روانشناسی داستانی - ۱۱
خود و جامعه را در آیینهی خود و جامعه دیدن
هادی پاکزاد
•
رفتهرفته، برایم همه چیز روشن میشد. دیگر لزومی نداشت از دوستِ چاپچی بخواهم دنبالهی بحث را در رابطه با نقش بانکها و سودِ پول ادامه دهد! میرفت که برای من نیز همه چیز آشکار شود. در نهایت بهتر دیدم که باید برای این «پولِ سودی» لعنتی که زمانی به راحتی از حلقومَم پایین میرفت فکر دیگری کنم
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱ آبان ۱٣٨۵ -
۲٣ اکتبر ۲۰۰۶
· بگومگوی مادر و دختر!
- من واقعاً نمیدانم که در این خانه چه اتفاقی افتاده است؟!. این از دختر و این هم از پدرِ دختر!!، من چهطور میتوانم بچهی نازنینم را دست و پا بسته تحویلِ مردم دهم؟! چند روزی است که این بچه دارد همین حرفهای تو را میزند و خیلی هم با آب و تابتر از شما، ببخشید، این چرت و پرتها را تحویلِ من میدهد!. من فکر کردم که او بچه است و دارد از روی هیجان و بیتجربگی حرف میزند!، حالا میبینم که پدرش برای ما از روی نوشته میخواند که شرایط ازدواج باید چنین باشد و چنان!!. مردِ حسابی!، مگر فراموش کردی که بسیاری از همین خانم و آقاهای مدعیِ تساوی حقوقِ زن و مرد که خرشان از پُل گذشت، چگونه تیشه به ریشهی زندگی خودشان زدند. چند نفر از آنها را نام ببرم که کارشان به طلاق کشید!. هیچکس که نداند، شما که میدانید! آنان هم، همگی از این حرفهای گندهگنده میزدند! ولی نتیجهاش چه شد؟!...
با شنیدنِ این حرفها، رنگ و روی دخترم برافروخته شده بود!.دیگر از آن شادمانی چند دقیقهی قبل، که پس از شنیدنِ گفتههای من داشت، خبری نبود!. گویی مثلِ کسی که خطری دارد تمامِ زندگیش را تهدید میکند، نگاهی بغضآلود به مادرش انداخت. در همین حالت به میان حرفهای مادر پرید و بیپروا رشتهی کلام را در دست گرفت:
- مادر، مدتهاست که ما دراین باره با هم گفتگوهای بسیاری داشتیم!، متأسفانه شما باز هم همان حرفهای خودتان را میزنید و توجه چندانی به نظرات دیگران ندارید!. در حالِ حاضر این کارِ درستی نیست که من از زندگی خودِ شما سخنی به میان آورم!. اما بد نیست که فقط پرسشهایی داشته باشم! شما بگویید، چرا همیشه از زندگیتان شکایت داشتهاید؟ چرا بیشترین گذرانِ عمرتان را در حسرت و پریشانی بهسر بردهاید؟ چرا با تمام امکاناتی که به هر دلیلی برایتان فراهم شده، خود را مغبون میدانید و بارها از بختِ بدتان ناله سردادهاید؟ چرا برسر هر موضوعِ بیاهمیت و کوچکی با پدر جِرّوبحث میکنید و محیطِ زندگی را پُرآشوب و مشوش میسازید؟ چرا نزدِ هرکسی میرسی به زمین و زمان بد میگویید و تمامِ نارساییها را به گردنِ این و آن میاندازید؟ چرا فکر میکنید که فقط خودتان درست میاندیشید؟ چرا برای عقاید و نظرات دیگران ارزشی قایل نمیشوید؟ چرا برای پیشبرد عقاید خود از هر وسیلهای استفاده میکنید؟... نیک میدانید که من بیش از هر کسی خود را مدیون و وابسته به شما میدانم!، میدانم که تمامِ صحبتهای شما از روی خیرخواهی برای من است. اما باید بپذیرید که نباید نگرشهای خود را که عمدتاً بر پایههای یک زندگیِ خودبخودی و باری به هر جهت استوار بوده است، به دیگران تحمیل کنید!. اکنون اگر تمامی حرفهایم را به غلط گفتهام، بگویید که اشتباه میکنم! ولی تردید ندارم که متأسفانه، شما خود نیز تلاش نکردهاید تا کمترین تغییری در نوع زندگی و افکارتان بهوجود آورید!. مادر جان، جداً علاقهمندم که شما زندگی را برایم تعریف کنید؟! آیا اینکه بسیاری از آدمها ادعاهایی دارند ولی در عمل به ضدِ گفتههای خود رفتار میکنند! بیانگر آن است که آن ایدهها و افکار غلط است؟ هیچ اشکالی ندارد که این نظر شما را بپذیریم که اگر چنان ایدههایی کاربرد عملی میداشتند، حاصلِ آنها نمیبایست معکوس میشد!. اما نکتهای که باید به آن توجه کرد این است که آیا همان ایدههایی را که محصولِ تمامی تجربهی انسانها بوده است، آیا به درستی شناختهاید که بازتابِ رفتاری بسیاری از آن آدمهایی که آن ایدهها را یدک میکشیدند، نمایانگر درستی و نادرستی آن ایده میدانید؟!. واقعیت این است که شما هم مثلِ دیگر تخطئه کنندگان، فقط بلد هستید که بگویید: فلانی که این همه ادعا داشت، حالا دارد خودش مردم را میچاپد!. حالا یکی از حقهبازهای درجهی یک شده است! حالا رحم به صغیر و کبیر نمیکند!، پس همهی ادعاهایش پوچ و بیمعنی بود!. شما ، حتا در بیانِ همین گفتههایتان به چند نکتهی ظریف توجه نمیکنید: میگویید حالا حقهباز شده است، مردم را دارد میچاپد و...، پس از همین گفته چه میتوان نتیجه گرفت: آیا آن زمان که به قولِ شما ادعا داشتند که چپاول و حقهبازی، غیر انسانی و غلط است درست میگفتند و یا اکنون که خود به جرگهی غارتگران پیوستهاند صحیح رفتار میکنند؟! اگر ایدهی آنان که در گذشته برایشان اعتقاد بود، انسانی و صحیح است، که جای بحث باقی نمیماند! اما اگر آن اندیشهها غلط و ناصحیح بوده، پس شما باید به آن انسانهایی که به اعتقاداتِ گذشتهی خود پا زدهاند و به راه راست هدایت شدهاند و توانستهاند در جرگهی استثمارگران و غارتگران درآیند و در این راه کوشاتر از دیگران حرکت نمایند، احترام بگذارید!!. وقتی از شما تقاضا کردم که مادر، زندگی را برایم تعریف کنید، منظورم فقط این بود که چرا همهی عمر را باید در تناقضهای بیحاصل سپری کنیم و همیشه و همهوقت دیگران را زیر ذرهبین قرار دهیم درحالی که نمیدانیم چرا هستیم و چرا ذرهبین دردست داریم. بههرحال مادر، باید اضافه کنم که شما بهتر است خیلی هم خوشحال باشید که من و نامزدم دارای چنان اندیشهای هستیم که چشمانداز آن میتواند پشتکردن به آن باشد و پیامدش هم قدرت و ثروت را بههمراه بیاورد!!.
شما از نمونههای فراوانی از عدمِ موفقیت این شکل از ازدواجها گفتید که من نیز به آن باور دارم و حرفِ شما را رد نمیکنم!، اما باید توجه داشت که برداشت و نگاه ما از این موضوع متفاوت است!. اولاً یادآوری این نکته ضروری است که اکثریت مطلقِ ازدواجهایی که بر اساسِ ملاحظهکاری، که منظورم از این واژه نگریستن به منافعِ خود و جمع کردنِ حواس برای مغبون نشدن در معاملهی ازدواج، صورت میگیرد، خود شاهد هستی که بیشاز نود درصد آنها با شکست مواجه بوده و اگر در بسیاری موارد استمرارِ آن زندگیهای شکست خورده را ملاحظه میکنی، تنها بدین خاطر است که دوطرف، چه مرد و چه زن، چاره و گریزی برای جدایی ندارند، آنان نیز اگر امکانی برای جدایی داشتند، لحظهای را حرام نمیکردند!. بیپرده بگویم، شما خود و پدر را ببینید!، با اینکه دورانهایی را با یکدیگر گذراندهاید و سختیهای بسیاری را با هم تجربه کردهاید، نیک میدانید که ادامهی زندگی خودتان را به ناچاری پذیرفتهاید!!. از این موضوع بگذریم، سخن این است که قرار نیست که انسان برای ابد عهد ببندد که در هر صورت باهم باشد!!. سخن این است که آزادانه یکدیگر را بخواهد و در تمامِ مدتِ زندگی نسبت به هم صادق و صمیمی باشد. شما نمیتوانی با صداقت و صمیمیت سرِ ستیز داشته باشید و بگویید که صداقت در زندگی مشترک چیزِ بدی است. مسأله در این است که مفهومِ صداقت در اکثر زندگیهایی که برپایهی «همه چیز را برای خود تصاحب کردن» استوار شده باشد، از ماهیت تهی گشته و آن را در عمل کمتر میتوانی مشاهده کنید. سخن این بود که شما با خرد و دانشِ نسبی خودت باید بتوانی در رابطه با زندگی و به خصوص زندگی زناشوییات صادق، آگاه و همهجانبهنگر باشید. شک نباید کرد، آن کس که دیگری را از صمیم قلب دوست دارد و در تمامی روابطش بیریا و عاشقانه رفتار میکند، هرگز نباید در هیچ زمان و موقعیتی که اوضاع بروفق مرادش نچرخید، خود را سرزنش کند!. او هرگز نباید بهخاطر زیباییهایی که بهوجود آورده و از همهی آنها لذت برده، اکنون که شرایط گونهای دیگر رقم خورده، خود را سرزنش کند!. چنین کاری بدین مفهوم است که او همیشه نادانسته و ناخودآگاه زندگی کرده است! بدیهیاست که اگر چنین باشد، شخص چه بخواهد و چه نخواهد، دایماً خودش را سرزنش میکند و برگذشتهای که به غفلت گذشت حسرت خواهد خورد!.
چنین نتیجهای این است که شما با آنکس که فکر میکردی دوستش داری زندگی نمیکردید! او را «مالِ» خود و در انحصار خود میدانستید. قبول نداشتید که او نیز یک انسان است و اگر نتواند آزادانه تو را بفهمد و بنا به هردلیلی که منبعث از شرایط اجتماعی و گرایشهای نهادیِ خود شخص میشود، تو را درک نکند و قدر ارزشهای موجود را نفهمد، میتواند از تو جدا شود که البته بهای کارش را نیز خواهد پرداخت. اگر آن جدایی براساس درک درستی صورت گرفته باشد، حتماً بهای خوبی عایدش میشود و اگر بر پایهی کجاندیشی باشد، بهای متناسب را خواهد گرفت. اما شما نیز نباید از این جدایی که سهمی در آن نداشتهاید، خود را سرزنش کنید! و تمامِ دورانِ زندگی با او را زیر سوالهای منفی و غلط ببرید. شما کسی هستید که در گذشته آگاهانه و عادلانه و صمیمانه اندیشیده و عمل کردهاید، لذا هرگز خودتان را نادم و پشیمان نخواهید یافت...، بیجهت نیست که در همان نوشته که پدر با خود آورد در جایی اشاره دارد که حق طلاق برای طرفین محفوظ است و شخص میتواند به هر دلیلی که برای خودش منطقی بهنظر برسد، بدان کار اقدام کند!. بدیهیاست که اگر در یک مناسباتی، تمامِ آن ضوابط که در آن نوشته آمده است، لحاظ شده باشد و دو طرف با شناخت یکدیگر را پذیرا شده باشند، احتمالِ آن ردیف جداییها که شما از آنها نام برده و یاد کردید، کمتر بهوجود میآید!...
حرفهای دخترم تمامی نداشت!. من جسته گریخته چیزهایی از آنها را متوجه میشدم! اما راستش را بخواهید خیلی هم گیج شده بودم!. این شیوه از نگاه به زندگی برایم چندان آشنا نبود!. نمیدانستم که آدم میتواند تا این اندازه همهچیز را در راستای عواطف و احساساتِ خود کانالیزه کند! آیا واقعاً میتوان با عواطف و احساسات، منطقی و تعقلی برخورد کرد؟ او گونهای حرف میزد که گویی در هرحال هر اتفاقی که حادث شود، قابلِ تحمل است و باید از آنچه پیش میآید از جنبههای مثبت آن استفاده کرد و از جنبههای منفیاش درس آموخت! پس، در هر صورت هرآنچه واقع میشود، اگر ارادهی انسان در آن دخیل بوده باشد، میتواند نتیجهبخش تلقی شود!. او میگوید: هیچ اشکالی ندارد که تو را دوست داشته باشم و در دوستیام صادق باشم و از صداقتم لذت ببرم و با لذتم برخوردار از زندگی باشم و...، در چنین حالتی اگر فهمیدم که تو صادق نبودهای... نه تنها گذشتهام را که از همگیاش برخوردار بودهام بهباد انتقاد و نفرین نگیرم، بلکه آن را برای همیشه به عنوانِ بهترین خاطرهها حفظ کنم و حادثهی منفی پیش آمده را نیز به فالِ نیک بگیرم و بگویم که چه جالب شد او خودش را شناساند!! و البته تأسف هم خود لذتی دارد، مشروط به اینکه فاعلِ آن خودت نباشی!. بله، از این که دیگری نتوانسته است صادق باشد، شما متأسف میشوی، ولی چون خودش را آشکار کرده است، چنین تأسفی باید که بتواند به شما لذت هم بدهد! زیرا شناختِ چهرهی واقعیتر آنکس که دوستش داشتی،باید بتواند رنجِ بیوفایی و عدمِ صداقت او را به لذت مبدل سازد.
همهی این نگرشهای او مرا گیج و مبهوت کرده بود. چه میتوانستم بگویم؟ با او در یک جبهه قرار گیرم و با مادرش مخالفت کنم و یا گیجیام را بهانهی تخطئهاش قرار دهم؟... من در آن شرایط سکوت را عاقلانهترین کار دانستم. پیشِ خود گفتم بگذار در فرصتی آن دوستِ چاپچی را در کنار همسر و دخترم قرار دهم تا شاید چیزی دستگیر همه شود!.
پسرم که دیگر او هم کمکم داشت بزرگتر میشد دیدم که با کنجکاوی به همهی این حرفها گوش میداد!!. داشتم به او نگاه میکردم، بیاختیار احساس کردم که دارد به آن چیزهایی فکر میکند که من در سن و سالِ او هرگز به آنها نمیاندیشیدم!!.
اجازه دهید دنبالهی این ماجرا را پی نگیرم!.میدانید چرا؟ برای اینکه باور دارم تمامی سرنوشتِ انسانها در اختیارِ خودشان نیست! البته تردید نباید کرد که نقشِ آدمی در تعیینِ چگونگی زندگی خود بسیار اهمیت دارد، ولی هرگز نمیتوان او را جدا از مجموعه شرایطی که در آن زندگی میکند درنظر گرفت و دیگر عواملِ تأثیرگذار در زندگی را کم بها داد و یا اصلاً بهحساب نیاورد. مثلاً یک حادثه میتواند تمامِ رشتههای بافتهی شما را پنبه کند:
من میخواستم قبل از اینکه جمعه از راه برسد، با چاپچی دور هم جمع شویم تا بهاتفاقِ هم این نگرشهای سردرگمِ دخترم را که شبیه آن بیانیهی چند مادهای در بارهی شروط ازدواج بود، مورد بحث و گفتگو قرار دهیم تا شاید من و همسرم نسبت به خواستِ دختر و دامادِ آیندهام متقاعد شویم و یا آنان را به راه راست هدایت کنیم!. اما متأسفانه حادثهای همهی برنامههای ما را نقش بر آب کرد. فکر میکنم شرح حادثه زیاد هم به موضوع ربط نداشته باشد! شما خودتان به آنچه گفته شد فکر کنید و اگر دلتان خواست بهترین نتیجهها را بگیرید. البته برای اینکه شما را به فکرهای پرت و پلا نبرم، بهتر است فقط در ادامهی ماجرا بگویم که چند ماهی بعد، بچهها با اجازهی نسبیِ ما، یعنی من و همسرم، رفتند تا یک زندگی مشترکی را که آن را خودخواسته و آگاهانه میدانستند شروع کنند.
* * *
در کنار همسرم نشسته بودم و داشتیم از هر دری میگفتیم و نیمهکاره ولش میکردیم تا اینکه نگاهش به شعری از مجلهای افتاد که دامادمان آورده بود. او هربار که به خانهی ما میآمد، با خود چند کتاب و مجله و روزنامه میآورد تا به گفتهی خودش ما را سرگرم کند! انگار از نظر او سرگرمیِ دیگری وجود نداشت. خانمِ خانه که تا دیروز برای این دامادِ کمی عجیب و غریب، تره هم خورد نمیکرد، بعد از مدتی کوتاه که از نزدیک با خصوصیات او آشنا شده بود، به کسی اجازه نمیداد تا بگویند بالای چشمِ دامادش ابروست!. دیگر هر کاری میکرد و هر چه میگفت، او را مثال میآورد. آنقدر تحتِ تأثیر افکار این داماد قرار گرفته بود که کمکم داشت با سودِ پول هم که این بانکها بهخاطر خدمت به مردم میدهند، مخالفت میکرد! اگر اوضاع همینطور پیش برود، کُلِ زندگی ما زیر سوال میرود!. بگذریم، تا نگاهش به آن شعر افتاد با شعفی خاص، که کمتر شاهد چنان شادیهایی از او بودم، فریاد برآورد که: گوش کن! ببین «برتولت برشت» چه شعری سروده است!. لازم شد تا تمامِ حواسم را جمع کنم تا آن شعر را که این چنین همسرم را تکان داده بود، بشنوم... و شنیدم صدای خوشآهنگِ او را که داشت میگفت:
· «اگر کوسهماهیها آدم بودند»
دختر کوچولوی صاحبخانه
از آقای «کی» پرسید:
- اگر کوسه ماهیها آدم بودند با ماهیهای کوچولو مهربانتر میشدند؟
آقای «کی» گفت:
- البته. اگر کوسهماهیها آدم بودند
توی دریا برای ماهیهای کوچولو
جعبههای محکمی میساختند
همهجور خوراکی توی آنها میگذاشتند
مواظب بودند که همیشه پُر از آب باشد؛
هوای بهداشتِ ماهیهای کوچولو را هم داشتند
مثلاً وقتی یک ماهی کوچولو بالهاش را زخمی میکرد
بِهش میرسیدند تا زود و بیهنگام نمیرد.
برای آنکه هیچوقت دلِ ماهی کوچولو نگیرد
گاه گاه مهمانیهای بزرگِ آبی برپا میکردند
چون که گوشتِ ماهی شاد از ماهی پَکر لذیزتر است.
در آن جعبههای بزرگ برای ماهیها مدرسه هم میساختند
در آن مدرسهها به ماهی کوچولوها یاد میدادند
که چهجوری به طرف دهنِ کوسهماهی شنا کنند.
ماهی کوچولوها میبایست جغرافیا هم یاد بگیرند
تا بتوانند کوسهماهیهایی را که اینور و آنور لم دادهاند پیدا کنند.
گیرم اگر کوسهماهیها آدم بودند
درسِ اصلی ماهیهای کوچولو «اخلاق» بود:
به آنها میقبولاندند که زیباترین و باشکوهترین کارها برای یک
ماهی کوچولو این است که خودش را در نهایتِ خوشوقتی تقدیم یک کوسهماهی کند.
به ماهی کوچولوها یاد میدادند که چهطور به کوسهماهیها معتقد باشند
و از آن مهمتر، چهجوری خود را برای یک آیندهی زیبا مهیا کنند:
آیندهای که فقط از راه «اطاعت» بهدست میآید.
ماهی کوچولوها میبایست از همهی اندیشههای مادی
و از تمایلات مارکسیستی پرهیز کنند؛
و اگر یکیشان دچار چنین گرایشهایی بشود
دیگران وظیفهشان حکم میکند که کوسهها را خبر کنند.
اگر کوسهماهیها آدم بودند
در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت:
از دندان کوسهماهیها تصاویر زیبای رنگارنگی میکشیدند
دهان و گلوی کوسهها را به شکل زمین بازی و تماشاخانه درمیآوردند
ته دریا نمایشنامههایی روی صحنه میآوردند که
در آنها، ماهی کوچولوهای قهرمان
شاد و شنگول به دهان و حلقوم کوسهها
شیرجه میرفتند.
همراه نمایش
آهنگهای مسحور کنندهای هم مینواختند
که بیاختیار
ماهی کوچولوها را به طرف دهن کوسهها میکشاند.
در آنجا بیتردید مذهبی هم وجود داشت که به ماهیها میآموخت که «زندگی واقعی، در شکم کوسهها آغاز میشود».
اگر کوسهماهیها آدم بودند
ماهی کوچولوها دیگر برابر بودند
گروهی عالی مقام و صاحب منصب بر دیگران فرمان میراندند،
ماهیهایی که بفهمی نفهمی بزرگتر از بقیه بودند
اجازه داشتند کوچکترها را میل کنند
واین خودش به نفع کوسهها بود
چون از این راه برای خود آنها لقمههای
بزرگتری آماده میشد.
از این مهمتر،
ماهیهایی که معلم بودند، یا رییس یا مهندس یا قوطیساز،
مدام به ماهیهای دیگر امر و نهی میکردند و آنها هم میگفتند چشم.
مطلب را درز بگیرم:
اگر کوسهماهیها آدم بودند
زیر دریا هم تمدن وجود داشت.
تمام مدتی که داشت این شعر را میخواند، چشمِ من از روی صفحهی مجله دور نمیشد. دیدم که زیر عنوانِ شعر، بعد از نامِ شاعر نوشته شده بود؛ برگردان: پروین انوار. پایینِ صفحه هم که بینِ دو خط به پهنای نوشتههای مجله کشیده شده بود، این نشانی را به خواننده میداد که اسمِ آن مجله، آوای کار است. نشریهی انجمنِ فرهنگی حمایتی کارگران، دورهی جدید، شمارهی ۴، اردیبهشتِ ٨۵، صفحهی ٣۹.
خب، لازم بود که قدردانِ زحمتِ گردانندگانِ مجله و مترجمِ این شعر بسیار جالب باشم که همسرم در وصفِ آن حرفها زده بود و من سعی میکنم تا آنجا که ممکن شود آن گفتهها را برایتان بگویم:
اولین چیزی که از خواندنِ این شعر احساس کردم این بود که شاعر چه توانمندانه صدها صفحه مطلب را در قالب چند سطرِ تکهتکه شده! جای داده است!. درآغاز غیرمستقیم کوسهماهیها را معرفی میکند که فقط خصلتِ خودشان را دارند، یعنی هرآنچه هستند همانیست که باید باشند. اما آنجا که میگوید: اگر کوسهماهیها آدم بودند با ماهیهای کوچولو مهربانتر میشدند، نگاه دارد به آندسته از آدمهایی که همه کس و همه چیز را طعمه میبینند و برای شکار خود با هر حیله و نیرنگی دام میگسترانند چرا که بلافاصله این کوسههای آدم شده، برای ماهیهای کوچولو جعبههای محکمی میسازند و از آنها در درونِ قفسی به بزرگی یک کشور مواظبت میکنند وحواسشان جمع است که خدشهای به کس یا چیزی که متعلق بهآنان است وارد نیاید زیرا در هر مهمانی که برپا میشود گوشتِ ماهی شاد از ماهی پکر لذیذتر است!.
در این جعبههای بزرگ، مدرسه هم ساخته بودند تا ماهیها بیآموزند که چهجوری خودشان بهطرف کوسهماهی شنا کنند!. آنها باید جغرافیا را بهخوبی یاد میگرفتند تا کوسهماهیهایی که اینور و آنور لمیده بودند، از نظر دورنمانند و ماهی کوچولوها بتوانند در راه رسیدن به کامِ آنان موفق شوند!.
این تراژدی، انسان را به یاد زمانی میاندازد که گانگسترهای ینگهدنیا با زحمت و مشقتهای فراوان، با کشتیهایی که با وزش باد و پارو زدنِ بردگان حرکت میکرد، به سوی آفریقا یورش میبردند و انسانهای بومی را برای بردگی و بیگاری اسیر میکردند و به کشور خود میبردند. اما امروز دیگر به این کار نیازی نیست! آنان در همهی جعبههای بزرگی که در سراسر دنیا ساختهاند و در مدرسههای این جعبههای بزرگ نخبهها و نابغهها را تربیت میکنند و آنان را داوطلبانه مجبور میسازند تا در خدمتِ این اربابانِ جعبهسازِ جهانی، وطنِ خود را ترک گویند و به موفقیتِ خودشان در رهایی از همین جعبههای ساختهی اربابان، دلشاد باشند!. حقیقتاً که این جعبههای «برتولت برشت» چه حکایتهای بیپایانی را در خود جای داده است. در همینجاست که «برشت» از مهمترین درس میگوید: باید به این ماهیهای کوچولو قبولاند که خودشان را در کمالِ خوشوقتی و رضایت تقدیمِ کوسهماهیها کنند و یاد بگیرند که چگونه به کوسهها اعتقاد داشته باشند تا آیندهای زیبا را درآغوش بکشند!. جالب اینجاست که این کوچولوها باید که از تمایلاتِ مارکسیستی دوری گزینند و اگر کسی دچارِ چنین گرایشهایی شد، دیگران موظف هستند تا کوسهها را خبر کنند.
از این روشنتر و گویاتر نمیتوان پیام داد که «برشت» از هنر دوستی ِکوسهها میگوید: «... در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت؛ از دندانِ کوسهماهیها تصاویر زیبای رنگارنگی میکشیدند، دهان و گلوی کوسهها را به شکلِ زمین بازی و تماشاخانه درمیآوردند، در ته دریا نمایشنامههایی روی صحنه میآوردند که در آنها، ماهی کوچولوهای قهرمان شاد و شنگول به دهان و حلقوم کوسهها شیرجه میرفتند.»
در اینجا وسایلِ فریب و تحمیقِ تودههای مردم به روشنی بیان شده است که چگونه کوسههای انساننما از تمامی اهرمها برای پیشبردِ اهدافِ تجاوزکارانه و غارتگرانهی خود استفاده میکنند. برای فریبِ زحمتکشان و تودههای مردم که همگی برای اربابان شکارهای در نوبت قرار گرفتهای هستند، جهانی از رنگها و تجملات و رویاها را به نمایش میگذارند و آنان را در رویای رسیدن به چنین سرابهای گیج و مسخ کننده نگاه میدارند تا با پرداختِ هزینههایی کمتر همهی آنچه وجود دارد در انحصار و منوپولِ خود قرار دهند. این کوسهها، همهی هنرها را در راه آسان بلعیدنِ ماهیهای کوچولو بهکار میبندند تا جاییکه با آهنگهای مسحور کنندهیشان به ماهیکوچولوها تلقین میکنند که «زندگی واقعی» در شکمِ کوسهها آغاز میشود! پس ای کسانیکه میخواهید رستگار شوید، در راهِ رسیدن به دهانهای بازِ کوسهها کمترین تردیدی به خود راه ندهید!.
شگفت است که در درونِ این جعبههایی که هرگونه راهِ گریزی را سد کردهاند، ماهیهایی پیدا میشوند که کمیبزرگتر از این خیلِ عظیم ماهیهای کوچولو هستند. به آنان اجازه داده شده است تا همنوعانِ کوچکتر خود را ببلعند! تا نه تنها نوکرانِ چماقدار کوسهها باشند،بلکه خود میتوانند خوراکِ قابلِ توجهتری برای این اربابانِ آدمنماهای کوسه بهحساب آیند!.
این جعبههای بزرگِ آدمهای کوسهنما، چه بیپروا به این سو و آن سوی عالم، شلنگتخته میاندازند و چه شادمانه چهار نعل به سوی خصوصی سازیِ همهی هستیِ این ماهیهای کوچولو میدوند و میتازند! آنان چه خیرخواهانه جهانی سازیاشان را بهنمایش میگذارند و ماهیهای کمی بزرگتر کردهی خودشان را به جانِ تودههای بیپناهِ هر جعبهای که در این جهان ساختهاند، میاندازند تا قفل و بستهای آنها را محکمتر کنند، تا اربابان با راحتی بیشتری این ماهیهای کوچولوی در بند قرار گرفته و کنسرو شده را در حلقومهای زشت و خشنِ خود فرو دهند!.
گفتههای این شعر پایانناپذیر است. اما اجازه دهید تا به قولِ دو سطر مانده به پایان همین شعر، مطلب را درز بگیرم و آن دو سطر آخر را بدونِ هیچ کلام و گفتاری به تکرار آورم: اگر کوسهماهیها آدم بودند، زیر دریا هم تمدن وجود داشت.
نمیدانم در بیانِ گفتهها و برداشتهای همسرم از این شعری که برایم خوانده بود تا چه حدی موفق بودهام؟ اما تردید ندارم که هیچکدام از ما نتوانستیم بخشِ کوچکی از حرفهای شاعر را بازتاب دهیم! اما این امیدواری چندان دور نیست که دیگر ماهیهای کوچولو نیز بتوانند نیمنگاهی به بیرون اندازند و با وحدت و همبستگی با تمامی ماهیهای کوچولو در سراسرِ جهان، درهای بهظاهر محکمِ این جعبههای پوشالی را فرو ریزند. ما نیز تا همین اندازه خود را قانع و ارضاء میکنیم تا باشد که آن دوستِ چاپچی، شاهد موفقیتهای خودش باشد که چگونه توانست ما را نیز، در همین حد و اندازه، با زندگی آشنا سازد.
رفتهرفته، برایم همه چیز روشن میشد. دیگر لزومی نداشت از دوستِ چاپچی بخواهم دنبالهی بحث را در رابطه با نقش بانکها و سودِ پول ادامه دهد! میرفت که برای من نیز همه چیز آشکار شود. در نهایت بهتر دیدم که باید برای این «پولِ سودیِ» لعنتی که زمانی به راحتی از حلقومَم پایین میرفت فکر دیگری کنم!. در نتیجه، باز هم لازم بود تا چاپچی را ملاقات کنم. تردید به خود راه ندادم و در اولین فرصت که باز هم شبِ جمعه بود، به اتفاقِ دختر و دامادم به منزلِ او رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم، طبقِ معمول، آنان را تنها نیافتیم! قبل از ما چند نفر دیگر آمده بودند و گویا صحبتهایشان هم گُل انداخته بود. ما خیلی خلاصه سلام و علیکی کردیم و در گوشهای از اتاق نشستیم تا نظارهگر گفتمانی باشیم که قبل از ورود ما شروع شده بود و حالا داشت با جدیت دنبال میشد. کمیکه حواسم را جمع کردم صدای آشنای نویسندهی «شیر یارانهای» به گوشم آشنا آمد:
· «هرآنچه نباید باشد»
این داستان ادامه دارد
|