به یاد رفیق فرزانه سلطانی


بهروز جلیلیان


• آخرش هم گفت: به مادرم بگید که خیلی دوستش دارم و به دوست پسرم هم بگید که من عاشقش بودم... حدسش درست بود. دوسه روز بعد از خلوت فرزانه با ما او رو برای اعدام بردند. سالها بعد که من از زندان آزاد شدم برای مدتی تحت مراقبت شدید پدر و مادرم بودم و هیچ راهی برای پیدا کردن خانواده فرزانه نداشتم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ٣۱ شهريور ۱٣۹٣ -  ۲۲ سپتامبر ۲۰۱۴


رفیق فرزانه، در ۹ فروردین سال ۱٣٣۵ در یک خانوادی کارگری در آبادان بدنیا آمد. در همین شهر تحصیلاتش را به اتمام رساند و برای ادامه تحصیل در سال ۱٣۵۶، در رشته معدن در دانشگاه صنعتی اصفهان پذیرفته شد. در دانشگاه از فعالین دانشجویی بود که در دوران قیام به دانشجویان مبارز پیوست. پس از انقلاب به صورت متشکل فعالیتش را با سازمان پیکار ادامه داد و در دال دال اصفهان از مسئولین این تشکیلات شد. با بسته شدن دانشگاه ها در اردیبهشت ۱٣۵۹، همچنان در آن شهر باقی ماند و مسئول بخش کارگری گردید. پس از آغاز جنگ و آواره شدن بسیاری از مردم مناطق جنگی، بسیاری از رفقای تشکیلات آبادان در این شهر سازماندهی شدند. با آغاز بحران سیاسی و درونی سازمان در سال ۱٣۶۰، رفیق فرزانه و تعداد بسیاری از رفقای کمیته اصفهان از "جناح انقلابی" پشتیبانی کردند.
با وجود خاموشی سازمان این رفقا همچنان به فعالیت تشکیلاتی خود ادامه دادند. تشکیلات کمیته اصفهان در ۹ فروردین ۱٣۶۱ ضربه خورد. در خبری که در روزنامه اطلاعات در روز سوم خرداد ۱٣۶۱، منتشر شد آمده بود که، "کلیه ارگان های سازمانی پیکار نابود شد" در همین خبر آمده بود که نزدیک به ۴۵ نفر از افراد تشکیلات در اصفهان دستگیر شده اند، سپس اسامی هفت نفر از رفقا در آن آمده بود، در زیر نام رفیق فرزانه نوشته شده بود که: "فرزانه سلطانی با نام های مستعار مریم مرادی (اسم مستعار در شناسنامه)، طاهره و فاطمه عضو جمع هماهنگی، مسٸول امور مالی، مسٸول کارخانجات نساجی دختران و مسٸول بخش کارگری.
در ضربه کمیته اصفهان، یکی‌ از افراد جمع کمیته هماهنگی، بنام "م‌ ز"، به شیراز می رود تا در آنجا قرارهایی را اجرا کند. وی یکی‌ از دانش جویان آبادانی بود که در آبادان و از قبل از انقلاب هم فعال بود بسیاری را در اصفهان هم می شناخت. بعد از یک فرار از زندان شیراز در تابستان ۱٣۶۰، مسئولیت و ارتباطاتی را هم به دست گرفت. او در ماه آخر تا روز دستگیری، مسئول دال دال اصفهان شده بود. پیش از این فرد، در ذوب آهن اصفهان، "ن ع ب"، یکی‌ از فعالین پیکار، شناخته و دستگیر می شود، و پس از شکنجه بسیار، کسانی را به رژیم معرفی‌ می ‌کند. همزمان "م ز" هم در شیراز و قبل از اجرای قرار دستگیر می‌شود. این دو دستگیری، باعث دستگیری های بعدی در ظرف دو سه روز بعد در اصفهان و شیراز شد. "م ز" بعد ها یکی‌ از شکارچیان رژیم شد و حتی در خیابان‌ها اگر کسی‌ را می دید و چیزی بخاطرش می‌آمد، بیاری پاسدارها او را دستگیر می کرد.
رفیق فرزانه در جریان دستگیری بزرگ در اصفهان در سال ۱۳۶۱در هنگام اجرای یک قرار دستگیر شد. در مدتی‌ نزدیک به یک سال و پس از شکنجه محکوم به اعدام شد که اجرای حکم نیز در اصفهان بود. فرزانه در چندین ماه آخر تا زمان دستگیری جز جمع پنج نفرهٔ کمیته هماهنگی بود، که مسئولیت جناح انقلابی‌ پیکار را در اصفهان به عهده داشت. در زندان های اصفهان و تهران مقاومت جانانه ای داشت و تا مدت ها مقاومت او زبان زد زندانیان بود. رفیق فرزانه سلطانی از سرسخت ترین زندانیان زندان اصفهان بود که به خاطر سیلی زدن به گوش بازجو دستش را شکسته بودند. او و دوست نزدیکش رفیق شهید "پروانه امام" اوایل سال ۱٣۶۲ در اصفهان اعدام شدند و در بهشت زهرای تهران ‏(قطعه ‏‎۹۴‎‏) به خاک سپرده شدند. به گفته زندانیان همبند: "آنها را سر سفره هفت سین صدا زدند و بردند تا حال همه را بگیرند". فرزانه گفته بود من تنها برای مادرم ناراحتم که وقتی عید می آید من نیستم؛ و مادرش می‌گفت: "جنازه اش می‌خندید و از من خواسته بود که: ای مادرم زانوی غم در سینه مگیر تا پاسدار شب نگوید مادر محکوم داغدار است، رز قرمز در سینه نشان تا بگوید دل پرکینه دارد. برایش گاهی به نجوا و گاهی با صدائی رسا زمزمه می‌کرد که:
گل فرزانه مو کاشتم امیدی شوی خرم که ما سایه ات بشینم
گل فرزانه شد وقت شکفتن سر کارت کشید رگبار دشمن
ستاره بودی و ماهم گذشتی تو خورشید شدی و تو می درخشی
….

خاطرات صنم احمدی، هم بندی وی که خود نیز در ۱۶ سالگی به اتهام هواداری از سازمان پیکار دستگیر شده بود. به نقل از کتاب، "جنایت بی عقوبت"، شکنجه و خشونت جنسی علیه زندانیان سیاسی زن در جمهوری اسلامی، عدالت برای ایران، دسامبر ۲۰۱۱، را در زیر می آوریم".
"اوایل دستگیری مرا به بازداشتگاه سید علی خان بردند، این بازداشتگاه در حقیقت یک خانه مصادره ای بود که پاسدارها از اتاق های متعدد و حیاط بسیار بزرگش به عنوان بازداشتگاه موقت استفاده می کردند. از کوچه سید علی خان با ماشین وارد یک حیاط بزرگ شدیم. این حیاط را با یک دیوار تقریبا نصف کرده بودند و نیمه دوم را برای نگهداری زنان استفاده می کردند. ورودی به قسمت زنان یک پتو بود که از آن به عنوان در استفاده می شد. پتو را که کنار می زدی یک حیاط بود که ته آن یک در بزرگ آهنی بود که بعدا فهمیدم زندانی های سال ۱٣۶۰ به آن طویله می گفتند و در واقع شکنجه گاه بوده است. در قسمت چسبیده به طویله دو توالت کوچک بود، کنارش یک اتاق کوچک نگهبانی و کنار آن یک اتاق بزرگ که معمولاٌ برای خواب و استراحت پاسدارهای زن استفاده می شد.
اتاق اول چسبیده بود به اتاق بزرگ نگهبان ها، بعد از آن، اتاق های دو، سه و چهار بودند. اتاقهای یک و دو سه هر کدام بین ٣ تا ۷ زندانی داشتند اما اتاق ۴ خالی بود. من و چهار نفر دیگر در اتاق دو بودیم. درهای اتاق های ما در بازداشتگاه چوبی بودند و وسط درها از شیشه بود ولی روی شیشه ها را رنگ زده بودند که ما نتوانیم بیرون را ببینیم. زندانی ها این رنگ ها را خراش داده بودند.
یه روز که توی اتاق نشسته بودم و از لای رنگ های خراش خورده روی شیشه در بیرون را نگاه می کردم، دیدم که یک دختر خوشگل با چشم های میشی درشت، صورت گرد و موهای صاف مشکی که در قسمت جلو کمی سفید شده بود را آوردند. این دختر سرش را پایین گرفته بود و همینطور که دست راستش را توی بغلش نگه داشته بود راه می رفت، بعدا دیدم که دستش را با یک پارچه که دور گردنش می رفت بسته بود، به نظر می اومد که دستش ضربه دیده باشه. یک بار هم دیدم که یک تشت گذاشته با پا داره لباس هاشو می شوره. این دختر را بردند ته حیاط به اتاق چهار، بعدها فهمیدم که او فرزانه سلطانی از هواداران سازمان پیکار است.
یک بار که فرزانه که از جلو اتاق ها رد می شد، پرسیدم: جرمت چیه؟ گفت: پیکار. بعد یه بار که رفته بود از اتاق نگهبانی یه چیزی رو بگیره بهش گفتم: دستت چی شده؟ گفت: دستم شکسته... من همین طوری نگاه فرزانه می کردم و از خودم می پرسیدم چرا فرزانه چهره همیشه غمگینی داره؟ چه اتفاقی براش افتاده؟ چرا هر روز پیر و پیرتر میشه؟ یه روز به یکی از بچه های هم بندی گفتم که فکر کنم به فرزانه تجاوز کرده باشند!
فرزانه سلطانی حدود سه یا چهار ماه در بازداشگاه سید علی خان بود اما بعد او را بردند. بعدها فهمیدم او را برای بازجوئی و اقرار گرفتن برده اند تهران. فرزانه سلطانی رابط تشکیلاتی اصفهان – تهران بود و او را دو یا سه بار برای تکمیل پرونده به تهران برده بودند.
جمهوری اسلامی در زندان دستگرد اصفهان یه بند جدید برای زندانیان سیاسی زن ساخته بود که هرکس حکمش صادر می شد می رفت اونجا. ماها که از اتاق های کوچک دربسته خسته شده بودیم هر روز له له می زدیم که زودتر بریم دستگرد. از بد شانسی یا شاید خوش شانسی، من و تعدادی از زندانیانی که به قول پاسدارها اصلاح نشده بودیم را به جای بند جدید به بند نسوان قدیم که محل نگهداری زندانیان عادی بود بردند. وقتی وارد زندان نسوان شدم دیدم که زندانیان سیاسی برای خودشان یک اتاق بزرگ دارند با تعداد زیادی تخت سه طبقه. البته به تعداد زندانیان تخت موجود نبود اما یک حیاط مشترک با زندانیان عادی داشتیم که به همه چیز می ارزید، هر وقت می خواستی می تونستی بری هواخوری. هیچکدام از زندانیان حق مالکیت هیچ تختی را نداشت و هر کس زودتر می خوابید حتما تخت خالی پیدا می کرد اما من که دوست داشتم شب زنده داری کنم معمولا روی زمین پتو می انداختم و می خوابیدم. بعضی از زندانی ها برای تخت های وسط، با ملافه پرده درست کرده بودند و با این کار با خودشان یا بعضی از رفقا خلوت می کردند. از بچه های پیکار، پروانه امام، من و دو نفر دیگر در آن بند بودیم. بعد از چند هفته فرزانه سلطانی را پیش ما آوردند. اما به پروانه امام و فرزانه حکم نداده بودند.
زمستان سال ۶۱، یه روز که من و چند تای دیگه داشتیم توی حیاط بازی می کردیم پاسدار مردی کنار در اومد و بلند گفت: پروانه امام، وسایلت را جمع کن و بیا! پروانه و فرزانه هر دو دانشجویان دانشگاه صنعتی اصفهان بودند. اون روز پروانه با همه خداحافظی کرد و رفت. شب که شد فرزانه گفت: حتما پروانه را برای اعدام برده اند. من و پروانه تنها زندانی هایی هستیم که حکمی بهمون ابلاغ نشده، برای همین حدس می زدیم که حکم ما اعدام باشه. همین روزها نوبت من می رسه. امشب باید دور هم جمع شیم، من می خوام یه چیزهایی رو براتون تعریف کنم. اون شب فرزانه با من و دو رفیق دیگه خلوت کرد، همگی رفتیم روی یکی از تخت های وسط که پرده داشت، پرده را کشیدیم و فرزانه شروع به حرف زدن کرد و گفت:
"من نمی دونم شماها مادر منو می شناسید یا نه ولی بچه های آبادان همه شون مادر منو خوب می شناسند. مادرم به من گفت یا دنبال کار سیاسی نرو، یا اگه رفتی آبروی ما رو نبر! من وقتی مادرم اینو گفت خندیدم، گفتم: مامان نگران آبروتی یا نگران دخترتی!؟ سر این قضیه همه ش با مامان شوخی می کردم ولی باور کنید وقتی دستگیر شدم و شکنجه شروع شد تنها چیزی که تو سرم اومد جمله مادرم بود. اون بود که باعث شد من مقاومت کنم و تا این لحظه هیچی به جمهوری اسلامی نگفته باشم، نه سازمان پیکار بود نه بچه های دیگه بودن، فقط مادرم و این جمله که: "اگه می ری تا آخرش برو." تمام مدت که فرزانه از مادرش می گفت، لبخند رضایتی روی صورتش بود. همینطور که فرزانه حرف می زد من می لرزیدم، از قدرت یک جمله مادر که تا کجا بچه رو می بره، فرزانه خیلی خیلی شکنجه شده بود.
بعد گفت: دست من توی شکنجه شکسته شد. بعد از کلی بازجویی و شکنجه در کمیته مشترک تهران، من رو برای تکمیل پرونده به اصفهان فرستادند. یک راست من رو بردند به محلی که تا امروز نمی دونم کجاست، یه جای پرت و دور از شهر اصفهان، لباس تن من یک دست پیژامه و پیراهن راه راه بود که به زندانیان کمیته مشترک می دادند. یکی از روزهایی که من رو در اون زندان شکنجه می کرند دستم زیر بدنم موند. یکی از پاسدارا با پوتین – جفت پا – پرید روی کتفم. همون جا دستم شکست. پاسدارها که صدای شکستن دست من رو شنیدند یکی یکی از اتاق رفتند بیرون و من را با اون حال و با دست شکسته توی اتاق شکنجه ول کردند. من از درد به خودم می پیچیدم اما نای گریه نداشتم! همون طور که روی زمین نیمه بیهوش بودم یکهو یک پاسدار مرد در سلول را باز کرد و اومد تو. اومد جلو و در تاریکی اتاق پیژامه منو کشید پایین و خودش را انداخت روی من!
اصلا نمی تونستم تکون بخورم یعنی آن قدر کتک خورده بودم که اصلا به هیچ عنوان نمی تونستم از جام تکون بخورم. سکوت مطلق بود تو فضا که من همه انرژی مو جمع کردم و یه هویی گفتم آآآی. پاسداره هول کرد بلند شد رفت از تو اتاق بیرون و در را پشت سر خودش بست. من همون جوری با همون پیژامه ای که از پام در اومده بود، با پایین تنه لخت، بدن خونی و درب و داغو یه مدتی اون جا بودم تا این که دو تا پاسدار زن اومدن تو و زیر بغلم رو گرفتند و چادر انداختند سرم و همون جوری از اون جا من را بردند بازداشتگاه سید علی خان..."
فرزانه وارد جزییات تجاوز نشد، چون توی اون شرایط زندان و توی اون دوره حرف زدن با ما که خیل جوونتر از او بودیم بیشتر از این امکان نداشت، وقتی او می گفت، من دلم می خواست اصلا نشنوم و آنقدر شوکه بودم که یک جاهایی حس می کردم حتی صداش رو نمی شنوم. یک مسٸله هم آبروی خود و خانواده ات هم بود، من فکر می کنم برای همین فرزانه که نزدیک به یک سال با ما زندگی کرده بود، هیچ چیزی درباره تجاوز و شکنجه اش نگفت تا موقعی که مطمئن شد داره می ره برای اعدام. خیلی روشن بود این مسٸله، ولی ما بچه های خیلی جوانی بودیم، به نسبت فرزانه و با توجه به فضای آن موقع، گفتن تمام جزییات قضییه سخت بود و چیزی که گفت برای ما روشن بود.
فرزانه می گفت: برای دست شکسته من هیچ کاری نکردند! انگار که به خودشون می گفتن این که اعدامیه، چرا دوا و درمان خرجش کنیم؟ بذار همینطور باشه تا وقت اعدامش برسه! از اونجایی که کاری برای دستم نکردند من فهمیدم که اعدامی ام چون اگر نخواهند اعدامت کنند می برند دستت رو درست می کنند که مدرک دست مردم ندهند. آخرش هم گفت: به مادرم بگید که خیلی دوستش دارم و به دوست پسرم هم بگید که من عاشقش بودم... حدسش درست بود. دوسه روز بعد از خلوت فرزانه با ما او رو برای اعدام بردند.
سالها بعد که من از زندان آزاد شدم برای مدتی تحت مراقبت شدید پدر و مادرم بودم و هیچ راهی برای پیدا کردن خانواده فرزانه نداشتم. یادم می آید که وصیت نامه فرزانه رو روی یک چادر مشکی با نخ مشکی نوشتیم و به یکی از بچه ها سپردیم که به خانواده فرزانه برسونه. یه جمله وصیت نامه اش این بود: "مرا در کدام گورستان به خاک خواهید سپرد؟ تمام گورستان های دنیا برای من کوچک است...."

بهروز جلیلیان
behrouzan@gmail.com