دانشگاه تبریز - آن سال ها
قسمت آخر


ابوالفضل محققی


• آن روز یکی از شدیدترین روزهای درگیری خیابانی ما با حزب الله تازه پا گرفته خمینی بود. شروع تیغ کشی به دختران ,جرح وضرب با چاقو وزنجیر که منجر به زخمی شدن تعداد زیادی از تظاهرات کنندگان گردید .باعث شد که بیشتر گرد همائی ها به دانشگاه منتهی شود .دانشگاه تبریز مرکز اصلی جلسات ومتیک های سازمان های سیاسی مختلف و جلسات مرتب کارکری گردید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۲ آذر ۱٣۹٣ -  ٣ دسامبر ۲۰۱۴


آن روز شاید نخستین بار بود که دانشگاه تبریز چنین جماعت عظیمی را به خود می دید. از هر طبقه و صنفی, بخشی از سر علاقه, بخشی از سر کنجکاوی! فضای شهر فضای پیروزی بعد از انقلاب بود. هنوزصف بندی ها و حصار کشی ها انجام نگرفته بود. مردم به گونه ای آزاد و رها به همه جا سر می کشیدند با چشمانی که هنوز باور خود را نیافته بودند. هنوز در بهت چیزی بودند که باور نمی کردند و نمی دانستند که چه خواهد شد و اصلا این انقلاب برای چه انجام گرفته است. من در آن روزها با بسیاری صحبت میکردم. به عنوان یکی از فعالین دانشجوئی و مبلغان سازمان فدائی, بحث می نمودم, شعار می دادم, محکوم می کردم. اما خود عمیقا درکی از ابعاد مسئله نداشتم. واقعیت این است که هیچ تصویر روشنی از آنچه که برایش جنگیده بودیم و می خواستیم نداشتیم. یکی از بحث های اصلی بر سر حکومت خلقی بود, برخی از سوسیالستی پائین نمی آمدند! برخی پی مجلس موسسان بودند. برخی انحلال ارتش ضدخلقی و ایجاد ارتش خلقی را می خواستند. همه در کتابها, تاریخ جنبش ها, و تئوری ها به دنبال مترادف این وضعیت می گشتند, تا جایگزین کنند.
اکثر سوال ها این بود چه خواهد شد؟ مساجد و خانه های روحانیون به مراکز اصلی بحث و گفتگو تبدیل شده بود. هر روحانی و ملائی بسته به درک خود رهنمود می داد. بخشی از بازار و اهالی در خانه قاضی نماینده خمینی که کانون اصلی قدرت بود و بخشی در کمیته نماینده گان آقای شریعتمداری.
نخستین میتنگ دانشگاه تبریز نیز در چینن فضائی برگزار میشد. ملغمه ای و مجموعه ی در هم و پراکنده ای از این خواست های متعدد و ردیف شده. شعارها بیشتر احساسی و در ستایش از قهرمانی شهیدان بود. تاکید بر ادامه انقلاب که حس می شد در حال قبضه شدن و بیراهه رفتن است. نخستین میتینگ, خواندن پیام ها بود و ساز و آواز عاشق ها, از قدیمی ترین عاشق آذربایجان تا جوان ترینشان! آنروزها عاشق حسن بود با حال و هوای انقلابی. من آنروز نخستین بار آن سرود و خواندن زیبای او را شنیدم. <زحمتگش انسانا من فدائیم!> تمامی جمعیت در شور وصف ناپذیری تکرار می کردند. شوری که ما را از واقعیت آنچه که داشت بر سر انقلاب می آمد دور می کرد. قدرتی فوق العاده می بخشید بی آنکه در واقع چنین باشد. حال و هوای هزاران جوان و نوجوان غرق شده در رویای قهرمانی, رویای جامعه سوسیالستی, که از آن هم تصویری کتابی, مبهم و آرمانی ساخته بودیم. این ویژگی جوانی است, آنچه که اراده می کند جای واقعیت می نشاند و با تکیه بر نیروی لایزال جوانی به سوی آن می رود, حتی اگر به قیمت جان باشد! در آن همایش نخستین فضا چنان آکنده از عشق, امید, آرزو و اراده بود که حس می کردی می توان تمامی کوه ها را به حرکت در آورد. یک نئشگی جمعی, که با هر پیام انقلابی از طرف کارگران, اصناف, نمایندگان دانشجوئی, محصلین و افراد, قدرت آن ده چندان می شد. پایان آن همایش اعلام راهپیمائی از دانشگاه بطرف مرکز شهر بود که دو روز بعد انجام می گرفت در حمایت از حقوق زنان. خمینی در حال بر هم زدن دیگ انقلاب بود و داشت آش در هم جوش خود را قوام می داد. ما نیز هنوز در فکر بسیج و تهییج مردم. بعد از شاه نوبت امریکاست! نه به بار بود و نه به دار. نیروی جوان معترض که هنوز نه تنها نبض جامعه را نداشت, بلکه لمس هم نمی کرد. در همان غلاف روشنفکری و انقلابی خود پیچیده بود و تمامی تحولات را از دریچه خوانده ها, هیجانات و عمدتا محیط روشنفکری خود و نیم نگاهی به سازمان ها و کشور های انقلابی, ارزیابی می کرد. عاشق بودیم عاشق انقلاب, عاشق تحول برای زندگی بهتر کارگران, دهقانان و زحمتکشان. سالها با این رویا زندگی کرده و جنگیده بودیم. (زحمتکش انسانا من فدائیم.) ما در رویا و شعارهایمان زندگی می کردیم. هر گردهم آئی, هر حمایت ما را به هیجان می آورد و هنوز جوشش انقلاب بگونه ای بود که ما را تب می داد. بی خبر از لرز بعدی! تظاهرات روزهای اول بعد از انقلاب عمدتا نمایش قدرت و شعار استقلال, آزادی و برابری بود. تمامی دانشگاه تبریز مملو از هزاران دانشجو و محصل, کارمند, سیاسیون قدیمی, و روشنفکران خارج از دانشگاه و اندکی نیز از کارگران چند کارخانه و فرشبافان و دیگر صنوف. هنوز چندی از انقلاب نگذشته بود اما دستجات لات ها, عربده کش ها و چاقو به دستان در کمیته ها جا خوش کرده بودند. لاشخورانی طفیلی که هر کجا بوی لاشه ای می بینند در آن جا جمع می شوند. آن ها به درستی ماهیت حکومتی که داشت شکل می گرفت را دریافته بودند، در چشم به هم زدنی ریششان بلند شد, انگشترهای عقیق بر انگشتانشان ظاهر و پیشانیشان یک شبه دمل بست. (اوخ که در فرایند انقلاب نقش این پارازیت ها چه میزان افزایش یافت و تن ملت را به رنجوری و الم کشید.)
آنروز نیز این دسته جات تازه شکل یافته درهای دانشگاه را با زنجیر بسته بودند و اجازه نمی دادند که صف تظاهرات کنندگان خارج شوند. مقصد نهائی باغ گلستان بود. قرار شد که من به عنوان نماینده دانشجویان دانشگاه تبریز پیش آقای قاضی نماینده خمینی بروم و با او صحبت کنم تا مانع از درگیری شود. خانه قاضی ساختمان آجری بود با یک ایوان که چند پله می خورد و به یک اطاق نسبتا بزرگ منتهی می شد. قاضی در بالای اطاق نشسته و بر متکائی تکیه داده بود, با تعداد زیادی از افراد و چند همافر. با عینک ته استکانی که چشم های بی فروغش پشت آن خبر از خستگی می داد. دو نفر از همافران من را می شناختند با آن ها از زندان جمشیدیه آشنا بودم. جرمشان توهین به مافوق بود، در نصفه دیگر بند بودند اما هر وقت که فرصتی پیدا می کردند گریزی به بند ما که بند سیاسی بود می زدند. به قاضی گفتند که <نماینده سازمان فدائی آمده>. نگاهی عمیق به من کرد. گفت <چرا نماینده بچه سال فرستاده اند؟>گفتم من نماینده دانشجویان دانشگاه تبریز هستم! سازمان فداییان یک سازمان زیرزمینی است. نگاه غریبی به من و اطراف کرد و گفت <چه طور زیرزمین که تمام اعلامیه شان در شهر پخش می شود زیر زمین جای شیاطین است>. نهایت قبول کرد و آخوندی به نام گلسرخی را همراه من کرد که با حزب الله تازه شکل داده شده صحبت کند. در تمام مسیر راه من با آن دو همافر و گل سرخی به فارسی صحبت می کردم. وقتی به دانشگاه در آمد با نعره کشان و زنجیر به دستان صحبت کرد و گفت اینها در انقلاب مبارزه کرده اند, خون داده اند هر کس جلوی این ها را بگیرد ساواکی است! اجازه بدهید که از دانشگاه خارج شوند و تظاهرات کنند. درها باز شد و صفوف تظاهر کنندگان به آرامی خارج شدند. حزب اللهی ها به شدت ناراحت و برافروخته شده بودند پیش گل سرخی آمدند گفتند آقا <این ها کمونیست ها هستند خدا را نمی شناسند و آنوقت شما به ما می گوئید ساواکی؟> گل سرخی نگاهی به اطراف به من و دو همافری که اندکی دورتر ایستاده بودیم, انداخت و به زبان ترکی گفت <عزیزانم برادرانم, شما هنوز جوان هستید آمدید لانه زنبور این جا مرکز قدرت کمونیستها است. می زنند داغونتان می کنند من گفتم راه را باز کنید تا بروند بیرون دورتر که شدند بزنید ماتحتشان پاره شود.>
این نخستین سالوسی عملی آخوندی بود که من از نزدیک شاهد بودم. هنوز نمی توانستم به آنچه که شنیده ام باور کنم. دروغ, نیرنگ, که سالها بعد به سیاست رسمی بدل شد و خود خمینی پایه گذار آن بود. امروز در تنهائی به آن روزها, آن شنیده ها, آن دیده ها, اعدام ها و این تبعید ناخواسته می نگرم, از خود می پرسم, پس چطور شد؟ این همه را ندیده گرفتیم و حیثیت و اعتبار خود را در طبق اخلاص نهادیم و در پای جنایتکارانی قربانی کردیم که چنین سرنوشت تلخ و مختومی را بر این مملکت و مردمان آن نازل کردند! آنهائی که تمام گفتار و کردارشان در راستای برقراری استبداد بود, و ما توجیه گر آن! اصولا مگر حکومت دینی می تواند آزاداندیش باشد؟ می تواند مستبد و خون ریز نباشد؟ و به دیگرانی که مثل او فکر نمی کنند حق حیات دهد؟ امری که در قاموس هیچ حکومت ایدولوژیک نیست!
آن روز یکی از شدیدترین روزهای درگیری خیابانی ما با حزب الله تازه پا گرفته خمینی بود. شروع تیغ کشی به دختران, جرح وضرب با چاقو و زنجیر که منجر به زخمی شدن تعداد زیادی از تظاهرات کنندگان گردید، باعث شد که بیشتر گردهمائی ها به دانشگاه منتهی شود. دانشگاه تبریز مرکز اصلی جلسات ومتینگ های سازمان های سیاسی مختلف و جلسات مرتب کارگری گردید. می شود گفت تا انقلاب فرهنگی تمامی سازمان های سیاسی متینگ های خود را در دانشگاه ترتیب می دادند و بخش عظیم فعالیت سازمان فدائی به دانشگاه منتقل شده بود. خارج از دانشگاه مساجد, تکیه ها, دست حکومت بود و تنها دانشگاه به طور علنی در اختیار نیروهای چپ. در نخستین انتخابات مجلس شورای اسلامی من که هنوز دانشجو بودم از طرف سازمان چریک های فدائی همراه یک کارگر نعمت محمدی گلهین کاندید نمایندگی مجلس شدیم. تصویر آن روزها برایم امکان پذیر نیست, حس جدیدی را تجربه می کردم حسی که گوئی من را در فضائی سکرآور پرواز می داد. از اعتماد سازمانی که به آن عشق می ورزیدم، از غروری که محصول جوانی و این اعتماد بود. ناخواسته برای خود نقشی فراتر قائل می شدی، زمانی که می دیدی هزاران هوادار سازمان که عمدتا نیز دانشجو بودند کاندیدائی ترا تبلیغ می کنند (هیچ چیز خاصی نبود!) اما غروری را به همراه می آورد که اگر مهار نمی شد گم گشته ات می کرد و جایت را عوضی می گرفتی وا مر بر خود مشتبه می کردی. بسیج آنروزی سازمان عمدتا از طریق دانشگاه صورت می گرفت چند متیگ بزرگ در سالن تربیت بدنی و متینگ بزرگتر در باغ شمال که جماعتی متجاوز از پنجاه هزارنفر را در خود جای داده بود.کاندید شده بودم نه به خاطر این که خوب و عمیق می دانستم نه به به خاطر ویژگی خاص، بل تنها به خاطر مبلغ بودن وشناخته شدن در محیط دانشگاه تبریز و توان یکی به دو کردن با طرفداران جمهوری اسلامی. درست به خاطر دارم که برای سخن رانی متینگ ها چه میزان در کتابخانه دانشگاه دنبال نخستین سخن رانی نمایندگان تبریز بعد از انقلاب مشروطه گشتم. به نوشته های لنین در باره وظایف نمایندگان سوسیال دمکراتها در دوما، به کمون پاریس, دنبال کلمات زیبا و تهیجی می گردیدم. بی آنکه واقعا خط و برنامه معین داشته باشیم. هنوز ابعاد آن چیزی که از انقلاب می خواستیم مشخص نبود. در نهایت با وجود تمام تقلبی که حکومت تازه از راه رسیده انجام داد، متجاوز از سی ششهزار رای به من را اعلام کرد. امری که برای جمهوری اسلامی خوشایند نبود. همان شب در جلسه ای که در شهرداری تبریز بر پا گردید ابوالفضل موسوی تبریزی کاندید جمهوری اسلامی گفت <تمام تبریز هم که به تو رای بدهند ما اجازه ورود شماها ومجاهدین را به مجلس نمی دهیم!>
زمان به سرعت سپری می شد. طی این مدت نیروهای سیاسی در حد بضاعت خود سازمان دهی شده بودند و کردستان به عنوان یکی از مراکز اصلی تجمع نیروهای سیاسی در آمده بود. تعداد زیادی از دانشجویان سیاسی طرفدار سازمان های سیاسی بنا به صوابدید سازمان های خود به نقاط مختلف رفته بودند. حضور دانشجویان قدیمی کم رنگ تر گردیده بود. دانشجویان دوره های بعدی جای آن ها را گرفته بودند. آخرین راه پیمائی که بعد از آن من از دانشگاه تبریز به تهران منقل شدم راهپیمائی بزرگی بود که از دانشگاه بطرف مرگز شهر برگزار گردید. ترکیب وسیعی از صنف های مختلف. از همان شروع تظاهرات درگیری با طرفداران عمدتا لات و چاقوکش خمینی شروع شد. کمیته های محلات مختلف در کنار صف حرکت می کردند وعلیه تظاهرکنندگان شعار می دادند و هر چندی حمله. تظاهرات تا مرکز شهر ادامه یافت و هنوز اندکی از میدان شهرداری فاصله نگرفته بود که تیراندازی شروع شد و دانش آموزی به نام امیر احمدی کشته شد. ضارب راننده ماشین موسوی تبریزی دادستان انقلاب وقت بود. کسی به نام (آتام رسول) از لات های بنام تبریز که موقع شلیک، یکی از دانشجویان عکس اورا گرفته بود. تظاهرات به درگیری بسیار خشن و نهایت به اعتصاب و تحصن دانشجویان در دانشگاه کشید. هنوز خون ده ها محصل و دانشجو برکف خیابان ها خشگ نشده بود, هنوز فضا آکنده از سرود هزاران جان شیفته ای بود که آزادی را فریاد می زدند. دریغ کرکس پیر در آشیانه خود بر بیضه فاجعه ای تلخ و دردناک, به انتظار نشسته بود تا این انقلاب خانمان سوز جوجه های ویران گر خود را به دنیا بیاورد و آن همه شور, عشق, امید, از جان گذشتگی را در فرازی نه چندان دور به خاک و خون کشاند. باور کردنی نبود اما جنازه جوان امیر احمدی خبر از استبداد مذهبی تلخی می داد که با نعلین و چکمه پوشان جدید نزدیک می شد. در چند جای دانشگاه دانشجویان آتش افروخته بودند. میزان عصبیت به اندازه ای بود که قابل تصور نیست. دکتر مرتضوی رئیس وقت دانشگاه که مورد احترام دانشجویان بود به شدت متاثر شده بود از موسوی تبریزی خواست که به شورای دانشگاه بیاید و به دانشجویان توضیح دهد. در فضائی آکنده از خشم و بیتابی شورا تشکیل شد. اعضای شورای دانشجوئی, رئیس دانشگاه, تنی از اعضای علمی و موسوی تبریزی با محافظان خود. تمام بحث های داخل سالن از طریق بلندگو به محوطه مقابل دبیرخانه که هزاران دانشجو و محصل در آنجا گرد آمده بودند منتقل می شد. موسوی تیراندازی توسط نیروهای کمیته را قبول نمی کرد و می گفت: <دارید برزگ نمائی می کنید و اصلا این در گیری ها ربطی به حزب الله ندارد, دانشجویان باید درسشان رابخوانند. دانشگاه تبریز شده یک مرکز سیاسی! ما به پزشک احتیاج داریم نه به این تظاهرات و سیاست بازی. بگذارید کارمان را انجام دهیم.> یکی از دانشجویان پزشگی گفت <طوری وحشیانه یکی از دختران دانشجو را زده اند که تاندول های دستش پاره شده, آقای موسوی شما اصلا می دانید تاندول چیست؟> گفت <من تانول پانول نمی دانم، اما می دانم چطور از پس ضد انقلاب در بیایم .> جلسه متشنج شد. قبول نمی کرد که تیراندازی شده همان موقع عکس چاپ شده راننده اش را روی میز نهادند. فریاد زد <هنوز چیزی نشده برای افراد مومن انقلاب پرونده می سازید! از کجا معلوم که به تظاهرات شلیک می کرده.من که کنار او نشسته بود گفتم <یعنی همه این ها دروغ است؟ و این معلوم الحال درب گجیر شلیک نکرده و دانش آموزی کشته نشده؟> داد کشید <به راننده من معلوم الحال می گوئید. از جا بلند شد و مشتی به طرف من انداخت که متقابلا من نیز سیلی به طرف او! گفت <گذر پوست به دباغ خانه می افتد آقای محققی!> محافظان حمله کردند, جلسه بهم خورد در گیری وکتک کاری! بیرون صدای کف و هورای شدید, مرگ برموسوی مرگ بر جمهوری اسلامی بلند شده بود. با خواهش دکتر مرتضوی و این که موسوی به دعوت او به جلسه آمده او را به اطاق خود برد و نهایت از دانشگاه خارج شد. اعتصابی که چند روز طول کشید و در یک راهپیمائی بسیار عظیم که تندترین شعارها داده می شد, جنازه امیر احمدی نخستین شهید دانش آموزی بعد از انقلاب به خاک سپرده شد.
دو روز بعد من با تصمیم سازمان که وضعیت را برای من خطرناک ارزیابی کرد, برای همیشه از تبریز خارج شدم و به دفتر مرکزی سازمان دانشجویان پیشگام در تهران منتقل گردیدم. چندی بعد قتل عام بسیاری از دانشجویان وابسته به سازمان های سیاسی در تبریز به دست حسین موسوی تبریزی شروع گردید. عزیزترین دوستانم, که زیباترین خاطرات دوران دانشجوئی من با آنها گره خورده بود, در این قتل عام وحشیانه جمهوری اسلامی که شروع سازمان یافته اعدام های بعدی بود, به قتل رسیدند. رضا یمینی, کریم جاویدی, قهرمان آبرومند آذر و... عزیزانی که هنوز بعد از گذشت سی واندی سال هر زمان که به خاطرشان می آورم قلبم به درد می آید <ای قلب دردمند در جای خود آرام گیر چرا که اندوه جان فرسای را تحمل باید کرد!>
من لیست کامل دهها دانشجوی دانشگاه تبریز را که به دست جمهوری اسلامی به قتل رسیدند ندارم. این وظیفه تک, تک سازمانهای سیاسی و افراد است که نام آنها را جمع آوری کنند و در تاریخ خونین و پرافتخار جنبش دانشجوئی ثبت نمائند. <تا نگویند که از یاد فراموشانند.>
این بود گوشه ای از تاریخچه دانشگاهی که زیباترین روزهای زندگیم را درآنجا گذرندم. هر آجرش, هر درختش, هر کلاس ون یمکتش, هر سیمای انسانی آن, از صدها دانشجو که با هم زندگی کردیم تا استادان خوب, تا باغبانش, تا آشپزهای سلف سرویسش, تا دربان دانشکده مان <آقا باقر> و شهر رویاهای جوانی و انقلابیم تبریز (قوجا مان, بوینه ائیل مین تبریز!) برایم عزیزند و عزیز خواهند ماند. این نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر / که این سابقه پیشین تا روز پسین باشد! این نه تاریخچه, نه حتی خاطره, بل چشم دید من بود از دانشگاه تبریز. مسلم که چشم دید آن روزی من که با دید گروهی و محدود آن روز دیده ام, نمی تواند بازگو کننده عمیق و همه جانبه از دانشگاه تبریز و حوادث آن روزها باشد. من تلاش کردم آنچه که در خاطرم مانده بنویسم تا دیگران بهتر و عمیق تر آنرا تدقیق نمائیند. قبل از آنکه نسل ما که پا به شصت و اندی سال نهاده، نسیان پیری را تجربه کند. هنوز که قد کمانیمان توان کشیدن و نشاندن تیر بر چشم دشمنان دارد، بایستی که کمانداری کنیم و حداقل دین خود در مقابل آن قلب های پرشور و انسانی ادا نمائیم.
یادشان گرامی باد وگرامی باد نام دانشگاه تبریز.

پایان