بیست زن زیر مهتاب


آرش آدینه فر


• نور افتاد روی نیمرخ صورت دختر و موهایش که در پشت سر با یک تکه کش بسته شده بود، پوست صورتش انگار از جنس برف تازه باشد، از برفی که هنوز رنگ خورشید به خود ندیده، می درخشید.یک خط قرمز از خون لب تا زیر گردنش روان بود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۹ شهريور ۱٣۹٣ -  ٣۱ اوت ۲۰۱۴


 بیست جسد روی زمین ماند.فرمانده نام هفت سرباز متخلف را در دفترچه اش یادداشت کرد.آن شب مهتاب خوبی نداشتیم.رفتم بالای سراجساد،از بس گوشهایم را فشرده بودم داغ شده بودند و وزوز میکرد.خم شدم و نورافکن دستی را پایین بردم و آنرا آرام حرکت دادم،نور سفید روی بدن برهنه و حالا خونین و پاره پاره ی زنها افتاد، با همان لباسهای زیرشان تیربار شدند،همانطور که دو ساعت پیش در اولین لحظه دیدیمشان. نور اندامها را نشان می داد و تن ها را و گیسوان آشفته را و خون که تنپوش شان شده بود.می خواستم جسد همان دختر را ببینم،که شاید شانزده یا هفده سال داشت،فرمان آتش داده نشده بود که نمی دانم چطور ولی مطمئنم لبان و آرواره اش و چشمان و پوست گردنش را دیدم که می لرزید.آن شب مهتاب خوبی نداشتیم ولی دیدم.
نور افتاد روی نیمرخ صورت دختر و موهایش که در پشت سر با یک تکه کش بسته شده بود،پوست صورتش انگار از جنس برف تازه باشد،از برفی که هنوز رنگ خورشید به خود ندیده، می درخشید.یک خط قرمز از خون لب تا زیر گردنش روان بود.حتما آن نیمرخ دیگرش با خاک پر شده بود اما من ندیدم،انگشتانم روی کف دستم جمع شد آن لحظه که خواستم دستم را به سمت صورتش ببرم و سرش را بگردانم.روی زانوانم نشستم.ذرات غبار بین شیشه ی نورافکن و صورت او پرسه میزد.
نخست، دیده بانی که سروان هم رده ام گماشته بود خبر داد که توده ای به سمتمان می آیند. با منور سوم دیگر شک نداشتیم که بر خلاف تصورمان نه پیاده نظامند نه حیوان، زنند! بایدشلیک می کردیم. سربازان منتظردستور بودند. پای خاکریزمان رسیدند. شروع کردند از خاکریز بالا آمدن،دستانشان را جلوی بدنشان ضربدر کرده بودند- شاید می خواستند کمتر دیده شوند- مجبور بودند کف دستانشان را به خاکریز تکیه دهند تا به پایین سر نخورند.نفر اولشان به بالای خاکریز رسید،مثل گربه ای لب بام به ما خیره شد.موهای بلند و سیاهی داشت.زانوی خم شده اش را دیدیم که از خط بالای خاکریز گذشت، پایش را این سمت گذاشت، آمد پایین.نوزده نفر دیگر چشم در چشم ما نینداختند. به هم چسبیده ایستادند، بدنشان را پوشش بدن یکدیگر کردند و مرکز دایره ای شدند که محیطش؛ما بودیم. نمی دانستیم چه کنیم، فرمانده ی جدید و جوان گردانمان از سر شب که تیراندازیهای پراکنده شروع شد حضور نداشت. به سروان گفته بود می رود گشت!
سوال مان این بود، که با فریاد پرسیده شد: که هستید؟ این چه وضعیتیست؟ مال کجایید؟ همان زن اول آمد جلو،دست به سینه،بدنش در نظرم پر از چروک آمد. نام مرزی ترین منطقه ی روستاهامان را آورد و گفت از آنجایند، لهجه اش هم به همانجا می خورد.گفت دیروز صبح پاشت ها ریخته اند در روستایشان همه را گرفتند،همه ی خانواده شان اسیر شده اند، این بیست زن را لخت کرده اند و گفته اند به این سمت بیایند.گزارش و خبری از چنین حمله ای به ما نرسیده بود.
با چادرهای برزنتی محوطه ای برای زنها ساختیم، جمع شدند آنجا.به هرکدام یک پتو دادیم.زنها چپیده بودند کنار هم. رفتم دورتر از محوطه ی آنها ایستادم اما نگاهم به آنجا بود که انگار زمینش آماس می کرد و به آن ارتفاع می داد،میرفت بالا و من پایینش ایستاده بودم.یکی از هم رده هایم آمد نزدیک، گفتم:"امشب این غریبه ها نور علی نور بودند!چکارشان کنیم؟!" هم رده ام گفت:"غریبه؟!" نسیم می آمد رشته هایی از خاک را برمی داشت و کمی جلوتر باز به زمین می دوخت.
منتظر شدیم فرمانده بیاید.
در چادر،فرمانده یک صندلی را به سمتی جز ما قرار داده و رویش لم داده بود. لبهایش را غنچه کرده بود و تنه اش را روی صندلی تاب می داد. سربازی با زنی که پتو را دور خودش پیچیده بود وارد شد.او را روی یک صندلی گوشه ی چادر نشاندند.زیر نور چراغ حبابی چادر، زن کامل پیدا بود. پوست سفید و صورت چرکی داشت،موهای بلند موجدارش پر از خاک شده بود.پاهای برهنه اش تا زیر زانو از پتو بیرون زده و او آنها رازیر صندلی جمع کرده بود.نمی دانم چرا آن لحظه تصور کردم بروم بالای سرش و از لای پتو دستم را ببرم سینه هایش را بگیرم.
فرمانده چشم در چشم زن پرسید:"خوب بگو، چه اطلاعاتی داری؟" لب و دهان زن خشک بود: چه اطلاعاتی؟! من همه چیز را همان موقع به اینها گفتم.
- دوباره بگو، از کجایید و به چه هدفی آمدید...
فرمانده دستهایش را روی شکمش گره کرد و سر و گردنش را جلو داد.زن به خودش تکانی داد و عضلات صورتش را منقبض کرد و سیب آدمش بالا و پایین شد: دیروز پاشتها ریختند توی روستای ما،از ابتدای جنگ همیشه لااقل شده حتی با چند سرباز از روستایمان محافظت میشد اما از دو ماه پیش هیچ حافظتی از ما صورت نمیگرفت. پاشتها همه را از خانه هایشان بیرون ریختند، فقط فریاد می زدند و می ترساندندمان، مردانمان توان مقاومت نداشتند،ما را از ترس آنکه به پاشتها ملحق شویم خلع سلاح کرده اند.( لبها و زبانش صدای سایش پلاستیک می داد،فرمانده سرش را تکان می داد و چشمانش گرد شده بود)همه مان را جمع کردند،شب چند کامیون آمد،همه را سوار کامیون کردند جز ما چند زن را، بعد وادارمان کردند لباسمان را در بیاوریم.همه اش می خندیدند،گفتند به طرف سنگرهای شما بیاییم و اگر در مسیر توقف کنیم یا مسیرمان را تغییر دهیم به ما تیراندازی می کنند، یکبار هم این کار را کردند.
- عجب! در این تاریکی شب چطور متوجه توقف و تغییر مسیرتان می شدند؟
- نمی دانم
- اصلا چرا باید این کار را بکنند
- نمی دانم
- خوب ،برش گردانید
سرباز به زن نزدیک شد تا او را ببرد: میتوانید خانواده هایمان را پیدا کنید؟ از پاشتها هر چیزی بر می آید، ما را برمی گردانید؟ نباید تنها رهایمان کنید...
زن با نگاههایی که به ما چنگ می انداخت بیرون رفت.فرمانده برخاست قدمی زد،سرش را خم و لبانش را روی هم جمع کرد.غبغب پیدا کرد.دستانش پشتش در هم قفل شده بود.حواسم بیشتر به بیرون، به صدای کشیده شدن پاهای زن روی زمین بود تا به انتظار برای شنیدن آنچه فرمانده خواهد گفت.
- خیلی شانس آوردیم، این بد توطئه ای بود! باید به ستاد کل گزارش بدهم،شما فعلا مرخصید،بی سیم!
خودم را پایین یک کوه دیدم با قله ای پنهان در مه که دیگر به چشم نمی آید،شاید سپید!
"راستی پاشتها چه گروهی هستند؟" فرمانده پرسید!
- گروههای مزدور پارتیزانی دشمن قربان!
ساعتی پیش از آنکه زنها را ببینیم تکه ابری به شکل لکه ای سرخ در آسمان دیده بودم،با خود اندیشیده بودم که چقدر از سر و صدای این پایین به آن بالا میرسد،خودم را کنار آن ابر تصور کرده بودم،جز صدای کوران هوا چیزی نبود.
فرمانده صدایمان زد: مشخصات تمامی این زنها را ثبت کنید.بعد جمعشان کنید در یک محوطه ی مناسب،ده نفر سرباز بیایند برای تیربار،بجنبید.
خشکمان زده بود،یکیمان کشیده گفت: تیربار؟! تیربار کی؟!
- خائنین
- خائنین؟!

- بله،اینان هم خائنند هم جاسوس
- خائن؟ جاسوس؟ چرا؟
"- نگاه کن،بلاهت از این قیافه ها می بارد، ببینم شما با این ساده لوحی واقعا افسر نظامید؟! اینها برهنه به سویمان آمده اند تا با تحریک احساسات سربازانمان و جلب دلسوزیشان هم اطلاعات کسب کنند هم برای دشمن فرصت ایجاد کنند تا تار و مارمان کند."
جز عرق، رویا و حسرت، چیز دیگری از ما به هوا برنخاست. زنها در محوطه ی کوچک برزنتیشان به هم چگونه نگاه می کردند؟! به آسمان و زمین، به احتمال تفاوت لحظه های پیش رو چگونه نگاه می کردند؟
- اما قربان اعدام؟
- حکم ستاد کل را گرفته ام.
دو سرباز مشخصات زنها را پرسیدند،فقط نام،نام خانوادگی و نام پدر.تا زمانیکه به محوطه ای که برای تیربار در نظر گرفته شده بود آوردندشان چیزی در مورد تصمیم گرفته شده بهشان نگفتند،آن وقت چهره هاشان پر از امید بود، من آن شب دیگر یک کلمه هم حرف نزدم،فقط راه میرفتم...
ردیفشان کردند،هر بیست نفر کنار هم.دستهاشان از پشت بسته،محکم. زنها که از حادثه ی پیش رو آگاه شدند چون میوه ای که از درخت بیفتد در گنداب با زانوانشان روی زمین افتادند،چندتاییشان خواستند بگریزند که سربازان اجازه ندادند. شیون بود و جیغ، زنی که بازجویی شده بود دهانش را باز کرده بود و با هر بازدمش فریاد خفه ای بیرون می داد.آن دختر شانزده یا هفده ساله، بی هیچ تکانی استاده بود، به ردیف سربازان که در مقابلشان قرار گرفته بودند نگاه می کرد.ده سرباز.
با فرمان آتش از سه اسلحه گلوله خارج شد.صدای جیغ زنها زمین را می لرزاند.من گوشم را گرفتم. سروان رویش را برگرداند.فرمانده باز دستور آتش داد،همان سه اسلحه نیم دقیقه کار کرد تا بیست جسد روی خاک ماند.
نمی دانم جسدها را بردند کجا دفن کردند،مسلما بر آن تکه از زمین که بناست تا بیست جسد را در خود بپوساند نه سنگ یادبودی گذارده شده نه نشانی.تنها یک صورت در یاد من از برف، پر بغض، که دیگر نه خورشید آنرا آب کرد و نه خون در رگهایش جریان یافت.یک خط قرمز از لب تا زیر گردن.