهنگ می شود. شاید دیر شده باشد.
من در روسیه زندگی می کنم. نویسنده ای با ریشه های یهود و تربیت مسیحی. کشورم به فرهنگ امروزی، به ارزش های بشری، به آزادی، فردیت و حقوق بشر این ثمره ی پیشرفت تمدن اعلام جنگ کرده. کشورم بیمار برتری طلبی ناسیونالیسمی بی فرهنگ است.
من از این مجلس خشونت طلب و بی سواد شرم دارم. از حکومت نالایق و سیاستمداران پرمدعا و زیاده طلب که ادای سوپر من را در می آورند و خواهان استقرار حیله و خشونت در جامعه هستند. من برای همه مان شرمنده ام. برای مردمم که راه اخلاقیات را گم کرده اند.
فرهنگ در روسیه شکست سنگینی خورده است و ما سازندگان فرهنگ قادر به تغییر سیاست ویرانگر دولت خود نیستیم. جامعه ی فرهنگی روسیه امروز به دوبخش قسمت شده است: مثل شروع جنگ جهانی اول این بار هم فقط یک اقلیت کوچک ضد جنگ داریم.
کشور من هر روز دنیا را به جنگ نزدیک و نزدیک تر می کند. نظامی گری ما در چچن و گرجستان چنگال های خونینش را در آورده و حالا سرگرم آماده سازی خود در اوکراین است.
خداحافظ اروپا، می ترسم هیچگاه جزئی از این خانواده نشویم. فرهنگ بزرگ ما، تولستوی و چخوف ما، چایکوفسکی و شوستاکوویچ، نقاشان، هنرپیشگان، فلاسفه و دانشمندان همان طور که نتوانستند سیاست فناتیک های مذهبی و کمونیست ها را مهار کنند، امروز هم قادر به مقابله با این برتری طلبی دیوانه وار نیستند.
300 سال ما هم از همین سرچشمه سیراب شدیم. باخ و دانته مال ما هم بودند. بتهون و شکسپیر برای ما هم نوشتند و سرودند. و هیچ وقت امیدمان را از دست ندادیم. و حالا ما سازندگان فرهنگ روسیه، بخش کوچکی از ما فقط می توانیم بگوییم: خداحافظ اروپا.  

اشپیگل شماره 34 تاریخ 18.08.2014