داستان "جدایی نهاد دین از نهاد سیاست"
داستان کبکِ سر در برف فرو کرده!


حمید آقایی


• نظریه جدایی نهاد مذهب از نهاد سیاست، که اکنون در میان مسلمانان نوگرا و حتی برخی از جریانهای سیاسی غیرمذهبی مُد شده است، بمانند سر فرو کردن کبک در برف می باشد. نهاد مذهب در ایران، هیچگاه یک نهاد صرفا مذهبی، که در پشت دیوارهای حوزه علمیه مشغول به خود باشد، نبوده است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۶ مهر ۱٣۹٣ -  ۱٨ اکتبر ۲۰۱۴


حمله گاه و بیگاه سید علی خامنه ای به سکولاریسم، که آخرین آن در مراسمی به مناسبت عید غدیرخم صورت گرفت، امر عجیبی نیست. وی در این مراسم بار دیگر می گوید: "آن کسانی که سعی کردند اسلام را از مسائل اجتماعی و از مسائل سیاسی برکنار بدارند و آن را منحصر کنند به مسائل شخصی و مسائل خصوصیِ زندگی افراد - و در واقع نگاه سکولار به اسلام داشته باشند که تبلیغات دشمنان و دستهای دشمنان هم این بینش را در بین مسلمانان در طول سالیان دراز ترویج کرده است- جوابشان مسئله‌ی غدیر است."

جمهوری اسلامی و روحانیون حاکم بر آن بخوبی از روند کاهش تعلقات مذهبی و اعتقاد مردم به اسلامی که این حکومت و روحانیون حوزه علمیه نمایندگی می کنند آگاهند. شاید آمار دقیق و قابل اعتمادی از این روند نزولی وجود نداشته باشد، اما ابراز نگرانی مقامات مذهبی و حتی سیاسی-نظامی این نظام از خالی شدن مساجد؛ و اعتراض رهبر جمهوری اسلامی به سکولار شدن مراسم مذهبی از یکسو، و اعدام "از اسلام برگشتگان" و تحت فشار گذاشتن و دستگیری دراویش گنابادی همگی دلالت بر واقعیت ترس و نگرانی حکومت جمهوری اسلامی از کاهش تعلق مردم به دین رسمی دارند.

اگرچه جامعه ایران، یک جامعه مذهبی است و مانند بسیاری از کشورهای دیگر، حتی جوامع مدرن و پیشرفته غربی، همچنان نیز مذهبی خواهد ماند؛ اما بمانند این کشورها از همان قانونمندی عمومی کاهش تعلق نسبت به یک تفسیر خاص از مذهب و نهادهای مذهبی و حتی فرایندِ تحول از "خدای فردی" و یا "مذهب شخصی" به نوعی عرفان و معنویت (spirituality) پیروی می کند.

شاید بتوان گفت که تنها تفاوتهای موجود بین فرایند کاهش تعلق مردم به مذهب در جامعه ایران با کشورهای غربی پیش زمینه ها و علل آغاز این فرایند باشند. کاهش تعلق در کشورهای غربی را در درجه اول می توان به پروسه مدرنیزاسیون و سکولاریزاسیون در همه ابعاد اجتماعی این ملت ها نسبت داد. در حالیکه علت العلل آغاز روند کاهش تعلقات مردم ایران به نهاد مذهب را باید مشخصا در واقعیت اسلام حکومتی دید که روحانیون و متولیان مذهب از آن تغذیه می کنند. اگرچه جامعه ایران نیز هیچگاه از امواج مدرنیته و سکولاریزم بی نصیب نبوده است.

با وجود روند نزولی کاهش تعلقات مذهبی، چه در ایران و چه در کشورهای غربی، اما بنا بدلایل مختلف، سکولاریسم و بویژه نظریه "جدایی دین از سیاست"، اندیشه ای که زمانی گل سر سبد مدرنیته بود، زیر علامت سوال قرار گرفته و بعقیده برخی از نظریه پردازان "پُست-سکولاریسم" دچار بحران گردیده است.

جان کلام نظریه پُست-سکولاریزم بر این پایه استوار است که بعلت چند فرهنگی شدن جوامع اروپایی، بویژه پس از مهاجرت گسترده مسلمانان کشورهای جهان سوم به اروپا، و برای حفاظت از فرهنگ و پیش زمینه های تاریخی مسیحی- یهودی اروپائیان، ما باید راه ورود مذاهب را به سیاست و مشارکتشان در امور اجتماعی-سیاسی باز و آسان تر نماییم. مقامات کلیسایی نیز بعلت مشاهده روند نزولی مراجعه مردم به کلیسا و کاهش نقش اجتماعی آن، طبیعتا و با کمال میل از این نظریه دفاع می کنند، تا شاید از این طریق بتوانند منافع اجتماعی و طبقاتی خود را حفظ نمایند. ناگفته نماند که بحرانهای اقتصادی دهه اخیر نیز باعث شده که سبدهای کمک های اجتماعی در کشورهای اروپای غربی روزبروز کوچکتر شوند و از دامنه قدرت دولت های رفاه اروپایی که آن نیز یکی دیگر از دستاوردهای مدرنیته و سکولاریزم اروپایی است، کاسته گردد.

برداشت عمومی در کشورهای اروپای غربی بر این است که افزایش موج مهاجرت مسلمانان به کشورهای اروپایی، و در کنار آن عدم امنیت اقتصادی، موجب عدم اطمینان و امنیت عمومی -بخاطر احتمال از دست دادن حق حاکمیت ملی، فرهنگی، مذهبی و تاریخی- شده اند. زمینه مناسبی که نظریه پردازان پُست-سکولاریزم را تشویق به دفاع از نظریه خود می نماید و به مقامات کلیسایی و احزاب وابسته به آنها نیز جرات می دهد، از زوایه مذهب، وارد مباحث اجتماعی و سیاسیِ ناشی از بحرانهای موجود در غرب گردند؛ و حتی پا را از مرزهای غیر قابل تردید سکولاریسم، از جمله عدم تبعیض مذهبی، فراتر نهند و از کنار تبعیضهای مذهبی نسبت به ادیان غیر مسیحی- یهودی به آسانی بگذرند و بر آنها چشم پوشی نمایند.

برای مثال گفته می شود که همین پیش زمینه های سیاسی، اجتماعی و روانی ناشی از مهاجرت روزافزون پناهندگان کشورهای مسلمان خاورمیانه و همچنین بحرانهای عدیده اقتصادی، دولت فرانسه را وادار ساخته است تا به واقعیت "حضور قوی" مذهب در مناسبات اجتماعی تن در دهد و تا حدودی از سیستم لائیک خود فاصله گیرد؛ برای نمونه، مانند گذشته مانع از دخالت مذاهب، حتی اسلام، در امور اجتماعی، آموزشی و سیاسی نشود. بطوری که حتی نمی تواند و یا اینکه نمی خواهد، مانع از رفت و آمد زنان مسلمان نقاب دار در سطح شهرها و خیابانها شود. در سایر کشورهای اروپایی نیز نیروهای راستِ مذهبی که خود را مدافع فرهنگ و تاریخ مسیحی- یهودی این قاره می دانند، قدرت روز افزونی پیدا کرده اند و در کشوری نیست که این نیروهای راست و ناسیونالیست با جریانات افراطی مسیحی و یهودی همکاری نداشته باشند.

اما بنظر نگارنده واقعیت چند فرهنگی شدن جوامع غربی و نگرانی اروپائیان بابت از دست دادن هویت فرهنگی و تاریخی خود هیچیک دلیلی بر وجود بحران در نظریه سکولاریزم و جدایی دین از سیاست نمی تواند باشد. اصولا پایه های فکری و فلسفی یک نظریه را نمی توان صرفا به اعتبار تغییر شرایط اجتماعی- سیاسی مورد تجدیدنظر قرار داد. سکولاریزم فقط یک نظریه سیاسی نیست، بلکه از پایه ها و مبانی جهان شناسانه و اومانیستی برخوردار است.

تلاش برخی از روشنفکران مسلمان مانند عبدالکریم سروش و یا محسن کدیور در تقسیم سکولاریسم به دو شاخه مجزا از هم، یعنی به سکولاریسم سیاسی و سکولاریسم فلسفی، یادآور کوشش های نافرجام بسیاری دیگر از مسلمانان نوگرای دهه چهل و پنجاه شمسی در کپی کردن برخی از وجوه روبنایی مدرنیته و نادیده گرفتن پایه ها و اصول فلسفی آن می باشد. تلاشی که همواره موجب تلفیقی نامیمون و پرتناقض بین نظریات اسلامی و سکولاریسم و مدرنیته شده است. برای مثال محسن کدیور در یک سخنرانی که به مناسبت چهلمین روز درگذشت عزت الله سحابی، و هاله سحابی و هدی صابر، در روز پنجشنبه ٢٣ تیرماه سال ۱٣٩۰ در لندن برگزار شد، جمله ترکیبی و فرمول پرتناقضی را تحت این عنوان که "قائل به دموکراسی، سکولاریسم و اسلام سیاسی هستیم" ارائه می دهد!

اما در مورد فرهنگ و هویت مسیحی-یهودی جوامع اروپایی، که برخی از نظریه پردازان غربی مدعای آن هستند، باید اشاره کرد که اولا تاریخ و فرهنگ اروپا بیش از آنکه متاثر از فرهنگ مسیحی- یهودی باشد متاثر از فرهنگ و فلسفه یونان و روم باستان بوده است، حداقل به جرات می توان گفت که پس از آغاز عصر روشنگری و مدرنیته، فرهنگ و منش اروپائیان بیش از آنکه از فرهنگ مسیحی- یهودی تاثیر پذیرفته باشد از افکار و اندیشه های عصر اروپای باستان، در زمینه های فلسفی و سیاسی، تغذیه کرده است. در واقع پس از یک دوره سکون و وقفه قرون وسطایی، اروپا همواره تلاش داشته است به گذشته خود رجوع نماید. برای مثال با وجودیکه در برخی از کشورهای اروپایی مدارسی وابسته به یکی از گرایشات مسیحی وجود دارند، اما یک نظام آموزشی مشترک برای همه مدارس تظیم گردیده است؛ که در آنها بیش از آنکه آموزشهای مذهبی داده شوند، به تاریخ و فرهنگ یونان قدیم و روم باستان پرداخته می شود.

هژمونی مسیحیت در کشورهای اروپایی و اینکه اکثر اروپانیان از پدر و مادر مسیحی زاده شده اند نیز مجوزی بر نطریه پُست-سکولاریزم مبنی بر ضرورت دخالت مذهب در سیاست نمی تواند باشد. همانطور که گفته شد، صحت و سقم یک نظریه فلسفی-اجتماعی را نمی توان در درجه اول منوط به حمایت بخشهای گسترده مردم از آن کرد. در اوایل آغاز دوران آلمان نازی نیز خیل عظیمی از مردم آلمان از هیتلر حمایت می کردند، اما هیچگاه این حمایت دلیلی بر حقانیت نظریات فلسفی و سیاسی هیتلر و حزب نازی نبوده است. حمایت گسترده از روح الله خمینی در اوائل دوران انقلاب اسلامی و هژمونی مسلمانان نوگرا در جمهوری تازه تاسیس اسلامی نیز قطعا دلیلی بر حقانیت نظریه ولایت فقیه وی و بطور کلی اسلام سیاسی نمی تواند باشد. حتی اعتقادات مذهبی مردم و این واقعیت که اکثر مردم ایران مسلمان شیعه هستند و بنابراین ما چاره ای جز اجرای فرمولی متفاوت و مدرن از اسلامی سیاسی نداریم، استدلالی غیرعلمی و مصلحت طلبانه است که بیش از آنکه مبتنی بر دلایل فلسفی و علمی باشد، ریشه در منافع فردی و طبقاتی مدعیان این نظریات دارد. تنوع فرهنگی و مذهبی نیز دلیلی بر بحران در نظریه سکولاریزم نمی تواند باشد. در این رابطه از هند می توان نمونه آورد که با وجود بیشترین تنوع فرهنگی و مذهبی هیچگاه مرز بین مذهب و سیاست در این کشور درهم نریخته است و نظام سیاسی آن همچنان سکولار مانده است.

بنابراین این بحران فرضی و خود ساخته قبل از هر چیز ناشی از تلاش همواره نافرجام مسلمانان نوگرا در به عاریه گرفتن اصول و مبانی مدرنیته می باشد و نه در خود فلسفه و اصول سکولاریسم-اومانیسم. سکولاریسم فلسفی و به سخن دیگر دهری، عرفی و "دنیایی اندیشدن" پایه ها و بنیادهای غیرقابل تفکیک از "سکولاریسم سیاسی" هستند؛ و اصولا نمی توان دین اسلام را سیاسی کرد، یا یک حکومت سکولار در یک جامعه اسلامی پیاده نمود، بدون اینکه مبانی فلسفی فرهنگی اسلام دست نخورده باقی بماند.

نظریه جدایی نهاد مذهب از نهاد سیاست، که اکنون در میان مسلمانان نوگرا و حتی برخی از جریانهای سیاسی غیرمذهبی مُد شده است، بمانند سر فرو کردن کبک در برف می باشد. نهاد مذهب در ایران، هیچگاه یک نهاد صرفا مذهبی، که در پشت دیوارهای حوزه علمیه مشغول به خود باشد، نبوده است. نهاد مذهب، یعنی روحانیت، هیچگاه در تاریخ حیات خود بعنوان یک نهاد صرفا معنوی عمل نکرده است، بلکه همواره و در عمل، بمانند یک نهاد مدنی، فرهنگی و حتی اقتصادی ظاهر می شده و حضور فعال داشته است؛ نهادی که ریشه های بسیار عمیقِ حداقل چند صد ساله پس از دوران صفویه پیدا کرده است. بنابراین تصور اینکه این نهاد را بتوان از سیاست جدا نمود، بدون اینکه پایه های فکری-فلسفی و پایگاهای اجتماعی و طبقاتی آنرا تضعیف نمود، بیش از یک پندار واهی و خوش خیالانه نیست.

به سخن دیگر، این نهاد مذهبی همراه با نظامهای سیاسی حاکم بر ایران در حقیقت یکی از عوامل اصلی اشاعه دهنده اخلاق مذهبی و بدنبال آن تبدیل اسلام به یک دین مدنی بوده است. و تا مادامی که این اخلاق و "دین مدنی" در جامعه ایران حضور قوی داشته باشد، نمی توان از نظریه جدایی نهاد دین از نهاد سیاست انتظار معجزه داشت.

فرمول بندی محسن کدیور تحت عنوان "قائل به دموکراسی، سکولاریسم و اسلام سیاسی هستیم" فرمول بندی بسیار ناقص و پرتناقض و گول زننده ایست، زیرا یکی از پایه و پارامترهای اصلی سکولاریزم، که همانا اخلاقیات سکولار باشد، را فراموش می کند و به عمد به آن نمی پردازد. اخلاق سکولار و این دنیایی اما خود بر فلسفه امانیستی و اگزیستانسیالیستی استوار است و آنرا نیز نمی توان مستقل از مبانی فلسفی و جهان شناسانه سکولاریسم و مدرنیسم جدا نمود، آنطور که عبدالکریم سروش اعلام می دارد که به سکولاریسم سیاسی معتقد است اما سکولاریسم فلسفی را قبول ندارد!

بعبارت دیگر، سکولاریسم، نظریه جدایی دین از سیاست، امانیسم، اخلاق سکولار و در نهایت سکولاریسم فلسفی یک مجموعه واحد و به هم پیوسته ای هستند و نمی توان آنرا محدود به جدایی نهاد دین از نهاد سیاست ویا صرفا سکولاریسم سیاسی نمود. در ایران امروز، نهاد هایی مانند انجمن حجتیه، جمعیت های موتلفه اسلامی و حزب جمهوری اسلامی در کنار جامعه روحانیت و بطور کلی حوزه های علمیه از دیگر نهادهای دینی در ایران هستند که اتفاقا بطور آشکاری دست در قدرت سیاسی دارند و از پایگاه های قوی اقتصادی و طبقاتی نیز برخوردارند. آیا روشنفکران مسلمان و برخی از غیرمذهبیون، که در پی جدایی نهاد دین از نهاد سیاست هستند، قصد دارند (و آیا اصولا قادر هستند) در صورت رسیدن به حکومت، دست این نهادها را از سیاست کوتاه کنند؟ در این میان تکلیف ادعای دمکراسی خواهی آنان (اشاره به فرمول "قائل به دمکراسی، سکولاریسم و اسلام سیاسی هستیم") چه خواهد شد؟ زمانی که بخواهند نهاد دین را از نهاد سیاست جدا کنند.

بر خلاف تصور محمد قوچانی، سردبیر نشریه مهرنامه، که در شماره دوم این نشریه از قدرت نهادهای مذهبی در ایران می نویسد، باید اضافه کرد که قدرت این نهادها بدلیل تعلق مردم ایران به آنها نیست. قدرت نهادهای مذهبی و روحانیت در درجه اول مدیون هژمونی مذهب شیعه در کشور ایران، که همواره توسط حکومت های ایران تشدید و تشویق شده است، از یکسو و پایگاه های قوی اقتصادی و سیاسی این نهادها از سوی دیگر می باشد. همانطور که در ابتدای این یادداشت آمد، اعتقادات مذهبی مردم ایران به معنی تعلق آنان به نهادهای مذهبی نیست و شواهد بسیار نشان می دهد که این تعلق همواره رو به کاهش داشته است و حتی اعتقادات شخصی به مذهب و خدا در حال تحول به نوعی از اعتقادات معنوی و عرفانی می باشند، اعتقاداتی که دیگر نمی خواهد در بند یک مذهب خاص و تفسیر ویژه این مذاهب از جهان و انسان محصور بماند.

http://haghaei.blogspot.com