نگاهی به جامعه ایرانی و معضلات فرهنگی آن
هادی صوفی زاده


• شکار حیوانات برای بخشی از مردم سرگرمی محسوب میشود که عملی غیر انسانی بحساب می آید اما کمتر مورد توجه اهل رسانه ها قرار گرفته است... در کنار اینها افغانی ستیزی، عرب ستیزی و دیگر ستیزهای اجتماعی وجود دارند که منشاء بروز آن و زمینه های آن در جامعه وجود دارد. طبعا دایره ستیزها از بیگانه ستیزی به همسایه ستیزی از همسایه ستیزی به اقوام ستیزی و در نهایت ... ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۱ آبان ۱٣۹٣ -  ۲ نوامبر ۲۰۱۴


اعدام ریحانه جباری و ماجرای اسیدپاشی به زنان و دختران در اصفهان، تاثر و نگرانیهای زیادی را در وجدان عمومی برانگیخت و انعکاس وسیع آن در رسانه های عمومی، در فضای رسانهای داخل و خارج مباحث جدی بهمراه داشت. در این شکی نمی توان بخود راه داد که سرنخ این جنایتها زیر سر نهادهای امنیتی و ایدئولوژیکی نظام حاکم است. نظام اسلامی که اساس فلسفه وجودی آن با خشونت و انسان ستیزی همزاد است. اما در کنار این نباید از معضلات فرهنگی جامعه ایران که فرزندانش را به نظام میدهد تا برای آنان اسید بپاشند در نظر نگرفت. مطمئنا فرزندان رئیس و روسای حکومت از عاملان اسیدپاشی نیستند، بلکه نهادهایی در جذب افراد جامعه برای اجرای اوامر دولت فعالند. متاسفانه برخی رسانه ها نقد جامعه و زیر ذره بین قرار دادن آن را در همچون شرایطی به مثابه پاشیدن نمک بر روی زخم جامعه ایران می دانند. اما در واقع نمی توان بطور عاطفی با قضیه کنار آمد و الزاما باید به ریشه مشکلات و معضلات پرداخت. در یکی از نشریات سالهای اوایل انقلاب خوانده بودم که برخی از فعالان جنبش چریکی سالهای ١٩٦٧ـ ١٩٦٨ توسط رفتگرهای شهرها ( لباس هویجی ها ) لو داده میشدند، یعنی جریانی که خود را مدافع طبقه کارگر می دانست توسط همان کارگر گرفتار می آمد. عوامل محلی در شکست قیام الله قلی جهانگیری و جنبش کوردستان موثر بودند. این بخش از فقر فرهنگی را باید شناخت.
با نگاهی به متون تاریخی در می یابیم که پایگاه مردمی رژیم پهلوی بیشتر در شهرها و بویژه در میان طبقه مرفه جامعه بود. در آن دوران روستائیان بشدت مورد تحقیر شهرنشینان قرار می گرفتند، نگاهی به فیلمهای زمان شاه بخوبی بیانگر این واقعیت است. اما برعکس، پایگاه اصلی رژیم اسلامی در میان روستائیان است و روستا پایگاهی برای رژیم است که بدون هیچ هزینهای آنرا در اختیار دارد. رژیم برای تسلط بر نیروی شهری و توسعه حوزه پایگاه اجتماعی خود، پروژههای کلان و درازمدت طرح نمود. متصدیان رژیم ایران در گذشته و بویژه در دوران جنگ با عراق از بسیج برای سازماندهی اجتماعی استفاده میکردند، اما با تغییرات محسوسی که در سیستم حکومتی و فضای بعداز جنگ اتفاق افتاد ، نقش مساجد و اماکن مذهبی پر رنگتر شد و مساجد محلی برای زیر نظر گرفتن جوانان توسط هیئت امنای مساجد و دعوت از آنان به اقامه نماز و ثبت نام در مسجد جهت کنترل جوانان درآمد. این مدل در اکثر شهرهای ایران اجرا میشود و بدلایل بسیاری هر اندازه که جوانان ایرانی از مذهب سرباز زنند، در مقابل آخوندها و هیئت امنای محل مجبور به تسلیم شدن هستند. جوانان محل خارج از اینکه از طرف والدین خود تحت فشار به اجرای اوامر دینی هستند، برای تشکیل زندگی، طلاق، استشهاد محل، شرکت در مراسم عزاداری و ... باید به آخوند محل متوسل شد، بنابراین متظاهرانه هم بوده باید هرازچند گاهی در مساجد عرض اندام نماید. این یکی از روشهای کنترل جوانان است که روشنفکران آن را نمی بینند و نخبهگرایانه سالهاست که بر روی جنبش دانشجویی بعنوان بلوغ فکری جامعه تمرکز کردهاند. ضمنا بدلیل بسته بودن جامعه، جوانان با ترویج لمپنیزم به مقابله با نظآم میپردازند که آن هم روی دیگر انحراف اجتماعی در ایران است. در کوردستان نهادهای امنیتی که برای عضویت مردم در بسیج مشکل داشتند کمیته امداد امام خمینی از اماکنی بود که جوانان بویژه خانواده فقرا را به نظام ربط میدادند.
با این وجود در بطن جامعه مواردی می گذرد که خارج از چارچوب پروژههای نظام است و ریشه فرهنگی دارد. وتاثیر آنهم کمتر از تفکرات نظام بر جامعه نیست. کشتار شکاربانان و مدافعان محیط زیست و انقراض نسل حیوانات، نابودی جنگلها در ایران از طرف طبقه خاصی از جامعه انجام می گیرد.   شکار حیوانات برای بخشی از مردم سرگرمی محسوب میشود که عملی غیر انسانی بحساب می آید اما کمتر مورد توجه اهل رسانهها قرار گرفته است. قطعا کشتار جنگلبانان را نمیتوان به حاکمیت نسبت داد. در کنار اینها افغانی ستیزی، عرب ستیزی و دیگر ستیزهای اجتماعی وجود دارند که منشاء بروز آن تنها حاکمیت نیست و زمینههای آن در جامعه وجود دارد. طبعا دایره ستیزها از بیگانه ستیزی به همسایه ستیزی از همسایه ستیزی به اقوام ستیزی و در نهایت در اشکال زن ستیزی و کودک آزاری تنگتر میشود. و با توجه ساختار متمرکز ایران، کانون ستیزها از مرکز ایران تعیین و از آنجا هدایت می شود.
ساختار متمرکز نظام سیاسی ـ اجتماعی ایران بگونهای رقم خورده که مرکز ایران در تولید فرهنگ انسان ستیزانه نقش اساسی دارد و بنابراین اگر قرار بر نقد اجتماع باشد باید از مرکز انجام گیرد و روشنفکران نباید از این مسئله هراس داشته و آن را بمنزله تخریب و یا دشمنی تعبیر کنند. بویژه اینکه مرکزنشینان ایران خارج از ایده دینی با تاریخ داریوش و کورش و خشایار بعنوان نماد تمدن زندگی می کنند و خون آریایی را بمثابه خون منزه در بدن خود می بینند و از این جهت جامعه خود را منزه و غیر قابل خطا می دانند. برای نمونه بهنگام ماجرای قتلهای خفاش تهران و قتلهای عنکبوتی در مشهد تمام اتهامات متوجه افغانیها شد و قتل ها را به آنان نسبت می دادند.
در جریان اسیدپاشیهای اخیر اصفهان مطلبی تحت عنوان " اصفهان یا اهواز؟ " نوشتم که متاسفانه به بهانه تفکیک جامعه ایران به فارس و غیر فارس در سایت اخبار روز انتشار نیافت، و آنرا تلاش برای تعمیق شکافهای ملی پنداشتند. اما در مطلب یادشده رفتار مردسالارانه ایرانیان را عاملی خطرناک در ستیزهای پیدا و پنهان جامعه ایران تفسیر کرده بودم. هرچند نمیتوان در هیچ موضوعی مطلق نگری کرد اما اگر چنانچه ١٠% هر جامعهای خشونت طلب و ستیزگر باشد، باید کل آن جامعه را زیر سوال برد . جامعه مردسالار ایرانی خود را مالک زنان و مالک مناطق اقلیتهای ملی و مالک همه چیز میدانند. بازگویی ذهنیت یک مرد ایرانی را که بدون واسطه و از زبان خودش شنیدهام خالی از ارزش نمی دانم .   یک مرد ایرانی که مشغول بازرگانی در شهر اربیل کوردستان عراق بود و با این نگرش که من هم همچون ایشان خون آریایی را در بدن حس می کنم تعریف میکرد که برای انجام کارهای اداری تاسیسات تجاری خود به اداره امنیت شهر اربیل مراجعه نموده و مسئول مربوطه در حق ایشان سختگیری کرده است و ایشان هم   تذکر داده که اینجا تا ٥٠٠ سال قبل مال ایران بوده است و شما حق ندارید اذیت کنید. این احساس و ادعای مالکیت در اذهان مرکزگرایان در موارد بسیاری از مناسبات سیاسی ـ اجتماعی بچشم میخورد. در ذهنیت مردسالاری ایرانی نه اینکه احساس ملی و نژادی با همزبانان افغآنی و تاجیکی نیست ( مثل آنچه یک کورد ایلامی و کرماشانی برای کوبانی دارد ) بلکه زبان تحقیر وجود دارد، چون منافعی در همسویی با آنان نیست.   بکارگیری جملات و یا شعارهایی نظیر چو ایران مباد تن من مباد و خائن دانستن تجزیه طلبان از روحیه مرد سالارانه سرچشمه میگیرد نه حس میهن دوستی. در این میان بخش عظیمی که خود را برابری طلب نشان دهند اما آنان نیز در یکی از موارد اهرم مردسالارانه خود را بکار میگیرند. در همچون فضایی که اینک جریان دارد بر دوش زنان و ملتهای غیر فارس. و مردسالاران ایرانی حضور ندارند. خانم نرگس محمدی بمناسبت دومین سالروز قتل ستار بهشتی با زبانی شیوا به مادر ستار از این جهت تسلیت گفت که مردمان ایرانی سکوت کردهاند. مردسالاران ایرانی تنها در صورت حفظ موقعیت و مالکیت خود حاضر به همراهی با این دو جریان فعال هستند و در شرایط فعلی مبارزه هر دو در تعارض با مطامع خود می دانند.
بجهت تاریخی می توان به پروسه مشارکت سیاسی و حق رای زنان در ایران یاداور شد. در واقع برای اولین بار حق رای به زنان همراه با طرح اصلاحات ارضی و حق پرورش کودکان بی سرپرست در جمهوری آذربایجان به رهبری سید جعفر پیشهوری تحقق یافت. و بیست و پنچ سال بعد رژیم پهلوی در جریان انقلاب سفید که بعدا تحت نام انقلاب شاه و ملت محمد رضآشآه آن را تصاحب کرد اجرا گردید. در آن زمان پیشرفتهایی در کوردستان نسبت به زنان انجام گرفته بود. این نشآن میدهد که ملتهای غیر فارس مدرنتر از مرکز عمل کردهاند.

اگر به لحاظ فلسفی به قضیه بنگریم   زن و طبیعت همزاد هم و مرد و قدرت همزاد هم میباشند. خود را تطبیق دادن با ساختار قدرت بدون تفکرات مردسالارانه امکان پذیر نیست و تکیهگاه قدرت هم در ایران دین میباشد. در نتیجه زیستن با روحیه دینی و مردسالارانه، نگاهی همچون کالا به زن دارد. اکثر زنان خود نیز کالایی شدن زن در در جامعه ایران راپذیرفتهاند. بیهوده نیست که ایران یکی از پرمصرفترین کالاهای آرایشی است. در صورت عدم نیاز به این کالا و در صورتیکه کالای مورد نظر به تهدیدی علیه قدرت بینجامد با اسید و شیوههای مرموز سر جایشان می نشانند. در اینجاست که درد و رنج زنان مناطق مرکزی با ملتهای غیر فارس در یک مسیر جای میگیرد و هر دو از جامعهای مردسالار رنج میبرند.
فضای سیاسی ایران تا اندازهای زنانه و مردانه شده و در غیاب نیروهای جدی سیاسی مردانه، زنان جلودار فعلی مبارزه علیه رژیم شدهاند. برای نمونه دردسرهایی که خانم مسیح علینژاد در غافلگیر کردن برخی سران نظام و امامان جمعه درست کرده،   فعالیت وکلای زن نظیر خانم شادی صدر، شیرین عبادی، نسرین ستوده، نرگس محمدی نمونه یک رودرویی خطرناک با حاکمیت ارتجاعیست. چهرههایی چون خانم گوهر عشقی مادر ستار بهشتی و شعله پاکروان به نماد مبارزه و مظلومیت جامعه درآمدهاند. اینک که بار مبارزه بردوش زنان است در فردای این مبارزات مردان به سهم خواهی میپردازند. سوالی که مطرح است این است که مدعیان " ما بیشماریم کجایند؟ " آنهمه مدعیان نواندیشی دینی و مردمسالاری دینی کجایند؟ لابد نواندیشی دینی آنان شامل زنان نمیشود؟ چرا خون یک سبزی فروش یک جامعه را متحول کرد، اما چرا خون آنهمه انسان تاثیرئ در بیداری آنان ندارد؟ آیا رنگ بنفش ایدهال آنان بود؟ سوال اینجاست که اگر سبزها جز موج هیچی نبودند چرا جریانات چپ زیر چتر آن قرار گرفتند و جریانات ملی را مورد نقد قرار میدادند که چرا با جنبش سبز همراهی    نمی کنند؟