روانگی در ناروانگی


اسماعیل خویی


• دمیدم از خود ناگاه و پاره پاره شدم؛
غبار گشتم و گرد آمدم: ستاره شدم.

ستاره هام ز خود پاره هایی افشاندند؛
و اخترانِ فراوانِ بی شماره شدم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۷ آبان ۱٣۹٣ -  ۱٨ نوامبر ۲۰۱۴


 
دمیدم از خود ناگاه وپاره پاره شدم؛

غبار گشتم و گرد آمدم:ستاره شدم.

ستاره هام ز خود پاره هایی افشاندند؛

و اخترانِ فراوانِ بی شماره شدم.

یکی از این همه سبزآبی ی زمین می بود:

که کُنجِ دامنِ او خانه ی هماره شدم.

روان شدم به سوی دشت در گِل و برفاب،

از آن سپس که به کُهسار سنگِ خاره شدم.

سپس چو زیست روان بود در تکامل ، من

ز رهروانِ همین طُرفه رهگذاره شدم.

در آب زادم و از ماهیانگی رهجوی

به سوی خاکِ گیه پرورِ کناره شدم.

نه اینچنین به شتاب و به سادگی،که به رنج

و در گذارِ هزاران و صد هزاره شدم.

وَ کم کَمَک شدم انسانِ سنگ و آهن، تا

به سوی دانش و بی دانشی دو پاره شدم.

از این دوپاره، یکی چون به سوی دانش رفت،

مُهندسِ پرش آموزِ ماهواره شدم.

به پاره ی دگر، امّا، اسیرِ دین ماندم:

و هیچکاره ی بیگاری ی نظاره شدم.

میانِ این دو چو بیگانگی شکاف افکند،

مَنَک نمودَکی از آنِ هیچکاره شدم.

شگفت نیست اگر هیچکاره مانده ام، دیری ست،

که با اراده ی بیکارگان اداره شدم.

و جهل و فقر چنان ام به سوی پستی راند،

که، با طبیعتِ شیرانه، لاشخواره شدم.

وَ باز رانده به آغازه های خود بودن

همین دوباره، نه ، باری، هزار باره شدم.

ز خوگری به سیاهی ی پُر لجن ، کر و کور

به خوشنوایی و رنگینی ی بهاره شدم.

و بود و بود چنین، تا،به شوقِ دانستن،

پیاده همسفرِ مردُمِ سواره شدم.

رسیده بودم تا مرزِ درکِ زیبایی،

که شیخِ بی هنر الگوی بی قواره شدم.

در آستانِ رهایی ز جهل وفقر-دریغ!-

اسیرِ شیخِ بد آیینِ زشتکاره شدم.

و مانده ام به امیدِ رسیدنِ روزی

که بینم این دو مرض تا همیشه چاره شدم.



هشتم تیرماه۱٣۹٣،
بیدرکجای لندن