کودک و دریا


مجید نفیسی


• دریا گفت: "کودک را به من بسپار!
گهواره ی امواج من
از دستهای خسته ی تو زیبنده تر است." ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱٨ آبان ۱٣۹٣ -  ۹ نوامبر ۲۰۱۴


 
دریا گفت: "کودک را به من بسپار!
گهواره ی امواج من
از دستهای خسته ی تو زیبنده تر است."
"آزاد" در پتو و کلاهِ پُرچینَش
چون گُلی می نمود
شُکفته بر سینه ی من.
خم شدم تا به صدفی
این هرزه گوی پیر را از خود برانم
شگفتا! بر سینه ی شنی خاک
شیشه ی خالی آبجویی یافتم.
"آه ای دریا، دریا، دریا!
آیا ارمغان تو این است؟
این است آن موسایی که از بارگاه فرعون برگرفتی
تا این سوی اقیانوس
در پیش پای من زمین بگذاری؟
از دستهای همیشه گشوده ی میهن
و شهرهای شلوغ هند
و بیشه های بکرِ سراندیب
و آبهای سبز گذشتی
تا اینچنین به ریشخندم بگیری؟
تُفی به ریش سفیدت!"

"آزاد" تکان نمی خورد
انگار به مکالمه ی من و دریا گوش می داد.
شیشه ی خالی را پرتاب کردم
تکانی خورد و در موج ناپدید شد.
"من راهِ درازی آمده ام
از آبهای گرم اقیانوس هند
تا تبعیدگاهم درین کرانه ی "آرام"
و اینک تو
که ساحل را به ساحل پیوند میدهی
چنین نمک به زخمَم می پاشی؟
آخر ای هرزه گوی پیر
در دستهای خالی خود چه داری
که به آن می بالی؟
جز گوش ماهیهای لب شکسته
جز شیشه های خالی؟
در گهواره ی امواج تو
از کودکانِ زندان و تبعید خبری نیست
از قبر گمشده ی برادرم
از قلبِ تیر خورده ی همسرم اثری نیست
نه نشانی از چشمانی که پژمرد
نه یادی از انقلابی که افسرد.
بهارِ آزادیِ من کو؟
شورشِ خانه سازی
و جوششِ نفتگران کو؟
بستنِ کاخها
و گشودنِ آغوشها کو؟
شکستنِ وهم کهن
و ریختنِ طرح نو کو؟
از بندیانِ اوین چه خبر؟
از آوارگان جنگ
از آرزوهای بی حاصل
از شهرهای ویران
از کُردِ خون چکان
از زنِ کفن پوش؟
مرا بگو
که اینهمه به انتظارت نشستم
مرا بگو
که هر عصر به پیشوازت آمدم
تا بر زخمهای خود مرهمی بیابم
ولی جز رفت و آمدِ امواجِ بی اعتنای تو
چه یافتم؟"

"ازاد" تکانی خورد
پتوی او را گشودم
چشمانش از همیشه درخشنده تر می نمود.

"آه آزادِ من، آزادیِ من!
در سرزمین بیگانه به دنیا آمدی
در چشمانت اما
سوسویی از آن سرزمین دور می بینم.
بر زخمهای من مرهم خواهی گذاشت؟
از آرزوهای من سخن خواهی گفت؟"
دستهایش را به اطراف می چرخاند
گویا می خواست چون رهبر ارکستری توانا
به امواج خشمگین دریا
و حرفهای دیوانه وار من
هماهنگی دهد.
"نه! این سزاوار نیست
از آن همه آرزوهای بربادرفته
شیشه ی خالی آبجویی به ارمغان آورده است
و اکنون از من می خواهد
که ترا ای کودکِ آرزوهای آینده
به گهواره ی امواج او بسپارم.
اگر به آبت افکنم
ترا به بوشهر یا معشور خواهد رساند؟
در صندوقِ سربمُهرت
به تو شیر خواهد داد؟
و آروغت را به موقع خواهد گرفت؟
ترا چون موسایی
به فرعون گِزیدگانِ آنسوی ساحل
به هدیه خواهد داد؟
آه آزادِ من!
آیا ترا به کوچه های گرمازده
به باغهای گُر گرفته
به دشتهای خالی
به کوههای خاموش خواهد برد
تا به پژواکِ قیل و قالِ کودکانه ای گوش دهی
که روزگاری محفل دوستانه ی ما را آکنده بود
و اکنون در میدانهای تیر
به خاموشی گرائیده است؟
آیا جوانه های تازه را خواهی دید
و به کودکانِ نورسیده خواهی گفت
که این تبعیدی نخفته است
که قلبِ او هنوز
با قلبِ آنان می زند؟
بگو اگر چنین است
ترا به گهواره ی امواج او بسپارم
که شاید فرعون، خود منم
و تو موسایی که مرا وامی گذاری
تا طرحی نو دراندازی."

با دستهای ناتوان خود
بر سینه ی شنی خاک گودالی کندم
"آزاد" را در آن نهادم
و به آب زدم.
در هیاهوی موج
فریادِ بچه ها را می شنیدم
که در تپه های اوین تیرباران شدند.

"نه ای دریا!
چرا گُلِ سینه ی خود را
به سوی تو پرتاب کنم؟
چرا خود موسایِ تو نباشم؟
مرا در گهواره ی امواج خود بپیچان
از نهنگها و کوسه های خود مترسان
از سراندیب و چین و ماچین بگردان
تا آبهای خلیج
تا دستهای همیشه گشوده ی میهن
تا آفتابِ عریان
تا سلامها و خسته نباشیها
تا کاسه های آبِ خنکِ دوستی؛
ای هرزه گوی پیر!
اگر ترا اندک توانی هست
مرا فروبَر و به آنسو بازگردان."

به آبِ سبز که رسیدم
برگشتم و نگاه کردم
"آزاد" در پتو و کلاهِ پُرچینَش
خفته می نمود.
در موجِ خشمگین
دیگر چیزی ندیدم.

ژوئن ۱۹٨٨