تونل، یا اخباری از اسپانیا. نوشته خوان ویکرشام


علی اصغر راشدان


• هاریت به مددکار میگوید: «اخبار وحشتناکی از اسپانیا. بمبی زیر نیمکت یه پارک تو شهر کوچکی نزدیک مادرید منفجر شده. هفده نفرکشته و دوجینهائی زخمی شده ن.» مددکار بر خود صلیب میکشد میگوید:
«این قضیه آدمو وادار میکنه تو خونه بمونه و هیچوقت بیرون نره- اما این کار تسلیم شدن به تروریسمه.». ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ٨ آذر ۱٣۹٣ -  ۲۹ نوامبر ۲۰۱۴


 
JOAN WICKERSHAM
The Tunnel or The news From Spain
خوان ویکرشام
تونل، یا اخباری از اسپانیا
ترجمه علی اصغر راشدان


هاریت به مددکار میگوید: «اخبار وحشتناکی از اسپانیا. بمبی زیر نیمکت یه پارک تو شهر کوچکی نزدیک مادرید منفجر شده. هفده نفرکشته و دوجینهائی زخمی شده ن.»
مددکار بر خود صلیب میکشد میگوید:
«این قضیه آدمو وادار میکنه تو خونه بمونه و هیچوقت بیرون نره- اما این کار تسلیم شدن به تروریسمه.».
   ربکا میگوید «واسه چی تموم روز تو به تماشای این مزخرفات میگذرونی؟»
ربکا خسته است. هاریت سالها هر از گاه مریض بوده، بیش از یک دهه. ربکا چهار ساعت از بوستون تا کانتیکات رانندگی کرده تا به خانه سالمندان و اقامتگاه فعلی هاریت برسد. کار توکتابفروشی کوچک متعلق به خود را تعطیل میکند و اضافه مزد به دستیارش میدهد که جایش را پر کند. یک ساک خرید پر از چیز های مورد علاقه هاریت آورده: حلوای برنج با کشمش، کماج، انجیرتازه و یک جعبه شیرینی ارمنی از یک شیرینی فروشی شرقی. ربکا داخل اطاق شده و هاریت به سختی سرش را از تلوزیون برگردانده که بهش سلام کند.
هاریت میگوید«تازه بامردی که نوه دختریش رو دستش مرده مصاحبه کردن.»
      ربکاساک خریدراپائین میگذاردوفرق سرمادرش رامیبوسد.یکی موهای هاریت رابه شکلی تعجب آوروچاپلوسانه کوتاه کرده.سرش بفهمی نفهمی بوی شامپو میدهد.
      هاریت دستش رابلندوصورت ربکاراحس ومختصری گونه اش رابادکش میکند«اونافکرمیکنن کاریه گروه جدائی طلب باسکی بوده.»
       ربکارسرش راتکان میدهد ومیرودآشپزخانه ته راهروکه حلوای برنج وشیرینی ارمنی راتویخچال بگذارد.راهروپرازویلچیراست،گروهی شبیه دریا نوردهای تیره درگوشه دورافتاده ای نشسته اند،سربعضی شان رو سینه شان لول میخورد.توراه برگشت به اطاق مادرش،پیش مددکاراختصاص داده شده برای هاریت میرود.امروزهالوین است،مددکارکلاه دزددریائی روسرش گذاشته وچشم بنداورارویک چشمش بسته.ازربکامیپرسد:
«درباره کارای مادرت چی فکرمیکنی؟»
ربکامیگوید«فکرمیکنم هنوزازاینجابودن عصبانیه.»
    توانبخشی بیمارستان که گفت هاریت به وضع ثابتی رسیده وبخش کمکهای اولیه گفت نمیتواندبه خانه برش گرداند،یک ماه پیش به خانه سالمندان نقل مکان کرد.
      مددکارمیگوید«میدونم،امااوناآماده ش کردن.»
ربکابه اطاق مادرش برکه میگردد،هاریت منتظرش است.تلوزیون خاموش است.میگوید«خیلی خوشحالم که اومدی.»
«رفتم توراهرو سراغ مددکار،میگه تائیدوتنظیم شدی.»
هاریت میگوید«مزخرفه،دلمه برام آوردی؟»
یادم نمیاددلمه دوست داشته باشی.»
«عاشقشم.»
ربکامیگوید«دفه دیگه.»
      یک صندلی جلومیکشدوروبه روی مادرش می نشیند.هاریت تو ویلچیرودوباره فلج است-این قضیه هم پیش آمده.هاریت یک مرض مزمن نادرستون فقرات دارد.این مرتبه متخصص اعصاب میگویداین باردائمی است.توفاصله ای که متخصص درباره دردکشیدن وپذیرشش باهاریت حرف میزندومیگویدآنچه براش پیش آمده واقعاوحشتناک و بدترازچیزیست که برای هرکس دیگرتاحالاپیش آمده،ربکا گوش میکند.ربکاانسانیت دکتررا دوست میداردوفکرمیکندبه نوعی به هاریت آرامش میدهد.خاصه که هاریت همیشه ازشنیدن ستایش شجاعتهاش سپاسگزارمیشود.هاریت عصبانیست
«وقتی میخوام چیزائی ازتحقیق درباره سلولای لمفاوی بشنوم فلسفه بافی میکنه.»
    ربکاازبه ندرت آمدن به دیدن مادرش احساس گناه میکند.هاریت همیشه چیزهای موردنیازش رایادآوری میکند-پودرتالک اسطوخودوس، یاجوراب،یایک سکه افغانی که موقع بیرون چرخاندش روپاهاش بگذارد،یا آه میکشد«فقط یه ساندویچ واقعی خوب کلوب ترکی»
    ربکاآنچه میتواندمیفرستد.هرازگاه به دیدنش میاید،خواسته های بیش از اندازه هاریت ناراحتش میکند.(خواسته هاش لازم یا نالازمند؟ربکافکر میکندهردو،اماآنهاساده وعادیند.اینهاچیزهای کوچکیندکه ماباهاشان زندگی میکنیم وهاریت راهی برای داشتن شان ندارد).ربکادرباره رفتن به خانه سالمندانی درحول وحوش بوستون باهاش حرف میزند:
«اونجامیتونه مناسب ترباشه.»
هاریت میگوید«منظورت اینه که واسه تو؟»
هاریت درباره ماندن درخانه سالمندانش مصمم است،مردی که عاشقش است توبخش کمک های اولیه تواطاق پهلوئیست،تقریباهر روزبه دیدنش میاید.ربکافکرمیکندفوق العاده است،مادرش کسی رادارد.گرچه می توانست بدون گزارش هاریت درباره کاندیدایش هم قضیه راحدس بزند(«رالف امروزصبح صدام کردوگفت:دوست داشتم میتونستم همین الان باهات عشق بازی کنم.»)
ربکاحالا میپرسد«رالف چطوره؟»
هاریت شانه تکان میدهد«اون فکرمیکنه دیوونه شم،واسه اینکه یه هدیه روز تولدبهم نداد.»
«تودیوونه شی؟»
«آره...»
    خندیدندوباهم حرف زدند.ربکامقداری کیک توماکرویوآشپزخانه داغ کردو برای هاریت یک فنجان چای درست کرد.زنی دراطاق مجاورباصدای بلندو عصبانی گفت«کی اطاقموشسته!»
صدائی پائین وپچپچه وارجواب داد.زن عصبانی دوباره گفت:
«بایدبگم درآینده قبل ازمطلع کردنم کف اطاقمونشور.»
       ربکاهاریت رانگاه میکند.هاریت میگوید«این تموم چیزیه که همیشه ویه ریزوپشت سرهم میگه،شب وروزازکف اطاقش میگه.»
   مقداری غذاروی جلوی پلیورهاریت ریخته،سرآخرمتوجه میشودوپاکش میکند،لکه میماند«لعنتی!»،باعصبانیت پاکش میکند،امادرمیان خشم بااندوه به ربکاپوزخندمیزند«میتونی باورکنی؟چیجوری همیشه خدااین اتفاق میفته؟»
    هاریت زن پت پهنیست وتاآنجاکه ربکابه خاطرمیاوردغذاروی لباسش میریخته.آخرین باری که ربکاازش دیدن کردروزی بودکه به خانه سالمندان رفت.مددکارقبل ازآوردن سینی شام پیشبندفوق العاده بلندی جلوی هاریت بست.هاریت بانوعی اندوه مات ازعصبانیت اهانتهای تمام روزربکا رانگاه کردواجازه بستن پیشبندراداد.این چیزی بودکه اورا بیتفاوت میکرد.
ربکاگفت«هاریت اونولازم نداره.»
«ماواسه همه این کارو میکنیم.»
«درسته،ولی مادرمن اونولازم نداره.»
این جبهه کوچکی بودکه ربکاآنجابودتابرای هاریت فتح کند.بدون ربکا، هاریت میتوانست تنهابرای خودش فتح کند.هردونفرشان این قضیه را میدانستند-وبااینحال عشق بایدبین شان همیشه توسعه پیدامیکرد.این قضیه هست ووسعت پیدامیکند،هرروزبعدازروزدیگر.بعضی ازمبارزات بیهوده شان باسردرگمی،انگارهم این عشق راوسعت میدادوهم نمیداد:دونفر که هم رادوست نمیداشتندنمیتوانستندبه آن صورت مبارزه کنند،خاصه نه به شکلی پیگیر.بااینحال ربکااغلب چیزی آرامش دهنده تربرای هاریت می خواست.مادرهاودخترهائی هستندکه بدون گفتن چیززیادی ازباهم بودن خرسند باشند؟
       هاریت بگومگوئی راکه توذهنش ترتیب داده بااخم های توهم به روشنی شروع میکندومیگوید:
«میدونی،تودرباره نگاه کردن اخبارهمیشه به من میپری،امابه خاطراین نیست که یه سگ مریض تراژیک هستم،به خاطر...»
ربکا میگوید«میدونم واسه چی اینجوره.»
خواهرجوانترربکاکتوابستگی بین ربکاوهاریت راتائیدنمیکند.فکرمیکند این نزدیکی سالم نیست.میگویدازاین که اینچهائی به هاریت بدهدو مایلهائی بگیردخسته است.ربکاهرگزندیده کت یک اینج به هاریت بدهدواین توضیح را مسخره وبدترازآن میابد.کت مجسمه سازاست وتو دنورزندگی میکند.کت فکرمیکندهاریت یک هیولاست.کت فکرمیکند- در اینجاربکاباهاش موافق است-پدرشان مردی ساکت وروشنفکری خودساز بودکه زیادمینوشید،الکل راکنارگذاشت وبیشترکوشش خودراصرف یافتن یک چهار دیواری کردوتو نتهائی مرد،چراکه هاریت آنهمه اطاق رابه خود اختصاص داده بود.هاریت همیشه مرددیگری داشت.مردی مجردیاتازه تنهاشده یازن طلاق داده.
کت گفت«اون همیشه اموری داشت،اون قلب پدرو شکوند.»
ربکاپرسید«اونارو امورحساب میکنی؟»
ربکاتمام آن مردهای جوان خوش تیپ وقت تلف کن راکه به نظرش مزاحم میامدندبه خاطرآورد-سرمیزتنکزگیوینگ چه کارمیکردند؟چراشب کریسمس دراطراف می پلکیدند؟-مشتاقانه سس توت فرنگی رامی چرخاندند،گل انداخته تلاش میکردندپدررا توبگومگودرگیرکنندوموفق نمی شدند.
کت باحالتی برافروخته گفت«نه امورکامل،مامان هیچوقت به اندازه کافی باشهامت یارادیکال نبودکه واقعابایه نفردیگه بخوابه،تموم اون امور درباره چشم پوشی شرافتمندانه ازسکس واقعی بود.تمومشون درباره محرومیت ورنج دادن بود.»
اخیراتوتلفن به ربکاگفته بود«هاریت میره که صدساله شه،میدونی؟مردم   دوست دارن تنهادرباره خودشون وواسه همیشه زندگی کردن شون فکر کنن،واسه این که هراونس انرژیئی که دارن صرف محفوظ داشتن ارگانیسم شون میشه.»
         نزدیک پانزده سال پیش که هاریت میمرد،ربکاواو شروع کردندبه هم نزدیک شدن.
      نشانه هائی درباره ازدواج فاسدپرنس وپرنسس والزسرزبانهاکه افتاد، تشخیص داده شدهاریت گرفتارسرطان مرحله چهارم روده است.ربکاآن وقت جدائی سخت خانوادگی خودرا شروع میکرد(باکمک یک میانجی جریان دوستانه شروع شده بود.بعدبه اندازه ای تشدیدشدکه قبض وکلا وحشتناک شد،به قدری نامتناسب که ربکاواستیوقراریک نوشیدنی راباهم گذاشتندوبگومگووتوافق کردندکه هرچه رامیانجی تو همان مرحله اول گفته هردوقبول کنندوخودشان قال قضیه رابکنند.)
      هاریت مریض که شد،ربکاگوشی رابرداشت وبه پدرشوهرسابقش که توهیات مدیره یک بیمارستان معروف سرطان بودتلفن بزند.ربکامعتقدبودپدر استیوهیچوقت خیلی دوستش نمیداشت ودرزمینه آشتی دادنشان چندان کاری نکرده بود،اساسااخلاقی نبوددرزمینه آنچه می توانست کمک کند.(باوری دیگر،هم تلخ وهم دقیق این بودکه مرددوست داشت باکشیدن فنرهاشخصاقدرتش راحفظ کندوبگذاردپیش آمدهارخ دهند). ازبیمارستااجازه پذیرش هاریت راگرفت،جراح کارکشته باصورتحساب های اوزندگی میکرد.
    دکتربعدازجراحی هاریت آمدوباربکاحرف زدویک روزتمام وقت گرفت.
دکترگفت«من ته وتوی همه چیزشو درآوردم.»
       اینهاراگفت ورفت که تمام مکانهاوجاهای پیداکرده رالیست کند.تاآن جاکه ربکامیتوانست بگوید:تقریبا همه جا.
ربکاگرچه حس کردتقریبامیداند،بازپرسید«پیش بینی وضعش چیه؟»
جراح جدی نگاهش کردوگفت«من نظری ندارم.»
    ربکاخواست به خاطرآن کارجراح رادرآغوش کشدوپدراستیورااگرآنجامیبو بغل کند.استیوراکه نامنتظره توبیمارستان حاضرشده وتمام روزباهاش تواطاق انتظارنشسته بودبغل کرد.آنهابیشتروقت رویک کتاب جدول کلمات متقاطع یکشنبه نیویورک تایم قوزکرده بودند.هرکدام راباجوهرمشکی بناگزیرمی پیچیدند،بعدپیش ازحرکت به طرف دیگری باجوهرآبی یک ایکس بزرگ میساختند.
درفاصله آن روزودرست بعدازآن،ربکافکرکرداحتمالاجدائیش اشتباه بوده،اوواستیوبهتراست برگردندکنارهم.اماقضیه به شکل بیماری آناکارنینا تغییرشکل داد:نوعی حسن نیت متعالی ضروری،پرتوئی ازاین که ممکن بودمقولات چقدردوست داشتنی باشند-اگرهمه آن حس دقیقی راکه داشتند،نمیداشتند.
    ربکارفت بیرون مجله مردم ویک نسخه ازدیاناوداستان واقعیش راخرید.داستان را هرروزبرای هاریت که بالوله های بیرون آمده ازبینیش روتخت درازبودمیخواند.درفاصله هائی چکمه هائی اطراف ساقهاش بودندکه به طور اتوماتیک پربادوخالی میشدندتاازلخته شدن خون جلوگیری کنند.
هاریت گفت«اون سعی کردبایه کاردبریدن لیموخودکشی کنه.یه کارد لیمو بری چیه؟منظورشون کاردپوست کنیه،اون سعی کردتاحدمرگ پوست خودشو بکنه؟»
   هردوشان دراطاق تاریک بیمارستان نشستندوخندیدند.هروقت جراح میامدتواطاق ربکاکتاب ومجله راتوتاریکی شب میگذاشت،چراکه هاریت نمیخواست جراح فکرکنداواززنهائیست که آشغال خوانی میکند.
هاریت بعدترازآن روزهامیگفت«اون یک کابوس شبانه بود.»
ربکابه بخشی ازشیوه های اغراق آمیزمادرش درباره مقولات عکس العمل نشان میدهد،وانمودبه کتمانشان میکندومیگوید«مسئله سختی بود.»
       اماانجام کاربه نوع وشیوه ای عجیب وفوق العاده بود.
آنهابرای اولین بارودرطی سالهاباهم بودن رادوست میداشتند.یک روز بعد ازظهر،چندروزبعدازعمل،هاریت تزریق خون نیازداشت.هنوزقطرات خون جاری بودندکه یکی اشتباهاسینی شام راآورد.هاریت اجازه نداشت هیچ خوردنیئی به دهنش نزدیک کندوربکاجریان رابه مددکارگفت:
«ماغذالازم نداریم.»
مددکارگفت«آه،شماشام خورده ئین؟»
هاریت روپشت خوابیده وهنوزخون به بازوش تزریق میشد،دستهاش را بلندوبه چنگک کوچک حلقه کردوگفت چیزی که ربکافهمیده به تلفظ ترانسیلوانیائیها وبه این معنی بوده که«من هنوزدارم میخورم.»
ربکاخندیدوازاین شهامت تعجب وازآن بذله گوئی کوچک ناگهانی چشم هاش به اشک نشست.
    این قضایاپیش ازآن که ربکاکتاب فروشیش را راه بیاندازدبود.آن زمان تو دبیرستان انگلیسی درس میدادوتابستانهاتعطیلی داشت.هرروزبه بیمارستان میرفت وتمام روزآنجامیماند.
    بعدهاریت واردسال شیمی درمانی شد.ربکادوباره تدریس میکرد،اما خیلی ازتعطیلی هفته هاش را به کانکتیکات میرفت.پاپ سرطان روده گرفت.آنهاشبکه های درگیرباچالش ظریف گزارش روی سیستم دستگاه گوارش پاپ راتماشامیکردند:خیلی ازنمودارهای علمی منتزع رابافیلم راهبه های نگران دعاکننده درمیدان سن پیترراکنارهم گذاشتند.
هاریت روی کاناپه خوابیده نمائی ازبیرون بیمارستان وجائی که پاپ هفته پیش عمل شده بودرا نگاه میکرد،گفت:
«فکرمیکنی الان پرستارابه پاپ چی میگن؟»
ربکاگفت«خیلی خب عالیجناب،پشتتونوبچرخونیدبه طرف لبه تخت.»
هاریت خندیدوخندیدویک باره خنده راول کرد.
   به این صورت توضیح روانی چرب زبانی هم وجوددارد:هاریت همیشه خواستارتوجه بود،الان که بیماری آسیب پذیربود،بهش نیازی بیشترداشت. ربکاهم که توازدواجش اشتباه کرده بود،نیازبه قهرمان حس کردن خود داشت.
         همه اش درست بود.بیشترازآنچه هردوشان کشف کردند،خجالت آوراین بودکه یگدیگرراهم دوست داشتند،که درمیان تمام این مسائل مبرم باهم اوقات خوبی هم داشتند.
      ربکامتوجه شدمادرش درحال مردن است.گاهی شب تنهاتوتختخواب درازمیشدومیگریست،یاباپیتربیگلو بودکه توهاروارد تاریخ معماری تدریس میکردودوفرزندش(اززنش جداشده بود)به مدرسه ای که ربکادرس میداد می رفتند بود.
    ربکاازشاق بودن پیداکردن وهمزمان ازدست دادن مادرش حرف که میزد،پیتراورا درخود فشردوگوش داد.
پیترگفت«به نظر میرسه دانشی روکه توراه ازدست دادن مادرت ازدست دادی،بخشی ازچیزیه که بهت اجازه میده دوباره بدستش بیاری»
«آه،پیتر،مردنایس!».ربکاداستان عاشقانه خودراباپیتر خیلی تازه وسبز حس میکرد.ربکاراسبک میکردتاتمام سنگینی هائی که ازجدائی ازشوهرش وگرفتاری هاریت حس میکردراتحمل کند.ربکا صورت نجیب مهربان،موهای فرفری جوگندمی،سینه بازلخت اعتمادکننده ودست آرام گرفته پیترراروی آستین لباس فلانل بلندشب خودنگاه کردو باخود اندیشید «مردبیچاره».
«مطمئنی اگه امشب کاری نکنیم واسه ت مهم نیست؟»
«البته که مهم نیست.»
«متاسفم،فکرکردم منم میخوام،اما....»
«ربکا،فکرشو نکن،همینجوریشم خیلی خوبه.»
       ربکاربه حساسیت پیتربه لمس کردن اومشکوک شده بود،پیتر توقضیه افق شخصی خودش رادیده بود،یامیخواست پیش ازآشکارکردن خودشیفتگیش ربکارابه قلاب بیندازد،(به خاطرداشت ربکایک زن تازه طلاق گرفته است )ربکاپیتروبچه هاش راسالها دیده بود.مردنایسی بود.ربکارابه شام دعوت کردوبه کنسرتهائی برد،باهاش باشوق ونه باشکوه درباره کارش حرف زد(پیترکتابی درباره اچ.اچ ریچاردسون می نوشت)، ربکادرباره رهاکردن تدریس وبازکردن کتابفروشی حرف که میزد،پیترگوش میداد،تو تختخواب سربه راه وراحت بود.
    پیتربه ربکاتوصیه کردخودراباهاریت همگام کند.دوستهاش،خاصه آنهاکه پدرومادرهای مریض داشتندهم همین رامیگفتند.
«راحت باش وباآرامش وخونسردزندگی کن،نگذاراین قضایاتموم زندگیتو قبضه کنه.»
       مادرش داشت میمردوربکاخواست هرچه بیشترخودراآماده کند.به شکلی نامنتظره او وهاریت عاشق هم شده بودند.
به صورتی خارق العاده هاریت نمرد.سرطانش هیچوقت برنگشت.باوارد کردن سوندتودیوارسینه اش به منظورشیمی درمانی وبیرون کشیدن عفونتها ومعالجه دوباره،برداشتن زخم بافتهای شکمش وبرداشتن بافتها ی زخمی بیشتر،جراحیهای دیگری هم انجام داد.ربکابرای گذراندن وقت بیشتربامادرش آمدن به آنجاراادامه داد.
    تبش برطرف شد.چه حس وآگاهی نگران کننده ای!به این معنی نبودکه اززنده بودن هاریت متاسف بود،خیلی بیشترازآن بودکه بتواند تحملش کند:توجه،تفاهم،رفاقت،شادی بیهدفی که بامادرش در اطراف پراکنده بودوتماشای اخبارتلوزیون.ربکاخودرا سوزاند،به همان صورت که پیترودوستهاش بهش توصیه کردند،بایدعمل میکرد.اماعقب وزمانی که هاریت میمردرابه خاطرآورد.نمیتوانست شیوه دیگری جزهمان که ترتیبش راداده بودپیش خودمجسم کند.
      هاریت حس کردربکابه اندازه کافی به دیدنش نمیاید.درست بود،ربکا اغلب کمتربه دیدنش میامد.آه وامان ازکلمه«به اندازه کافی».کلمه گناه آلودلبریزازتزویرکه لازم نیست بین یک مادرودخترحتی گفته شود، هردوشان میتوانندببینندکه زخمی ودرحال گریستن بین شان خوابیده است-یک کبودی رنگین متجاوزضربه زننده بزرگ،یک کلمه.
هاریت پرسید«درباره ایسترچی؟»
گله مندانه؟یاباسردی؟یاباشیوه ای ازشهامت قاطعانه پرسیدکه باستایشی موکدازکوشش درگناهکارجلوه دادن ربکاصرفنظرکند؟میتواند هرکدام ازشیوه های مورداشاره،یاهریک ازشماره های دیگربوده باشد، تمامشان ربکاراوامیداشت احساس گناه وسردرگمی کند.سوختگی تقریباشکل ازکوره دررفتگی حفاظتی شخص ربکارادرزمانی به خودگرفت که هاریت مریض نبود.اگرمادرش بهش نیازداشت همه چیزرارهامیکردو می رفت.مادرش بهش احتیاج نداشت.دوست داشت این حس آزادی راداشته باشدکه بگویدنه.
      ازطرف دیگرهاریت حس میکندوقتی ربکاازمواظبت ازاوصرف میکندبه حساب نمی آید.صدمه زدن،دارو دادن،ترساندن وپرت کردن، چیزهائی نبودندکه هاریت وقت گذراندن بادخترش مینامید(نگاه کردن بخش اخبار تلوزیون جذاب وگاهی جالب بود،بیشترشبیه یک پارتی حسادت برانگیز بود.یک سرگرمی یاس آورجعل شده آدمهائی که کاراندکی دارندبود). هاریت میخواست باربکاسفرکند- به خاطرخداسفری دریائی به آلاسکایا کانال پانامابرود،یامسکووسن پترزبورگ راببیند-تمام آن جاهای افسانه ای که میتوانی ببینی وناگهان واقعابه دیدنشان بروی.
    ربکاتمایل به مسافرت باهاریت نداشت،آماده میشدکتابفروشیش راراه بیندازد.دنبال جامیگشت،برنامه یک کاسبی میریخت،درخواست وامهائی میکرد.
    هاریت گفت«یه کتابفروشی؟بااین معلوماتت میخوای یه دکون بازکنی؟ اونم دکونی که اومیدکسب درآمدم ازش نمیره؟»
ربکاگفت«این همون کاریه که برام اهمیت داره.»
هاریت گفت«من واسه ت میترسم،چی به زندگیت اضافه میشه؟»
ربکارنجید،عصبانی بود.زندگی هرکس دیگرچه طوربودوبه کجامی انجامید؟چطورهاریت حس میکردحق گفتن اینطورحرفهارادارد؟(ربکاتو ذهنش متنی راکه مادری دراین موقعیت بایدمیگفت نوشت«کارفوق العاده ایست!»).یکی ازدعواهای قدیمی بین شان درگرفت.وضع خیلی خراب ترشد،ربکاتشخیص ندادکه امکان وقوع این دعواهای قدیم هنوزوجوددارد. رابطه حسنه اخیرشان دراطراف بیماری هاریت مسکوت ماند،ربکاداخل حسی ازامینت شد،خودراتحت کمین قرارگرفته حس کرد.
هاریت چکی بامبلغ زیاد برای ربکافرستاد،روکارتش نوشت درراه اندازی کتاب فروشیش استفاده کند.
ربکا گفت«تونمیتونی این پولوپیشنهادکنی.»
هاریت گفت«این کاریه که دوست دارم بکنم.»
      هاریت دوباره مریض شد.ذات الریه شد،نه دراندازه تهدیدزندگیش،اما معالجه اش طولانی شد.
    ربکارفت پیشش وبراش سوپ جوجه وفرنی وانیل پخت،پائین تخت هاریت درازشد،شب زنده داری وبیرون توآپارتمانهای ساختمان خیابان پنجم که ژاکلین اوناسیس داشت توش میمردراتماشا میکرد.داشتند تماشامی کردندکه جان کندی جی.آربیرون آمدوگزارکردمادرش مرد.
ربکاگفت«بیچاره ژاکی!»
    ربکابه خاطرمیارودتوسالهائی که اوبزرگ میشدوجی.اف کندی ترورشد. مادرش چقدرژاکی راستایش وبراش دلسوزی میکرد.
هاریت گفت«اون واسه چی بیجاره است؟باشوهریه زن دیگه زندگی کرده بود.»
      این روابط خوب سالهاادامه یافت.هاریت مریض وخوب میشد.ربکاعرض وجودمیکردومیرفت.دربین وقفه هائی زندگی خودرامیگذران-خودش میدانست منصفانه یادرست توصیفش کردن شیوه واقعادرستی نیست.          هاریت مدت درازی مریض بودوربکاررابیشتر لازم داشت،امابیشتر وقتهامریضی نبودکه نیازبه کمک داشته باشد.ربکابیشتراین اوقات دوستانه آزادبود.احتمالادراینجاربکاحس کردبرای آزادیش کارزیادی نکرده است.در هروقفه نسبت به وقفه قبلی چه ااتفاقاتی پیش آمده است.      ربکاکتابفروشیش راباموفقیت کامل اداره میکند.تلاش میکندکتابفروشی دیگری درحول وحوش همان اطراف بازکندوجریان خوب پیش نمیرود.تجربه عصب خراش امامصیبت بارنبود.بعدازیک سال کتابفروشی جدیدرا بست. وامهاراپس دادواحساس راحتی کرد.
      ربکاپیتررامدت زیادی دیده بود.آنهاازهم خوششان میامد.به هم اعتماد داشتند.خیلی هفته هاچندشبی راباهم میگذراندند،هردودوست داشتند آپارتمان خودشان راداشته باشند.بچه های پیتررفتندبیرون به کالج. زن قبلش دوباره ازدواج کرد،استیوهم زن گرفت.
    اوایل دوسالی گذشته ازآشنائی شان،پیترازربکاپرسیددرباره ازدواج چه حسی دارد.نه یک پیشنهاد،که عیناهمین سئوال راکرد-موضوعی برای گفتگودراین باره.ربکاگفت درباره اش مصمم نیست.درحقیقت پیتراین حرف راکه زدربکاتودلش احساس سردی وکسالت کرد.این مردخوب دوست داشتنی متفکرچه اش میشد؟ربکاعصبی ورنجیده بودکه پیتردرباره همه چیزآنقدرخونسردبه نظرمیرسیدودمدمی مزاجی ربکامایوسش نمیکرد. بادرخواستهای پیگیرش مبنی براین که ربکا متعلق به اوست،بیش اندازه بهش ضربه میزد.ازطرف دیگر،ربکااورا بی اندازه زیرضربه نمیگرفت.
   کتاب پیتردرباره ریچاردسون تمام وچاپ شد.یک شب یک نسخه کتاب را آورد.ربکابایک بطری شامپاین منتظربود
«پیتر،من به خاطرتوخیلی شادم»
پیتررابوسید.به هم خندیدندونوشیدند.ربکاجلدکتاب راکه تصویرزیبائی از خانه استاوتون درخیابان براتل بودلمس ووارسی کرد.ربکاگفت«پیتر!» وپیترتوصورتش خندید.پیتررفت آشپزخانه که جوجه تکه تکه کند.ربکاشروع به ورق زدن کتاب کرد.صفحه معرفی کتاب راورق زد،نام خودش تو چشمش برق زد:
«تقدیم به ربکاهونت که ساعتهای پرلذتی نصیب من کرده است.»
    این کتمان بود،نبود؟نوعی ازکتمان،میتواندبین دونفروجودداشته باشدکه همدیگررا درک میکنند؟(ازآن نوعی که ربکاهمیشه خواستارش بودوهرگز ازطرف هاریت به دست نمیاورد).چیزی که ربکامیخواست اشاره ای بود:
«تقدیم به ربکاکه بهش عشق میورزم وبراش میمیرم؟»
      پیترکسی بودکه ربکاناگهان دیدوتوذهن خودنکوهش کرد.انگارچیزی در مقایسه باهاریت درخودداشت.یک سری باورکه عشق بایدتوضیح داده شودوتوسعه یابد،پوست کنده وباصدائی بلندوصریح.
   ربکاخطروخطارفتگی مسئله رادید.پیترازآشپزخانه که آمدوجوجه راآوردروی میز،ربکاجلوی بخاری دیواری نشسته بود،گفت:
«لذت؟اونه چیزی که من بهت داده م؟ساعتهای زیاد پرلذت؟»
پیترباطنزوعصبی گفت« ساعتهای ناخوشایندهم.»
پیترناگهان متوجه شدچه پیش میایدوسعی کردخودراازشرش خلاص کند.
    چیزی که آن شب پیش آمد،قضیه راطوری تعییردادکه خیلی هم بدنبود.ربکامیتوانست قضایاراحل وفصل کند.احیتاج به خطابه خوانی برای پیترویخزدنش نداشت.سرشام ازوقتهای عادی کمترحرف زدند.
پیترگفت«میدونی،نمیدونم چی واداربه انتخاب اون کلمه م کرد،احتمالا کلمه درستی نبوده.»
ربکاگفت«مسئله ای نیست.»
مسئله این بودکه آنهاازبودن باهم واقعالذت میبردند.
       هنوزهم به آن کلمه فکرکه میکردبیشتررنجیده خاطرمیشد.حقیقت این بودکه سروصداش پیدامیشد،چیزموردستایشش محدود بود.متشکرم که خیلی بهم نزدیک نشد.متشکرم که عمیقازیرپوستم نرفت.پیترکه گفت احتمالاکلمه درستی نبوده،به نوعی مالکیتش راازدست داد-اماربکا فکر کردکه احتمالادرمفایسه باالهامی بودنش چندان هم بیراهه نبوده است- یکی ازآن حوادث اتفاقی ناگهانی هرازگاهی که همه چیزبا درخشندگی روشن است ومی بینی کجاهستی.ربکاخیلی وقت پیش دوستی به نام ماری داشت،چندسالی باهم نزدیک بودند-هردونفر سعی میکردند فرورفتن شان را توامواج ازدواج دنبال کنند.شبی جلوی پله های آپارتمان ساختمان ربکانشسته بودندودرباره شوهرهاشان حرف میزدند:
ماری گفت«چیزائی روکه اول آشنائی شروع میشه میدونی؟-چیزائی که آزارت میده وباخودت میگی آه،این مهم نیست.من می فهمم که تموم شون مهمه.»
      ربکاوپیتردرابتدای آشنائی شان نیستند.آنهابیش ازده سال درجریانش بوده اندوقضیه براشان مسئله ای نیست-آنهاخیلی ازش فاصله دارندوبه کلی فاصله نگرفته اند؟
«فکرمیکنی این روزاکجای پیتروایستادی؟»
هاریت همیشه میپرسد،منظورش این بود«واسه چی باهاش ازدواج نکردی؟»،یا«اگه اونوبه اندازه کافی دوست نداری که باهاش ازدواج کنی، واسه چی نمیری یکی دیگه رو پیداکنی؟»
هیچکدام ازسئوالهاقابل بحث نیستند،بااین حال دومی اخطارپنهان پر قدرتی رادرخوددارد:اگه اونقدابلهی که ازپیترتشکرنکنی رهاش کن،بعد متاسف میشی.»
       هالوین وروزبمب باران اسپانیا وپیزاهای ارمنی است.هاریت توخانه سالمندهاومنتظرتسویه حساب است،ربکا به دیدنش میرود.حول وحوش یک ماه است کتاب پیترچاپ شده،یک نسخه بایادداشت برای هاریت فرستاده وهاریت رودامنش گذاشته وتصویرخانه استاوتون رالمس میکند، بازدوباره میپرسید
ربکامیگوید«چیزاهرجائی وانمیایستن،اوناهمونجائی وامیایستن که همیشه وایستادن.»
ربکادوباره یک ماه بعدبرای تنکزگیوینگ به دیدن هاریت میرود.دوست دارد نهارببردش بیرون.امکان ندارد.هاریت بدون آمبولانس یاویلچیرون نمی تواند هرجائی برودواین کارچندصددلارهزینه برمیدارد.بنابراین تواطاق هاریت می نشینندوبوقلمون پخت خانه سالمندهاراباچاشنیهای فراوان میخورند. بعدکیک کدوست که چندان بدهم نیست.وپاستیل شکلات سیاه که ربکاآورده،هاریت عاشقشان است.
هاریت میگوید«گفتگوی عجیبی باکت داشته م،بهم تلفن زد،ازم پرسید واسه چی دخترات کوچک که بودن ومن بایدتروبه یه سالن موزیک برادوی میبردم،نبردم.واسه چی هیچوقت واسه تویه آلبوم باقیمت اصلیش که تو لابی فروختیم نخریده م.»
«توبهش چی جوابی دادی؟»
هاریت گیج ربکارا نگاه کرد«به خاطرنمیارم کدومش واقعیه،فکرمیکنی اون روتخت بیمارستانه؟»
قضیه ربکارابه خنده انداخت،بعدازمدتی هاریت هم خرناسه کشید.سرآخر هردونفراشکهاشان راپاک وسعی کردندخودرا جمع وجورکنند.
ساقهای هاریت توشلوارتورچسبیده گلگون شده بود.ربکامتوجه باندی رو ماهیچه اش شد.ازش که پرسید،هاریت گفت:
«اون یه عقونته،روویلچیرضربه دیده،ازشون خواستم یه کم پمادآنتی بیوتیک روش بگذارن،اصلاسراغش نیومدن.»
      خط بازی کردند.هاریت هنوزتوبازی خوب است.ازجائی ازپائین هال زنی شروع به ناله کردن میکند.کلماتی مشابه را یکریزتکرارمیکند:
«منوببرین خونه!خواهش میکنم،لطفامنوببرین خونه.»
هاریت دستش روجعبه کاشیها معلق میماندومیگوید:
«اون همیشه همین کارو میکنه.نمیدونم،انگارفکرمیکنه بچه هاش تواطاق باهاشن،یاداره باخداحرف میزنه.»
ربکامیگوید«باهردو».تیره میگوید،نمیداندمنظورش از«باهردو» چیست.
هاریت قضیه را روشن میکند«باهردو،اون دیوونه نیست که اینوبخواد،و هردو،قضیه ای نیست که اتفاق بیفته.»
      مردی هریکی دوهفته یکباربه کتابفروشی ربکامی آید،کتابهای زیادی میخرد-نه کتابهای رشته خاصی،انگارتنهاحریص خریدکتاب است-رمان، شعروتاریخ.مردی کوتاست،احتمالاتواواخرپنجاه سالگیش است،باعینگ لبه نفره ای وسری بزرگ جو-گندمی وچانه ی مربعی بزرگ که شیری را به خاطرربکامیاورد.وقت پرداخت پول به ربکانیشخندمیزند.باهم حرف نمیزنند. حرف نزدنشان درابتدااحتمالابه دلیل خجالت یااین ملاحظات بوده که نکند عمداباحسی شهوانی شروع شده باشد.اسمش رو برگه های اعتباری بنیامین ئهرمن است.
   ربکامیتواندداستان رابادوروایت تعریف کند.یکی به ازدواجشان می انجامد.دیگری بانگریستن ربکابه عقب وروی جبهه گودی ازامورعشقی به تعجب بانجامد،شما چه فکرمیکنید؟
   هاریت یک صبح دیرباچشم پراشک تلفن میکندومیپرسد:
«قضیه چیه؟»
«من هنوزتوتختخوابم.اونا این کارونکرده ن-بیدارکه شدم گفتم یه لگن لازم دارم.مددکاربهم گفت این قضیه خیلی دردسرداره،من بایدفقط....رفت. نیامدن تمیزم کنن،من اون کاروکردم،قضیه مال دوساعتی پیشه....»            ربکابه ساعت آویخته رودیوارکتابفروشی نگاه میکند.ساعت یازده ونیم است،میگوید«الان بهت تلفن میکنم.»،گوشی رامیگذارد.بعدبه خانه سالمندهاتلفن میکندومیخواهدبامسئول هاریت حرف بزند.مسئول توضیح میدهدکه هاریت بهش گفته،سرآخرگفته قضیه اوکی نیست.»
ربکامیگوید«نه،اینجورنیست.»
مسئول باملایمت موافقت میکند«شمادرست میگی.گاهی اونادرباره قضیه بیشترازاونی که واقعاهست سروصداراه میاندازند.ممکنه کمی بیشترازاصل داستان باشه.بگذارین برم ویه نگاهی بندازم.»
دستهای ربکا میلرزد«فکرنمیکنم درباره اونچه اتفاق میفته گیج باشه.»
سعی میکندمسئول راکه تومراسم هالووین دیده تصویرکند.چشمهاش چپ است،دنداندانهاش روبه سیاهیست،یک خنجرکوچک پلاستیکی به کمردارد.
ربکادوباره میگوید«این قضیه درست نیست.»
گوشی رامیگذاردودوباره به هاریت تلفن میکند«مددکارادارن یکی رومی فرستن کمکت کنه.»
«متاسفم.»
«مام،منم متاسفم.»
حرف زدن باتلفن راادامه دادندتاهاریت گفت«حالایه دفه همه اینجان!»، گوشی را میگذراد.
      بنیامین ئهرمن داخل میشودو«ارستیا»ومجموعه داستانهای چخوف انتشارات وکورامیخرد.نوعی ازدوره کتابهای کلاسیک مربوط به میانه سالهارابرمیدارد؟توجه ربکاراجلب میکند؟میکوشد(باموفقیت)باآزمایش خودربکاراقربانی کند؟
      پول رامیپردازد.لبخندمیزند.چیزی نمیگوید،تشکرهم نمیکند.درنقطه ای که هرمشترئی میگوید« متشکرم)،اودوباره به ربکا میخندد.
       آه ربکا،توزن خسته وگیج.تو خیلی برای اینجوراموررسیده هستی.
کریسمس به دیدن هاریت میرود.(ربکاوپیترهیچوقت تعطیلی راباهم نگذرانده اند.ربکاهمیشه میرودپیش هاریت.پیترهم بابچه هاش است.یا میرودیوتا اسکی بازی.امسال جدائی ربکارااذیت میکند.نه به خودی خود-این حقیقت که چشم اندازریختن برنامه مشترکی وجودندارد.بعدازاینهمه مدت چطورنمیتواند باشد؟ازطرف دیگر،ساده هم نیست که هرکدام راه خودرابرود- لذت بردن ازآن- این امرراتائیدمیکندکه ربکاآزاداست؟
    گوشت فیله ای راکه پخته برای هاریت میاوردوتومایکرویوسیب زمینی استانبولی ولوبیاسبزداغ میکند.باظرفهای رودست نزدیک که میشود افرادتیره توناوگان دورافتاده راهروتماشامی کنند،یانمیکنند.زنی نگاهش میکندوانگشت اشاره اش راحواله اش میکند،مثل کسی که بانرمی به پلیس احترام میگذارد،زن میگوید«معذرت میخوام،امااینجا میدون واشینگتونه؟»
ربکامیگوید«نه،اینجانیست.»
«میدونی چی جوری میشه ازاینجابه اونجارفت؟»
ربکاسرش را تکان میدهد،زن میخنددوشانه تکان میدهد.
سرشام هاریت میگوید«نمیتونی تصورکنی چیقدخطرناکه.»

 ربکامیگوید« آره،متونم.واسه همین اونوآوردم.»
      بچه های رالف اورابرای شام بیرون برده اند-همه شان همان نزدیکی زندگی میکنند-آن شب کمی دیرتر رالف به دیدن هاریت میاید.ربکا دوستش میدارد.رالف تیزوباوفاوسریع است،مثل خودهاریت.
ربکامی نشیندوسعی میکندیک تکه بافتنی راراست ریست کند(یک روسری قرمز،هدیه کریسمس هاریت به ربکا.
هاریت میگوید«بایدخیلی پیشترتموم میشد،اونوگلوله نگاهش داشتم- میدونی من خونه بمون نیستم.»
دراین فاصله که رالف وهاریت روی میزی تکیه داده به ویلچیرهاریت آناگرام بازی میکردند،به نوبت روی حرفی تلنگرمیزدندکه ببینندمیتوانند حرفی را که نفردیگرساخته کش بروند.
       ربکایک ردیف ازبیحوصلگیهای هاریت رابرطرف میکند،توهم شدگی بافتنی رابازمیکند.نگاهشان که میکندتقریبااشک توچشمش حلقه میزند: سرعت،اطمینانی که باهاش بازی میکنند،رالف کلمه«ریسکد»رااز هاریت میدزددوتی خودرابهش اضاقه میکندومیشود«اسکیرتد».هاریت «دونات» را میدزددوازش«استاوند»را میسازد.
   بعدازظهریک یکشنبه اواسط ژانویه،ربکاتنهامیرودسینما.توصف میایستد- صفی طولانی-خیلی به چیزی فکرنمیکند.بوی پاپکورن چقدرکسالت آوراست.سوراخ جیب راست کت پشمی نارنجیش آنقدربزرگ شده که مجبوراست پول خردهاش راتوجیب چپش بریزد.مردی ازتوصف جلوش براش دست تکان میدهد،اشاره میکندومیخندد.بنیامین ئهرمن است.ربکا میچرخدوپشت سرش رانگاه میکندکه ببیندبه چه کسی اشاره میکند.مرد پوزخندمیزندودوباره بهش اشاره میکند.ربکابه طرفش میرود.
مردمی پرسید«میخوای کدوم فیلمو ببینی؟»
ربکابهش میگوید.مردمیگوید«منم میخوام همونو ببینم.»
ربکامیگوید«پس توبلدی حرفم بزنی!»
ربکاخیلی زودحس میکندصدائی ازتودهنش بیرون میاید.
مردمیگوید«اما من میدونم.یکی ازمامیرفت که مجبوربشه سکوتوبشکنه.»
بازآن صدای پرمعنی وشهوانی.
«قضیه میرودتا مثل خیره شدن به رقابتی که تو دوران بچگی داشتی بشه.»مردبااضافه کردن این مطلب،صداراحنثی میکند.
    باهم میروندتووکنارهم می نشینند،دستهاشان رودسته های جداگانه صندلیهاست،هرکدام به جای دقیق دستهاشان توتاریکی آگاهند.فیلم کوتاهیست که موردتقدیرمردقرارگرفته،به وجدش آورده،میخنداندش وبه آه کشیدن وامیداردش.ربکاازفیلم متنفرمیشود.مردرانگاه میکند،مردهم ربکارا نگاه میکندوچشمهاش رابراش اریب میکند.همدیگررابه اندازه کافی نمی شناسندکه بروندبیرون،آنهادرکل همدیگررانمیشناسندوبیرون رفتن یعنی هرکس راهش رادرپیش بگیردوبرود.درجامیمانند،درمیان تمام مقولات برای یکدیگراداواصول درمیاورند،توصندلیهاشان بیشترفرومیروند.شانه هاشان توطئه گرانه بزرگ وبه هم نزدیک میشود،درسکوتشان به این توافق میرسندکه مقولات هرچه بیشتروبیشترعصبی کننده ترمیشوند.درپایان خنده کنان خودرابه بیرون وتوخیابان رساندند.به قصدنوشیدن قهوه رفتند،اماشراب سفارش دادند.
   هفته هاوماههای بعدلیست کتابهای مردربکاراشوکه کرد.کاربه تختخواب کشید.کاری که ربکابارها صورت داده ودرگذشته ازش لذت برده بودمی توانست باحسی آنقدرسوزنده وتازه همراه باشد؟
   لباس زیر.مرددوست میداردوآن را برای ربکا میخرد،ربکاهم شروع می کندبه خریدنش برای خود.لوازم سکسی وگران،هیچکدامش تواشیای ربکا نیست-نه بخش زنانه،نه بخش شرمندگی،نه آن بخش آگاه به پانزده پوند اضافه وزن نسبت به وزن دوران کالج.
    گیسهای ربکابلنداست،تقریباتاباسنش،ربکاهمیشه پوشیده است،یا گیسهاش بافته اند.مردآویخته بودنش رادوست دارد.ربکاروتختخواب بین پاهای مردمی نشیندوپشتش به اوست.مردگیسهاش رابرس میکشدو براش زمزمه میکند.ربکاعاشق این حالتش است-ربکاکه ازدوران کودکی همیشه بدش می آیدکسی گیسهاش رالمس کند.وقتی هاریت می خواست موهاش را برس بکشدواوشانه خالی میکرد،میگفت:
«توجمجه حساسی داری.»
   یکدیگرراپت مینامند.نمیخواهیم حتی اسمشان رااینجابیاوریم،افرادی که آنهاراتهیه میکنندفوق العاده احمقند.
    تخم مرغهای شکلاتی آلمان بااسباب بازیهای داخلشان.مردبعدازشام یکی دست ربکامیدهد.شبهای اول برای ربکاآشپزی میکند.ربکافکرمیکند: «آه،چقدرنایس،یه تخم مرغ شکلاتی.»
   بازش میکندویک تکه ازش میکند،یک کپسول پلاستیکی کوچک توش کشف میکند.کپسول رابازوشش تکه پلاستیکی کوچک پیدامیکند،تکه هاراکنارهم میگذارد،یک پتروداکتیل کوچک درست میشودکه مته ای توچنگ دارد.
مردمیگوید«آه،پتروداکتیل رودکرویکی ازبهترینهاست.»
      حسادت.مردتنهازندگی میکند،امااززنش جدانشده.ربکازنش رادراطراف کامبریج می بیند.زنی باریک،زیباوسگی تازی،باچهره ای همزمان مشتاق ومتکبر.ثروتمندبه نظرمیرسد.زن ثروتمنداست،چراکه بنیامین ثروتمنداست. بنیامین پنج سال پیش شرکت «دات کام »خودرا فروخت وپولی ساخت که تمام افرادخانواده راتوخانه های بزرگ گرانبها توسطح شهرپراکند.یک خانه برای خودش،یکی برای پدرومادرش،یکی برای پسرودخترخوانده اش، وبعدیکی دیگربرای خودش،وقتی ازاولی نقل مکان کردوزنش رادرآنجاتنها گذاشت.این قضایایک سال پیش ازملاقات ربکارخداد.ربکاازدیدن دوریندا متنفر است.ربکابعدازیکباردیدن همیشه دچارحس وحشتناک هشدار دهنده ایست.نوع حسی که توترافیک ونزدیک شدن به تصادف داری. دورینداراتوسوپرمارکت می بیند،نگاه دوریندالحظه ای بهش خیره میشودو به سردی به طرف دیگربرمیگردد.این تنهاثبت حضوردیگری درخودفرداست، یک شخص ناشناس؟یاخاموش کردن یک رقیب است؟
    ازبن میپرسددورینداچیزی درباره ربکامیداند؟بن میگویدبه دورندایادآوری کرده که فردی راملاقات میکند،امادرباره کی بودنش هیچوقت بگومگونکرده اند.به این دلیل که آنهاهنوزهم درباره بعضی مقولات باهم گفتگومیکنند. چه مقولاتی؟آنهادرباره چه باهم حرف میزنند؟چه مدت یکبار؟آنهاباهم ازدواج کرده اند؟دیگری هم هست؟همسراولیه بیشتر:کارول،مادرسه بچه بزرگ بن.کارول توباغ مارتا زندگی میکند.ربکانمیداندکارول چه شکلیست، مثل دورینداناراحتش نمیکند،اماترس دونفربودنشان را دارد.دوعشق قبلی بن که دردنیاسرگردانند.به این معنیست که ربکاهم روزی میشودنفرسوم؟
بن سریال دوراندازی دارد؟ربکابه خودش میگوید«نه،اون پنجاه وهفت ساله است،زندگیش راداشته است.»
ربکاچهل وپنج ساله است وبخشی اززندگی خودرا داشته است.کمیتش بابن مساویست.دونقر،استیو،که توجهش به سکس به مرورفروکش کردو به مروربهش گفت ازنظراواشکالی ندارد،ربکامیتواندبادیگرانی هم اموری داشته باشد.وبعدپیتر.
ربکاحالاباپیترهم به هم زده،که فکرمیکندپیترپوست کنده متوجه قضیه شده.درواقع این ربکاست که متوجه شده خطاکرده.ربکاخیلی دوررفته. آنقدرعمیق توعشق غرق شده که متوجه نمیشودپیترهیجانزده وصدمه دیده است.چقدربه سالهای توجه وسکوت شخص خودش آگاه بوده، چقدراطمینان ناگهانیش رنج آوراست.نرمش فرهنگی طولانی واشتباه عطیم پیترکشنده بود.حالاپیترخودراچقدرازملایمت دور حس میکند.پیتراز ربکاخشمگین است وازخودش خشمگین تر.
          ربکاسرآخرگیج وترس زده گفت«هنوزمیتونیم همدیگه روببینیم.»
فکرمیکردجدائی شان خیلی دوستانه بوده،احتمالامیتوانددوباره دوستانه هم حفظ شود«دلم واسه ت تنگ میشه،پیتر.»
پیترگفت«نه،بهم تلفن نزن.دیگه دوباره به من تلفن نزن،منظورت اینه.»
بعدبه این شکل اصلاحش کرد«بهم تلفن نکن.»
ربکاآن وقت فکرکرد«قضیه خیلی واضح وروشن بود»
آنهاتومیدان هارواردهم راملاقات کردندکه دوفنجان قهوه بنوشند،این کاررا کرده بودند،ربکاپانزده دقیقه بعدبه طرف خانه میرفت.راحت بودکه صحنه ای به جودنیامده بود،هیجانزده هم نبود.احساس اندوه میکرد:دلش برای پیترتنگ میشد.ازمغازه ای که تخم مرغهای شکلاتی میفروخت میگذشت، رفت تو،یکی خریدکه جائی قایم کند- دمپائیهای بن،یانیمکت پیانو.آنهارا همه جای خانه برای هم قایم میکردندکه پیداکنند
   همه این کارهابه چه دردهاریت میخورد؟هیچ.ربکابه هاریت نگفته بود. نمیدانست هاریت چه میگوید،میدانست هاریت نمیخواهدبشنود.هاریت نمیخواهدهیچ چیزازهیچکس بشنود.
       ربکامیخواهدبابن کاملاتنهاباشد.میخواهدبن را بنوشد،بخوردش،تو درونش بالارود،باهاش فرارکند.هرگزدرباره هیچکس این راحس نداشته.
   چیزی که ربکاهمیشه بهش می اندیشید،بازنگری دوستهائی است که درگذشته درامورعشقیئی مشابه ناپدیدشده بودند:
«اوهو.اون کیه که میتونه همیشه واسه امورعشقی اخیرخودش یه کلمه مشابه رو بخواد؟»
      ازخانه سالمندهابهش تلفن شد«فقط تلفن میکنم خبربدم مادرت امروزصبح افتاد.ازتوویلچیرش سرخوردپائین،صدمه ندید.»
«داریم تلفن میکنیم خبرت کنیم مادرت تواطاق اورژانسه،تبش خیلی بالاست.دکترمیترسید،مادرت ممکنه دچارکم آبی بشه»
ربکابه هاریت تلفن میکند«مام؟»
   هاریت میگویدچیزیش نیست،خسته است،یادیوانه است که آنهازودتر اقدام نکرده اند،یامیداندکمبودکادردارندوتقصیرآنهانیست،یاآنهایک دسته ابله بیخیال احمقندکه تنهاپولش را میخواهند.ربکامن من میکندوتسکینش میدهد،خشمگین میشود،به خانه سالمندها تلفن میزندکه شکایت کند.دوباره به هاریت پیشنهامیکندیک مددکارخصوصی استخدام کنندتااز نزدیک مراقبش باشد،هاریت مثل همیشه شانه خالی میکند،خانه سالمندهاپولهاش رابه خودی خودمی بلعدودیگرگذشته ازآن که برودسراغ خدمات درمانی وداشتن هم اطاق.پیشنهادی که نفرت انگیزش مخواند.
    هروقت بحرانی بوده ربکاشایستگی خودرا بروزداده.حالافرق میکند، بیشترهم ناخودآگاه،چراکه بن رادارد.مسئله ای که برای هاریت پیش می آید،ربکاکاری راکه لازم است میکند،تنهابه خاطرمادرش.مثل کسی عمل نمیکندکه توساختمان شعله ورمیپردتاکسی راکه عاشقش است وگیر افتاده نجات دهد.
ربکامیپرسد«مطمئنی نمیخوای یه جائی رو نزدیک بوستون برات جستجو کنم؟»
هاریت همیشه به خاطررالف میگویدنه.ربکاهرازگاه باکت صحبت میکند. کت ازفاصله مطمئن دنورمیگوید«وقتش شده اون نزدیک یکی ازمازندگی کنه.»
ربکاگاهی وسوسه میشودبگوید«اوکی کت،ترتیبشو داده م دوادرومون مام رووردارم وبه طرف توپروازکنیم.»
      هاریت گرفتاریک عفونت ادراری،عفونت پای دیگروبرشیت میشود.
هاریت مدت زیادی مریض بوده.این مرتبه دائمی بوده.ربکاآرزو میکندتمام مریضیهاش متوقف شود،تنهاعامل متوقف کننده همه مرضهامرگ هاریت است،ربکاآن را نمیخواهد.
    یک روزبعدازظهرهاریت بابرونشیت توبیمارستان است وربکاباماشین به کانکتیکات رفته تابعدازظهرباهاش باشد(تنهابعدازظهررا،ربکامیخواهد ساعت خواب دوباره برگرددوتوکامبریج باشد)
ازهاریت میپرسد«توازتموم این جریانات خسته نیستی؟»
هاریت میگوید«چرا،امانمیخوام تموم بشن،واسه این که میخوام آخر داستانو بدونم.»
ربکامیپرسد«کدوم داستان؟»
هاریت میگوید« تموم داستانا.»
ربکایک شب ازکتابفروشی به خانه که میرسد،بن پشت انگشتهاش که به صورتش تکیه داده را میمالدومیگوید«توخیلی غمگینی.»
«مادرم دوباره توبیمارستانه،شوک عفونی.عفوت مجرای ادرارکه حدس میزنم به اندازه کافی زودبهش رسیدگی نکردن.فردامیخوام باماشین برم اونجا.»
«یه نوشیدنی برات درست میکنم.»
       بعدبن ربکارابایکی ازاسامی قوف العاده احمقانه خانگی صدامیکندکه برای اولین باردرلذت دادن بهش اشتباه میکند.تحریک کننده وبیماری زابه نظرمیرسد.میگوید«وکمکت میکنم یه حموم بگیری.»
«یه حموم به نظرخوب میرسه.»
«ومیام که تماشات کنم.»
«میائی باهام حرف بزنی،منظورت اینه؟»
«نه،که تماشات کنم.»
ربکافکرمیکند:«من میخوام فقط یه شریک باشم،تجسم مادی پیداکنم، این یه انحرافه نه یه مکاشفه.»
بن گفته اش را دنبال میکند«توخیلی غمگینی.»
این قضیه یک همدلی را شروع میکند.یک یادوهفته بعدبه سردی می گرایدویک تشخیص وبعدانتقادمیشود.
       بن شروع میکندبه خواستن این که لباس زیردارای پیچ وخم باشدو ازربکا میخواهدهمیشه آن رابپوشد.
   بن درباره طلاق دادن دورینداخیلی حرف میزند.ماههاست که تنهاآن را یادآوری میکند.شب که لخت باتکه زیرپوشهای پراکنده درتمام اطراف شاد توتختخواب درازهستند،ربکافکرمیکندوباجسارتی که تازه وبراش تجملیست میپرسد.چیزی دراومنعکس میشودکه بن تاحالابارهابهش گفته. میگوید«من دوست دارم باهات ازدواج کنم.ازاین که هنوزبایکی دیگه ازدواج کرده هستی منتفرم»
بن اول ساکت است،بعدمیگوید«میدونی،این قضایارو شروع که کردیم،من ازدواج کرده بودم.»
   ربکاسعی میکندبدون خودشکنی شدیدخودراازدخمصه بیرون کشد.به بیهوده بودن پرسشهاپی میبرد.ترتیبی میدهدمایوس بودنش ازآنچه هست کمتر جلوه کند-بازهم مایوس ترازآن است که نشان میدهد.
    عشق که میرود،زنهایکریزخواستارتوضیحند.توضیحی نیست.توضیح این است که عشق رفته است.
تمام جریان ازاول که توسینمای کوچک هم راملاقات میکنندتاپایانش شانزده ماه میشود.
    بازگشت توآپارتمانش،سردش است.بهاری سرد،مرطوب وتیره است. آشپزی نمیکند،خوب نمیخوابد،مطالعه نمیکند،خیلی ازدوستهاش رانمی بیند.گیسهاش راتازیرچانه اش کوتاه میکند،میداندازعصانیت است.کاری خودآزارنده است،امیدواراست این کاربه نوعی حس آرامشی بهش بدهد. (همچنین به این دلیل که حضورش،شامپوزدن وبرس کشیدنش رانمیتواند تحمل کند.)،بادونفرحرف میزند،دستیارش توکتابفروشی که درتمام این جریان صندلی ردیف اول را داشته،درتمام ماههائی که بن واردمیشد،کتاب می خریدوبدون گفتن چیزی میرفت،اوابروی خودرابرای ربکابالامیانداخت. ویک دوست قدیمی دوران تدریس تومدرسه.هردونفرشان مهربانند،هردو نفرشان انگاربدون گفتن میگویند«چی انتظاری داشتی؟»(آنهادرواقع این رانمیگویند.تمام این مدت ربکارا بانگرانی تماشاکرده بودند،چراکه ازهر چیزدیگربریده وتوبن غرق شده بود.آنهاهمچنین جریان را برای ربکاریشه یابی کرده ومیخواستندروش کارکنند.«چی انتظاری داشتی» مستفیماازدرون خودربکابرمیخیزدکه باصدائی نه شبیه صدای هاریت گفته میشود.)
    تابستان میایدوبعدپائیز.ربکاهنوزنمیتواندبه مغازه ای که تخم مرغهای شکلاتی میفروشدنزدیک شود.
هاریت پشت تلفن میپرسد«مسئله چیه؟»،صدایش این روزهاناتوان وفرسوده است.
ربکامیگوید«چیزی نیست،فقط خسته م.»
هاریت میپرسد«میخوای یه چیزگهی بشنوی؟»
«چی؟»
«اون تمرینای بدنی منومتوقف کردن،میگن اصلاپیشرفت نمیکنم.گفتم: خب،چیجوری پیشرفت لعنتی کنم،اگه تمرینای بدنیمو متوقف کنین؟ میخوای یه چیزجالب بشنوی؟»
«چی؟»
«رالف که میادپاهاموبرام حرکت میده ووادارم میکنه تمرینای دستامو انجام بدم،رواین اصل ضعیف نمیشم.»
ازخانه سالمندهاتلفن میکنند«تلفن میکنیم بهت بگیم مادرت دوباره تو بیمارستانه،تب داره،واسه همین فرستادیمش «ئی.آر».
ازبیمارستان تلفن میکنند،هاریت دوباره عفونت مجرای ادراردارد،تشخیص ناپذیرشده.هاریت به علت فلج نمیتواندهیچ دردی راحس کند،دوباره تحت شوک درمانی جدیست.به آنتی بیوتیک می بندنش.
هاریت تلفن میکند.صداش ضعیف ولرزان،امامهیج ومشتاق است:
«اوه،خدای من،جریاناتو درباره تونل شنیدی؟»
«کدوم تونل؟»
«سقوط کرد.تلوزیونو روشن کن.میگن درست توصبح پررفت وآمداتفاق افتاده.»
«کجابوده این حادثه،کدوم شهر؟»
«نمیدونم.تلوزیون هم اطاقم بود،نتونستم خیلی خوب بشنوم،بعدپرستاریا یه نفراومدخاموشش کرد.قضیه وحشتناکه.مردم کشته شدن،فکر می کنن بعضی مردم هنوزتوماشیناشون گیرافتادن.لازمه تلوزیونتوبازکنی.»
«مام،ماحتی نمیدونیم کجاداره این اتفاق میفته.»
«اون تویه تونل پررفت وآمده.تونل اصلی که میادتوشهر،اینجوری میگن.یا ممکنه یه پل بوده که سقوط کرده،پلی که به تونل متصل میشه.اماهمه میرن توتونل.»
آن شب ازبیمارستان تلفن میشود.تب هاریت پائین نمیاید.میروندکه آتنی بیوتیک تازه ای راروش امتحان کنند.
صبح زودبعد،ربکاسعی میکندتصمیم بگیردچه کارکند.به دستیارتلفن کند یاکتابفروشی راتمام روزتعطیل کندوبرودکانکتیکات؟همانجابماندوباتلفن با بیمارستان وهاریت درتماس باشد؟دوباره ازبیمارستان تلفن میشود،فردی باصدائی روشن وملایم میگویدهاریت مرده است.ربکادرجاش فروکش میکند،می نشیند.
   لازم است به کت تلفن کند.(که خواهدگفت«فکرمیکنی لازمه یه مراسم سوگواری برگزارکنیم؟»)
لازم است به رالف تلفن بزند.(که گریه خواهدکرد.که قلبش میشکند.به سرعت شروع میکندبه فروکش کردن.)
    میخواهد به هاریت تلفن کند.خیلی وقت همه قضایابدون این که هاریت بمیردجریان داشته،ربکااین واقعیت که هاریت میرفت تابمیردراازسرش بیرون کرده بود.
خطا:اگرربکاخسته وپریشان نشده بود،اگراجازه نداده بودبه سادگی گرفتار گیجی باشد،اگرمواظبتش راساده نگرفته بوداین اتفاق نیفتاده بود.
   حتی درآن لحظه،این خطاراغیرمنطقی وساختگی تشخیص میدهد، درهرصورت سوزنده است.هاریت وقتی مردکه ربکامنتظرنبود.درجاش فروکش میکند.
   دوست داردبه هاریت تلفن کند،خیلی مشتاق ترازآن است که باوردارد. یک ساعت پیش این خواسته اش یاخواستن هرچیزی عملی بود.
    تنهافرددیگری که پیدامیکندودوست داردبهش تلفن کندوالبته نمیتواند،پیتر است.ربکامیخواهد،امانه حالا.نه تقریبایک سال بعدازحالا.
    درطول این مدت باسئوالاتی درموردبخشودگی کشمکش خواهد داشت.میتوانددرباره آنچه باپیترکرده خودرا ببخشد؟(به خاطربخش بیشترش آری.هردونفرشان فروپاشی محترمانه،مهارشده وانفجاری شان راباهم برنامه ریزی کردند.ربکامعتقداست جریان به همان شیوه که انتظار میرفت پایان یابد،خاتمه پیداکرد،گرچه چکاندن ماشه خاص میتوانست پیش بینی نشده باشد.)
    (اماآه،امان ازآن چکاندن ماشه خاص حماقت.)
    پیترمیتوانداوراببخشد؟راهی برای دانستنش نیست.گوشی تلفن رامدتی درازقطع میکند،چراکه ازکشف قضیه هراس دارد.
   آخرین گفته پیتررابه خاطرمیاورد«به من تلفن نکن.»،درمقابل حرف ماقبل آخرش«به من تلفن نکن،منطورت اینه،مگه نه؟»
ربکاسعی میکندکشف کندوزن کدام یک ازدوگفته سنگین تراست.
    ربکاتواین یکی گرفتارتوهم میشود«منظورت اینه،مگه نه؟»
پیتراین راکه گفت،ربکاحتی نشنیدش،ودرطول این مدت توذهن خود کشفش کرد.منظورش چه بود؟ربکانمیتواندبه سادگی ازآن دفاع کند. چیزی راکه پیتراصرارمیکردربکارمعنیش را بهترمیفهمید-ربکا حس میکند چیزموردنظرپیتررادرآن اصرارش درک میکند،واین مقوله بهش امیدمیدهد.
    سرآخربه پیترتلفن خواهدکردوخواهدفهمیدمنظورخودش چه بوده،گرچه تلفنی ترسناک است،اماتلفن میکند-حتی اگرربکا هنوزهم قادر نباشدبه روشنی بگویددقیقامنظورازآن گفته چه بوده.
       اگرهاریت بودسریع وبادقت یابیدقت بهش جواب داده بود.حدس زدن، تحلیل کردن،تشریح کردن وپیشگوئی کردن:هاریت همیشه تنهاکسی بود که میخواست درباره اخباراسپانیا،یاواتیکان،یایک شهرنامشخص که چیزی درآن سقوط کرده بودحرف بزند-ازهرجای واقعی که هرچیزجالبی ممکن بوددرآن جریان داشته باشدحرف بزند.....