زمانی برای باز گشت شور و احساس به دنیای سیاست


حمید آقایی


• رهبران سیاسی که خود را همچنان لیبرال، دمکرات و طرفدار حقوق بشر می نامند و احزابشان به این القاب مزین گردیده اند، با ورود به میدان رئال پلیتیک عملا تبدیل به تکنوکرات های دنیای سیاست می شوند؛ برای مثال با وجودیکه در حرف و سخن خشونت را محکوم و طرد می کنند، عملا مجبورند به جنگ تن دهند، زیرا در کادر منطق خشکِ خود آنرا اجتناب ناپذیر می دانند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۹ آبان ۱٣۹٣ -  ۱۰ نوامبر ۲۰۱۴


ربع قرن از فروریزی دیوار برلین، سمبل پایان جنگ سرد، می گذرد. پس از آن، دوران جدیدی در جوامع بشری و روابط بین الملل آغاز می گردد که از منظر تحولات سیاسی-اجتماعی تحت عنوان دوران پُست-انقلاب و پُست-ایدئولوژی شناخته می شود. نکته قابل توجه (که موضوع این یادداشت نیز می باشد) اما این واقعیت است که در دهه های پس از فروریزی دیوار برلین این صرفا انقلابات سیاسی-اجتماعی و ایدئولوژیهای پشتوانه آنها نبودند که مورد شک و تردید قرار گرفتند، بلکه حتی شور و احساسات انسانی، که همواره در تحولات و جنبشهای اجتماعی دو قرن اخیر نقش تعیین کننده ای داشته اند، به پشت صحنه سیاست میروند؛ و سیاست و سیاست ورزی عمدتا از آنِ متخصصین و بخشهای الیت جامعه می گردند. شور و احساس، که همواره در کنار سیاست بودند، دیگر اما متعلق به توده های مردم و یا در ارتباط با وضعیت روحی و روانی افراد و یا جوانان شناخته و تفسیر می شوند. دنیای سیاست نیز تبدیل به صحنه برخورد آکادمیسین ها و متخصصین امور سیاست می گردد، که در آن فقط منطق و عقلانیت سیاسی و حسابگر حاکم است.

پس از دوران روشنگری در اروپا و با تحقق دو انقلاب بزرگ در اواخر قرن هیجدهم میلادی در فرانسه و امریکا انسان رها شده از حصار های قرون وسطی، خود را مجددا باز می یابد و با ایمان به توانایی های عقلانی و احساسی خویش و پرشور از تولدِ دوباره خویش دوران جدیدی را در حیات بشر رقم می زند. دورانی که از نظر عمق و سرعت تحولات قابل مقایسه با هیچ مقطعی از تاریخ بشر نیست. یکی از ویژگیهای بسیار بارز این دوران اما وجود و حضورِ شور و احساس در عرصه سیاست بود. رهبران و سیاست مداران نیز با برخورداری از استعداد و توانایی بکارگیری شور و احساس می توانستند رابطه نزدیکتری با مردم خود برقرار سازند. که می توان این تلفیق شور و احساس با سیاست را در بسیاری از انقلابها و جنبش های سیاسی-اجتماعی قرون نوزده و بیست مشاهده کرد.

البته اگرچه این تلفیق گاه موجب سوء استفاده و انحراف انقلابات سیاسی به دوران و سیستمی از ترور و جنگ می شد، اما در این حقیقت نمی توان شک داشت که سیاست، شور و احساس همواره تحولات سیاسی-اجتماعی را از جنبه مثبت و یا منفی آن رقم زده اند. ما در کنار رهبران سیاسی که شور و احساسات انقلابی را بسرعت تبدیل به یک سیستم و ماشین سرکوب و کشتار دولتی کردند، رهبران و فعالین سیاسی و اجتماعی فراوانی نیز داریم که شور و احساس خود را تبدیل به عشق و آرمان آزادی برای بشریت نمودند و در مقابل نظم ظاهر منطقی حاکم (که به بهانه حفظ آرمانهای انقلاب تثبیت شده بود) مقاومت نمودند و راه دیگری در پیش گرفتند. پس از انقلاب بولشویکی سال ۱۹۱۷ میلادی تروتسکی در مقابل استالین قرار گرفت، در اروپا آنتونی گرامشی و روزا لوگزامبورک در مقابل احزاب کمونیست وابسته به حزب مادر ایستادگی کردند، در کوبا چه گوارا راه دیگری برای ادامه انقلاب برگزید و زندگی چریکی را بر زندگی زیر سایه نظم جدید حاکم در کوبا ترجیح داد و در ده های اخیر، رهبرانی مانند ماندلا، لوترکینگ توانستند با تلفیق سیاست، احساس، شور و عشق نامِ ماندگاری از خود در قلبها و اذهان مردم سرتاسر جهان باقی بگذارند.

اصولا احساس و سیاست بمانند آب و آتش از یکسو به هم وابسته اند و از سو دیگری می توانند کاملا ضد هم عمل کنند؛ بطور کلی میتوان گفت که بسیاری از تصمیمات ما در نهایت توسط احساسات درونی مهر تائید می گیرند. اما با وجود اذعان به نقش تعیین کننده احساس در بسیاری از تصمیم گیری ها، برخی از نظریه پردازان حوزه فلسفه سیاسی، بر این عقیده اند که دو موضوع احساس و سیاست را می بایست بطور کامل از یکدیگر جدا ساخت. سیاست عرصه تصمیمات معقول و منطقی است، در حالیکه احساس جنبه کاملا شخصی و فردی پیدا می کند و گاه می تواند موجب تصمیمات غیرمنطقی و غیرعقلانی نیز بگردد. بعبارت دیگر از نظر آنان احساس مقوله ایست غیرعقلانی و غیرمنطقی و باید مانع ورود آن به سیاست شد.

در این رابطه می توان به نظریه قراردادهای اجتماعی ژان ژاک روسو اشاره کرد که با وجودیکه نویسنده آن به ذات و نهادِ خوب انسان ایمان داشت، اما در عین حال معتقد بود که بواسطه دورافتادگی و بیگانگی انسان نسبت به ذات اولیه اش، که بواسطه زندگی و حیات اجتماعی و بطور مشخص در اثر تضاد های اجتماعی ناشی از ظهور پدیده مالکیت شخصی اتفاق افتاده است، باید جوامع انسانی را از طریق مجموعه ای از قرارداد های اجتماعی اداره کرد، تا بتوان تعادلی در تقسیم منابع انسانی و طبیعی ایجاد نمود. نظریه ای که یکی از پایه ای ترین نظریات در عرصه تنظیم روابط و قراردادهای اجتماعی در کشورهای مدرن شده است و مبانی نظری و فلسفی حکومت های مستقر بر قانون و دمکراسی را تشکیل می دهد.

این نظریه اما بعدها، و پس از دو قرن انقلاب و جنگهای خونین، از اواخر قرن هیجدهم تا اواخر قرن بیستم، بهمراه نظریه های جدیدی در زمینه های روانشناسی اجتماعی عملا موجب حذف شور و احساسات انسانی از سیاست، بویژه سیاستمدران رسمی و دولتی می گردد. ماکس وبر اقتصاد دان، متخصص تاریخ و جامعه شناس آلمانی از جمله نظریه پردازان اواخر قرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم معتقد بود که ما هر اندازه خود را بدست احساسات انسانی مانند خشم، ترس، حسادت و حتی بلند پروازی بسپاریم، به همان اندازه راه پیشروی عقلانیت و منطق را سد کرده ایم و موجبات اعمال و تصمیمات غیر منطقی را فراهم آورده ایم (نقل به مضمون از سایت https://www.marxists.org/reference/subject/philosophy/works/ge/weber.htm و یا رجوع کنید به کتاب "Max Weber and the Century")

در این فرایند، بتدریج احساسات و شور انسانی محدود به حوزه های فردی، با استفاده از نظریات روانشناسی فردی و یا محدود به توده های مردم با بهره گیری از روانشناسی اجتماعی گردید و منطق و عقلانیت نیز محدود به حوزه سیاست و سیاست ورزی شدند؛ و بدنبال آن اکثر جنبش های اجتماعی-سیاسی دهه شصت میلادی به بعد عمدتا در زیر مجموعه جنبشهای احساساتی و شورشهای اعتراضی و بنابراین غیرمعقول و ناکارآمد قرار گرفتند. سیاست و سیاست مداری نیز تبدیل به یک حرفه تخصصی گشت که تنها با علم جامعه و سیاست و تحصیلات دانشگاهی قابل دست یابی و قابل اجرا بود. سیاست و منطق پراگماتیستی سیاست از آن بخش الیت و تحصیل کرده شدند، که فعالین پرشور و احساس در حوزه حقوق بشر، جامعه و محیط زیست را در آن جایی نبود، مگر اینکه شور و احساس خود را بکناری نهند و فقط با منطق و عقل حسابگر خود وارد عرصه خشک و کاملا پراگماتیستی سیاست شوند.

وجه مشترک اکثر نظریه پردازان جدایی شور و احساس از سیاست، دید بدبینانه آنان به احساسات بشری بود. پشتوانه های عینی و تاریخی آنان برای تدوین و اثبات نظریاتشان نیز همانا انقلابات ایدئولوژیک و جنگهای ناشی از آن بودند که به دید آنان بر احساست بشری از جمله خشونت، ترس، حسادت، حس مالکیت استوار بوده اند.

اکنون آنچه که برای بسیاری باقی مانده است احساس نوستالژیک نسبت به شور و احساسی است که یا خود آنرا تجربه کرده اند و یا در تاریخ جنبشها و انقلابهای چند سده اخیر خوانده اند. جنبش هایی که برخی از رهبران آن، اتفاقا بدلیل برخورداری از شور و احساسات انسانی و تلفیق آن با سیاست، امروزه تبدیل به اسطوره و یادآوران احساسات نوستالژیک شده اند، از جمله گاندی، لوتر کینگ و نلسون ماندلا. آنان نشان دادند که از منظر و زاویه مثبت نیز می توان به احساسات انسانی نگاه کرد و از همین جنبه نیز می توان و باید این نوع از احساسات را وارد عرصه سیاست کرد. رسم و روشی که به این رهبران قدرت فهم مردم، توانایی و استعداد همدلی و ارتباط نزدیک و قلبی با هوادارانشان را داده بود. استعدادها و توانایی هایی که رهبران احزاب رسمی و دولتمردان امروزی عمدتا فاقد آن هستند.

رهبران سیاسی که خود را همچنان لیبرال، دمکرات و طرفدار حقوق بشر می نامند و احزابشان به این القاب مزین گردیده اند، با ورود به میدان رئال پلیتیک عملا تبدیل به تکنوکرات های دنیای سیاست می شوند؛ برای مثال با وجودیکه در حرف و سخن خشونت را محکوم و طرد می کنند، عملا مجبورند به جنگ تن دهند، زیرا در کادر منطق خشکِ خود آنرا اجتناب ناپذیر می دانند. خشک سالی، گسترش ویروسهای خطرناک، نسل کشی، قوم کشی، جنگهای منطقه ای و نژادی، نقض حقوق بشر و همه مصائب بشرِ امروز در اتاقهای فکر مشاوران قدرت های بزرگ جهانی رنگهای انسانی و احساسی خود را می بازند و تبدیل به پارامتری از مجموعه پارامترهای اقتصادی-سیاسی و ژئوپلیتیک می شوند که باید با محاسبه منافع مالی و سیاسی کارتلهای دارویی، نفتی و مالی در مورد آن تصمیم گرفته شود؛ که سر انجام این تصمیم نیز سر از سازمان ملل در می آورد و چیزی از آن، بمانند شیر بی یال و دم و اشکم باقی نمی ماند.

در واقع امر، به همین دلیل از زمانی که سیاست از احساس و شور انسانی جدا شد، بتدریج نقش و حضور زنان نیز در عرصه سیاست رو به کاهش گذاشت؛ به این دلیل که به اعتقاد این نظریه پردازان، زنان از احساسات انسانی قوی تری نسبت به مردان برخوردارند و چون در دنیای سیاست جایی برای احساس نیست، زنان نمی توانند از صلاحیت لازم برای مشارکت در سیاست برخوردار باشند! به همین دلیل است که دنیای سیاست در شرایط کنونی بیشتر یک دنیای مردانه است تا زنانه.

اصولا در تاریخ فلسفه توجه لازم به احساسات انسانی و نقش آن در زندگی انسان نشده است، از زمان افلاطون تا اسپینوزا و کانت همواره "کار خوب" مترادف با "کار منطقی و عقلانی" تصور می گردیده و گفته می شده است که احساسات در عرصه عقل -و حتی در زمینه اخلاقیات- بمانند پارازیت عمل می کنند. همین نگاه بدبینانه به احساسات انسانی عملا موجب شده است که سیاستمداران از دخالت احساس در تصمیم گیریهای خود منع شوند و میدان سیاست و سایست ورزی عمدتا به مردان که گفته میشود از احساسات کمتری نسبت به زنان برخوردارند، سپرده گردد.

اما در این زمینه جدیدا خانم فیلسوف امریکایی مارتا نوسباون (Martha Nussbaum) در کتاب خود تحت عنوان سیاست احساسی (political emotions) نظریه های مرسوم در مورد جدایی بین سیاست و احساس را رد می کند و معتقد است که اتفاقا احساسات بشری نقش مثبت و سازنده ای در سیاست می توانند داشته باشند، که در صورت عدم توجه به آن فاصله بین مردم و سیاستمدران بیشتر و بیشتر خواهد شد. وی در این زمینه به جنبه های مثبت روح و احساس جمعی و همدلی بین انسانها در حل مسائل اجتماعی و سیاسی اشاره می کند و مطرح می نماید که عشق به میهن و سرزمین پدری – که به تصور عامه می تواند منجر به نوعی نژاد پرستی و شونیسم شود، حس مشارکت جمعی و اتحاد یک ملت را نیز می تواند تقویت نماید.

بدون احساس همدلی، همدردی و هموندی اصولا نمی توان از یک جامعه مستقل و متکی برخود صحبت کرد و بدون این استحکام اجتماعی نمی توان به یک دمکراسی پایدار دست یافت. وی معتقد است که رهبران سیاسی نباید صرفا در پی حفظ نظم موجود و دفاع از اصولی که به آن معتقدند، برای مثال سوسیال دمکراسی و یا لیبرالیسم باشند. استحکام و تقویت پیوندهای درونی هر جامعه که ارتباط مستقیمی با روح و عواطف انسانی دارد یک پیش شرط بسیار مهم و حیاتی است که نباید فراموش شود. چیزی که جز از طریق تلاش بر برقراری رابطه با مردم و درک احساسات و همدلی با آنان شانس تحقق ندارد.

بعبارت دیگر، اهداف و آرمانهایی که رهبران و فعالین سیاسی-اجتماعی دنبال می کنند، تنها زمانی شانس موفقیت دارند که بر دل مرم و شنوندگان آن بنشیند و توده ها با آن احساس همدلی و همزبانی کنند. همانطور که برخی از رهبران سیاسی و پیشروان جنبش های اجتماعی، مانند لوترکینگ و گاندی با تلفیق بسیار ساده و صادقانه ای بین احساسات انسانی و اهداف سیاسی اشان از خود یک اسطوره فراموش نشدنی بجا گذاشتند. احساس وشوری که آنان –هریک به طریق خاص خود- به هودارانشان منتقل میکردند، احساساتی ایدئولوژیک و بنابراین کاذب همراه با وعده های پوچ و سرِ خرمن نبود. درسهای تاریخ نیز نشان داده و می دهد که مردم عموما با درک و احساس خود رهبران همدل و همزبان خود را خوب می شناسند و یاد و نوستالژی آنان را حفظ و سینه به سینه منتقل می کنند.

بی حکمت نیست که سخنان نسل جدیدی از پیشروان جنبش اجتماعی-سیاسی در ایران امروز، که در دامن جنبش سبز متولد و پرورش یافتند، از جمله نسیرن ستوده، نرگس محمدی بیش از هر جریان و فعال سیاسی مخالف جمهوری اسلامی بر دل می نشیند، گویی که آنان حرفهای دل را ما می زنند. رهبران جنبش سبز اگرچه از درون همین نظام برخاستند، اما بقطع می توان گفت که بدنه اصلی آنرا زنان و دختران جوان تشکیل می دادند، نیمی از جامعه ایران که بیش از هر بخش دیگری مورد ظلم و تبعیض نظام اسلامی حاکم قرار داشته و دارد. همانطور که روسری گلگون ندا آقا سلطان بعنوان سمبل مظلومیت زنان جامعه ایران پرچم جنبش سبز ایران گردید.

ترکیب رنگ سبز بعنوان نمادی از جنبش مسالمت آمیز و مترقی مردم ایران و رنگ گلگون و آغشته به خون ندا در حقیقت نمادی است از تلفیق احساس، انسانیت، عشق و سیاست، که اکنون خود را در پیشقراون این جنبش نشان می دهد که بخش عمده آنرا زنان شجاع ایران مانند نسرین ستوده، نرگس محمدی و دختران و زنان جوانی که در برابر سپاه جرار امر به معروف و نهی از منکر ایستادگی می کنند و قربانی می دهند، تشکیل می دهند. آری جنبش سبز ایران دیگر فقط سبز نیست، با شور و احساس و رنگ گلگون و سرخ ناشی از آن نیز ترکیب شده است.

http://haghaei.blogspot.com