•
میدانستم که زنش خارج از ایران است و تنها زندگی میکند. برای همین هر بار که دعوت میکرد سعی میکردم طفره بروم. بهانه میآوردم. یک بار در چت گفت: ببین خیلی دخترها هستند که آرزوشونه با من همکلام بشن اما من نمیدونم چرا بین اون همه از تو خوشم آمده. من گفتم: “آخه شما زن داری آقا.” خیلی راحت یک شکلک خنده فرستاد و گفت طاعون که ندارم زن دارم.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۲۵ آبان ۱٣۹٣ -
۱۶ نوامبر ۲۰۱۴
“اولش با یک لایک شروع شد. یک لایک ناقابل. بعد لایکهای پشت سر هم که پای هر نوشته و اظهار نظر بیربط و باربطی میگذاشت. اصلاً نفهمیدم این آدم کی بود که من ادش کردم. عادت نداشتم اسمهایی عجیب و غریب که نمیشناسم را در فیسبوکم وارد کنم. مطمئن بودم این آدمی بوده که میشناختمش، بعد اسمش را عوض کرده. بعد کامنتها شروع شد و سلام و علیک از چت فیسبوکی. حرفها اولش دربارهی نوشتهها بود: “چقدر روون مینویسی. من از نوشتههای تو خوشم میآد.” و با چت دوم صمیمی شد بدون اینکه به کم محلیهای من اعتنایی کند، ساعتها از نوشتهها و عکسهایم تعریف کرد و در نهایت یک روز گفت: “من عاشق تو هستم…. “
با سهنفر از دوستانم در کافه گالری باغ فردوس قرار گذاشتم تا درباره ی تجربیاتمان از آشناییها و روابط مجازی بگوییم. البته قرار بود تعدادمان بیشتر باشد اما قرار میان هفته و صحبت دربارهی موضوعی که خیلیها به مدد گسترش اینترنت و البته ابتکار مارک زاکربرگ و استیو جابز خدا بیامرز یعنی فیسبوک و تلفنهای هوشمند با آن مواجه هستند، باعث شد تا چند نفر دیگر از دوستان نیایند. سه نفری که آمده بودند، از دوستان نزدیکم بودند که در جریان تجربیاتشان بودم. هر سه بین ۲۸ تا ۳۲ ساله بودند و شاغل، هر سه هم در شبکههای اجتماعی بسیار فعال.
مریم در یک شرکت کامپیوتری مسئول فروش بود. نسیم و آنا اما مثل من در رسانهها فعال بودند. نسیم خبرنگار هنری بود و آنا خبرنگار اقتصادی. من از همه بزرگتر بودم و برای همین اولین نفری که دربارهی تجربهاش صحبت میکرد.
تجربهی من به حدود پنج سال پیش باز میگشت. به روزهایی که بعد از جریانات انتخابات ۸۸ استفاده از فیسبوک بسیار گسترده شد و خیلیها در آن فعال شدند. آن روزها مردی با نامی عجیب و غریب و عکسی تزئینی درِ آشنایی با من را باز کرد: ” آن روزها من تازه از دوست پسرم که سه سال با هم زندگی کرده بودیم جدا شده بودم و از نظر روحی شکننده بودم. اوایل که این آقا سر و کلهاش پیدا شد محلش نمیدادم. اما آن قدر محترمانه رفتار میکرد که دلم نمیآمد سر دعوا را باز کنم. یک بار گفتم من به کسی که نمیشناسم اعتماد نمیکنم. تو که حتی عکس خودت را هم نگذاشتی. اسم و عکسش را برایم فرستاد و البته گفت که ازدواج کرده اما از ازدواجش راضی نیست. با آنکه هیچ وقت با مردانی که متاًهل هستند رابطهی جدی برقرار نمیکنم؛ اما مسعود حسابش با بقیه فرق میکرد. او دائماً میگفت با زنش مشکل دارد و به زودی از هم جدا میشوند. کم کم این رابطه جدیتر شد اما حسی عجیب باعث میشد که هیچ وقت همدیگر را نبیینم. چندین بار تلفنی صحبت کردیم اما بعد به این نتیجه رسیدیم که همین رابطهی چتی و اسام اسی بهتر از حرف زدن است. وقتی حرف میزدیم حرفی برای گفتن نداشتیم. شاید همین هم دلیل آن شده بود که نخواهیم همدیگر را هم ببینم. کم کم احساس میکردم از او خوشم میآید. او اما هر روز رفتارش عجیب و غریبتر میشد. برای زنی که تا به آن روز ندیده بود دلتنگ میشد و حسودی میکرد. اگر کمی دیر جوابش را میدادم باید سریع از دلش در میآوردم والا قهر میکرد. هر چه این رابطه جلوتر میرفت این حسادت و قهرها بیشتر میشد تا جایی که یک روز به خودم آمدم و دیدم زندگیم شده قربان صدقه رفتن آدمی که حتی نمیدانم کوتاه است یا بلند؟ چاق است یا لاغر؟ آدمی که تنها برای من کلمات بود. کلماتی که نمیدانستم کجا ثبت میشود، اما با یک دکمهی دیلیت و آنفرند، میشد برای همیشه حذفشان کرد. کاری درست که یک دو سال بعد از آن روزهای اول آشنایی انجام دادم و در گوشی تلفنم هم برای همیشه بلاکش کردم. راستی هیچوقت نفهمیدم زنش را طلاق داد یا دروغ میگفت؟”
i_like_you-wallpaper-۲۰۰۰x۱٣٣٣edited
به اینجای داستان که رسیدم مریم آهی کشید و گفت: “اما داستان من به راحتی داستان تو نبود. من قبل از این شرکت در شرکت دیگری کار میکردم. آنجا فروشندهی ساده بودم که زیر دست مردی کار میکردم که چند سالی بود میشناختمش. زن و بچه داشت. وقتی بچهی دومش به دنیا آمد برایش کادو بردم. دردسرها از وقتی شروع شد که با راهنمایی خودم تلفنش را به وایبر متصل کرد. اوایل، شبها پیامی میفرستاد که فلان کار را انجام دادی یا نه؟ یا فردا با فلان مشتری قرار بگذار. بعد استیکرهای عجیب و غریب و پیامهایی که وقت و بیوقت میرسید. این پیامها آن قدر زیاد شد که شبها موبایلم را خاموش میکردم. یک شب شروع کرد در وایبر سوالات عجیب و غریب کردن و در نهایت گفت که از من خوشش میآید و دوست دارد که رابطه مان جدیتر شود. در همهی زمان کاری سعیکرده بودم حدود خودم را رعایت کنم. حتی دربارهی نامزدم با همکارانم صحبت نکرده بودم. خیلی محترمانه گفتم که موضوع را فراموش کند. اولش معذرت خواهی کرد اما درست فردای همان روز بار دیگر پیامها تکرار شد. هر چی بیمحلی میکردم او از رو نمیرفت. همکارم بود و نمیخواستم در محیط کاری کسی از این موضوع خبردار شود. به هر نوشتهای که در فیسبوک میگذاشتم واکنش نشان میداد. حسودی میکرد. به خودش میگرفت. یک روز که نامزدم به دنبالم آمده بود به طور اتفاقی دید. بعد برایم پیغام فرستاد که نگفته بودی نامزد داری تا ما خودمان را معطل تو نکنیم. این عصبانیم کرد. واقعا داشت پا از گلیم خودش فراتر میگذاشت. به تندی نوشتم که حد و حدود خودت را رعایت کن. که زنگ زد و گفت که حق نداشتم با او بد حرف بزنم. شروع به فحاشی کرد و تهمتهای بدی زد و… دیگر نمیتوانستم با این آدم کار کنم. استعفایم را با تمام پیامهایی که برایم فرستاده بود روی میز رییس شرکت گذاشتم و از آنجا بیرون آمدم و به تلفنهای آن محل کار پاسخ ندادم. دائماً تهدید میکرد. آدم بد دهن و بیاخلاقی بود. چند روز بعد فهمیدم این آقا یک جور بیماری داشت که برای چند نفر دیگر از همکاران زن همان شرکت پیامهایی شبیه من فرستاده بود. البته من شانس آوردم که این شرکت به من شغل بالاتری را پیشنهاد داد. البته شنیدهام که هنوز در همان شرکت کار میکند.”
نسیم آهی کشید و گفت: “عجب آدمهای مزخرفی بودند مدیران شرکت که بیرونش نکردند.” بعد مورد خودش را تعریف کرد. کسی که به نسیم گیر داده بود آدم سرشناسی بود. یک هنرمند شناخته شده که معتقد بود خیلی لطف کرده که از نسیم خوشش آمده. نسیم به لحاظ کاری مجبور بود هر از گاهی با آن آدم صحبت کند و آن مرد هر بار که نسیم زنگ میزد دعوتش میکرد که به خانهاش برود:”میدانستم که زنش خارج از ایران است و تنها زندگی میکند. برای همین هر بار که دعوت میکرد سعی میکردم طفره بروم. بهانه میآوردم. یک بار در چت گفت: ببین خیلی دخترها هستند که آرزوشونه با من همکلام بشن اما من نمیدونم چرا بین اون همه از تو خوشم آمده. من گفتم: “آخه شما زن داری آقا.” خیلی راحت یک شکلک خنده فرستاد و گفت طاعون که ندارم زن دارم. بعد گفت که اُمُل بازی در نیار، من تو رو به جاهایی میبرم که فکرشم نمیتونی بکنی. اما من امُل بودم. از مردی که میدانستم به چند دختر جوان پیشنهاد رابطهی جنسی داده و به رختخوابش برده، نمیشد اعتماد کرد. سعی کردم مدتی جواب اسام اسها و چتهاشو ندم تا خودش خسته شد و یک شب نوشت لیاقت نداشتی. حالا البته هر از چند گاهی پیام میده. اما میدونم یک سرش با یک هنرمند جوان گرمه که ظاهراً لیاقتشو داره!”
آنا اما تجربهاش با ما کمی فرق میکرد. او هم در فیسبوک با یک مرد جوان دوست شده بود که بعدها فهمیده بود متاًهل است. اما نکتهی جالب برایش این بود که این مرد بشدت مذهبی بود اما پای چت که مینشست انگار یادش میرفت که خدا و پیغمبری وجود دارد و شروع به چتهای جنسی میکرد. آنا البته برخلاف نسیم برایش اینکه طرف، زن داشت مهم نبود. میگفت: “من برای این آقا درخواست نفرستادم او آمده طرفم و من ضامن زندگی خانوادگیش نبودم. اما چیزی که آزارم میداد این بود که این آقا با همهی اصولگراییش و اینکه مدیر دولتی یکی از شرکتهای معتبر است وارد چتهای جنسی میشود و آن موقع حلال و حرام برایش اهمیتی ندارد. در حالی که از نزدیک که میبینیش الحمداللهاش را آنچنان غلیظ میگوید که فکر میکنی در حال نماز خواندن است. من چند بار سعی کردم بلاکش کنم اما با یک آی دی دیگه آمده. حالا تقریباً بهش محل نمیذارم میآد برای خودش یک چیزایی مینویسه و میره. منم گاهی یک شکلک براش میفرستم. اما فکر میکنم همین روزها باید بهش بگم بابا من هیچ گرایشی به مردها ندارم و اگه زن بودی سراغت میآمدم.”
آنا که دارد از خاطرهاش میگوید به اطرافم نگاهی میاندازم. به مردانی که در کنار زنان نشستهاند و به این فکر میکنم چند نفر از اینها در روابط جدیدی که از تکنولوژیهای جدید منشعب شده در کمین دیگری نشستهاند. روابطی که تحت وب شکل میگیرد.
منبع:مجله تابلو
|