تلاش برای فهمیدن شعار "مرگ بر امریکا"
دوازده تز ذکریا صنعتی
•
نگاه جمهوری اسلامی به سیاست در بنیاد خود اساسا چیز دیگری به جز تعیین دشمن نیست و در این رابطه نقش وزینی بر عهده اسطوره "خصم" قرار می گیرد. از تعیین امریکا و غرب به عنوان دشمنان خارجی "نظام" در شعار "مرگ بر امریکا" که بگذریم، نشانه های ایدئولوژیکی دیگر مانند "منافق"، "بهائی"، "ضد انقلاب" و اخیرا "اصحاب فتنه"، که دست دردست دشمن خارجی "بقای نظام" را نشانه گرفته اند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۶ مهر ۱٣۹٣ -
۲٨ سپتامبر ۲۰۱۴
1﴾ شاید در آغاز یادآوری این نکته ضروری نباشد، که تنگاتنگی میان انقلابات و شعار های مطرح شده از سوی آنها، تا چه میزان از نوع ذاتی آنست. می دانیم که جستجو در تاریخ برای یافتن نمونه ای از انقلاب "خاموش"، یعنی انقلابی که توانسته باشد روی صرف نظر کند، به نتیجه ای نمی رسد. اینطور که از قرائن پیداست، گویا رابطه میان یک انقلاب و شعارهای آن از نوع رابطه میان سامسون و موهای اوست.
این عدم ناتوانی در صرف نظر بر روی شعار باید ریشه در جبر و منطق قیضه داشته باشد. شاید بتوان این جمله ویتگنشتاین را، که بر اساس آن "مرزهای زبان من به معنای مرزهای جهان من هستند(1)"، در موردانقلابات هم تعمیم داد، بدین رو که گفت، که انقلاب، تا زمانی که پا به قلمرو زبان نگذارده باشد، نمی تواند به مخاطبانش حالی کند، که کیست و حرف حسابش چیست. این قدم نهادن به قلمرو زبان از هر انقلاب معمولا موجودی با ظرفیت های عجیب سخنورانه می سازد، که نبض مخاطبان او در دست اوست، زیرا که می داند، مخاطبانش از کجا می آیند و روهایشان چیست، امری که تا به امروز (به گواهی تاریخ) آغاز روندی را دامن زده است، که در انتهای آن سخنور نهفته در هر انقلاب کم و بیش به آن "ساحری" بدل گشته است، که توماس مان در داستان بلند "ماریو و ساحر" شرح حال او را به شگفت انگیزی تمام می آورد: بی آزار مرد نحیفی، که فرمان می دهد و مخاطبانش به فرمان او می رقصند.
2) بدیهی ست که شعار های مطرح شده در هر انقلاب پدیده های خلق الساعه نیستند و دامنه تعیین اراده گرایانه آنها بسیار محدود و ناچیز ست. نمی دانیم که آن "نیرنگ خرد"، که هگل از آن نام می برد(2)، اساسا وجود داشته باشد، (وبر فرض محال وجود) در تعیین این شعارها چه نقشی بازی کند و تاثیر او به چه قسم باشد. آنچه می دانیم اینست، که انقلاب برای تعیین شعار های خود پیش از همه و در وهله اول نیازمند رجوع صرف نظرنکردنی به ضرورت های موجود در تاریخ اجتماعی مخاطبان خویش است. شاید به این خاطرست، که هانا آرنت برجسته ترین مشخصه انقلابات موفق در قرن بیستم را این می داند، که ایشان حرف به زبان ضرورت می زده اند(3).
اینطور که تاریخ می گوید، فرجام اکثریت قریب به اتفاق شعارهای یک انقلاب بعد از تحقق روند انتقال قدرت سیاسی (یعنی در صورت پیروزی انقلاب) سپردن آنها به "قلعه فراموشی" ست. گوته می گفت، قبل از انقلاب همه چیز تلاش برای رسیدن به آن، و بعد از انقلاب همه چیز برای مطالبه از آنست(4). برای جلوگیری از تبدیل مطالبات به یک "اپیدمی صعب العلاج اجتماعی" چاره ای بجز از این نیست، که مخاطبان انقلاب، که بعد از انتقال قدرت سیاسی به مطالبان او تبدیل شده اند، تک به تک، نفر به نفر یاد بگیرند، که وقت خواب خوش انقلاب ﴿ملاک شعارهای انقلاب کبیر ست) سپری شده و وقت قدم نهادن مجدد به قلمرو واقعیت رسیده است؛ که منطق رویا یک چیز، و منطق واقعیت چیز کاملا دیگری ست. پاسخ به این سئوال، که تکلیف آن دست از مخاطبان چیست، که با کله شقی سرمشق گونه از ورود به عرصه واقعیت سرباز می زنند، از آنجا که یا نمی توانند و یا نمی خواهند که دست از روهایشان بر دارند، با بسط نامحسوس جمله ای، که آنرا به Vergniaud نسبت می دهند، امکان پذیرست، بدین رو که انقلاب نه تنها فرزندان خود را، بلکه اگر لازم باشد مخاطبان خود را هم می بلعد. این سرنوشت تراژیک اما استثناﺀ هم می شناسد. ناپدید گشتن برخی از شعارها، که معمولا رقم شان از رقم انگشتان یک دست تجاوز نمی کند، می تواند علت خود را در به پایان رسیدن حیات تاریخی آنها از طریق تحققشان داشته باشد. در مورد برخی دیگر پایان یکبار برای همیشه حیات مضمون ـ Rferenz ـ شعارست، که به حیات تاریخی خود شعار یکبار برای همیشه پایان می دهد. ادامه شعار"مرگ برشاه" بعنوان مثال، وقتی که همه می دانند، که طرف خود به مرگ طبیعی مرده است، چیزی جز وقت تلف کردن نیست.
3﴾ یکی از معدود شعارهای انقلاب بهمن، که نه تنها از این قاعده، که شرح آن به اختصار تمام آمد، پیروی نمی کند، بلکه با جان سختی مثال زدنی به حیات خود ادامه می دهد، شعار "مرگ بر امریکا" ست. می دانیم که طرح این شعار در انقلاب بهمن به این امر بر می گردد، که مضمون آن دارای ریشه ای "واقعا موجود" در حیات اجتماعی مخاطبان آن بود، امری که استقبال همه گیر مخاطبان این شعار را دامن زد. منظور از ریشه "واقعا موجود" نقش ایالات متحده در کودتای 28 مرداد و روابط حسنه آن با رژیم شاه ست. در مورد این نقش و پیامد های آن به اندازه کافی قلم زده شده است و بررسی مجدد آن چیزی جز تکرار مکررات نخواهد بود. فرض محوری نوشتار حاضر بر قرار دارد، که این شعار بعد از انقلاب، بعد از انتقال قدرت سیاسی، دچار دگردیسی گشته است. این دگردیسی اولا پهنای مضمونی این شعار را چنان وسیع نموده است، که در طرح امروزه این شعار نقش ریشه "واقعا موجود" آن به سیاه لشکری تاریخی تقلیل پیدا کرده است. دگردیسی این شعار دوما آن را وارد اتمسفری نموده است، که مارکس در "کاپیتال" در بخش "خصلت فتیشی کالا و راز آن" برای تشریح اتمسفرمشابه ای در رابطه با کالا از عباراتی مانند "شکل وهم آمیز (5) „Phantasmagorie﴾ یا "نقاب عرفانی و مه آلود ـ (6) „mysthischer Nebelschleier استفاده می کند. برای فهم آنچه که شعار "مرگ بر آمریکا" می گوید، و نه می گفت، باید او را از "شکل وهم آمیز" آن بیرون آورد، باید "نقاب" از چهره او کشید.
4) بدون شک ادامه خستگی ناپذیر این شعار و نقش ویژه آن در حیات سیاسی روزمره و غیرروزمره جمهوری اسلامی می تواند این گمان را برانگیزد، که شاید نحوه استنباط بنیاد گذار جمهوری اسلامی و حواریون او از این شعار از همان آغاز و ابتدا این گونه بوده است، که "ریشه واقعا موجود" این شعار تنها یک بعد از ابعاد این استنباط را تشکیل می داده است و در تناسب خود با ابعاد دیگر از همان ابتدا قابل مقایسه با باریکه هویدای یک کوه یخ در تناسبش با عظیمه ناپیدای آنست. این گمانی ست، که راه دادن آن به خود، فرای آن بینشی که "توطئه" را موتور محرک تاریخ می داند، ممنوع نیست. اینکه چرا در حیات سیاسی جمهوری اسلامی ابعاد دیگر این استنباط با تاخیر و پیش از همه بعد از سی خرداد 60 به وضوح و آشکاری تمام خود رسیدند، روایتی ست که ماکیاولی در یک رابطه دیگر گویا از آن بو برده بود. در مورد چزاره بورجیا می گوید، یکی از برجسته ترین صفات او تردستی او در پنهان کردن نیات خود بوده است﴿7﴾.
5) در این میان تحلیل شعار "مرگ بر امریکا" در چهار چوب دستگاه تبلیغاتی ـ Propaganda ـ جمهوری اسلامی و این نتیجه گیری، که جمهوری اسلامی برای کسب مشروعیت ـ Legitimation ـ یا مقابله با بحران آن ـ Legitimationskrise ـ دست به استفاده ابزاری از این شعار می زند، علیرغم این نکته، که این این تحلیل حامل عنصر وزینی از حقیقت ست، حاصلی به غیر ازارائه فرمول های کلی نخواهد داشت. رابطه جمهوری اسلامی و پروپاگاندا در اساس خود قابل مقایسه با رابطه یک مفهوم ـ Begriffـ و محمول ـ Prädikat ـ جدا ناشدنی آنست، مانند رابطه "طلا" و "فلز زرد رنگ"، مثالی که کانت می آورد﴿8﴾. "فلز زرد رنگ" محممولی ست که از مفهوم "طلا" جدا شدنی نیست، همانگونه که پروپاگاندا از مفهوم توتالیتر جمهوری اسلامی جدا شدنی نیست. بکار بردن سخاوتمندانه ترم "توتالیتر" بدون شک به صلاح تئوری نیست و در کاربست آن علاوه بر این هشدار ژیژک را باید مدنظر داشت ﴿9﴾. بین فاشیسم، توتالیتاریسم سکولار و توتالیتاریسم مذهبی، علیرغم نقاط مشترک عدیدی که خویشاوندی ذهنی و فکری جهنمی آنها را رقم می زنند، تفاوت هائی ست، که باید آنها را دید. از این گذشته انطباق یک به یک مفهوم "قدرت توتالیتر" هانا آرنت بر روی پدیده هائی مانند جمهوری اسلامی و امثال آن، بدون در نظر گرفتن آن مناسبات تاریخی، اجتماعی و فرهنگی، که در هر مورد مشخص ظهور مشخص این پدیده ها را رقم زده اند، بدون اشکال نخواهد بود. با این وصف اگر این مفهوم را بدون قرینه سازی محض تاریخی تنها بعنوان یک مدل، بعنوان یک راهنما ﴿راه + نما﴾ میزان قرار دهیم، می بینیم که پروپاگاندا، در کنار محمول های دیگری، که آرنت از آنها نام می برد، مانند نقش "رهبر"، نقش "جهان بینی" یا "مکتب"، "توده مند بودن"، "تهدید بزرگ"، و سرانجام "ترور"، که آرنت در مورد آن می گوید، ماهیت واقعی قدرت توتالیتر ست﴿10﴾، مخرج مشترک همه جنبش ها و قدرت های توتالیتر را تشکیل می دهد. محدود کردن دامنه عملکرد شعار "مرگ بر امریکا" به نقش آن در زرادخانه تبلیغاتی جمهوری اسلامی، که در آن همه چیز پروپاگاندا و پروپاگاندا همه چیز ست، امری مانند تائید گرد بودن دایره بیش نیست.
6) برای نقد شعار "مرگ بر امریکا"، آنگونه که مدنظر نوشتار زیرست، می تواند تلفیق دو مدل ﴿راه بر بکارگیری مدل های تئوریک دیگر مسلما بسته نیست﴾ کمک کند. مدل اول مدلی ست، که زبان شناس روس والنتین ولوزینوف ـ Volosinov .N. V در اواخر دهه دوم قرن بیستم، گویا در همکاری با میخائیل بختین ـ Michail Bachtin، ارائه داده است. محور این مدل را مفهومی تشکیل می دهد بنام "نشانه ایدئولوژیکی" ـideological sign ,ideologisches Zeichen . اما چرا نشانه؟ فرض بنیادی ولوزینوف بر این قرار دارد، که در کنار و به موازات جهان پدیده های طبیعی و جهان اشیاﺀ، قلمرو دیگریست، که ولوزینوف به آن "جهان نشانه ها" می گوید﴿11﴾. اینطور که به نظر می رسد، تعریف او از "نشانه ـ sign ,"Zeichen در کل خود از یک سو با تعریف کلاسیک نشانه در نزد de Saussure همخوانی دارد. مهم ترین عنصر این تعریف کلاسیک تاکید بر سرشت "نیابت" یا "نماینده بودن ـ "Repräsentation نشانه هاست. نقطه تمیز او از نشانه شناسی کلاسیک اما اینست، که از دید او نشانه ها علیرغم خاصیت زبان مندانه ایشان از آسمان ظاهر نمی شوند، بلکه هستی اجتماعی، آنگونه که مد نظر مارکس بود، آنها را می زاید﴿12﴾. نیاز ولوزینوف به نشانه ها به برداشت او از نحو نشست گفتمان ایدئولوژیک در شعور فردی و اجتماعی برمی گردد. از نظر او ایدئولوژی بازتاب وارونه، اما بیواسطه مناسبات اجتماعی نیست، بلکه نیاز به واسطه دارد. این واسطه "نشانه" ﴿زبان مند﴾ ست، به این معنی که " بدون نشانه ایدئولوژی وجود ندارد"﴿13﴾، یا "هر چه ایدئولوژی می خوانیم، دارای شخصیتی نشانه مند ست"﴿14﴾. تکیه ولوزینوف بر نقش نشانه ها در گفتمان ایدئولوژیک تا جائی ست، که نشانه را در بستر ارتباط ـ Kommunikation ـ اجتماعی "میدان جنگ طبقاتی می داند"﴿15﴾. گفتمان ایدئولوژیک جمهوری اسلامی و زبانی که به آن حرف می زند، مالامال چنین نشانه هائی ست، که رقم آنها در این میانه از دست همگان، خواه دوست یا دشمن او، دررفته است. شعار "مرگ بر امریکا" یکی از این نشانه هاست، که از دگر دیسی او گفتیم و یاد آور شدیم، که این دگر دیسی به پهناوری مضمونی این شعار منجر شده است.
متد دوم "تحلیل گفتمان"، Diskursanalyse ـ ست، که بانی آن فوکو ست و وسعت دامنه آن در این میانه، از آنجا که کاربست این متد همه حیطه های هستی اجتماعی، از اقتصاد و سیاست و ارتباطات اجتماعی گرفته تا هنر و ادبیات و فیلم و انبوهی دیگر را در بر می گیرد، آنقدر وسیع شده است، که حتی اشاره ای کوتاه به اینکه این متد در نهایت خود چیست و چه می گوید و چه می خواهد، از مثنوی بی شک هفتاد من کاغذ خواهد ساخت. بدین لحاظ تنها به ذکر این نکته بسنده می کنیم، که منظور از "تحلیل گفتمان" در نوشتار حاضر، رد یابی برخی عناصر بنیادی در گفتمان ایدئولوژیک جمهوری اسلامی بر مبنای تحلیل محتوائی شعار "مرگ بر امریکا"ست﴿16﴾. گفتمان ایدئولوژیک جمهوری اسلامی را می توان بعنوان یک پازل ـ Puzzel در نظر گرفت، که از قطعات مختلفی تشکیل شده است. این قطعات "نشانه های ایدئولوژیکی" آنند، که به لحاظ شخصیت زبان مند خود بعنوان واژه یا عبارت ظهور می کنند، اما از آنجا که نقش آنها نقش واسطه در انتقال ایدئولوژی ست، باید بتوان بر پیکر زبان مند و واژه ای ایشان، اگر آنها را زیر ذره بین تحلیل بگیریم، رسوبات ایدئولوژیک را دید و شناخت.
7﴾ جمع بندی هابر ماس از انقلاب ایران فشرده ست و صراحت لهجه آن آنرا از تفسیر واقعا بی نیاز می کند. می گوید، در ایران "از ورای اعتراض بر علیه یک رژیم فاسد که غرب آنرا دست نشانده و پشتیبان آن بود، یک سیادت راهبان در معنای واقعی کلمه ایجاد شده است، که برای جنبش های دیگربمنزله الگو عمل می کند(17)". منظور هابرماس از "جبنش های دیگر" نمونه های دیگر بروز بنیادگرائی اسلامی در منطقه است. آنچه که به خود جمع بندی مربوط می شود، محتوای آن اظهرمن الشمس ست و طرح آن از نظر هابرماس بی شک به این دلیل صورت نگرفت، چون بر این باور بوده است، که جمع بندی او محتوای تازه ای را ارائه می کند، بلکه استفاده او از این جمع بندی تنها بعنوان مقدمه در یک رابطه تحلیلی دیگرست. آنچه آنرا با این وجود جالب می کند، استفاده هابر ماس از اصطلاح "راهبان " Priester- و صرف نظراو از به کارگیری ازاصطلاحات تقریبا معادل - مانند Klerusست. نمی دانیم، که آیا استفاده هابر ماس از این اصطلاح تصادفی ست یا او به قصد رد پا به جای گذاشته است. این اصطلاح اما، اگر دنباله آنرا بگیریم، ما را به نیچه در "تبار شناسی اخلاق"و دو مفهوم کلیدی نقد او براخلاق، که در نزد نیچه از نقد مذهب جدا نشدنی ست، خواهد رساند. منظوراز این دو مفهوم کلیدی "کاست راهبان (priesterliche Kaste)" و "رسنتیمانت(Ressentiment) " ست.
در مورد مفهوم "کاست راهبان" قضیه تا حدودی مشخص ست و می شود بدون دشواری پی برد، که طرف حساب نیچه قبل از هر چیز یهودیت و مسیحیت هستند. اینکه او تبلور این مفهوم را در "یهودیت (18)"می دید، خراجی ست که به وهم یهودی ستیزی عصر خود می دهد، هرچند می توان تصورش را کرد یا حدس زد، که عکس العمل اودر این رابطه چه می بود، اگر می دید، عاقبت این وهم درجنگ دوم برای بشریت به چه قیمتی تمام شده است، چون سر و کار ما با آدمی ست، که اگر آنچه آدرنو در مورد او روایت می کند(19)، صحت داشته باشد، اولین حمله بزرگ عصبی به او، در تورین، هنگام مشاهده این امر دست می دهد، که می بیند اسبی کنار خیابان روی زمین افتاده است و صاحب او با چماقی مشغول زدن اوست.
در رابطه با "رسنتیمانت"، که معنای آن به انزجار و نفرت ختم نمی شود، بلکه "کینه" و "انتقام" را هم زیر چتر معنائی خود گرد می آورد، می دانیم که این مفهوم اولا اختراع نیچه نیست ـ خود او هم در این مورد ادعائی ندارد ـ و رد پای آنرا می توان تا ادبیات قرن شانزده ام فرانسه تعقیب کرد ﴿20﴾ و در شکلی با محتوائی منفی برای اولین بار در نزد مونتانیه (Montagine) درمقاله ای تحت عنوان "جبن مادر بی رحمی ست (21)" ظهور می کند. همچنین می دانیم، که نیچه خود با این مفهوم از طریق مطالعه دورینگ آشنائی پیدا کرده (22)، اما در استفاده از این مفهوم آنرا تغییر داده است ﴿23﴾. این مفهوم در "تبارشناسی اخلاق" در بخش 1، در زیرفصل شماره 10 ظهور می کند. استفاده نیچه از این مفهوم در ارتباط با تقسیم بندی او در مورد اخلاق، اخلاق خدایگان (Herrenmoral) و اخلاق بردگان (Sklavenmoral)، صورت می گیرد و باید در این رابطه مدنظر داشته باشیم، که قصد نهائی او در حقیقت پی گیری آن روندی ست، که در آن روند فرهنگ از انسان "جانورخانگی متمدن و دست آموز"﴿24﴾ می سازد، امری که در شکل گیری آن از نظر نیچه "اخلاق بردگان" و "احساس انزجار و تنفر" نقشی بنیادی بازی کرده اند و قضیه به آنجا رسیده است، که "به انسان نظر که می کنی، خسته ات می کند" (25).
نقد نگاهی که نیچه به اخلاق دارد، مضمون نوشتار حاضر نیست، علیرغم آن باید بطور کوتاه یادآوری می کنیم، که آنچه به تبار شناسی اخلاق" در مجموع آن برمی گردد، بعد ها فروید ﴿در"ناخوشایندی در فرهنگ„﴾، هورک هایمر و آدرنو ﴿در"دیالکتیک روشنگری"﴾ وهربرت مارکوزه ﴿در "ساخت میل و جامعه" ﴾“ نشان دادند، که جریان به همین سادگی هم نیست و برای فهم روند تولید "جانور خانگی دست آموز" باید عمیق تر شخم زد. از آن گذشته به این نقد، با وجود نبوغ انکارنشدنی آن، آن ایراد اساسی، که آدرنو به آن گرفته و اسمش را "نگاتیون انتزاعی ـ „abstrakte Negation گذارده است، وارد ست (26). در این میان خود مفهوم "رسنتیمانت" اولا با همه تاریخی بودنش به اندازه کافی تاریخی نیست و دوما تنها با استفاده از معادلات محض روانشناسانه ﴿خواه فردی، خواه اجتماعی﴾ نمی توان از پس توضیح کافی آن برآمد. این طور نیست، که آدم ها روزی از خواب بیدار شوند و به رسنتیمانت مبتلا باشند. باید دید عمق جراحات در حیات فردی واجتماعی آدم ها تا چه حد بوده است، که آنها را برای دریافت این حس مستعد کرده است. باید دید، تاریخ و مناسبات اجتمائی چه بر سر آنها آورده اند، که اینگونه خود را تسلیم این حس می کنند.
با این همه این دو مفهوم، یعنی "کاست راهبان" و "احساس تنفر و بیزاری"، ما را در گام اول با یکی از اساسی ترین خصوصیات شعار "مرگ برامریکا" بعنوان نشانه ایدولوژیکی آشنا می کنند، زیرا این شعار وقتی قدم به صحنه می نهد، نماینده تام الاختیار "رسنتیمانت" ست و از جمله شاهکارهای بنیادی عملکرد او اساسا تولید، انتقال و فراگیر کردن همین احساس و اعطای اعتباری به اوست، که تردید نمی شناسد و معمولا مختص قوانین طبیعی ست. حتی نگاهی گذرا به رخ دادهای انقلاب ایران تا زمان حاضر کافی ست، تا نشان دهد، که "کاست راهبان وطنی" تا چه حد برنحوه بکار گیری این نشانه در رابطه با تولید این احساس احاطه کامل دارد. نشانه هائی از این دست، که بلاواسطه ترین عملکرد آنها تولید رسانتیمنت، تولید نفرت و کینه وحس انتقام ست، ستون فقرات گفتمان ایدئولوژیک جمهوری اسلامی را تشکیل می دهند" :شیطان بزرگ"، "استکبار جهانی"، "رژیم صهیونیستی"، "منافق"، "بهائی"، "ضد انقلاب"، در کنار انبوه دیگری که می توان آنها را به این لیست اضافه نمود، جزﺀ چنین نشانه هائی محسوب می شوند. بنیادگذار جمهوری اسلامی خود بر فن تولید این گونه نشانه ها تسلطی مثال زدنی داشت. واضح است، که کاریزمایش کار او را در این رابطه آسان می نمود. اینکه کاریزما اما همه چیز نیست و در این رابطه حرف آخر را نمی زند و بدون آن هم می توان دست به تولید نشانه هائی این چنین زد، امری ست، که جانشین او بعنوان مثال با تولید نشانه ای بنام "فتنه" ثابت کرده است. ׳
برای توصیف ماموریتی که به شعار "مرگ بر امریکا" در این رابطه واگذار می شود، و اینکه این شعار در عملکرد خود درحالت ایده ال آن قرار ست چه بر سر شعور فردی و اجتماعی مخاطبان خویش بیاورد، بد نیست، مثالی از عالم مجازی بیاوریم: زمینه محتوائی فیلم "تلفن" کارگردان امریکائی Don Siegel زمینه جنگ سردست. یک مقام بالا مرتبه امنیتی شوروی سابق، که مخالف تشنج زدائی ست، به سوی دشمن می گریزد. او لیستی با نام و مشخصات مامورین مخفی خودی در امریکا به همراه دارد و قصد او استفاده از این مامورین برای برپائی آشوب و تحریک عکس العمل طرف مقابل درجهت برپائی تشنج ست. در مورد اکثر این مامورین قضیه به این گونه است، که اگر از طریق "تلفن" با آنها تماس بگیرد، نام سابقشان را ذکر کند و چهاربیت آخر شعری از رابرت فراست با نام „Stopping by woods on a snowy evening“ را برایشان بخواند، مخاطبان او بطور اوتوماتیک دست به عکس العملی خواهند زد، که از آنها انتظار می رود. انتظاری که از شعار "مرگ برامریکا" در رابطه با تولید رسنتیمانت می رود، اینست، که مانند قرائت چهار بیت آخر شعر فراست در رابطه با مثالی که آوردیم، عمل کند و در کنار آن این یقین را به مخاطبانش انتقال دهد، که طلسم دروازه ای، که دشمن خود را پشت باروهای بلند آن پنهان کرده است، اکنون با این شعار یکبار برای همیشه در دست مخاطبان او ست.
8﴾ اما چرا؟ این تولید بی وفقه، ابزاری و سیستیماتیک رسنتیمانت چه منظور ست؟ نیاز جنبش ها و قدرت های توتالیتر به این حس از کجاناشی می شود؟ چرا پایانی در کار نیست و قرار نیست که در کار باشد؟ مانس اشپربر، که خود تجربه زندگی در قلمرو دو قدرت توتالیتر را از سر گذرانده بود، در "نقد جباریت" یاد آوری می کند، که کسی، که روی این احساس "خلق الله شرط می بندد، باخت ندارد" (27) . دلیل شرط بندی روی این احساس چیست؟ چگونه می توان آنرا توضیح داد؟
امبرتو اکو در تحلیل خود از فاشیسم ﴿28﴾ برای توصیف آن پدیده ای که اکو به آن "فاشیسم آغازین یا پایه ـ „Urfaschismus می گوید، چهارده مشخصه بر شمرده است (29). مشخصه ششم ارتباط جنبش های توتالیتر با احساس نومیدی فردی و اجتماعی ﴿یعنی ماده اولیه رسنتیمانت﴾ آدم هاست (30). مشخصه هفتم اختراع دشمن است. اکو می گوید، کسانی که به این جنبش ها پیوسته اند یا در قلمرو سیادت آنها حضور دارند، باید این احساس را درونی کنند، که بطور مدام در حالت محاصره دشمن به سر می برند،که بطور مدام توطئه ای بر علیه آنها در حال تدارک شدن ست (31). این دید مخترع دشمن به عالم، این تقسیم دو قطبی جهان به ما و دشمن ما، این نام دادن به دشمنی، که همواره در حال توطئه است و صلاح نیست، که حتی لحظه ای از او غافل شد، این سمت و جهت دادن به رسینتیمانت بسوی دشمن دائم الحضور، خواه در پشت مرزهای جغرافیائی خواه در داخل آن، یک میدان دیگر هنر نمائی شعار "مرگ بر امریکا"ست. در مورد نشانه های دیگری، که از برخی از آنها مانند "شیطان بزرگ"، "استکبار جهانی"، "منافق"، "بهائی"، "ضدانقلاب" و "فتنه" پیش از این نام بردیم، روال کارهم همینگونه است. سمت گیری پیکان همه این نشانه ها به سوی دشمن است. دو نشانه اول دشمن خارجی یا بین المللی را معرفی می کنند. نشانه های دیگر مختص دشمنان داخلی ند، زیرا نمی توان بطور انتزاعی و مجرد تنفر ورزید. کینه و حس انتقام نیاز به مضمون دارند، نیاز به کسی یا چیزی، که بتوان از او یا از آن نفرت داشت، کینه او را به دل گرفت، و در رابطه با او حس انتقام را در خود پرورش داد. جمهوری اسلامی در این رابطه همواره نشانه های ایدئولوژیک تا دندان مسلح خود را به میدان فرستاده است و نشان داده است، که وقتی قضیه بر سراختراع و تعیین دشمن، یعنی ایجاد هدف و زمینه ای برای اولا تولید و ثانیا هدایت ابزاری رسینتمانت باشد، دست کم گرفتن نبوغ او خطای فاحشی ست.
مانس اشپر بر، که ذکر او پیش از این آمد، در رابطه با استقرار “جباریت„ به مکانیسمی اشاره می کند، که به روندی که در بالا از آن نام بردیم، بی شباهت نیست:
I) ایجاد اسطوره ای بنام " اسطوره خصم"﴿32﴾، که دامنه آن طوری همه گیر ست، که به خصمی که پشت مرزهای جغرافیائی ـ مانند "استکبار جهانی"ـ منتظر ست، ختم نمی شود و می تواند شامل همسایه دیوار به دیوار هم بشود.
II) توضیح ساده و عامه فهم عالم، که بر اساس آن "جبار جهان پیچیده و غامض را ـ بر حسب عواملی پیش پا افتاده و ساده فهم ـ از دو شق سیاهی و سفیدی، بدی و خوبی، خیر و شر، مرکب می داند"﴿33﴾.
III﴾ بر انگیختن احساس کینه توزی و مشروعیت بخشیدن به آن ﴿34﴾،چون طرف صحبت جباریت آدم هائی هستند، که حیات فردی و اجتماعی آنها، آنها را مستعد رسنتیمانت می کند ﴿35﴾.
IV) "و سر انجام جبار به آدم خرده پا، نوعی احساس بود و بقاﺀ و ثبات می بخشد. جبار به او می گوید، تو و من، ما، که با هم باشیم، بخوبی از پس معضلات برمی آییم" ﴿36﴾.
شعار"مرگ بر امریکا" همه مشخصاتی را که در رابطه با استقرار جباریت به نقل از اشپربر آوردیم: توضیح ساده و دوقطبی عالم، ارائه اسطوره ای بنام دشمن، هدایت رسنتیمانت به سوی او و ایجاد هویتی کلکتیو بر این مبنا را ارائه می دهد. این برهان همه فن حریفی این شعارست. بدیعی ست که در امر استقرار جباریت، یعنی استقرار "نظام"، وتثبیت جباریت، یعنی "بقای نظام"، نمی شود و نمی توان از او صرف کرد، بگذریم از اینکه پدیده دوم، یعنی تثبیت جباریت، تا به امروز در عمل همواره خود را به نوعی Work in progress نشان داده است، که تمامی ندارد و یا نمی شناسد، امری که زنده نگه داشتن اسطوره خصم و تیمار بی وفقه آنرا در معنای واقعی کلمه اجتناب ناپذیر می کند. بر این اساس شاید بتوان با قرض گیری مفهومی از لایب نیتز این شعار را یکی ازموناد(Monade) های پایه ای جباریت جمهوری اسلامی نامید.
9) اسطوره خصم اما، علیرغم همه خلاقیت جمهوری اسلامی در این رابطه، نوآوری او نیست. رد پای این اسطوره را می توان بعنوان مثال درنیمه اول قرن بیستم در دو مورد "ناسیونال سوسیالیسم" و فاشیسم ﴿در ایتالیا﴾ هم به وضوح تمام دید. اینکه "خصم خارجی" و "خصم داخلی" در نزد ناسیونال سویالیسم به چه معنی بود و که را در برمی گرفت، نیاز چندانی به توضیح ندارد. برداشت فاشیسم ایتالیائی در زمینه "خصم داخلی" با برداشت همپالکی آلمانی او تقریبا یکی ست: لیبرال ها، سوسیالیست ها، دمکرات ها، کمونیست ها، دگراندیشان و دگراندیشی در معنای اعم کلمه و سرانجام یهودیان. در زمینه خارجی" نیز قضیه به همین گونه ست. فاشسیم درایتالیا هم تبلور ظهوردشمن خارجی را در کمونیسم بین اللملی، امریکا و یهودیت جهانی می دید ﴿37﴾.
با این وجود عملکرد مفهوم "دشمن" به آنچه در بالا آوردیم ختم نمی شود. ربرت. او. پاکسترون ﴿Paxtron .O .(R در تئوری خود از "مراحل پنج گانه فاشیسم" از ترم جالبی بنام "احساسات سازمان دهنده"﴿38﴾ استفاده می کند. "احساسات سازمان دهنده" از نظر او آن سری از احساساتی هستند، که در جنبش های فاشیستی در جهت سازمان دادن بدنه این جنبش ها نقش محوری بازی می کنند. بدیهی ست که اسطوره "خصم" در مشارکت خود با رسنتیمانت، اگرترمی را که در بالا به آن اشاره کردیم، از پاکسترون به عاریت بگیریم، نقش یک چنین احساس سازمان دهنده ای را بازی می کند. با این همه در این رابطه بعد دیگری در کارست. این بعد نقش "دشمن" در دید جمهوری اسلامی به سیاست ست و در نهایت خود بی شباهت به به آن چیزی نیست، که کارل اشمیت ـCarl Schmitt آنرا در نوشتاری با نام "مفهوم سیاست ـ Der Begriff des Politischen تئوریزه کرده نیست. انتخاب اشمیت به این خاطر نیست، چون که اشمیت خود با عبارت "الله و اکبر" آشنائی داشت (39)، یا اینکه از دشمنان قسم خورده لیبرالیسم سیاسی بود و بعد ها شفیتگی او از توتالیتاریسم به آنجا رسید، که برایش لقب پر معنای "حقوق دان درباری نازی ها" را به همراه آورد، و یا اینکه در رابطه با "تئولوژی سیاسی ـ "Politische Theologie اشمیت، یکی از مفسران باهوش او از عاقبت های ممکن این اندیشه ﴿یعنی "تئولوژی سیاسی"﴾ یکی را هم این می داند، که این تئوری می تواند راه گشای ایجاد تئوکراتی باشد و بعنوان مثال از ایران نام می برد (40)، بلکه دلیل قرابت دیدست، زیرا اشمیت بنیاد، رکن اصلی و جان کلام سیاست را تمایز بین دوست و دشمن می داند ﴿41﴾، تمایزی که تنها به تعیین دوست و دشمن خارجی ختم نمی شود، بلکه دشمن داخلی را هم در بر می گیرد ﴿42﴾. دشمن از نظر اشمیت دشمن شخصی یا رقیب نیست، بد بودن یا خباثت نباید الزاما در او وجود داشته باشد، آنچه اما از او دشمن می سازد اینست، که او در معنای وجودی خود طوری دیگر، یعنی بیگانه است﴿43﴾. مفهوم دشمن اما تنها شامل نامیدن و تعیین او نیست، بلکه نبرد با او را هم شامل می شود ﴿44﴾، نبردی که در شدید ترین شکل خود می تواند به معنای جنگ و نابودی فیزیکی دشمن باشد ﴿45﴾.
نگاه جمهوری اسلامی به سیاست (از دریچه "بقای نظام"﴾ با نگاه اشمیت قرابتی شگفت انگیز دارد و در بنیاد خود اساسا چیز دیگری به جز از تعیین اینگونه دشمن نیست و طبیعی ست که در این رابطه نقش وزینی بر عهده اسطوره "خصم" قرار می گیرد. از تعیین و ثبت امریکا و غرب به عنوان دشمنان خارجی "نظام" در شعار "مرگ بر امریکا" که بگذریم، نشانه های ایدئولوژیکی دیگر مانند "منافق"، "بهائی"، "ضد انقلاب" و اخیرا "اصحاب فتنه" خبر از تعیین دشمنان داخلی نظام می دهند، که دست دردست دشمن خارجی "بقای نظام" را نشانه گرفته اند و بدین خاطر باید به نبرد آنها شتافت ودر این رابطه هر زمان که صلاح "بقای نظام" ایجاب کند، دست به تعلیق قانون و برقراری آن چیزی زد، که اشمیت به آن وضعیت اضطراری ـ Ausnahmezustand می گفت و برقرار کردن آن را خاصیت و صفت اصلی و بنیادین "قدرقدرت سیاسی" ـ Souverän می دانست ﴿46﴾. بنیادگذار جمهوری اسلامی در نقش خود بعنوان قدر قدرت سیاسی آنگونه که مد نظراشمیت بود و جان کلام اصل ولایت فقیه ست و در جمله "اگر همه بگویند آری، من می گویم نه" به اوج باورنکردنی بیانی خود رسید، حداقل دو بار دست به تعلیق قانون و برقراری "وضعیت اضطراری" زده است: مورد اول "عزل" آقای بنی صدر و مورد دوم کشتار زندانیان سیاسی در سال 67 ست. نشانه هائی از تعلیق قانون و برقراری "وضعیت اضطراری" در مقابله با جنبش سبز و سرکوب آن هم به چشم می خورند، که ابعادشان اما با ابعاد دو مورد دیگر یاد شده قابل مقایسه نیستند.
آنچه که مسلم ست اینست، که باید از یک طرف همیشه این انتظار را داشت، که ولی فقیه، آنجا که صحبت بر سر "بقای نظام" باشد، لحظه ای در تعلیق قانون و برقراری "وضعیت اضطراری" درنگ نخواهد کرد. شرط اساسی "تعلیق قانون" وبرقراری "وضعیت اضطراری" اما در اختیار داشتن دستگاه سرکوبی ست، که هر نوع مقاومت در برابر تعلیق قانون، هر گونه مخالفت با برقراری وضعیت اضطراری را در نطفه خفه می کند. در فصل ششم "شهریار" ماکیاولی رابطه میان دست یابی به سیادت سیاسی و حفظ آنرا از یک سو و مسلح شدن را از سوی دیگر توضیح می دهد. می گوید، در تاریخ همواره پیروزی ازآن پیامبران مسلح بوده است ﴿47﴾ و در این رابطه دونوع مثال می آورد. نوع اول شامل پیغمبران فاتح ست ﴿که موسی هم در زمره آنانست﴾. ضامن فتح تاریخی اینان از نظر ماکیاولی این بوده است، که هیچگاه از ضرورت مسلح بودن غافل نمانده اند. نوع دوم آنانی را در برمی گیرد، که در زمینه حفظ و دوام سیاست سیاسی شکست خورده اند. نمونه ای که ماکیاولی در این رابطه ذکر می کند، مورد راهب مسیحی "ساونارولا" ست، که از 1494 تا 1498 در فلورانس قدرت را در دست داشت. ماکیاولی دلیل شکست او را نامسلح بودن او می داند و علت جریان را توضیح هم می دهد. می گوید با توجه به دم دمی مزاج بودن عوام الناس ایجاد امکان مجبورنمودن آنان به دنباله روی و اطاعت ضرورتی محض در حیطه سیادت سیاسی ست (48﴾. جمهوری اسلامی هرگز خطای راهب مسیحی ایتالیایی رامرتکب نشد و از همان آغاز کار تدارک مسلح شدن و ایجاد یک دستگاه سرکوب جامع الشرایط را دید و بدین سبب کار او در تعلیق قانون و برقراری وضعیت اضطراری چندان دشوار نیست. با این وجود می توان سئوال کرد، که تعلیق پیاپی قانون به چه قیمتی برای مشروعیت نظام می تواند تمام شود و چه عواقبی می تواند برای آن به همراه داشته باشد. شاید این عواقب خود بر جمهوری اسلامی پوشیده نباشند. شاید تلاش نومیدانه برای مهندسی سیاسی و اجتماعی آنچه در حیطه سیطره جمهوری اسلامی می گذرد، در حقیقت سعی در به وجود آوردن آن شرایط ایده ال سیادت سیاسی باشد، که در آن همه چیزبر روی مدار از پیش تعیین شده ای حرکت می کند و به روند قضایا خاصیتی قابل پیش پینی بودن می دهد و بدین لحاظ برقراری "وضعیت اضطراری" را با همه عواقبی که می تواند برای مشروعیت نظام به همراه داشته باشد، اجتناب پذیر می سازد.
10﴾ قضیه اما بدون شک تنها بر سرتعیین نومینال دشمن نیست. باید دلیل یا دلایل انتخاب او را پرسید. باید پرسید، که او معرف چه ویژگی ها و مشخصات خاصی ست و نمود و جلوه چیست، که از او ﴿برای جمهوری اسلامی﴾ دشمن می سازد؟ اشمیت از یک فرق ویژه در ماهیت "وجودی" می گفت. واژه "وجودی ـ existenziell که اشمیت آنرا در این رابطه بکار می گیرد، اجازه تعابیر مختلفی را می دهد. شاید مشخصه دوم تئوری "فاشیسم آغازین" اکو، که پیش از این از آن یاد کردیم، بتواند کمک کند یا اشاره ای باشد، تا بتوان فهمید، که صحبت از کدام فرق ویژه وجودی می تواند باشد. مشخصه دوم تئوری اکو رد مدرنیته از طرف جنبش ها و قدرت های فاشیستی و توتالیترست، که "به روشنگری و عصر خرد بعنوان شروع فساد مدرن" نگاه می کنند ﴿49﴾.
در این میان باید به دو نکته توجه کرد: رد مدرنیته در این رابطه اولا به معنای رد نقد گونه آن در بستر یک اندیشه پیشرو و انسان دوستانه صورت نمی گیرد. نقد مدرنیته در کل خود جرم نیست، مدرنیته را بهشت برین و خیابان یکطرفه آزادی و پیشرفت ندانستن خطای نابخشودنی فکری بحساب نمی آید، امری که نگاهی گذرا به تاریخ قرن بیستم بی شک آنرا ثابت می کند. در "دیالکتیک روشنگری" بعنوان مثال با نقدی از مدرنیته مواجه ایم، که آینه ای روبروی مدرنیته قرار می دهد و او را با بربریتی که از زمره محصولات اوست، مواجه می کند، هر چند باید با صراحت تاکید کرد، که هورک هایمر و آدورنو علیرغم نقد بی امان خود بر مدرنیته قصدشان اساسا نه انحلال مدرنیته، بلکه تعمق و به خود آمدن اوست. نقد و رد توتالیتاریستیمدرنیته اما ریشه در اندیشه ای پسا مدرن و اسطوره ای دارد و قصد نهائی او به عقب برگرداندن چرخ تاریخ ست. از اجزای برنامه پنجاه ماده ای و خواندنی اخوان المسلمین، که حسین البناﺀ آنرا در سال 1936 ارائه داد، یکی بعنوان مثال انحلال و ممنوع کردن همه احزاب و دستجات سیاسی و ترانسفورماتیون جامعه به "امت"، یا دیگری استقرار شرع بعنوان مدل قانون و قانون گذاری ست﴿50﴾.
این رد دوما به منزله نفی کامل و تمام عیار مدرنیته نیست، بلکه بخشی از مدرنیته مورد قبول و استفاده توتالیتاریسم، خواه از نوع سکولار، خواه از نوع مذهبی آن، قرار می گیرد. بر اساس توضیح هنری. آ. تارنر از این مکانیسم ﴿51﴾ قبول نیمه بند مدرنیته از سوی جنبش ها و قدرت های توتالیتر بعنوان مثال شامل پذیرش دست آوردهای تکنیکی مدرنیته ست ﴿52﴾. تصور این امر بسیار دشوار ست، که کسی در حوزه های علمیه پیدا شود، که حاضر به صرف نظر بر روی استفاده از انرژی الکتریکی یا "طب امپریالیستی"، هر دو از دستاورد های تکنیکی مدرنیته، باشد. اهمیت این قبول و پذیرش نیمه بند اما جائی با وضوح تمام آشکار می شود، که جریان بر سر استفاده از دست آوردهای مدنیته برای جامه عمل پوشاندن به اهداف سیاسی اجتماعی و پیاده نمودن برنامه هائی ست، که توتالیتاریسم خوابش را برای جامعه دیده است ﴿53﴾. این یعنی، آنطور که تارنر با تیزهوشی تمام تشخیص داده است، استفاده از مدرنیته بعنوان وسیله و ابزار ﴿54﴾ برای تثبیت و ادامه قدرت سیاسی و دنبال کردن اهدافی، که در پیش روی قدرت توتالیتر قرار دارند. آنطور که می بینیم، قبول نیمه بند مدرنیته ربطی به مزاج و خلقیات و سلایق شخصی دست اندرکاران قضیه ندارد، بلکه دارای یک بعد استراتژیک ست. این بعد استراتژیک بر بر جمهوری اسلامی پوشیده نیست و هرگز پوشیده نبود، زیرا آنجا که موضوع بر سراستفاده ابزاری از مدرنیته در جهت "مصلحت نظام" یا "بقای نظام" باشد، باید گفت که جمهوری اسلامی با آغوش باز به استقبال مدرنیته می رود، در غیر اینصورت نمی توان بعنوان مثال زانو زدن جمهوری اسلامی را در برابر نئولیبرالیسم، یا تجهیز همه جانبه دستگاه سرکوب جمهوری اسلامی را به تکنیک های وارداتی شنود و تعقیب و مراقبت توضیح داد و یا اینکه چرا جمهوری اسلامی با تمام توان در پی دست یابی به آن دسته از فناوری های تکنیکی ست، که در اختیار داشتن آنها از نظر او می تواند گام بزرگی در جهت روئین تنی نظامی او باشد.
منظور از رد مدرنیته بر این اساس به معنی نفی پایه ای نیروهای مولده و دست آوردهای علمی و تکنیکی که به ارمغان می آورند، نیست، بلکه پیکان این نفی شاهرگ نورماتیو مدرنیته و دست آورد های او را در این زمینه نشانه گرفته است. انگلس در رابطه با شخصیت روشنگری از مسند قضاوت خرد می گفت و از اجتناب ناپذیری پاسخگوئی در برابر آن ﴿55﴾. رد نورماتیو مدرنیته از نوعی که با آن در گفتمان ایدئولوژیک جمهوری اسلامی مواجه ایم، یعنی تعویض خرد بر مسند قضاوت توسط "شریعت" و "سنت" و "حدیث" و"حلیته المتقین". شعار "مرگ بر امریکا" تبلوراین گونه رد نورماتیو مدرنیته است و ویژگی نهائی و وجودی دشمنی، که در این شعار از او روایت ست، اینست که او معرف این بعد نورماتیو تلقی می شود. بر این اساس شعار "مرگ بر امریکا" یعنی مرگ بر همه دست آوردهای نورماتیو مدرنیته، یعنی: مرگ بر حقوق بشر، مرگ بر آزادی بیان، مرگ بر حقوق زنان، مرگ بر حقوق دگر اندیشان سیاسی، مرگ بر حقوق دگر اندیشان مذهبی، مرگ بر حقوق کارگران، مرگ بر حقوق کودکان، مرگ بر هنر مستقل، مرگ بر حقوق دگرزیستان جنسی، مرگ بر حکومت قانون، مرگ بر جامعه مدنی و سرانجام مرگ بر جرات استفاده از فهم خویش، که کانت از آن با نام "شعار روشنگری" یاد می کرد (56).
11﴾ روند تولید اسطوره خصم، آنطور که به آن اشاره کردیم، مانند مداری می ماند، که بسته شدن آن منوط به تعیین دوست یا نامیدن گروهی ست، که روانشناسی اجتماعی به آن "گروه خودی ـgroupـ "We می گوید و منوط به تعیین ماهیت اوست. می دانیم که گروه خودی بنا بر تعریفی که جمهوری اسلامی از آن دارد، در حالت "ایده آل" خود از کسانی تشکیل می شود، که می توان آنها را از مزارع، کارخانه ها، ادارات و مدارس بیرون کشید و روی میدان مین فرستاد. ماهیت این گروه اما ماهیتی ست، که تعیین آن توسط قرینه سازی های اسطوره ای صورت می گیرد. امیلیو جنتیله در تعریف خود از فاشیسم ده ویژگی برشمرده است، که در میان آنها ویژگی دوم، که جنتیله آنرا زیر سر فصل "بعد فرهنگی" طبقه بندی می کند، رابطه تفکر توتالیتر و فاشیستی با تفکر اسطوره ای ست ﴿57﴾. اسطوره مرجع فاشیسم در نیمه اول قرن بیستم در ایتالیا اسطوره رم و دوران طلائی سیادت سیاسی و نظامی امپریال اوست ﴿58﴾. ناسیونال سوسیالیسم اسطوره مرجع خود را، که قرار بازگشت دوباره به آن را گذاشته بود، در اسطوره "نژاد شمالی" و ژرمن های صدر تاریخ می جست ﴿59﴾. اسطوره ای که جمهوری اسلامی در این رابطه به آن مراجعه می کند، اسطوره شیعه است و همه قرینه سازی او در ارتباط با این سطوره مرجع قرار دارند. این قرینه سازی در شکل عام خود تلاش برای القای این نکته است، که گویا کسی هست، که دست نامرئی او پشتیبان جمهوری اسلامی ست. می دانیم که بنیادگذار جمهوری اسلامی در رابطه با تلاش ناموفق برای آزادی گروگان های امریکائی در سفارت امریکا از "مامور بودن ریگ ها" در بیابان های طبس، و در رابطه با خنثی کردن کودتای نوژه از مامور بودن یک "سگ" سخن گفته بود. الگوی قرینه سازی او در دو موردی که برشمردیم، احتمالا باید سوره "فیل" قران باشد، که در آن پرندگان نقش مامور را بازی می کنند. "امداد های غیبی" و رویت "صاحب الزمان" در جبهه های جنگ را هم می توان جزﺀ این دسته از قرینه سازی ها شمرد. شکل خاص این قرینه سازی اما تلاش برای ایجاد پلی ست، که جمهوری اسلامی را با صدر شعیه و مهم ترین حادثه در کالبد اسطوره ای آن، یعنی واقعه کربلا وصل می کند. ذکر رقم "72" در رابطه با قربانیان حادثه انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی، "یزد" نامیدن صدام حسین، تاکید هستریک شیفتگان بنیادگذار جمهوری اسلامی بر اینکه "اهل کوفه" نیستند و او را تنها نخواهند گذاشت، پدیده هائی نیستند، که ظهورشان تصادف محض باشد، همانطور که انتخاب واژه "فتنه" در رابطه با سرکوب جنبش سبز تصادفی نیست و خبر از یک قرینه سازی اسطوره ای دیگر می دهد. یکی از خواندنی ترین نمونه های این نوع قرینه سازی را اخیرا آقای حسن شریعتمداری ارائه داده است. در هشدار خود پیرامون مذاکرات دولت روحانی برای حل مناقضه اتمی در یک سخنرانی در حضور فرمانده هان سپاه می گوید: "جنگ صفین هنوز شروع نشده بود، ولی دو سپاه در مقابل هم صف آرائی کرده بودند. در همین بین تیری از سوی سپاه شام در اردوگاه سپاه کوفه افتاد. وقتی سراغ تیر رفتند، دیدند که بر تیزک تیر نوشته است: من "عبدالله ناصر" به هوش باشید. من ازسرخیرخواهی می گویم. معاویه و عمر عاص تصمیم گرفته اند، که آب فرات را به سوی سپاه شما منحرف کنند. عده ای در سپاه کوفه به وحشت افتادند. علی﴿ع﴾ فرمودند: چنین چیزی امکان ندارد، بلکه آن ها می خواهند که موقعیت برتری را که شما دارید، از شما بگیرند؛ اما عده ای از سران سپاه قبول نکردند و حضرت را مجبور به ترک موقعیت کردند. بعدا کسانی که حضرت را وادار به ترک کردند، به عذرخواهی آمدند". بدون تعمق و موشکافی ویژه هم می شود پی برد، که منظور آقای شریعتمداری، که اینطور که از قرائن بر می آید، گویا تنها بر علم استنطاق احاطه کامل ندارند، بلکه مهارت شان در این گونه قرینه سازی ها هم بی نظیر ست، از "آب فرات" و "منحرف کردن" آن، "علی﴿ع﴾"، "سپاه شام"، "سپاه کوفه"، "تیر"، "موقعیت برتر"، " وادار به ترک موقعیت برتر"، و سرانجام "عذرخواهی" چیست. انتقال این نوع صف آرائی ها از جهان اسطوره به زمان و جهان واقعیت یکی از مشخصه های بارز قرینه سازی اسطوره ای ست. شعار "مرگ بر امریکا" در درآمنویسی ـ Dramaturgie انتقال این صف آرائی وظیفه اش نشان دادن صف دشمن ست و اینکه به جز از آن کجا می توان او را پیدا کرد.
بدون تردید استفاده ابزاری از مذهب و فرهنگ مذهبی برای اعمال، تثبیت و تحکیم سیادت سیاسی در چنین قرینه سازی هائی بعد غالب ست. اختراع این بعد اما از زمره دستاورد های ویژه و اختصاصی جمهوری اسلامی نیست، بلکه سنت و قدمت آن چنان طولانی ست، که حتی بر پیشینیان دور هم پوشیده نبود. بخش سیزدهم کتاب اول Discorsi بعنوان مثال، که هورک هایمر در مورد آن می گوید، اثر اصلی ماکیاولی ست ﴿60﴾، اختصاص به استفاد ابزاری مذهب و فرهنگ مذهبی در امپراطوری رم برای حفظ و اعمال قدرت دارد ﴿61﴾. اما سوای این استفاده ابزاری می توان در رجوع قرینه ساز گونه جمهوری اسلامی به تشیع و اسطوره های آن تا حدودی دید فلسفه تاریخی این جمهوری را به عالم دید. بر مبنای این دید تاریخ دارای نوعی "هدفمندی" ـ Teleos ست، که این هدفمندی تاریخ را در نهایت خود به فرجامی مثبت خواهد رساند. در میان فلاسفه وزین باختر رد پای این نوع نگاه را می توان در فلسفه تاریخ هگل و مارکس دید. تفاوت اما در این ست، که فرجام تاریخ، آنطور که گفتمان ایدئولوژیک جمهوری اسلامی به آن نگاه می کند، نه سیطره خرد و نه ایجاد جهانی شایسته بشریت، بلکه جامعه عمل پوشاندن به اتوپی مسیحائی و عالمگیر شیعه است. این اتوپی با شکست سیاسی هزار و چند صد سال پیش آن در واقعه کربلا مجبور به حیاتی زیرزمینی شده بود. از نظر دست اندکاران جمهوری اسلامی اما ایجاد این جمهوری به این اتوپی این فرصت را داد، تا از زیست زیرزمینی بیرون بیاید و دوباره پا به عرصه آشکاری سیاسی و اجتماعی بگذارد. این به این معنی ست، که ظهور جمهوری اسلامی یک شانس طلائی تاریخی ست، که با استفاده هوشیارانه از آن می توان زمینه را برای قدم نهائی تحقق اتوپی شیعه، یعنی ظهور مسیحا آماده کرد. شاید به این خاطر بود، که بنیادگذار جمهوری اسلامی "حفظ نظام" را از "اوجب واجبات" می دانست، در جهت بقای آن توسل به هر وسیله ای، حتی به دروغ و کنش های ضد اخلاقی دیگر را جایز می شمرد و در این رابطه او و بعد ها جانشین او دست "سربازان گمنام صاحب الزمان" را آنقدر باز نهادند، تا کار به آنجا کشید، که یکی از "سربازان ارشد گمنام صاحب الزمان"، یعنی سعید امامی، که عمرش به ظهور مسیحا کفاف نداد، بعدا در مورد آنچه بر زنده یاد سعیدی سیرجانی رفت، گویا گفته بود، که به عقیده او "تیم فنی" وزارت اطلاعات در مورد تعزیر مرحوم سعیدی سیرجانی "زیاده روی کرده است".
12﴾ سالیان پیش در ایران کتابی با عنوان "خاطرات ظلمت" منتشر شد، که محتوای آن بررسی افکار سه تن ازاندیشمندان مکتب فرانکفورت، هورک هایمر، آدرنو و والتر بنیامین ست. نگارنده این کتاب با ارزش در پیشگفتار خود، به نیت تسهیل ورود خواننده به موضوع کتاب، حکایتی را از "عجایب نامه، عجایب المخلوقات و غرائب الموجودات" به قلم محمد ابن محمود همدانی ذکر می کند: "بر کوه اصفهان چاهی ست قعر آن پدید نیست. کودکی در آن افتاد. به روزگار اسحاق سیمجوری. و وی پادشاه بود. دلتنگ شد. و مادر وی جزع می کرد. مردی را از زندان به در آورد که مستوجب قتل بود و در زنبیلی نهاد و فرو فرستاد، به شرط آن تا هفت روز برکشند. هفت روز می رفت و وی سنگی در زنبیل داشت، فرو افکند و سه شبان روز گوش می داشت، هیچ آواز برنیامد. وی را برکشیدند. گفتند: چه دیدی. گفت ظلمت" (62).
ظلمتی که نام او جمهوری اسلامی ست، ﴿متاسفانه﴾ ظلمتی خاموش نیست. برهان آن طنین کافکاگونه شعار "مرگ بر امریکا" و شعار های مانند اوست.
1) Wittgenstein, L.; Tractatus logico-phlosophicus, F am Main 1984, S.67
2) Hegel, G.W.F; „Vorlesungen über die Philosophie der Geschichte“, F am Main 1986, S.49
3) H. Arendt; „Über die Revolution“, München 1994 S. 147
4) Goethe, J. W.; „Schriften zur Kunst, Schriften zur Literatur, Maximen und Reflexionen“, in: Werke Bd. XII, München 1981, S.380
5) Marx, K.; „Kritik der politischen Ökonomie“, Bd.1, Berlin 1979, S.86
6) S.94 همانجا
7) Machiavelli, N.; „Fürst“, Stuutgart 1978, S.28
8) Kant, I; „Prolegomena zu einer jeden künftigen Metaphysik“, Hamburg 1993, S.15
9) در این رابطه نگاه کنید به:
Zizek, Slavoj: „Fünf Interventionen zum Ge- oder Missbrauch eines Begriffs“
10) Arendt, H.; „Elemente und Ursprünge totaler Herrschaft“, München 1993, S.549
11) Volosinov, V.N.; „Marxismus und Sprachphilosophie“, F am Main/Berlin/ Wien 1975, S.55
12) S.69 همانجا
13) S.54 همانجا
14) S.56 همانجا
15) S.71 همانجا
16) رجوع به واژه ها دررابطه با تحلیل گفتمان البته چیز تازه ای نیست و شیوه متداولی ست. در این رابطه نگاه کنید به :
Busse, D., Tenbert, W.; „Liguistische Diskursanalyse“, Wiesbaden 2013, S. 24
17) Habermas, J.; „Zwischen Naturalismus und Religion“, F am Main 2009, S.119
18) Nietzsche, F.; „Genealogie der Moral“, Kritische Studienausgabe, Herausgegeben von G. Colli und M. Montinari, München 1999, S.267
19) در این رابطه نگاه کنید به گفتگوئی بین هورک هایمر، گادامار و آدرنو با عنوان "در باره نیچه و ما" در:
Horkheimer, M.; Gesammelte Schriften, Bd.13, F am Main 1989, S.114
20) Probst, P.; „Historisches Wörterbuch der Philosophie“, Bd.8, Darmstadt 1992, S.920
21) S.921 همانجا
22) Stegmaier, W.; „Nietzsches Genealogie der Moral“, Darmstadt 1994, S.118
23) S.119 همانجا
24) Nietzsche, F.; „Genealogie der Moral“, Kritische Studienausgabe, Herausgegeben von G. Colli und M. Montinari, München 1999, S.276
25) S.278 همانجا
26) Adorno, Th. W.; „Probleme der Moralphilosophie“, F am Main 1996, S.255
27) 87 مانس اشپربر" :نقد جباریت" ﴿در برگردان بی همتای آقای کریم قصیم﴾،1363، صفحه
28) Eco, U.; „Der immerwährende Faschismus“, in: Eco, U.; „Vier moralische Schriften“, München 2000.
29) S.57-67 همانجا
30) S.60 همانجا
31) S.61 همانجا
32) S.86 27 منبع
33) S.86 همانجا
34) S.86 همانجا
35) S.80 همانجا
36) S.86 همانجا
37) Schieder, W.; „Der italienischer Faschismus“, München 2010, S.61
38) Paxtron, P. O.; „Die fünf Stadien des Faschismus“, in: Mittelweg 36, 1/2007, S.61
39) Schmitt, C.; „Der Begriff des Politischen“, Berlin 1963, S.122
40) Groh, R.; „Arbeit an der Heillosigkeit der Welt- Zur politisch-theologischen Mythologie und Anthropologie Carl Schmitts“, F am Main 1998, S.60
41) Schmitt, Carl; „Der Begriff des Politischen“, Berlin 1963, S.26
42) S.46 همانجا
43)S. 27 همانجا
44) S.33 همانجا
45) S.33 همانجا
46) در این رابطه نگاه کنید به:
Schmitt, Carl.; „Politische Theologie“, Berlin 2009, S.11-21
47) Machiavelli, N.; „Fürst“, Stuutgart 1978, S.23
48)S. 23 همانجا
49) S.58 28 منبع
50) Abdel-Samad, H.; „Der islamische Faschismus“, München 2014, S.43
51) Turner, H. A.; „Faschismus und Antimodernismus“, in: „Faschismus und Kapitalismus in Deutschland“, Göttingen 1972, S.157-182
52) S.171 همانجا
53) S.171 همانجا
54) S.172 همانجا
55) Engels, F.: „Die Entwicklung des Sozialismus von der Utopie zur Wissenschaft“, in: Marx/Engels Werke, Bd.19, Berlin 1978, S.189
56) Kant, I.; „Was ist Aufklärung?“, Hamburg 1999, S.20
57) Gentile, E.; „Der Faschismus“, in: Mittelweg 36, 1/2007, S.98
58) S. 60 37 منبع
59) Schipperges, K. J.; „Zur Instrumentalisierung der Religion in modernen Herrschaftssystemen“, in: Maier, H(Hrsg.).; „Totalitarismus und politische Religionen“, Padeborn/München/Wien/Zürich 2003, Bd.III, S.226
60) Horkheimer, M.; „Anfänge der bürgerlichen Geschichtsphilosophie“, F am Main/Hamburg 1971, S.13
61) Machiavelli, N.; „Discorsi“, Stuutgart 1977, S.50
62) S.2 بابک احمدی" :خاطرات ظلمت" تهران 1376,
|