عشق، (زن)، سیاست
پریسا شکورزاده
•
افراد عشق را تجربهای شخصی و بین دو فرد میدانند که ارتباطی با حوزهی بیرونی و سیاست ندارد. همانطور که سیاست هم که مربوط به مسائل جدی، غامض و مردانه است، کاری به مسائل شخصیای چون عشق و امور عاطفی ندارد. اما پرسش قابل طرح این است که آیا چنین تفکیکی معتبر است؟ آیا امر عاطفی و امر سیاسی مربوط به دو عرصهی کاملا جدا از هم هستند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱۷ شهريور ۱٣۹٣ -
٨ سپتامبر ۲۰۱۴
مرسوم است که سپهر عمومی، شهر و سیاست را از سپهر خصوصی، خانه و خانواده جدا بدانیم. همواره در این مرزکشی، مرد در قلمروی عمومی جای میگیرد و خانه را قلمروی زن میدانند. اجتماع محل تولید اندیشه و سیاست کاری مردانه است و خانه محل تولیدمثل و خانهداری کاری زنانه. بیرون خانه عرصهی کار و فعالیت و جای عشق و عشقورزی درون خانه است. جامعهی ایرانی هرگونه بروز عشق در خیابان و در عرصههای جدی مربوط به کار، آموزش و سیاست را عیب و زشت و مذموم میداند. «هر چیزی جایی دارد» و جای این کارها در خانه است. افراد عشق را تجربهای شخصی و بین دو فرد میدانند که ارتباطی با حوزهی بیرونی و سیاست ندارد. همانطور که سیاست هم که مربوط به مسائل جدی، غامض و مردانه و «بی پدر و مادر» است، کاری به مسائل پیش پا افتاده و شخصیای چون عشق و امور عاطفی ندارد.
اما پرسش قابل طرح این است که آیا چنین تفکیکی معتبر است؟ آیا امر عاطفی و امر سیاسی مربوط به دو عرصهی کاملا جدا از هم هستند که هیچیک را با آن دیگری کاری نیست؟ آیا عشق و روابط عاشقانه کاملا مربوط به حالات روانی و انتخابهای شخصی افراد است؟ برای آشکار کردن این رابطه باید سیاست را در معنای گستردهی آن، یعنی در پیوند با ساختارهای اجتماعی، سامان تاریخی، گفتمانهای هژمونیک و روابط قدرت مراد کنیم. آنچه مسلم است سیاست و روابط قدرت در تمام عرصههای زندگی اعم از عمومی و خصوصی حضور دارد. ما از روزِ تولدمان در دنیای متمدن دارای موجودیتی سیاسی میشویم که مناسبات قدرت تا لحظهی مرگ و حتی پس از آن به این موجودیت شکل میدهند.
عشق بهعنوان یکی از مناسبات بین انسانها نیز از این قاعده مستثنی نیست. حتی شخصی خواندن عشق امری سیاسی است که بهواسطهی گفتمان فرهنگی هژمونیک معنی مییابد و به حوزه خصوصی و اندرونی رانده میشود. در حقیقت ساختار اجتماعی و فرهنگی است که فرم عاشقی، نقش عاشق و معشوق، الگوها و هنجارها و کنشهای آنها و حتی محدودههای عشق را تعیین میکند. بررسی گفتمان عشق در جامعهی ما تحقیقی مفصل میطلبد که مقصد ما در این یادداشت نیست. اما در نگاهی گذرا به گفتمان عشق شاید بتوانیم دو روایت مهم در جامعهی امروز ایران را نشانی دهیم که بتواند به مقصود اصلی ما کمک کند.
دوگانهی عشق زمینی/عشق آسمانی در کنارِ عشق اصیل/هوس، هنوز در فرهنگ ما دارای اعتبار است و قابل تأمل. من از این دوگانه برای رسیدن به دو فیگور عاشق امروزی بهره خواهم برد. عشق زمینی/آسمانی اکنون دچار تغییری شده است که آنها را از درجات عشق که یکی پلهای برای دیگری بود، به دوگانهای معارض که هریک بهسرعت از آن دیگری فرار میکند، تبدیل کرده است. عشق آسمانی که ریشههای آن را در عرفان و ادبیاتِ عرفانیمان بهصراحت میتوانیم پیدا کنیم، عشقی هبوط کرده است که معشوقش زمینی شده اما خصایل عشق آسمانی را حفظ کرده است. این فیگور غالبا زمانی خودنمایی میکند که وصال حاصل نیست و معشوق/معبود غایب است. گذشت، فنا، عزلت، بینیازی و…عناصر گفتمان عشق سنتی را شکل میدهد. آئین و مراسم او با شمع، شعر و یادگاری از معشوق اجرا میشود. در جامعهی مدرن، حاصل نمایش سوژهای بیمار و روان پریش است. مجنونی لاغر، رنجور و عقل از کف داده که در گوشهی خود سکنی دارد و ظاهرا به دور از قیلوقالهای جامعه و سیاست روزگار میگذراند. نه او را به کار دنیا کاری است و نه دنیا دیگر کاری به او دارد. اما واقعیت آن است که حضور پررنگ گفتمان عشق آسمانی و سوژهی حاصل از آن نتیجهی تاریخ مذکر[۱] و جامعهای ایدئولوژیک است. این عشق نهتنها مذموم نیست بلکه به خاطر داشتن وجوه غیرجنسی و تک-معبودی دارای اصالت قلمداد میشود. این فیگور هنجارشکن و خاطی نیست و دارای انضباط درونی و انفعال مطلوبی است.
اما عشق زمینی که امروزه مرسومتر است، تابع منطق سرمایهداری، روزگار میگذراند. سوژهای هدونیستی و مصرفگرا با الگوی عشقورزی غربی که فیلمهای هالیوودی مرجع آن است. زبان عشق او به یک جملهی ترجمه شدهی بیمعنا و تکراری: «دوستت دارم» محدود میشود. همه چیز عاریهای است؛ سبک تفریحات، ابزار و روشهای عشقورزی و حتی خطابها. روز نمایش پیوند عاشقانهی او هم چندم فوریه و به یاد عاشقی از دل تاریخ جعلی «آنها» ست: ولنتاین؛ نمونهی استعمار زدگی نوین. برخلاف نمونهی پیشین همهچیز برای او دارای تاریخ مصرف است و عشق او حتی اگر در ساختارهای ضمانت آور قرار بگیرد، بازهم موقتی است. لذت، بازی، سکس، تفریح، مهمانی و پارتی، مالزی، آنتالیا و دوبی،… مهمترین دغدغهی این عشاق در کنار یکدیگر است.
البته جای تعجب نیست. چراکه ایرانی معاصر، الگویی برای عشقورزی زن و مرد ندارد. زن همیشه غایب از اجتماع، تاریخ و ادبیات هیچگاه نتوانسته است نقش معشوق یا عاشق را بازی کند. او زبانی از آن خود برای عشقورزی ندارد. همانطور که مردان این تاریخ هم زنی را برای عشقورزی ندیدهاند. بنابراین میتوان درک کرد که گفتمان عشق نسل امروزی، گفتمانی وارداتی باشد. چراکه او فرزند زمانش است و زمان او زمانهی فست فود است. او به مصرف انفعالی و نمایشی همهچیز عادت کرده است و سبک زندگی آنومیک او نتیجهای جز این ندارد و نمیتوان از او انتظار خلق گفتمان عشق تازهای از دل تاریخ و ادبیات و فرهنگ این سرزمین داشت.
از سوی دیگر عاشق زمینی با حرکت در جهت قانونی شدن، انضباط یافتن، مشروعیت یافتن و تشکیل خانواده سوژهی سربهراهی میشود که از تبدیل شدن به مجرم، گناهکار و بیمار در امان میماند. چراکه روایت تایید شدهی گفتمان عشق در جامعهی امروز روایت رابطهی به هنجار در راستای تشکیل خانواده و فرزند آوری است. حال بماند که از خواستگاری تا ختنهسوران چه آئینهای قبیلهای باید اجرا شود و چه بده بستانها و بریزوبپاشهایی مرسوم است. البته تشکیل خانواده از جهات مختلف برای دختر ایرانی بهترین گزینهی ممکن است و او اغلب بهعنوان آخرین پناهگاه به آن پناه میبرد تا توهم هویتیابی، استقلال و امنیتش را جامعهی عمل بپوشاند.
گذشته از بررسی عشق در رابطه با گفتمانهای فرهنگی هژمونیک، رابطهی عشق و سیاست را با میانجی زن نیز میتوان بررسی کرد. زنان در همهی حوزههای زندگی اعم از عمومی و خصوصی با سلطه و اعمال قدرت مواجه هستند. در جامعهی مردسالار، زن نه در مقام انسانی دارای عقل و قوهی اندیشه بلکه بهعنوان موجودی احساساتی و جنسی تعریف میشود. دستگاههای ایدئولوژیک (خانواده، مدرسه، رسانهها) به تثبیت این فرودستی کمک میکنند و تصویر مطیع، منفعل، وابسته و احساساتی از زنان و تصویر قدرتمند، مستقل و توانایی از مردان ارائه میدهند.
بدن زن عرصهی قدرت میشود. بدنی خالی، بی چهره، بهمثابه اندام جنسی که با محصولات آرایشی چهره مییابد و اینگونه به چشم عاشق/معشوق مینشیند تا در جهت رضای عاشق/معشوق مصرف شود. او تربیت شده است که خود را اینگونه ببیند. در حقیقت از زمان بلوغ با رفتارهایی که با او شده، فهمیده است که بدن او دشمن اوست و گویی با قربانی کردن بدنش میخواهد خود را از خونی که بدان آلوده است بشوید و تزکیهای مقتضی دنیای جدید را پیش بگیرد. البته از طرف دیگر او برای امکان حضور یافتن در عرصهی عمومی باید جلوههای زنانگی را از خود بزداید و همچون تودهی بیشکلِ ناکام در مرد بودن، در شهر ظاهر شود. او باید پوشش، رفتار و گفتاری کاملا متفاوت از آنچه در خانه دارد پیش بگیرد. این امر شاهدی بر دوپارگی زندگی شخصی و اجتماعی و بحران کیستی زنان است.
رفتارهای نابرابر و تبعیضآمیز با پسران و دختران و منزوی کردن و کنترل تمامعیار زنان در خانواده که از سنین بلوغ آغاز میشود، حاصلی جز ازخودبیگانگی جنسیتی زنان، بحران هویتی و خشمی فروخورده ندارد. شکاف بین خود و دیگری که برای هر دو جنس اتفاق میافتد و رابطهای مبتنی بر سرکوب یکطرف، نهایتا در سنین بالاتر و هنگام برقراری رابطهی عاطفی از پیش محکوم به شکست است. بهویژه زمانی که مردها از تحصیل تصویر قدرتمندی که از کودکی به آنها داده شده است، به خاطر ناکامیهای اجتماعی بازمیمانند، کمتر تن به برابری و تعادل در موازنهی قدرت با زنان میدهند. درنتیجه هر دو جنس انتقام را از یکدیگر بازمیستانند و سخن گفتن از عشق در این اوضاع کمدی-تراژیک عمیقی خواهد بود.
زن در دستوپنجه نرم کردن با این مشکلات، وضعیت خود را امری شخصی میداند و به دنبال مسکنی دست به دامن مشاور و روانشناس، کلاسهای شفابخشی و تی ام، فالگیر و سرکتاب بازکن، آرایشگاه و کلینیکهای زیبایی، پاساژ و مزونهای جورواجور و آخرسر ماجراهای سرگرم کنندهی جنسی خارج قاعده میشود. اما حاصل هرچه هست رهایی از احساس بیهویتی و پوچی و تناقض و برقراری رابطهی عاشقانهی برابر و سالم نیست.
نگاه عمیقتر به خانواده نشان میدهد که خانواده بهعنوان محمل عشق عرصهی تنازع قدرت و منبع نابرابری است. برای دوام عشق و زندگی خانوادگی زنان باید مطیع، سازشگر و سلطهپذیر باشند؛ و گویی عشق در حقیقت بهانهای برای رسیدن به این سرمنزل نهایی است. جایی که دوباره سلطه بازتولید میشود. فرزندان نیز با همین باور نهادینه شده تربیت میشوند و قرار است در خانوادههای آیندهی خود از همین الگو پیروی کنند. هرچند ادعا میشود خانه عرصهی قدرت زنان است، اما تفویض قدرتی نصفه و نیمه در خانهداری به زنان در برابر تصاحب عرصه عمومی دارای چه ارزشی میتواند باشد؟
همانطور که اشاره شد؛ مرزکشی میان امر خصوصی و عمومی منجر به سرکوب زنان و به دنبال آن مشکلات زن و مرد در جامعهی مردسالار برای برقراری روابط عاطفی برابر میشود. ازاینرو برهم زدن این خطکشی و تغییر وضعیت زنان اولین گام رها کردن عشق امروزی از بیماریهایی است که به آنها مبتلا است. باید بهجای به پستو راندن عشق و مذموم دانستن آن، به وجه سیاسی عشق آگاه شد و بهجای تن دادن به هنجارهای فرهنگی هژمونیک به پرفورمانس آن در عرصهی وسیعتر پرداخت. از طرفی دیگر جامعهی ما نیازمند بازسازی و ترمیم خود و فرهنگسازی در حوزهی روابط عاطفی است و بدون چنین تغییرات عظیمی که کار یکی دو روز نیست، نمیتوان انتظار زیادی از عشق تهی شده از مفهومش داشت.
[۱]نگاه کنید به «تاریخ مذکر: رساله ای پیرامون علل تشتت فرهنگی در ایران»، دکتر رضا براهنی، ۱۳۴۹
منبع:بیدارزنی
|