انگلس و آفرینش تئوریک و فعالیت اجتماعی او
به قلم زنده یاد احسان طبری


• نکته تعیین کننده درآخرین تحلیل عبارت است از تولید و تجدید تولید زندگی واقعی. نه من و نه مارکس هرگز مدعی چیزی بیش از این نشده‌ایم. اگر کسانی این حکم را تحریف می‌کنند و مدعی می‌شوند که گویا عامل اقتصادی تنها عامل تعیین کننده است، در ان صورت چنین کسانی این حکم را به یک جمله پوچ، مجرد و بی معنی مبدل می‌سازند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۶ آذر ۱٣۹٣ -  ۲۷ نوامبر ۲۰۱۴


منظره جهان که انگلس در دیالکتیک طبیعت ارائه کرده، امروز کهنه شده است. ولی روح اسلوبی اثر انگلس زنده و با طراوت است و کماکان راهنمای بررسی ما از واقعیت خارجی است

فریدریش انگلس، در خانواده یک بازرگان ثروتمند، صاحب کارخانه بافندگی، در شهر بارمن واقع در ایالت « راین» (یا) از کشور پروس، در ۲۸ نوامبر ۱۸۲۰ متولد شد. پدرش در دو کوشش برای تربیت فرزندش موافق تمایلات خویش، کامیاب نشد.
کوشش اول در جهت جلب انگلس به « پیه تیسم» بود.
این مکتب جناح افراطی مذهب پروتستانی است که خضوع و تسلیم در برابر قضا و قدر را توصیه می‌کند و پدر انگلس آن را برای خود برگزیده بود. انگلس در سن چهارده سالگی وارد دبیرستان «البرفلد» شد که در آن نیز همین فضای پروتستانی تسلط داشت. ولی آن نیز نتوانست چنانکه خواهیم دید فریدریش جوان را سرانجام با روحیه منفعل و تقدیر پسندانه بار آورد.
پدرش تصمیم گرفت فرزندش را به شهر معتبر «برمن» بفرستد و او را که با « پیه تیسم» الفتی نگرفته بود، به بازرگانی راغب سازد. در این ایام ( ۱۸۳۸) فریدریش نوجوانی هیجده ساله بود. او در یکی از بزرگترین دفاتر بازرگانی شهر برمن به کار مشغول شد. ولی فریدریش به بازرگانی تمایلی نشان نمی‌داد و وقت خود را به آموختن زبان‌های خارجی (که در آن زمینه استعداد مافوق عادی داشت) و موسیقی و ورزش مصروف می‌کرد. در این شهر با آثار عارف معروف آلمانی «بومه» آشنا شد که مانند مولوی ما اندیشه‌های صوفیانه‌اش با دیالکتیک نیرومندی همراه است. فریدریش سخت تحت تأثیر این دانشمند عارف قرار گرفت.
در سال ۱۸۳۹ فریدریش وارد سازمان «آلمان جوان» شد. این سازمانی بود از روشنفکران که روح معارف پروری و روشنگری فرانسوی و آلمانی در آن تجلی داشت. جو این سازمان با روحیات انگلس تناسب و همخوانی شگرفی یافت. سازمان «آلمان جوان» نشریه‌ای داشت به نام «تلگراف آلمان». در این نشریه، انگلس جوان نخستین اثر خود را به نام «نامه‌ای از ووپرتال» نشر داد. این نامه از آن جهت اهمیت دارد که گویی در آن انگلس مناظرات درونی ذهن خود را با اندیشه‌های «پیه تیسم» ترازبندی می‌کند و نتیجه گیری‌های مورد پسند خویش را بیان می‌دارد.
انگلس جوان تحت تأثیر دو تن از مولفان آن زمان که درباره زندگی مسیح و تاریخ انجیل، کتبی نوشته بودند، یعنی اشترائوس و شلایر ماخر سرانجام به بررسی آثار مهم‌ترین فیلسوف آلمانی زمان خود هگل جلب می‌شود. با خواندن اثر هگل به نام «فلسفه تاریخ» گویی پاسخ خود را بازمی‌یابد. خردگرایی نیرومندی که در فلسفه هگل بود منجر به آن می‌شود که بنیاد عرفانی و منطق ستیزانه در اندیشه انگلس متزلزل می‌شود. انگلس به هگل گرایی روی می‌آورد و در سال ۱۸۴۲ با شیوه‌های پیشین اندیشه خود هر گونه پیوندی را می‌گسلد.
انگلس در تأثیر نظریات هگلیان چپ و اصول مترقی فلسفه هگل در این سال‌ها سلسله مقالاتی نشر می‌دهد که نمایشگر اندیشه‌های انقلابی و مردمی‌ آن دوران اوست. در پائیز سال ۱۸۴۱ انگلس برای گذراندن دوران خدمت نظام به برلین می‌رود. در آن ایام شاگردان چپگرای هگل در محیط روشنفکری و اجتماعی پایتخت نفوذی به هم زده بودند. انگلس با این محافل رابطه برقرار می‌سازد. دولت پروس چاره وضع را در آن دید که فیلسوف معروف آن دوران، «شیلینگ» را به دانشگاه دعوت کند تا به کمک او به دو هدف دست یابد: نخست آنکه از مهابت و تأثیر هگل وفلسفه‌اش بکاهد. دوم آنکه در مقابل هواداران تندروی فلسفه هگل سدی فکری بوجود آورد.
تالار شماره شش دانشگاه، محل تدریس شلینگ بود. در آنجا اجتماعات پرشوری تشکیل می‌شد. شلینگ درباره «فلسفه کشف و شهود» سخنرانی می‌کرد. انگلس درباره این جریان می‌نویسد: «در این تالار برای حصول تسلط بر افکار عمومی‌ آلمان، خواه در زمینه سیاست و خواه در زمینه نظرات دینی پیکاری جریان دارد و در واقع این مبارزه‌ای است برای تسلط بر خود آلمان» (آثار اولیه مارکس و انگلس، چاپ مسکو سال ۱۹۶۵، ص ۳۸۶). در مورد خودش انگلس می‌گوید که به این مبارزه پیوسته است تا «از مزار استاد کبیر در قبال اهانت‌ها مدافعه به عمل آورد». (همانجا، ص ۳۹۳)
در ۱۸۴۲ انگلس رساله‌ای می‌نویسد تحت عنوان «شلینگ و مسأله کشف و شهود». در آنجا هواداری خود را از هگل و فویرباخ بیان می‌کند و البته در آن ایام انگلس نظریات این دو فیلسوف را مکمل یکدیگر می‌پنداشته و حال که در واقع با هم در تضاد بودند.
در اکتبر ۱۸۴۲ دکتر کارل مارکس، دانشمند درخشان و جوان، سردبیر روزنامه «روزنامه راین» شد و کوشید تا به این روزنامه سمتی انقلابی و مردمی‌ بدهد. انگلس از ماه مارس ۱۸۴۲ با این روزنامه همکاری داشت. برخی از مقالاتی که انگلس در این روزنامه نشر داده بود، از جهت سمت و محتوی با اندیشه‌های مارکس شباهت و نزدیکی داشت.
در همین سال ۱۸۴۲ پدر انگلس بر آن شد که فرزندش را برای امور تجاری به شهر منچستر انگلستان گسیل دارد. در شهر کلن آلمان، انگلس با مارکس دیدار کرد، ولی مارکس او را با سردی پذیرفت؛ زیرا او را از سران گروه «آزادگان» می‌شمرد. این گروه در سال ۱۸۴۲ انحطاط یافته و به صورت یک محفل دربسته وم نزوی فلسفی درآمده بود. علیرغم این دیدار سرد، مارکس و انگلس به این توافق رسیدند که انگلس خبرنگار «روزنامه راین» در انگلستان باشد.
از این تاریخ اندیشه سیاسی انگلس خصلتی سوسیالیستی کسب می‌کند و در نخستین گزارش‌هایی که از انگلستان ارسال می‌دارد (از نوامبر ۱۸۴۲ تا اواخر سال ۱۸۴۳) تحلیل عمیق وضع اقتصادی رشد یافته‌ترین کشور بورژوایی اروپای آن روز، مبارزات احزاب و طبقات در جامعه انگلیس و ناگزیری انقلابی که در آن نیروی عمده پرولتاریا خواهد بود، در این گزارش‌ها منعکس است.
در سال ۱۸۴۴، هنگامی‌ که انگلس تنها ۲۴ سال داشت، اثر معروف او «وضع طبقه کارگر در انگلستان» منتشر شد. این اثر یکی از اولین آثار تحقیقی سوسیالیستی است که متضمن واقعیات و مدارک گرانبها همراه تحلیل‌ها و نتیجه گیری‌های عمیق است.
در شهر منچستر، مرکز صنایع نساجی انگلستان، انگلس با کارگر بافنده انگلیسی به نام «جیمس لیچ» آشنا می‌شود. گویا لیچ موجب نزدیکی انگلس با حزب «چارتیست‌ها» می‌شود که در آن هنگام نخستین و نیرومندترین حزب پرولتاریای انگلستان بود. مسلماً آشنایی با لیچ و چارتیست‌ها در آلمانی جوان، پرشور، انقلابی و دانشمند اثرات ژرف خود را باقی گذاشت و موجب رویداد مهم نگارش اثری دورانساز مانند «وضع طبقه کارگر در انگلستان» شد.
تأثیر دیگر این جریان، رهایی انگلس است از طرح‌های تجریدی هگل درباره روندهای تاریخی. انگلس کوشید به جای این طرح‌ها و گرده‌های انتزاعی، نظریه مادی (یعنی واقع‌گرایانه و مبتنی بر اسناد تاریخی) را چنانکه هست ادراک نماید.
در سال ۱۸۴۴ انگلس با آثار آئوئن، سوسیالیت پندارگرای انگلیسی و شاگردانش آشنا شد. این بررسی و نیز بررسی سیر تفکر فلسفی انگلستان در قرن هیجدهم او را به دو نتیجه‌گیری مهم رساند:
نخست اینکه در جامعه معاصر، آن طبقه‌ای که از همه مقام نازل‌تری دارد و از فرهنگ به‌معنای معتاد کلمه محروم است، دارای اندیشه‌ای مترقی‌تر و آینده‌ای درخشان‌تر است؛ دوم اینکه ماتریالیسم در فلسفه مستقیماً از علم سرچشمه می‌گیرد و با آن پیوند دارد.
این اندیشه‌های انگلس در مقالاتی که به نام «نامه‌هایی از لندن»، گاه در «روزنامه راین» و گاه در روزنامه‌ای به نام «جمهوریخواه سوئیسی» درج می‌کرده، منعکس است. تأثیر آئوئن و شاگردانش از جمله در انگلس این بود که وی به بررسی علم اقتصاد متوجه می‌شود و «گرده‌هایی» در انتقاد از مقولات اقتصادی تهیه می‌کند که آن را مارکس «داهیانه» می‌شمرد و بر آن است که در این گرده‌ها برخی از احکام سوسیالیسم علمی‌منعکس است (کلیات مارکس و انگلس ـ ج ۱۹، ص ۲۴۱). در طرح نظریات سوسیالیستی خود، انگلس همچنین نظریاتی از سوسیالیست پندارگرای فرانسوی «فوریه» اقتباس می‌کند. در همین سال‌هاست که انگلس فلسفه پرستش زبدگان (الی تاریسم) و دعوی آن که قهرمانان سازنده تاریخ هستند را، که توسط کارلایل در انگلستان اشاعه داده می‌شد، طی نوشته‌های خود رد می‌کند و آن را یک نظریه اشرافی و کیش پرستش شخصیت‌ها و پهلوان‌ها می‌شمرد: «این خلق‌ها و نیروی آفرینشگر و مولد آن‌هاست که موجد تمدن بشری است».
در عین حال انگلس نسبت به اندیشه سوسیالیست‌های پندارگرا برخوردی نقادانه دارد. کمونیسم سربازخانه‌ای بابف و کمونیسم هموارطلبانه را رد می‌کند و بر آن است که پیوند سوسیالیسم با تعالیم مسیحی نمی‌تواند این آموزش را با تمام حدود و ثغور واقعی آن ترسیم نماید؛ ولی کتاب سوسیالیست پندارگرای فرانسوی «پردون» به نام «مالکیت چیست؟» را به‌مثابه فلسفی‌ترین مبحث در این زمینه می‌ستاید.
سال ۱۸۴۵، سال غلبه فکری انگلس بر اندیشه‌های فویرباخ است. انگلس در این سال از گروه م. هس و ک. گرون که در آلمان گروه «کمونیسم فلسفی» را به‌وجود آورده و آن را اوج فلسفه هگل می‌شمردند می‌گسلد و کمونیسم را ثمره تنازع طبقات می‌داند، نه نوعی طرحی انتزاعی و فلسفی. لنین تصریح می‌کند که مارکس در تأثیر آمیزش با انگلس به بررسی مسایل اقتصادی روی آورد. ( کلیات ـ ج ۲ ، ص ۱۰)
سال ۱۸۴۴، سال آغاز دوستی و همکاری مارکس و انگلس است. در این سال‌ها آنها در پاریس با هم دیداری کردند که تنها ده روزی به طول انجامید. در این دیدار بر آن شدند که اثر مشترکی علیه «هگلیان جوان» تألیف کنند. «هگلیان جوان» با آثار و افکار خود نقشی گمراه‌ساز و مختل کننده در تفکر و جنبش انقلابی آلمان داشتند. آنها می‌گفتند که «اندیشه‌ها» موجب تحولات اجتماعی هستند و ناقلان اندیشه‌ها نیز «مردان بزرگ» تاریخند. در نظر این هگلیان جوان که بر رأس آنها برادران باوئر یعنی برونو و ادگار باوئر قرار داشتند، طبقات، مبارزه طبقاتی و تولید اجتماعی نقشی در تحول جامعه ایفا نمی‌کرد. در اثر همکاری مارکس و انگلس کتاب «خانواده مقدس» نوشته شد. در این کتاب نقش قاطع شیوه تولید در زندگی جامعه و نقش جهانی و تاریخی پرولتاریا به‌مثابه آفریننده جامعه آینده تصریح شده است. این کتاب روایتگر آن است که مارکس و انگلس هم به دوران تفکر هگلی و هم به دوران تفکر آنتروپولوژیک فویرباخ (که «انسان» مجرد را موضوع اساسی فلسفه قرار می‌داد) خاتمه داده‌اند و در وادی بینش نوینی گام برداشته‌اند که خود مبتکر آن هستند. این کتاب حاکی از آن است که غلبه بر هگل و فویرباخ در ذهن مارکس و انگلس راه را برای نیل به نتایج مهمی‌ گشوده است که به انقلابی در جهان‌بینی، در فلسفه، در سیاست، در استراتژی و تاکتیک مبارزه انقلابی و در درک تاریخ انسانی منجر خواهد شد. در ایام توقف در پاریس، انگلس در نشریه «به سوی پیش» که به زبان آلمانی بود، مقالاتی در باره وضع کنونی و تاریخی انگلستان نگاشت.
انگلس از فرانسه به آلمان رفت و در آنجا به تبلیغ نظریات نوین پرداخت و طی نامه‌ای به مارکس، ضرورت ایجاد یک اثر معتبر را که در آن بینش نوین توضیح داده شود متذکر شد.
بعدها این دو دوست در بروکسل تجدید دیدار کردند و از اواسط سپتامبر سال ۱۸۴۵ تا اواسط سال ۱۸۴۶ به تألیف اثر مهم «ایدئولوژی آلمانی» اشتغال داشتند. در این کتاب هم نظریات آنارشیستی «اشتیرنر» وهم نظریات موسوم به «سوسیالیزم حقیقی» که در آن روزگار بین جوانان چپگرای آلمانی مد شده بود و هم «انسان شناسی» تجریدی فویرباخ مورد انتقاد قرار گرفت. مارکس و انگلس در این اثر مهم برای نخستین بار اصول عمده کمونیسم علمی‌ را به تفصیل بیان داشتند و آموزش خود را درباره صورت‌بندی‌های اقتصادی ـ اجتماعی افاده کردند. این دو دوست کردار و گفتار را همراه می‌سازند و در سال ۱۸۴۶ در بروکسل «کمیته ارتباطات کمونیستی» را بنیاد می‌گذارند و از دوستان خود در همه کشورها می‌خواهند که آنها نیز چنین کمیته‌هایی ایجاد کنند تا بتوان تشکیل یک حزب کمونیستی را تدارک دید.
در ماه اوت سال ۱۸۴۶ انگلس به پاریس می‌آید ودر آنجا با کارگران آلمانی که عضو سازمانی به نام «اتحاد عدالت» بودند کار تئوریک و سازمانی مجدانه‌ای انجام می‌دهد و آن‌ها را از گرایش‌های پندارگرایانه خرده بورژوایی در تفکر و عمل آزاد می‌سازد و نام سازمان آنها را به «اتحادیه کمونیست‌ها» مبدل می‌کند. این سازمان می‌بایست نمونه اولیه یک حزب کمونیستی باشد. در ژوئن سال ۱۸۴۷ نخستین کنگره «اتحادیه کمونیست‌ها» تشکیل شد. مسأله تنظیم برنامه اتحادیه فعلیت یافت و انگلس طرح «اصول کمونیسم» را نوشت و همین طرح پایه‌ای قرار گرفت برای تدارک « بیانیه حزب کمونیست» (مانیفست) اثر مشترک مارکس و انگلس. در این اثر کوچک ولی دورانساز بینش مارکسیستی به صورت تمام و کمال (یعنی در همه جهات سیاسی و اقتصادی و فلسفی این بینش) عرضه می‌شود. در مانیفست، جامعه کمونیستی به‌مثابه جامعه‌ای تعریف شده است «که در آن رشد آزادانه هر فرد شرط رشد آزادانه همگان است.»
سال‌های ۱۸۴۹ ـ ۱۸۴۸ سال‌های بالا گرفتن شعله‌های انقلاب در بسیاری از کشورهای اروپا و لذا سال‌های آزمون بینش انقلابی نو در عمل است. در تاریخ اول ژوئن سال ۱۸۴۸ « روزنامه جدید راین» توسط مارکس و انگلس منتشر می‌شود و در این روزنامه انگلس مقالات متعددی درباره ارزیابی محتوی طبقاتی انقلاب‌ها و مسایل تاکتیک مبارزات مسلحانه می‌نویسد. انقلاب در آغاز سال ۱۸۴۹ به‌سوی نشیب می‌رود. انگلس به ایالات جنوبی آلمان، فالتس و بادن می‌رود و در آنجا به قیام کنندگان یاری عملی می‌رساند و سپس در نوامبر سال ۱۸۴۹ به لندن می‌رود و به مارکس می‌پیوندد و در تدارک ترازنامه‌ای از انقلابات اروپا تحت عنوان «بررسی سیاسی ـ اقتصادی» (که به‌عنوان ضمیمه «روزنامه جدید راین» نشر یافت) با مارکس همکاری می‌کند. آثار انگلس «جنگ دهقانی در آلمان» و «انقلاب و ضدانقلاب در آلمان» (اولی درباره جنگ‌های دهقانی در آلمان در اوایل قرن شانزدهم و دومی‌ درباره انقلاب ۱۸۴۸ آلمان) نشانه توجه شدید انگلس به بررسی مشخص درس‌های انقلاب‌ها است.
طی سال‌های ۱۸۵۰ تا ۱۸۵۲ مارکس و انگلس سخت به کار تربیت درست انقلابی و سازمانی «اتحادیه کمونیست‌ها» مشغول بودند که سرانجام نتیجه‌ای نبخشید و در اثر فعالیت گروه‌های انشعابی که روش‌های ماجراجویانه و کمونیسم سربازخانه‌ای را قبول داشتند، این سازمان از هم پاشید.
در سال ۱۸۵۰ انگلس کار خود را در شرکت بازرگانی «ارمن و انگلس» در شهر منچستر آغاز می‌کند. نکته اینجاست که انگلس با کار در این موسسه نقشه‌های خلاقه خود را به‌خاطر دوستش مارکس که در لندن می‌زیست به کنار می‌گذارد تا بتواند عواید کسب کند و به خانواده بزرگ مارکس کمک مادی برساند. انگلس در این بنگاه بازرگانی ۱۲ سال کار کرد و تصور آن را بکنید که اگر وی در عالم ایثار رفیقانه به این تلاش ناگزیر نمی‌شد، با آن دهاء و دقت و اصابت شگرف نظر که خاص او بود، چه خدمتی می‌توانست به تئوری انقلابی بکند. لنین در این زمینه می‌نویسد: «اگر کمک مالی دائمی‌ و فداکارانه انگلس نبود، مارکس نه تنها قادر نمی‌شد اثر خود «سرمایه» را به پایان برساند، بلکه در زیر فشار فقر و مسکنت به زوال ناگزیر محکوم بود» ( کلیات ـ ج۲۱ ، ص ۳۲)
یکی از یادگارهای شگرف این دوستی کم نظیر مارکس و انگلس مکاتبات این دو تن است که طی آن درباره مسایل مربوط به تئوری انقلابی، جنبش کارگری، فلسفه، تاریخ، علوم طبیعی، مسایل فنی، اقتصاد، زبان شناسی، سیاست و دیپلماسی و امور نظامی‌ عصر خود تبادل نظر می‌کنند. لنین که خود آنها را با دقت مورد بررسی و تحقیق قرار داده است، درباره این مکاتبات می‌گوید: «اگر بکوشیم تا تنها با یک لفظ، نکته مرکزی این مکاتبات را نشان بدهیم، باید گفت آن نکته که ماهیت همه اندیشه‌های بیان شده و مورد بحث به آن باز می‌گردد، واژه دیالکتیک است». ( همانجا ـ ج ۱۹، ص ۵۰۳)
در سال‌های پنجاه سده نوزدهم انگلس توجه و علاقه خاصی به علوم طبیعی عصر خود معطوف می‌دارد و متوجه می‌شود که اصول دیالکتیک را می‌توان بر این علوم انطباق داد و یادداشت‌هایی فراهم می‌کند که متأسفانه ناتمام ماند و این یادداشت‌ها بعدها تا حدی تکمیل شد و بسی دیرتر به نام «دیالکتیک طبیعت» منتشر گردید. ما در این زمینه به موقع خود سخن خواهیم گفت.
انگلس در این اثر خود تقسیم‌بندی جدیدی از علوم بدست می‌دهد وعلوم را به‌مثابه انتقال از اشکال مختلف حرکت ماده، از ساده به بغرنج عرضه می‌دارد.
در سال‌های پنچاه و سپس در سال‌های شصت سده نوزدهم انگلس برای روزنامه آمریکایی «نیویورک تریبون» و نیز برای « دائره‌المعارف جدید آمریکا» مقالاتی تدارک دید و در این مقالات برای اولین بار بینش ماتریالیستی درباره تاریخ و تئوری امور نظامی‌ و جنگی بیان شده و وابستگی فن جنگ به نیروهای مولده و مناسبات اجتماعی اثبات گردیده است.
در سال‌های شصت سده نوزدهم نخستین انترناسیونال کارگری تشکیل شد. در این دوران نیز مانند دوران فعالیت با «اتحادیه کمونیست‌ها» (سال‌های چهل) مارکس و انگلس یک بار دیگر با گروه‌های درهم‌اندیش و منحرفی که خود را انقلابی و سوسیالیست می‌نامیدند، اما از تئوری انقلابی تصور منسجمی‌ نداشتند، روبرو شدند. مانند هواداران پردون و لاسال و باکونین. انگلس در مبارزه با اندیشه‌های این گروه‌ها نه فقط به شکل رد آن نظریات عمل می‌کند، بلکه به صورت اثباتی نظریات خود را درباره دیکتاتوری پرولتاریا، حزب انقلابی طبقه کارگر، مشی سیاسی حزب انقلابی و جهان‌گرایی پرلتاری و غیره بسط می‌دهد.
در ۱۸۷۰ انگلس به لندن می‌آید و همراه دوستش مارکس بر رأس «انترناسیونال» قرار می‌گیرد و این دو تنظیم کننده مهم‌‌ترین اسناد این سازمان بین‌المللی کارگری هستند. انگلس در مبارزه با باکونین، چنان که شیوه او بود که براهین ردیه را همیشه با استنتاجات مثبته همراه می‌ساخت، مسأله ضرورت درآمیزی نبرد اقتصادی و سیاسی را از جانب پرولتاریا با نبرد جدی تئوریک یادآور می‌شود. بدون آن حفط مشی سیاسی از نوسانات انحرافی محال است.
پس از تشکیل حزب سوسیال دمکرات آلمان، در این حزب ائتلاف هواداران لاسال و « گروه آیزناخ» روی داد و این حزب در شهر «گتا» برنامه‌ای تنظیم کرد که مورد انتقاد مارکس و انگلس قرار گرفت. مارکس و انگلس با نفس ائتلاف مخالفتی نداشتند، ولی برنامه نوشته شده را سرشار از اشتباهات جدی می‌یافتند. اثر مهم مارکس موسوم به «انتقاد از برنامه گتا» و نامه‌های انگلس به ببل به مناسبت این برنامه، نمایانگر نظریات آنها در این زمینه است. طی این نوشته‌ها مارکس و انگلس درباره رابطه دیکتاتوری پرولتاریا و دمکراسی، ماهیت دوران انتقال از سرمایه‌داری به سوسیالیسم، دو فاز جامعه کمونیستی اظهار نظر کرده‌اند.
در این دوران است که بین مارکس و انگلس نوعی تقسیم کار برقرار می‌شود. مارکس توجه خود را به‌طور عمده معطوف مسایل اقتصادی می‌کند. انگلس به مسایل فلسفی می‌پردازد. در حالی که مارکس با تمام نیرو به ادامه تألیف «سرمایه» اشتغال داشت، انگلس کتاب معتبر «آنتی دورینگ» را می‌نویسد. این اثر در فلسفه مارکسیستی مقامی‌ والا دارد و یکی از مهم‌ترین نمونه‌های بسط خلاق و پیگیر تئوری ماتریالیستی و تنظیم دیالکتیک به‌مثابه اسلوب معرفتی این بینش است. در همین دوران انگلس در صدد برمی‌آید یادداشت‌های فراهم شده خود را درباره دیالکتیک طبیعت منظم کند و عملاً به این کار می‌پردازد. ولی مرگ پیشرس کارل مارکس این کار بزرگ را ناتمام باقی می‌گذارد. دست نویس دیالکتیک طبیعت تنها در سال ۱۹۲۵ یعنی سی سال پس از درگذشت فریدریش انگلس به حلیه طبع آراسته شد. انگلس در هر دو اثر معتبر خود (آنتی دورینگ و دیالکتیک طبیعت) رابطه متقابل بین دیالکتیک، منطق و تئوری شناخت را مطرح می‌کند و وحدت این سه بخش را نشان می‌دهد. یعنی برخلاف آنچه که مارکس آن را «فلسفه تا آن زمان» نامیده است، مارکس و انگلس در صدد تجدید سیستم‌های فلسفی کلاسیک و ارائه فلسفه به‌مثابه یک «علم علوم» نیستند، بلکه فلسفه را به‌عنوان تئوری نقادانه شناخت که می‌خواهد ماهیت اشیا و پدیده‌ها را در روند و پیوند دیالکتیکی آن‌ها بیابد، ارائه می‌کنند.
دعاوی «مارکس شناسان» معاصر بورژوایی، حاکی از آنکه انگلس گویا آموزش متحرک مارکس را با سیستم‌بندی خود در کتب نامبرده، منجمد کرده و آن را به صورت جزمیات درآورده و مبتذل ساخته و اینکه گویا تضادی مابین استنباط فلسفی انگلس و مارکس وجود دارد، دعاوی بی پایه است. مارکس شخصاً دستنویس آنتی دورینگ و دیالکتیک طبیعت را خوانده و در مورد «آنتی دورینگ» حتی در نگارش بخشی شرکت جسته و نوشته‌های انگلس ثمره کار مشترک فکری هر دوی آنهاست. تردیدی نیست که جمعبندی انگلس که بر پایه علوم و معارف آنروز انجام می‌گیرد، برحسب آموزش موکد و مکرر خود او، جنبه مطلقیت ندارد. «منظره جهان» که انگلس در دیالکتیک طبیعت ارائه کرده، امروز کهنه شده است. ولی روح اسلوبی اثر انگلس زنده و با طراوت است و کماکان راهنمای بررسی ما از واقعیت خارجی است.
مارکس در شصت و پنجمین سال عمر در سال ۱۸۸۳ درگذشت. انگلس به حق پس از او شخصیت طراز اول جنبش انقلابی کارگری جهان محسوب می‌شد و از محبوبیت و حیثیت فوق‌العاده بزرگی تا آخرین دم زندگی خود برخوردار بود و به قول لنین به «رهرو اندرزگر سوسیالیست‌های اروپا» بدل شد.
پس از مرگ دوست بی‌همتایش، انگلس تمام وقت و انرژی خود را صرف آماده کردن جلد‌های دوم و سوم «سرمایه» برای چاپ کرد؛ زیرا احدی جز انگلس قادر به تنظیم دستنویس‌های مارکس نبود و اگر انگلس به این کار نمی‌پرداخت، این کار ولو برای چند دهه متوقف و معطل می‌ماند و این خود پیداست که چه زیانی می‌توانست به مجموع جنبش انقلابی برساند.
درعین حال انگلس به نگارش اثر مهم خود «منشاء خانواده، مالکیت خصوصی و دولت» پرداخت که لنین آن را یکی از آثار اساسی سوسیالیسم معاصر می‌شمرد. در سال ۱۸۸۸ انگلس اثر معروف خود به نام «لودویگ فویرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان» را نگاشت. در این اثر انگلس اهمیت ساخت‌های روبنایی (فلسفه، اخلاق، مذهب و غیره) را در تکامل عمومی‌ جامعه یادآور می‌شود و نقش فعال روبنا و استقلال نسبی آن و تأثیرش را در مجموع جامعه و زیربنای آن یادآور می‌گردد. این روش را ما در «نامه‌ها»ی انگلس درباره ماتریالیسم تاریخی که در همین دوران نوشته شده می‌بینیم. هدف از این کار، تلاش برای حفظ روح زنده آموزش مارکس از ابتذال و تبدیل آن به اقتصادگرایی و مادیگرایی اقتصادی بود. مثلاً انگلس در نامه‌ای به بلوخ می‌نویسد:
«موافق درک ماتریالیستی تاریخ، در روند تاریخی، نکته تعیین کننده درآخرین تحلیل عبارت است از تولید و تجدید تولید زندگی واقعی. نه من و نه مارکس هرگز مدعی چیزی بیش از این نشده‌ایم. اگر کسانی این حکم را تحریف می‌کنند و مدعی می‌شوند که گویا عامل اقتصادی تنها عامل تعیین کننده است، در ان صورت چنین کسانی این حکم را به یک جمله پوچ، مجرد و بی معنی مبدل می‌سازند. (کلیات ـ ج ۲۷، ص ۳۹۴). انگلس به شدت از کسانی انتقاد می‌کند که می‌خواهند استنباط مادی تاریخ را از اسلوب تحقیق به یک قالب کلی و نسخه‌های مشکل گشایی مبدل سازند که محقق و دانشمند را از ضرورت تحقیق و بررسی مصالح واقعی و عینی خلاص می‌کند و حل همه مسایل را از پیش در دسترسش قرار می‌دهد.
انگلس در همین دوران در نامه‌ای به اشمیت می‌نویسد:
«استنباط تاریخی ما مقدم بر هر چیز وبه‌ویژه راهنمای بررسی است و نه اهرمی‌ برای ساخت و پرداخت مسایل به شیوه هگلی» (ج ۳۷، ص ۳۷۱)
در نامه به بلوخ می‌نویسد:
«متأسفانه دم به دم مدعی می‌شوند که تئوری نوین را کاملا درک کرده‌اند و همین که احکام اساسی آنرا فرا گرفتند قادرند آنرا تروفرز به کار بندند و حال آنکه حتی این احکام اساسی را همیشه به درستی درک نکرده‌اند و من بسیاری از «مارکسیست»‌های تازه کار را از این جهت می‌توانم مورد نکوهش قرار دهم، زیرا به برکت این جریان، اغتشاش و درهم‌اندیشی شگفت‌انگیزی پدید شده است.» (همانجا، ص ۳۹۶)
ملاحظه کنید چه اضطراب بزرگی در قلب معلم پیر انقلابی موج می‌زند و تا چه حد گرایش تبدیل یک آموزش علمی‌ وزنده به جزمیات و شرعیات بی روح آنها را نگران می‌سازد.
در سال ۱۸۹۴ انگلس به سرعت تندرستی خود را از دست داد و در ۵ اوت ۱۸۹۵ به بیماری سرطان گلو درگذشت.

منبع: دنیا، نشریه سیاسی و تئوریک کمیته مرکزی حزب توده ایران ـ آبان ماه سال ۱۳۵۹