بیابان برهوت. نوشته الیزابت تالنت


علی اصغر راشدان


• دانشجوهاش مرید و مراقب دستگاه هایند. بعضی از دستگاه ها کوچک و برخی بزرگند. هیچ کس قانونی ننوشته که دانشجوها تمام وقت باید با خود دستگاهی داشته باشند، این قانون به ندرت رعایت نمی شود. در صورتی که رعایت نکنند از محرومیت و ناراحتی رنج میکشند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۷ آذر ۱٣۹٣ -  ٨ دسامبر ۲۰۱۴


  ELIZABETH TALLENT
The Wilderness
الیزابت تالنت
بیابان برهوت
ترجمه علی اصغرراشدان


          دانشجوهاش مریدومراقب دستگاههایند.بعضی ازدستگاههاکوچک وبرخی بزرگند.هیچ کس قانونی ننوشته که دانشجوهاتمام وقت باید باخوددستگاهی داشته باشند،این قانون به ندرت رعایت نمی شود.در صورتی که رعایت نکنندازمحرومیت وناراحتی رنج میکشند.دستگاهها گاهی گم وگاهی خراب میشوند.این گم وخراب شدن هستی دستگاه رامختل میکند.ماوس کلیک وبازماوس کلیک میشود.اغتشاش میتواندبایک دستگاه جدیددفع شود.باهستی،هماهنگی،علاقه،نظم وارتباطات اعتماد برمیگردد.صفحه دستگاه مطمئن است وضربان قلبی روءیائی دارد-نورسفید به این معناست که دستگاه نمرده.صداهای آدم وتکه هائی ازمتن رادستگاههادراطاقی ساکت دائما ذخیره میکنند.دانشجوهابدون اطمینان ازصداهائی که منتظرشان هستندوبدون انتظارازعلایم ونشانه ها هرگزیک روزیاحتی یک ساعت هم پیشرفت نمی کنند.ارائه صفحه مرئی وپذیرش اتصالات مثل برگ طلائی هاله هادور سرشان موج میزند.درضمن کلاس دستگهاباناآرامی رشدوتوجه دانشجوهاراجلب میکنند.خرخرخاص دستگاهها،لرزش خاص دستگاهها،تقلیدخاص دستگاههاازآوازپرندگان. علاوه برنرم افزارهای اختراعی که باعث میشونددستگاه مثل پرنده ای بخواند،نه تنهاسردرگمی امثال خانم پرفسوررا،بلکه سرخوشی اشتباهش راهم درصورت مشهودبودن بایدپیش بینی کرده(جریان ازاین قراراست که یادداشتهای سخنرانیش و خیره شدن ثابتش به اطراف اطاق جرقه میزند.)وبه آنهاکه میشناسد،یعنی دانشجوهاش داده باشد-مثلا فراکسیونی که اقتدارش را میسازدیانابودمیکند.(خانم میگویدبه این اقتدار علاقمندنیست).سخت افزاردارای روح پالوده شده است،باوحشتزدگی و خنده متفاوت ولحن دعوت کننده فروکه میمیرد،فراکیسون دچارسردرگمی میشود-پرفسورنمی تواندتناسب درستی راترتیب دهد.رشته واقعی برای خانم پرفسورجریانی صعودیست-تنهابرای اودرمیان صدوچهل وپنج شنونده توهال سخنرانی.برای دیدن ابروهای بالارفته اش،لازم است بدانی پرنده چطور توبیابان مغزش پروازمیکند.بایددانست که درزندگی خانم پرفسور نمونه های آوازپرنده های واقعی خیلی بیشترازپرنده های دستگاههابوده است.این قضیه برای دانشجوهاش دلنشین است.خانم نمیتواندکمک کندوبگذاردنشان داده شودکه اومتعلق به دنیائی متقدم ترازدنیای آنهاست.
      چهره اش به عنوان یک معلم مایه دردسرش میشود.سطورخاصی راباحالتی آهنین درعدم صمیمیت دیگران نوشته است.عدم صمیمیت ازخوددورش میکند.مثل بیشتر اشحاص درستکارروی زمین،این حس مربوطه درونش است.به لحاظ درونی ساده ومهربان وبه لحاظ عاطفی آدمی ازفرقه آمیش است،ازنظرظاهری نه.ازنظرظاهری خانم پرفسور است،باابروهای طنزآمیزبالازده.بیش ازیک مرتبه به طوراتفاقی دانشجوئی راساکت کرده وازخاتمه دادن قضیه به آن سرعت حیرت کرده.حالادرتلاش داشتن چهره ای آرام است.مثل کودکی دراعماق یک موزه بزرگ وباچشم هائی کاملابیروح،بدون قدرت جداشدن ونشانه ای ازبیزاری ازخطوط پیچیده چهره واقعی مومیائی.شگفتزده وگنگ،دربرابر چهره کامل نقاشی ودرمقابل چهره واقعی پنهان درآن که درمدتی طولانی وبه نرمی فسادش به صورتی مات تصویرشده.عجله دارددرمقابل نقاشی ازقلب آسیب پذیر بزرگ خوددفاع کند.این قضایادرست زیرچهره ای بیضی رخ میدهدکه بی ملاحظه بهش میگویدزنده است،به صورت انفرادی وبه طورکامل تومدرن سازی مستغرق است،برای ساخته شدن هرچه عریان تردرونش تندو تیزتراست وبرای اولین مرتبه مرگ وچرائی بودنش را درک میکند.انگار شخصی واقعی ازمیان آن لبهاحرف زده بود،ازمیان آن چشمها شخصی واقعی بیرون رانگاه و به هردوانتهااشاره کرده بود.بچه هارابه همین دلیل به موزه هامیبردند.ازاین که خانم پرفسوردرک میکردهمه داشنجوهامقوله رادرک میکنندمعذب بود،همه شان میتوانستندبناگزیروبه نوعی تحمل کنند.خانم پرفسورچگونگیش راندیدوآنهاازش انتظارداشتندتا بقیه زندگیش راصرف دانستنش کند.مرگ رابرای اولین مرتبه توعمل موزه تشخیص داد وحالامیتوانست توسراسرزندگی براش زنده باشدو هرگزنادیده گرفته نشود.درراه آمادگی وحفاظت ازاوهیچ چیزی ارائه نشده بود.این مقوله خیانتی ازطرف دانشجوهابه حساب میامد.این تمایل سردبه دادن اجازه دیدن آنچه دیده بودودقت ناممکن ودیوانه وارهدف قرارگرفته شدنش ازپائین وبه وسیله نیروهائی که خودرا خوش خیم وانمودمیکنندتوضیح پذیرنبود.ساعتهابعدتوصندلی عقب واگن ایستگاه متحرکی که به طرف جنوب و توآزادراهی ازشهردورش میکرد،خوابش برده بود.بیدارکه شدبه چشمهائی نگاه میکردکه به هرانتهائی اشاره میکردند.
      یک مرتبه پرفسوری،پیری خوش تیپ،افسونگرومتلک گو،درضمن لاس زدن باخانم پرفسورازش پرسیدبرای روی سنگ قبرش چه میخواهد. چهارسال تمام بعدازقطع تماسش باپرفسورکه به دانشگاهی درسواحل دیگرکشوررفته بود،خانم پرفسوربه مفهوم سئوال اومی اندیشد.توذهنش همیشه باپرفسوربودو متنی برای سنگ قبرخودمی نوشت ودوباره نویسی میکرد.آن لحظه خاص راکه تومجلس مهمانی پرفسوربه طرفش آمده وبه دلیل نحوه تودست گرفتن گیلاسش وبه عنوان امری ناخواسته جلوی همه بادو انگشتش وسط رانش رالمس کرده بود.خانم جریان رابه خاطرآورد.لازمه تحمل آن لمس حفظ تعادل خوددرعین افسونگری بود. پرفسورخندیده بود،ازبین ریشی سیاه خنده ای زیبا تحویلش داده وپرسیده بودبرای سنگ قبرش چه میخواهد.پرفسور سالها پیش مرده بود،اماخانم پرفسورازآن زمان به بعدیکریزبهش پاسخ داده بود.
    حالاروح باتجربه خانم پرفسور(قلبش اززمان کودکیش بزرگترنیست) ازمیان نگاههای متمرکزش به دانشجوهائی که موزه بزرگشان همه ادبیات است خیره شده.گوشه موزه اش درانگلیس است که همیشه بهش عشق میورزدوتاآخرین نفس هم عاشقش میماند.
دانشجوهابه اینجامی آیند.چرااینجارادوست میدارند؟چه میخواهند؟پایان چنین عشقی ناگزیراست؟آخرین تحصیل کرده انگلیس آنجاخواهدبود؟ ابروهاش تیزوتتوشده خواهدبود؟مثل هرشکارچی جوان تازه ترینهای ادبیات،دست وپاچلفتی خواهدبود؟پسری پرتکاپووجستجو گری پویابا استنادبه نام «دلیلو»؟میتواندراگدی،آن دخترپرموی بی اشتها،باپاهای روهم انداخته نشسته روآخرین صندلی ردیف چهارم صندلیهای توی راهرو بیرون درکلاس خانم پرفسورباشد؟دختری بادفترجلدپاره ای که ارائه می دهد؟دانشجوهامی آیند.آنهاشیفته اند.خانم پرفسورخیلی شیفته بودنشان رادوست میدارد.قضیه مقوله ای قدیمیست،شیفته بودن مقوله ای قدیمیست.آنهابه دلیل شیفته بودن زیبایند.پرفسورمی توانست قسم بخوردکه یک مطالعه کننده نونزده ساله شیفته زیباترین حیوان روی زمین است.خانم پرفسورحداقل یک یادونفرشان رادیده که درلحظه افسون شدگی تجسم کامل زیبائی آدمی بوده اند.انهاخودشان نبودند.ادبیات ازچشمهای آنهاعقب وپرفسوررامینگریست وچیزهای خاصی بهشان می گفت.خانم پرفسورمطمئن بودآنهادرآن سن هنوزدرک نمیکنند.آنهاداشته هاشان راازکتابهاشان فراگرفته اند-کتابهاباریزه کاریهاشان وچیزهائی که آنهامیخواهندتودرباره عشق ومرگ بدانی ومیتوانستی زمان زیادی رابدون دانستن شان گذرانده باشی-اگرمطالعه کننده نبوده باشی،یامطالعه کننده بوده باشی وحقایق اجتماعی بهت ارائه نشده باشد.
      پرفسورکه می بینددانشجوئی به جمله خاصی عشق میورزد،انگار مهمترین«اخبارمبنی براین که توهرگزنمیمیری»بهش گفته شده باشد،ضربان قلبش اوج میگیرد.چراقضیه این حس رابهش میدهد؟کتاب تو دست آن دانشجوهیچ کاری باپرفسورندارد.خانم پرفسورتنهاازبودن باهاش تویک اطاق خوشبخت است.
       تومرکزیک میدان،مداریک سنگفرش،یک جزیره مرکزی که شن پریده رنگ بادایره های متحدالمرکزبانوعی ازگیاه آگاو هماهنگ شده،پرفسور بطوراتفاقی می فهمدبه دلیل اشاره به صف برگهای صیقلی مستطیلی بالاگرفته اش دم روباهی خوانده میشود.پرفسوردوچرخه سوار های کف بالاآورده راتماشامیکند،صدهادوچرخه تغییرجهت میدهندوبافاصله یک دست میگذرند.اگرمدت کافی اینجابماند،میتواند به راحتی شاهدهزاران دوچرخه باشدکه پرفسوررابه عنوان مرکزشان دوربزنندوبگذرند.برپایه تحقیقات شناخته شده دانشجویان انهدام یاکاهش شدیدجمعیت سراسر جهان درطول زندگی شان گریزناپذیراست.همینجامیتوانیم بعضی ارتباط های واقعابزرگ وساده رابرقرارکنیم-میتوانیم لحظه ای موضوع رامتوقف کنیم ومتوجه شویم برقراری ارتباطهای بزرگ ساده به جای خنده های کوچک ظریف چطوربه نظرمیرسد.شبیه دنیائی که گرمشان میکندتا اسباب بازیهای اعطائی منقرض شده رابتوانندحمل کنند،کلیدشان را بزنندو زیرشستهای بیضی تندشان مالششان دهند،تومنافذی که «هاملت هشتی گوش»نامیده میشودحفظ شان کنند.فاصله طبیعی بین مغزو موزیک منهدم شد،صدای ناهنجارعمیق ونزدیک،خیلی نزدیک به نوع زنده،نفیس ترین استخوانها،به شکلی محاسبه ناپذیرکوچک،به شکلی معجزه آمیزمستقرتوی هرگوش لخت مسخره ی هرآدم لطمه دید. این است نکته اصلی ده هزاراسباب بازی.سرآخرقضایادرباره بیگانگی وتازگی نیست.به صورتی ذاتی،حسی ونامرئی کیفیت موجویت اندام رانه دردرون خودش جستجومیکنند.بااشاره فیزیکی خودشان کوشش های روح درمتفاوت کردن روح وبی روحی که تمامی ادبیات به شکلی ریشه ای همواره بهش اهمیت داده رامنتفی میکنند.وبه همین دلیل ادبیات هرگزموردعشق واقع شدن رامتوقف نخواهدکرد.خانم پرفسورباخودگفت «مطمئنا،این رابه خودت بگو».تسمه کیف چرمی سنگین سفری پرفسور روی شانه چپش جاخوش میکند،ازرو سینه اش میگذردوزیربغل راستش میزان میشود.یک چیدمان باچین خوردگی ناگزیرژاکتش تکمیل میشودکه سیاه یاهردوجین باسایه های ملایم خاکستری توی کمدش ونه اینجا، متنوع وباخطراست.کیف به خودی خودآنقدرپیچ وخم داردکه چسبیده به پشت پرفسوراستراحت میکند.ترفندی فراگرفته ازدانشجوها دربرهه ای اززمان،پیش ازآن که گردنش دراثرحمل چیزهای سنگین روی شانه گرفتار دردشدیدشود.فردی محاسبه کرد:وزن کتابهائی که توزندگیت حمل کردی میتواندبرابروزن یک اسب،یک قایق یایک خانه باشد؟دوچرخه هاازنونزده جهت به طرفش هجوم آوردند.هیچکدام به کسی نخورد.چطورتکمیل شد؟باچه پیشگوئی بی تردیدمقصدیکدیگرو باچندصدتصیصح دقیق؟ پرفسورمیخواهدبداند،ببیند،یااگرنمیتواندببیند،اگربه اندازه کافی سریع نیست که پرتو دفع فاصله رادرک کند،که نیست. سر آخرمیخواهدحداقل بهش نزدیک شود،لازم میداندحوادثش رابداندوآن اتفاق ادامه وادامه داشته باشد.
    قلبش همیشه یک اندازه بوده،اندازه مدتهاپیش،یکشنبه ای که اولین بارچشمهائی رادیدکه به هردوانتهااشاره کردند.همیشه پیش خودش همان احساس راداشت،رازآمیز.آدمها احتمالابه صورتی عظیم تغییرمی کنندوپخته میشوند.پرفسورتصورمیکندممکن است ایرادی دراوباشد.توآن چشمهای مرده –زنده نگاه که کرد،بین چیزی که امروز هست وچیزی که بوداحساس ثبات میکند.اززمانی که بچه بوده هنوزچیزاشتباهی دراوست، یا چیزیش نیست؟چه کتابی میتواندپاسخگوی قضیه باشد؟به نظرخانم پرفسورمیرسدعده زیادی هستی سئوال راازاوفراگرفته اند،گرچه ازنظر زمانی ازنویسنده کتاب خیلی دوراست،گرچه دور،دراین زمینه قیددرست تغییردادن فاصله ناممکن است.خیلی ازکتابهائی راکه دوست میدارد بیشترشان این سئوال رادرخوددارند.گرچه پاسخ نیست،اماسئوال درجائی هست،وچراهمان سئوال درمطالعه کافیست،چرابه سادگی پیداکردن سئوال شخصی زیباست؟
    مدتهاپیش که خانم پرفسوری تازه بود،باانگیزه تیزپرفسوری تازه،خودرا گرفتارفکرکردن درباره جوابهای خوب واقعی به سئوالهای خاص دانشجو هامی کرد،گرفتاریهائی برای خودش درست میکردوهمیشه تاوان پس میداد.جوابهامیتوانندبه مناسبت زمان بازنگری شوندوبعضی ازدیگران نیازبیشتری به بازنگری دارند.مسئولیتهای اصلی پرفسوربرخوردش رابه عنوان کفیل وبه نوعی هسته مرکزی که میتوانددرآن تجدیدنطررخ دهد ادامه میدهد،سئوالهاتغییرنکرده اند.درزندگی اوحداقل اصلیهاش دوازده موردیادرهمین حدودند.دراطراف شان مهی یاپرتوی ازهراسهاوعلائم موجودندکه کاملانمیتوانند توی سئوال محقق شوند.ناراحتیهاشبیه قطرات فاقدذرات خاک یاشن هستند،آنهانیازبه یکی شدن باآبرهادارند.چیزهائی که ازش وحشت داشت،سئوالهائی که درهرحال پرفسورنمیتوانست پاسخ دهد.
    خانم پرفسورسئوالی راکه پرفسورپرسیده بودتوذهنش جواب میدهد، پرفسورپرسیدبرای سنگ قبرت چه میخواهی؟پرفسورازخیلی پیش زنده نبودکه پاسخش رابشنود.خانم پرفسوربرای داشتن سنگ قبربرنامه ای ندارد.دوست داردسوزانده شود.علیرغم ترسش ازمردن،بامفهوم پایان یافتن درخاکسترهاسرخوش است.به چندی وچونیش امطمینان ندارد، سبکی وآسیب پذیری خاکسترهادر پراگندگی وفسادناپذیریشان واین حقیقت که باخاکستر دیگرنمیشود هیچ کاردیگری کردتوجهش راجلب میکند.خاکسترهادرفقدان جاه طلبیشان درمورد جاودانگی مخالف آن چشمهائی هستندکه خانم پرفسورتوموزه بهشان خیره میشود.توذهن خانم پرفسور،پرفسور مچش رالمس میکندوسئوالش راتکرارمیکند.خانم پرفسورتمام وقت میداندکه پرفسورفردی نگران کننده وپرسیدن ازعادتهاش است.قطع تعقیب.«توواقعا چه میخواهی؟پالایش لاس زدن؟پسربدی که حداقل احتیاط های عادی راکه بعضی خانمهابهش متعهدندتحقیرمی کند؟»
   خانم پرفسورجواب پرفسورراداده،نه به شیوه ای که او خواسته،نه با گستاخی مساوی ومخالف،باتحمل لزوم فکرکردن پیش ازحرف زدن،با ناراحتی تنفرازدانشگاه خودکه اغلب پنهان میکرد.نه آن شب ونه بااو. پرفسورپاسخ خانم پرفسوررادوست نداشت.روی این اصل ازهم جداشدند ونه چندان بعد،تماس باهم رافراموش کردندوخانم پرفسورپاسخ دادن به اورابه عهده ذهن خودواگذاشته بود.چیزهائی بودکه خانم پرفسوردوست میداشت.خانم پرفسورروی سنگ قبروتوذهنش تنها این یک کلمه رادوست میداشت:«مطالعه کننده».خانم پرفسوربه این پاسخ عشق میورزد.
      دانشجوئی میپرسدمطالعه انتقادی وتفسیری درشروع مطالعه ادبیات برای دانشجواین هزینه راداردکه عشق به مطاله رامتوقف کند.دانشجو فکر می کند خطری وجوددارد،چیزی که دانشجوهیچوقت دوست نمیدارد اتفاق میافتد.پاسخ چیست؟خانم پرفسورکه سرآخر نمیدانددانشجوباقضیه چگونه کنارمیاید،مطمئن کردن دوباره اودرست است؟خانم پرفسورمیداند   خودش چگونه باقضیه کنارمیاید؟میگوید خب،باز میگویدبا تجربه من، بیشترین چیزی که یک نفردرباره مقوله ای پیچیده فرا می گیرد،بگوشبیه قلب آدم است.بیشترین چیزی که یک جراح درباره قلب میدانددرست است؟زیباترین مقوله توعمیق ترین بخش اشیاء به نظر میرسد.منظورم ازاشیاء قلب یاکتاب است،هردو....دانشجومیگوید متشکرم ومیرودبیرون. خانم پرفسورهیچ جراحی را نمیشاسدوهرگزازیک جراح قلب نپرسیده چیزی که حس میشودشگفتی است.قضیه رااینطور برای خودش حلاجی میکند.
      ازمیدان حسابی دوراست.باامنیت توگوشه دلخواه نیمکت تودفترش فرومیرود.دانشجوی جدیدی تلپی به گوشه اش فرودمی آیدومسئله میشود.دراین سکوت هم چشمهای تنگ وخیره شده اش باخرسندی ودرفاصله ای ازتنهائی ازهیچ حقی برخوردارنیست.داشنجوهابایدآنجامی بودند.دانشجوهاگفته بودنددارندمی آیندپیشش.هر لحظه ممکن بودیکی شان دربزند.معنی ارزش این فاصله مقدمه ی فراموشی خودتوی یک کتاب وافزایش آگاهیش به پایان دوست داشتنی آن تنهادرفضای خاص خلق شده باآزادی نامنتظره است(تفکرات فگری شخص خودش دزدیده یامز مزه ونامشروع یادرواقع مایه سرگرمی شده).دلیل واقعی عشق خودرابه درسکوت کامل وهجوم دوچرخه هاوگردباددانشجوهاایستادن راآموخته است.مثل معمول دلیل واقعیش کارشناسانه ودرخفانادرست و قنداق پیچ شده است.دلایل کمترش درخودشان وخیلی جذابند.آه،آره، بودن بی حرکت دروسط راه هر تهاجمی لذت بخش است.این قضیه شبیه زندگی هم هست.آنهاازهر جهت به طرفت می آیند!هیچوقت لمست نمیکنند!نه.مسئله این نیست،نه پائین ترین لایه،نه تنها آشکارشدن یک معنی وقتی معانی دیگرپوست می اندازند،تنهاوقتی کشف میکنی پوست انداختن یک عادت است وجودداری-اگربه این کاراستادانه وساکت لایه برداری وبازلایه برداری ازطول پانسمان تاپیداکردن چهره واقعی عشق بورزی.پائین پائین پائین پائین پائین وپائین.آنهابه معنی چیزی هستند،این دوچرخه سوارهای تقریبابالدار،درجدیت وروشنائی شان،تمرکزشان، درجستجویشان که باید کوچک ترین علامت یامقولات دیگررادرجاذبه شان دریابند،این است مطالعه.جای تعجب نیست،خانم پرفسورعاشق ایستادن درآنجاست.هنرمنددروسط آبشارشدیدودرحال مطالعه هرچیزوابسته به آن....
    میتوانم پرفسوری باشم که به خودش میگویدجدای ازکاروتدریست به اندازه کافی چیزی برای خودنداری.لازم می بینی بیشتربروی بیرون.با توجه به تنهائیت که تنهائیش نمی نامیم،این تنهائی نیست- گزینش آگاهانه فرهنگ مطلوب،حالتی تغییرناپذیرودقیقالازم است-اگر بخواهی توکارت غرق شوی،تنهائی هوشمند،تنهائی نیک،این است نکته!چراکه تو تنهائی وبیش ازاندازه باورمندبه مسائل دانشجوهات.سرآخربایددرمقطعی ازخودت بپرسی،این موردکه کارت درست ویا اشتباه بوده رابررسی کنی، ازخودبپرسی درباره آنها،دانشجوها،چه احساسی داری.لازم است بدون این که اشتباه تشخیص دهی،آسانترین راه انتقال عشق همیشه ایجاب میکندکه دردرونت واداربه اجبارشوی،ومفیدترین ویژگیت تاآنجاکه دانشجو هاعلاقمندندجانبدارانه نبودنت است.تواغلب به اندازه کافی گفته ای عاشق تدریش هستی،واقعی ترین دلیل عشق ورزیدن به دانشجوهات راهرگزنگفته ای،چراکه شنیدنش همه وحتی توراهم به هراس می اندازد، این قضیه حتی نباید واقعی باشد،وهست.به خاطرداشته باش،درباره خطرآن تنهائی وچیزی که درباره آنهاحس میکنی مبالغه کرده ای واین ممکن است عشق نباشد،مقداراندکی حرکت تدریسی که هیچکس به خودش زحمت دادن اسمی هم بهش نمیدهد.آنهاکه بودند،مردمی که چیزی رابه نام حرکات کشف کردند،وچه تعدادازآنهاشناخته ونام گذاری شدند؟متاسفانه بااندکی سایه زنی یادرجه بندی میتوانست بااطمینان نادیده گرفته شود-آنها که بودند،این نام گذاران احساسهاوشماره هاودر مقابله با سایه های تیره چه داشتند؟
      دانشجوهابدون نوعی لفاظی خروج استراتژیکی،به ندرت واردمدخل موضوعات مشکل وبادردسرمیشوند.تقریبااندوهی نیست که آنهانتوانند فوری باخنده ای طردش کنند.درآن موضوع-درموضوع خنده سریع دانشجو-خانم پرفسوراحتمالانبایدبدانداجازه یافته بوده باحرکتی جدی بدرخشد. بعدازسالهای زیاد،به عنوان یک پرفسورهنوزتوی ذوقش میزندکه دانشجوهاازآنچه خانم پرفسوربهش می اندیشدوحشت دارند:که پرفسورلعنتیست؟آنهابه خاطرآنچه خانم پرفسور بهش فکرمیکند توچشمهاش نگاه میکنند.پرفسورچیزی دقیقامفیدبه آنها خواهدگفت، یاچیزی درزمینه ناامیدیشان(چراکه گاهی وقتهامقوله ناامیدیست). میتواندبه طرف سودمندیئی بچرخدوسومندترشود،به این دلیل که ازطرف او،یعنی پرفسورمطرح میشود؟پرفسوردرباره این که بعدچه پیش خواهد آمد،میتواندبه آنهاچه بگوید؟
      درگوشه نیمکت بایک دستگاتیتانیوم باروکش روشن،بخشی روی بازوی نیمکت وبخشی روزانوئی بالاآمده متعادل شده است،پرفسورروی جنگلهاکلیک وچند ایکرمورداعتراض راپاک میکند.ملایم وخاطره انگیز، تنهاگاهی نوعی سرگشتگی.این چندایکرغم زده درراهگذرجنگل های رشدنکرده،فاقدتوپها،لوحه هاوجنرالهای برنزی روی اسبهاکه بگوینداینجا خونی ریخته شده.بیابان برهوت.این مرکزجبهه «تی»،این یکی مرکزجبهه «دابلیو»والمارت.این تکه خاص بیابان وایکرهای حفاظت شده دیگرجبهه ،میخواهدکناره هاش رابرای مرکزفروش بااسباب بازیهای بچه های گردشگران فنس کشی کند.(امروزه فروشگاههای زنجیره ای والمارت درسراسر آمریکاازشیرمرغ تا جان آدمیزادعرضه میکنند!م)،ازاین تپه های حنائی رنگ کم درخت بدعکس که پدربزرگ پدربزرگ پدربزرگش درهمین جاهامرده هیچ حرفی نیست.اگر پدربزرگش درمیان آن سی هزارنفرمرده بود،خانم پرفسور هرگز وجود نمیداشت.پدربزرگش زندگی کرد:اداره جنگ اوراجزء زندانیهای جدیدجنگ به حساب میاوردوباترن به کمپ دلاوارمعروف به تکه جزیره نخودزارمیفرستد.خانم پرفسورجالیز آفتابیئ که بانام جزیره نخودزاربه پدربزرگش وعده داده شده راباراده ای آهنین هم دوست داردو هم ازش متنفراست.واقعیت پلیدآشکار،تب و گرسنگی،آب آلوده وآردهای کرم زده ای که درنونزده سالگی گریبانگیرپدر بزرگش شده بودرادرنظرش مجسم میکند.همانقدرکه خانم پرفسور نسبت به خودش زنده است، پدربزرگش هم بوده؟همانقدرواقعیت راحس میکرده؟ اگر دستش رابازوانگشتهاش راخم میکردوبرمیگشت که خطوط متقاطع وواگرای کف دستش رامطالعه کند،تعجب میکرد؟عمیق ترین ناامیدی وسیاه ترین گام رهائی ازتوهم درباره نوع انسان چیزهائی هستندکه خانم پرفسورمجسم میکند.تجسم تحرکات پدربزرگ،امااین حدسیات ممکن است غلط باشند. پدربزرگ به لحاظ زمان وفرهنگ درفاصله دوریست.به طورنامحتمل میتوانسته خوب عمل کند.به لحاظ درونی میتوانسته باتمام قوای دست نخورده خودکنارآمده باشد.تسلی بخشیهایش شدیدا دروغهای بچگانه به نظرپرفسوررسید.رستگاری پدربزرگش میباید خودفریبی بوده باشد.نه کتابها،بلکه کتاب.پدربزرگ،اگرزمان مهلتش میدادومی توانست نوه اش خانم پرفسوروطرزتفکروآنچه تدریس میکند،دانشجوهاش،اولویتهاش درابهام روی عقایدش وخدا ناباوریش رابشناسد،نگاه وحشیش راازجنگ داخلی احتمالابه طرف پرفسوربرگردانده بود.ریش بزی ورم آورده اش،شق ورقی نظامیش،قدرت زننده اش درانکار پرفسور،فرزند دورش.احتمالاعوض شده بود.                  
   تنهاتصویرشناخته شده پدربزرگ راخاله ای برای پرفسورفرستاد. شخصی مسن باکلاه خمیده سواربراسبی کرند.درهمین تصویرهم،نه بزرگترازیک قوطی کبریت،درسنی فوق العاده پیرهم،به روشنی شخصیتی است که میشودروش حساب کرد.پرفسوراینطور فکرمیکند: «اوبه من عشق میورزد،ازم میخواهدبوجودبیایم».
      پرفسورازسال 2012توتصاویرکامپیوترئی خیره میشودکه نگاه خیره پدربزرگ رامقایسه میکنند.بااطمینان والمارت برمیگرددبه صفحه جنگ تاریخی،باچندکلیک ماوس،یک ایکرازجنگلی راکه پدربزرگ زخمی درآن درازشده میخرد.اشیاء داخل اینباکسش ازاعتمادکامپیوتربه دفاتردوردست فوری تشکر میکند.این تشکرپدربزرگش است،پرفسورمیخواهدبه نهار خوری بیاید.پرفسورازخودش خرسنداست،گرچه دراینجااشک توچشمهاش حلقه میزند،پرفسوردربین ماوس کلیک هاامیدواربوده باآن زمانهای خیلی دور،شناخت ناپذیروبه احتمال زیادباپیرمرددشمن کیش مرتبط شود. پرفسورچطورآدمی است وقتی تنهابه عنوان کودکی قنداقی تو آغوش پدربزرگ بوده.پدربزرگ سرش رابه اندازه ای پائین آورده که دهنش به گوش کودک نزدیک شده،اسمش راگفته وبعدگفته گوش کن.وداستانی بهش گفت که داخل تمام داستانهای دیگرزندگی پرفسوربوده است: قدیمی ترین وزیباترین بازگشت به دورترین داستانی که برای همیشه، همیشه وهمیشه ی همیشه ازمرگ طفره میرود،آمین.
    مگویم توبالاخره بخشی هم به خاطرمن زندگی کردی.....
واین داستانی است که بایددرجائی وجودداشته باشد،واین همان چیزی است که پرفسورنمیتواندبرای مطالعه پیداش کند….