چگونه عموهنری دهن مخالفان خود را می دوخت


لقمان تدین نژاد


• عمو هنری طبق معمول فرو رفته بود در صندلی راحتی و داشت کتاب می خواند. گاهگاهی انگشتش را می گذاشت لای کتاب و مدتی از پشت پنجره خیره می شد به آن پایین خیابان و سِنترال پارک و مردمی که در خیابانها و پیاده روهای مارپیچ آن میان گلها و درختان در کنار آبگیرها و فواره ها قدم می زدند یا ورزش می کردند و یا گوشه‌یی ایستاده بودند و بستنی می خوردند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۹ آذر ۱٣۹٣ -  ۱۰ دسامبر ۲۰۱۴


 خرسندی تنها نیست!
حقیقت جوییِ هادی خرسندی در جریان کشتارهای جولای ۲۰۱۴ اسرائیل در نوار غزّه یادآور برخوردهای شرافتمندانه‌ی کسانی بود مانند اِی-می گودمَن، نورمان فینکل-اِشتاین، و زنده یادانی چون الکساندر کوبرن، و ادوارد سعید.
دردمندی ها و خشم خرسندی بر جنایت پیشگی های اسرائیل صادقانه بود و صراحت داشت. دفاعِ او از کودکان و زنان و مردان فلسطینی با متانت بود و فاقد قید و شرط های تلویحی. در فریاد او هیچ تردیدی حس نمی شد، شجاعانه بود، و بکلی بری از ملاحظات فردی و هراس از پیامد های بعدی.

چگونه عموهنری دهن مخالفان خود را می دوخت

عمو هنری طبق معمول فرو رفته بود در صندلی راحتی و داشت کتاب می خواند. گاهگاهی انگشتش را می گذاشت لای کتاب و مدتی از پشت پنجره خیره می شد به آن پایین خیابان و سِنترال پارک و مردمی که در خیابانها و پیاده روهای مارپیچ آن میان گلها و درختان در کنار آبگیرها و فواره ها قدم می زدند یا ورزش می کردند و یا گوشه‌یی ایستاده بودند و بستنی می خوردند. یکجا یک زوج جوان ایستادند پشت به مجسمه‌ی برنزیِ «هانس کریستیان آندرسن» و از یک رهگذر خواستند ازشان عکس یادگاری بگیرد.

عمو هنری با اینکه لکه های کبدیِ ساعد و پیشانی‌ِ او هر روز پهن تر می شدند و بر چین های صورت و گردن او بیشتر افزوده می شد اما هنوز هم حوصله ها و تمرکز ذهنی سابق خود را حفظ کرده بود و همیشه کتاب می خواند و چیزهای تازه می آموخت. دیوارهای سوئیت او در تنهاییِ خانه‌ی سالمندان انباشته بود از کتاب های مختلف: از تاریخ و سیاست گرفته تا فلسفه و نقاشی و زبانهای خارجی و افسانه های ملل. یکی از رموز موفقیت عمو هنری در زندگی همین میل به یادگیری و دانش بود.
در یک گوشه‌ی دیوارِ مقابلِ درِ ورودی عکسی از جوانی های عمو هنری دیده می شد قد بلند و چهارشانه با عینک ذرّه بینی و پاپیون و کت و شلوارِ برازنده. کنار او رئیس جمهورِ امپراتوری دیده می شد و یک مردِ چینیِ بلند پایه با یک کاپشن ساده و صورتی گوشتالو. از صورت مقام چینی ترکیبی از یک بلاهت پنهان و اعتماد بنفسِ مرسوم بی اساس یک رهبرِ انقلابی بیرون میزد. بر گوشه‌ی دیوار مقابل، کمی آنسوتر از مدرک قاب شده‌ی هاروارد و تقدیرنامه‌ی انجمن جایزه صلح ِ نوبل، عکس کوچکتری دیده می شد از عموهنری با قیافه‌ی خندان در میان جمعی از شیوخِ عرب، با دشداشه های سفید و عباهای پشم شتریِ گرانقیمت و چفیه عگال. غیر از عمو هنری که لبخندِ بزرگی بر لب داشت شیخ های عرب با نوعی کِبر و تبختر و با نگاه های خالی از احساس به دوربین خیره شده بودند. از دیوارها و تزیینات ساختمان باشکوه زمینه‌ی عکس و ریش بزیِ خاص سلطان فهد می شد حدس زد که عکس باید مربوط باشد به یکی از سفرهای عموهنری به امیرنشین های خلیج فارس.

یک جوانِ قدبلند خوش قیافه‌ از یکی از دروازه ها‌ی شرقیِ سِنترال پارک خارج شد خیابان پنجم را چند چهار راه بالا آمد و رد شده از موزه‌ی متروپولیتان یک جا پیچید به داخلِ ساختمانِ محل زندگیِ عمو هنری. سرایدارِ میانسال درِ شیشه‌یی را برایش با احترام نگاه داشت، و تا جوان می رفت طرف آسانسور و دکمه‌ی آنرا می زد باهم سلام و احوالپرسیِ ساده‌یی رد و بدل کردند. از ساخت کلّیِ صورت و رنگ موها و چشمانِ جوان می شد سایه های جذابیت های خاصِ توارث های خاورمیانه‌-مدیترانه‌یی را حدس زد. جوان روزنامه زیر بغل داشت.   

وقتی که جوان زنگ آپارتمانِ عمو هنری را در طبقه‌ی ۱۲ زد او هنوز در تنهاییِ خود نشسته بود پشت پنجره و از بالا نگاه میکرد به سِنترال پارک که آنروز به دلایلی شلوغتر از معمول بود. عمو هنری از سر جایش بلند شد و بعد از شناساییِ جوان در را بروی او باز کرد. هردو یکدیگر را صمیمانه در آغوش گرفتند و از همان ابتدا تا وقتیکه هردو در صندلی هایشان جا بگیرند از چیزهای پیش پا افتاده و اخبار شهر و خویشانِ دور و نزدیک و دوستِ دخترِ مردِ جوان و وضعیت درسی و پیشرفتِ تزِ دکترای او حرف زدند. بعد از مدتها که هردو نشسته بودند و از هر دری باهم حرف می زدند و قهوه می خوردند جوان که می شد حدس زد نیّتی دارد صفحه‌ی دوم نیویورک تایمز را برای عمو هنری باز کرد و عکسی را به او نشان داد.
یک فلسطینیِ قدبلند با موهای ژولیده و ریش نتراشیده جسد کفن پیچ ِ بچه‌ی خردسالی را روی دست گرفته بود و همراه یک جمعیت به سمتی شتاب می کرد. صورت مرد در هم پیچیده شده بود مثل اینکه داشت یک درد وحشتناک را تحمل می کرد و سعی می کرد جلوی تکّه پاره شدن خود از درون را بگیرد. شاید بهتر میبود اگر می گذاشت از شدت غم ِ عمیق و احساس تلخ فقدان ناگهانی فرزند خود منفجر شود و برای همیشه از درد خود خلاصی پیدا کند. مرد هم داشت گریه می کرد و هم خودش را فرو می خورد. ترکیب خیابانِ خاک آلود و ساختمان های مخروبه‌ی اطراف و چین های درهم کشیده‌ی صورت مرد و پیراهن و شلوار فقیرانه و دمپایی های پلاستیکی و جسد کوچکی که روی دست گرفته بود همان دهشت و انزجاری را در بیننده بر می انگیخت که تابلوهای فرانسیسکو گویا. پشت سر و پیشِ روی مرد جمعیت بزرگی دیده می شد که تابوت ها و تخته های فقیرانه-اسفبار مردگان خود را بر دوش گرفته بودند و گریه کنان و فریاد زنان از میان خرابه ها و دیوارهای فروریخته به سمت گورستان می رفتند. تصویرِ عریان و غیر قابل بحثی از ناتوانی آشکار یک انسان در مقابل جبریات خشن جهان و در مقابل قدرتِ هراس‌انگیزی که هر لحظه که اراده می کرد میتوانست بی هیچ مانع و کیفری در جهان، او و جسد بچه‌ی او را از ارتفاع ده هزار متری هدف قرار داده و بکلی پودر و نابود کند. طرز نیمدو رفتن و هیئت کلیِ مرد و حالت صورت او تبلور حس سوزاننده‌ی انتقام و کینه‌یی بود که او را از پیش بکلی در خود ذوب کرده بود.

عمو هنری بدون اینکه جایش را تغییر دهد و یا روی عکس خم شود از دور نگاه کرد. نگاه او ترکیبی بود از خشم و بیتفاوتی و بیحوصلگی. پوزخندِ خاص او حالت و احساس انزجارِ چشمان او را تکمیل می کرد. جوان بیصبرانه از عموهنری پرسید، «این عکس را دیدی عموجان؟» عمو هنری با نگاهی معنی دار خیره شد به جوان--که حالا معلوم شده بود اسمش روبِن است--و هیچ نگفت. روبِن روزنامه را لغزاند بطرف عمو هنری و مونولوگی آغاز کرد در خصوصِ زشتیِ کشتن بچه های سه ساله، چهار ساله، پانزده ماهه، و حیرت از اخلاقیاتی که چنین کارهایی را توجیه می کند. همزمان که روبِن از عمق احساسات وعواطفِ جوانِ خود اظهار نظر می کرد برق نافذِ چشمان عمو هنری داشت جلای متفاوتی پیدا می کرد و پوست گونه‌ی راست او بطرزخفیفی می لرزید.

هنوز روبِن در اوایل مونولوگِ خود بود که به ناگهان صدای گاراگارایی بَم عمو هنری با یک نیروی تازه یافته بلند شد، «وات د ِ فاک، what the fuck، بحث بحث جنگ است، بحث بقاست، بحث دراز مدت است، بحث هزار چیز دیگر است که تو نمیدانی، بحث ژئوپولیتیکِ یک منطقه است، و تو حالا مثل یک مسیحا و مُنجی عالم بشریت آمده‌یی برای من صحبت از مرگ یکی دو تا، گیرم هزارتا، یا ده هزار بچه می کنی؟» تابلوی کامل یک جوان پاک اما کم تجربه با افکار و روحیات رومانتیک شاعرانه‌ و شعارهای انساندوستانه‌، در مقابل یک سیاستمدار کهنه کارِ خالی از احساس و از آموزگارانِ مسلم رئال-پولیتیک.

اشتباه روبِن این بود-شاید هم میدانست چکار دارد می کند- که فکر می کرد عمو هنری در طول این سالها عوض شده و مرور زمان روحیاتش را قدری تلطیف و تعدیل کرده است. او شاید فکر می کرد که زمان، پیری، مرگ هرچه نزدیک شونده، و دیدن هرروزه‌ی زیباییِ درختان و گلها و دریاچه های پارک، و دیدن دختران و مردانی که سرشار از روح زندگی در پارک می دویدند و می خندیدند و با هم عشق ورزی می کردند، یا سر و صدای شاد بچه های دبستانی که برای گردش علمی به پارک می آمدند، در او تحوّلی ایجاد کرده است. او شاید فکر می کرد که زمان، و شناختهای دوران پیری، و تجربه‌‌ی زندگی به عمو هنری آموخته است که زندگیِ خوب و شرافتمندانه حق همه‌ی مردم از هر سابقه و نژاد و و دین و منطقه‌یی است. وگرنه روبِن خودش خوب می دانست که عمو هنری هرروز واشنگتن پست و وال استریت جورنال و نیویورک تایمز و روزنامه های دیگر را می خواند و از اولین کسانی است که سرّی ترین خبرهای پشت پرده را دریافت می کند و از بعضی چیزها حتی شاید قبل از رئیس جمهور باخبر می شود.

روحیات عموهنری، استاد سابق دانشگاه هاروارد و مشاور احزاب و محافل بانفوذی که عملا رئیس جمهور تعیین می کردند یک ذره بهتر که نشده بود هیچ، جهان را هنوز از دید همان واقعیت های خشک و خشونت ها و سنگدلی های خارایی همیشگیِ خود می دید. عکس‌العمل عمو هنری نسبت به مرگ یک دختربچه‌ی فلسطینی و نکبت زندگیِ تعلیقی در یک اردوگاه و زیر تهدید مرگی که هر آن چه در خواب و چه در کوچه و کنار ساحل می توانست بر سر او فرود می آید این بود که با ترکیبی از سردی و خشم و بیتفاوتی بگوید، «وات د ِ فاک، what the fuck».
عمو هنری همچنان ادامه داد، «. . . اینها سالی یک بچه درست می کنند، توی خانه‌ی هرکدام از آنها بروی هشت تا، نه تا، ده تا بچه‌ی قد و نیمقد سبز می شوند دم درگاه، مثل موش صحرایی و خرگوش زیر پایت وول می خورند. چهارزانو می نشینند پای یک سفره، ده پانزده دست همزمان وارد یک دیگ می شود و بیرون می آید، وارد دیگ می شود و بیرون می آید. تو واقعا ارزش جان آدم ها را یکسان می بینی؟ جان یک آدم، حالا اینجا بگیریم یک بچه، در جامعه‌یی که رشد جمعیت آن ده درصد است همانقدر ارزش دارد که جان یک بچه در جامعه‌یی مثل اینجا و انگلستان یا سوئد و فرانسه و اسرائیل؟» و با دست اشاره کرد به بیرون پنجره.

عموهنری صورتش را از پنجره برگرداند و باز ادامه داد، «. . . هنوز بعد از اینهمه درس و بررسی نفهمیده‌یی که «آنها» خودشان به جان آدمهای خودشان کمتر اهمیت می دهند؟ خودشان چقدر از خودشان می زنند می کشند، شکنجه می کنند، آزار می دهند، از زندگی ساقط می کنند؟ تو از هشت هزار مایلی شده‌ای کاتولیک تر از پاپ؟» مشخصا روی «آنها» و کنتراست آن با «ما» تاکید می کرد. او بعد با یک ژست پروفسوری دستش را بالا و پایین برد و تکرار کرد، «رئال-پولیتیک، رئال پولیتیک. . . .» و بعد از یک مکث کوتاه باز نصیحت کرد، «بیا پایین توی واقعیت ها. . . ، رئال-پولیتیک، جوان. . . .»

روبِن دلیلی نمی دید بیش از این با کسی بحث کند که در آستانه‌ی مرگ نیز هنوز تا این اندازه سرشار است از چنین خشکی-بیتفاوتیِ آکادمیکی و سیاست های خشن و خالی از روحی که کودتاهای نظامی و به دریا انداختن زندانیان و کشتنِ بچه ها را با چنین وجدان آسوده‌یی توجیه می کند.

نیم ساعت بعد روبِن در فضایی که آمیزه‌یی بود از رنجش های گذرا و پیوندهای محکم قومی-خانوادگی از عمو هنری خداحافظی کرد. روبِن غرق در افکار خود و با سایه‌ی سنگینی از دلسردی و تاثر از شرایط و شیوه‌ی جهان و سکّان دارانِ آن از آسانسور خارج شد. سرایدار بار دیگر درِ شیشه‌یی را برایش نگاه داشت و او پا به پیاده رو گذاشت. عرض خیابان را پیمود و وارد سِنترال پارک شد به قصد میان بُر زدن بطرف دانشگاه. از خیابانهای شلوغ پارک که رد می شد با نوعی علاقه‌ و مهربانیِ تازه یافته به بچه های خُردسال نگاه می کرد. غرق بود در اندیشه‌ی بیقیدیِ های زیبای آنها و طوری که چنان شاد و از همه جا بیخبر به بستنی های خود لیس می زدند، از مادران خود چیزی می خواستند، و یا بلند بلند با خواهر و برادر خود حرف می زدند درباره‌ی ساده ترین و ابتدایی ترین و بی اهمیت ترین چیزهای اطراف خود. در راه بارها مکث کرد سعی کرد شریک بشود در شعف و شور غلیظ بچه های سیاه پوست، سفید پوست، چشم بادامی، یا آمریکای لاتین که همراه آموزگاران یا مادرانشان ایستاده بودند غرق تماشای سنجابهای روی شاخه ها و زیر درختهای بلوط و گردو. هر بار که یک سنجاب از شاخه‌یی به شاخه‌یی می پرید و یا می ایستاد روی دو پا و بطرزی خنده دار گاز می زد به پوست سبزِ گردو های نارس فریاد شوق بچه ها به هوا بلند می شد. سرشار بودند از بیخیالی ها و زیبایی ها و لطافت های کودکانه‌یی که ناخودآگاه به اطراف و به بزرگترها سرایت می کرد.

روبِن درست چند روز بعد از آخرین دیدار خود با عموهنری بطور اتفاقی متوجه مقاله‌یی در نیویورک تایمز شد در مورد شدت گرفتن فعالیت های گروه های ضد-یهود در اروپا، و گُستاخی و صراحتِ کم سابقه و تازه یافته‌ی آنان. مقاله با مهارت همیشگی نویسندگان آن روزنامه تهیه شده بود و مثل همیشه خالی بود از رجز ها و شعار سرایی های خام و ابتدایی. مقاله هرچند که در ظاهر بیطرفانه و کاملا مستدل نوشته شده بود اما بطور پنهان و تلویحی هربار خاطره‌ی یهودی-کشی های سالهای دهه‌ی ۱۹۴۰ اروپا را زنده می کرد و ماهرانه نوعی انزجار از خود و ندامت به خواننده تلقین می کرد. مقاله با وجودی که بطور گذرا به آخرین حمله‌ی اسرائیل به غزه اشاره کرده بود اما به طرزی ماهرانه‌ از سر بچه کشی ها و ویرانگری های اسرائیل رد شده بود و آن کشور را از زیر فشار وحشتناک افکار عمومیِ جهان به در برده و بحث را کشانده بود به «کریستال ناخت» در آلمان نازی و سکوت مردم اروپا در قبال جنایات نازی ها در بیش از شصت سال پیش. روبِن بزودی شبیه همین مقاله را در نسخه های اینترنتیِ دیلی تلگراف و گاردینِ انگلستان و لوموند فرانسه و اشپیگل آلمان و کوریر-دلا-سرای ایتالیا هم دید. تلقین پنهانی این مقاله ها رویهم رفته طرح چندباره‌ی همان جنایات نازی ها علیه قربانیان یهودیِ خود بود و بهره برداری های مهرطلبانه و مظلوم نمایی های ماهرانه در مقابله با خشم جهانی علیه بچه کشی هایِ اخیرِ اسرائیل.

روبِن با شناختی که از آدمهای بانفوذ اطراف خود داشت تقریبا تردید نداشت که عمو هنری در پیدایی این مقالات و تفسیرهای سیاسی و دورِ تازه‌ی مظلوم نمایی ها و مهرطلبی ها دست دارد و شاید که با آخرین ملاقات بین آنها بی ارتباط نباشد.

روبِن به دلیل سنی نمی دانست که این از شگرد های قدیمیِ عمو هنری است. وگرنه در گذشته همیشه به یک دلیل مرموز، هم قبل و هم بعد از اینکه بطور مثال آریل شارون در صبرا و شتیلا به آدمکشی دست می زد و یا ارتش اسرائیل در جنوب لبنان و نوار غزّه و جِنین جنایات جنگی مرتکب می شد، یکهو فیلم هایی مثل «کاباره» و «زندگی زیباست» و «۳۰۰» و «پیانیست» و «ویولون زن روی بام» و «شیندلر لیست» و «سمسارچی» و «خداحافظ بچه ها، Au Revoir Les Enfants» و غیره وغیره از آرشیوها بیرون می آمد و برنامه های تلویزیونیِ امپراتوری را پر می کرد. این فیلم ها اضافه بر فیلم های مستندی بود که بدو وقفه هر هفته از کانال های مختلف پخش می شد و می پرداخت به جنایات نازی ها و اردوگاه های آشوویتس و تربلینکا در بیش از ۶۰ سال پیش.

از سوی دیگر روبِن آنقدرها سن داشت که یادش بیاید که عمو هنری در ساختن فیلم «۳۰۰» نفوذ داشته است. چند سال پیش که بنیامین امیدوار بود بتواند برای یک بار دیگر از غولِ امپراتوری کولی بخورد و در نطنز و اصفهان و قم و اراک و سلطنت آباد بچه کشی راه بیاندازد، عمو هنری و عده‌یی دیگر از هم مسلکانی که سنا و کنگره‌ی امپراتوری را در مشتشان داشتند کلی دلار ریخته بودند برای ساختن فیلم «۳۰۰». به این نیت که ذهنیات ملّت جنگ طلبِ امپراتوری را آماده کنند که یک بار دیگر سربازان خود را بسیج کنند و بروند بقول خودشان «کیک سام اَس، kick some ass» و وحوش و نئاندرتال ها و حیوانهای ابروپیوسته‌ی کوچه و خیابان های‌ کشور پرشیا را برای چند نسل بنشانند سر جایشان.

عمو هنری خیلی خوب درسش را از جورج اُروِل یاد گرفته بود و خوب درک می کرد که رسانه ها چه نقش تعیین کننده‌یی دارند در شکل دادن به سیاست ها و جهت بخشیدن به افکار عمومی. او به همین دلیل بود که انحصار بی چون و چرای خود بر رسانه ها را با چنگ و دندان حفظ می کرد. بنظر می رسید که این بار هم به رسانه ها خط داده بوده که موضوع بچه کشی های اسرائیل را دفاع از خود جلوه بدهند. خط داده بود که همه جا بنویسند و بگویند که کلا فلسطینی ها و در اینجا خصوصا مردم غزّه از پیرمردان دیالیزی گرفته تا نوزادان ۱۰ ماهه ماهیتا تروریست هستند و آماده‌ی زنده زنده خوردن متمدن ترین ملت خاورمیانه. گویی خط داده بود که در تمام قاره ها همه جا «آی گرگ، آی گرگ» سر بدهید که ای داد و بیداد هیتلر دوباره دارد قدرت می گیرد. انگار خط داده بود که این روزها اگر شخصیتی بخودش جرئت داد و از بچه کشی های بنیامین انتقاد کرد و یا به دفاع از فلسطینی ها پرداخت شما هم آن حشرات را از طریق سی-ان-ان ها و بی-بی-سی ها و دیلی-تلگراف ها و نیویورک پست ها و غیره و غیره متهم کنید که در فرانسه‌ی شصت سال پیش با حکومت ویشی همکاری کرده‌اند و هم مسلکان ما را فرستاده‌اند به داخائو و آشوویتس و تربلینکا و غیره. حتما بروید در کارنامه هایشان بگردید چیزی هرچقدر بی اهمیت پیدا کنید و متهمشان کنید که اینها ضد قوم ما هستند حتی اگر خودشان هم جد اندر جد یهودی باشند.

شگرد های عمو هنری در خفه کردن دهن مخالفان واقعا کارآیی داشت. او با به رخ کشیدن جنایات نازی ها در بیش از شصت سال پیش و تهمت نازی و اِس اِس زدن به نویسندگان و شاعران و انساندوستان و روشنفکران سیاسی، آنها را در نهایت خلع سلاح می کرد و موقتا خاموش می کرد، تا یک دور تازه‌ی بچه کشی. عموهنری آنقدر در کار خفه کردن و خنثی کردن مخالفان خود مهارت داشت و موفق بود که حتی از آن سر دنیا هم چپ های سابق و شاعران و مفسران سیاسی و روشنفکران، بچه کشی های بنیامین را با احتیاط تقبیح می کردند و حتما مشت و تیپای اول را به قربانی می زدند که یک وقت از طرف عمو هنری تهمت ضد یهودی بودن نخورند.

البته اینها سابقه‌ی عمو هنری را داشتند و میدانستند که تا حالا کسی نبوده که توانسته باشد با موفقیت از زیر تیغ ِ سانسورهای او جان سالم بدر ببرد. این نویسندگان خوب به یادشان مانده بود که چطور همین عمو هنری مارلون براندو را عملا به گریه و غلط کردم انداخته بود فقط به خاطر اینکه یکبار در یک مصاحبه‌ی تلویزیونی گفته بود «یهودی ها هالیوود را می چرخانند و به احساسات اقلیت های غیر یهودی اهمیت نمی دهند.» فقط گفته بود، «نگاه کنید تمام اقلیت ها از سیاهان گرفته تا ژاپنی ها تا چینی ها و فیلیپینی ها و غیره و غیره در هالیوود به تمسخر گرفته می شوند اما یهودی ها نه! چرا؟ چون که همه میدانند افسار اسبهای این کالسکه دست چه کسانی است.»
یادشان بود که چطور مایکل جکسون بخاطر اینکه یک کلمه‌ی «یهودی» توی آواز خودش گذاشته بود و فقط خوانده بود، «jew me, sue me, kick me. . .» نزدیک بود از زندگی ساقط شود و آخرش هم او را انداختند به غلط کردم و صدور بیانیه که، بابا بخدا من منظوری نداشتم و شما بد فهمیده‌اید.

از همه بدتر شاخک های عمو هنری در دانشگاه ها بود. یکی از آنها سازمانی بود شبیه «شورای انقلاب فرهنگی» که تلاشش پاکسازی دانشگاه ها از تمام کسانی بود که بر علیه اسرائیل و بچه کشی های ادواریِ او حرف می زدند و می نوشتند. اسمش هم اتفاقا همنام داوود نبی بود: «پروژه‌ی دیوید». کار این نهاد تجسّس در نوشته ها و سخنان استادان دانشگاه و فیلمبرداری از آنها سر کلاس بود. آنها کافی بود یک کلمه در انتقاد از روش های خشن صهیونیست ها و دولتِ بچه کش آنها پیدا کنند. اگر پیدا می کردند کار آن استاد زار بود. فوری به او تهمت ضدیت با قوم یهود و همکاری با آیشمن و هیملر و هِس و هیتلر می زدند و او را به دادگاه می کشاندند. بعد از سال ۲۰۰۱ هم که به تازگی یاد گرفته بودند که به منتقدین بچه کشی های اسرائیل تهمت تروریست یا همکاریِ ذهنی و همیاری با آنها بزنند. می رفتند در دانشگاه کلمبیا به دفتر استادانِ ممتازِ آن شعار می چسباندند: «استادِ تروریست». یا می رفتند فیلم می ساختند که ثابت کنند فلان دانشگاه تبدیل شده است به یک پایگاه ضد اسرائیل و رئیس و هیئت امنای آن را تهدید می کردند که کاری می کنیم که سرچشمه‌ی مالیِ شما خشک شود و به روز سیاه بنشینید. یک استاد بیدفاع و بیکس و مهاجر تبعیدی باید دلِ شیر می داشت که در مقابل این شورای انقلاب فرهنگی بایستد. یکبار یکی دیگر از همین محافل مرتبط با عمو هنری میلیونها دلار خرج کرده بود و یک جوخه وکیل و کارآگاه و پژوهشگر و آرشیویست بسیج کرده بود که ثابت کند که یکی از استادان دانشگاه کلمبیا دروغ می گوید و اصلا فلسطینی نیست که حق داشته باشد از حقوق هموطنان خود دفاع کند، آنهم در کشور امپراتوری، بیخ گوش صاحبان واقعیِ جهان و سرمایه های آن.

شده بود که یک استاد مدافع حق حیات فلسطینی ها باید می رفت خدایش را شکر می کرد که فقط از کار خود برکنار شده یا فقط ضمانت رسمی داده است که دیگر زبان درازی نکند. باید می رفت خدایش را شکر می کرد که به جرم ابراز عقیده نیافتاده است زندان و یا مجبور نشده است به سازمانهای یهودی‌یی که چند میلیون دلار برایشان حکم پول تو جیبی دارد غرامت بپردازد و از زندگی ساقط شود.
یکی از شاهکار های عمو هنری لینچ کردن سینتیا مک-کینی Cynthia McKinney نماینده‌ی جوان و باهوش و مدافع حقوق زنان به شیوه ی مدرن در مقابل چشم تمام مردم امپراتوری بود. عمو هنری این نماینده‌ی جوان و فعال حقوق بشر را پشت پرده «حذف» نکرد بلکه مخصوصا کاری کرد که همه بفهمند لینچ شده است تا که آیندگان از آن سرمشق بگیرند و دیگر کسی بخودش جرئت ندهد که علیه اسرائیل موضع بگیرد. عمو هنری به همه نشان داد که یک نماینده‌ی مجلسِ امپراتوری نباید به خودش جرئت بدهد که از جنایات جنگیِ آریل شارون یا بنیامین یا هر صهیونیست دیگر انتقاد کند و یا از آن بدتر از حقوق مردم فلسطین دفاع کند و هوادار سازمانهای صلح طلب فلسطینی و اسرائیلی باشد. برای عمو هنری اصلا اهمیت نداشت که مردم چقدر به این خاطر از کار او منزجر شده بودند. آن سال عمو هنری میلیون ها دلار خرج کرد و توانست با موفقیت کامل سینتیا را از میدان بدر کند و بجای او خانمی را در خدمت بگیرد با روحیات و افکار بشدت اسف انگیز و عقب مانده، اما مدیون به عمو هنری و دولت اسرائیل. البته که چند میلیون دلاری که عمو هنری خرج این گوشمالی کرده بود با آنهمه بانک و موسسات مالی و کارخانه و غیره و غیره‌ی او، پول تو جیبی به حساب می آمد. برای آدمی که از نظر مالی از یک درصد بالای ثروتمند ترین کشور دنیا به حساب می آمد و گویا از خویشان نزدیک خانواده‌ی راثچایلد Rothschild هم بحساب می آمد می ارزید که به نمایندگان آینده‌ی مجلس یک هشدار تازه بدهد و به همه یک بار دیگر خاطر نشان کند که فقط کسانی حق ورود به مجلس دارند که از سوی او به تایید قبلی رسیده باشند وگرنه کسی که علیه صهیونیست ها دهن باز کند مرگِ شغلی و ساقط شدن او از زندگی رد خور ندارد.

عمو هنری یک بار افتاد دنبال «بنیاد فورد» و آن را متهم کرد که پول می ریزد به کیسه‌ی تروریسم جهانی. او داد تحقیق کردند و مقاله نوشتند که اِن-جی-او های فلسطینی که برای حقوق بشر فعالیت می کنند و از بنیاد فورد کمک مالی گرفته‌اند تروریست محسوب می شوند و بنابرین بنیاد فورد هم پشتیبان تروریسم به حساب می آید. گناه یکی از این اِن-جی-او ها این بود که در کنفرانس سازمان ملل متحد علیه نژادپرستی در شهر دوربان، اسرائیل را در یک سخنرانی متهم به آپارتاید و نژاد پرستی کرده و در این خصوص آمار و ارقام و مدرک ارائه داده بودند. اِن-جی-او های دیگر هم که به دنبال عدالت و حقیقت بودند از اسرائیل و کسانی مانند آریل شارون شکایت برده بودند به دادگاه لاهه و این از نظر عمو هنری ابدا قابل قبول نبود.
عمو هنری حتی سعی کرد جیمی کارتر رییس جمهور سابق را هم به خاطر بکار بردن واژه‌ی « آپارتاید» در مورد اسرائیل زیر ضربه بگیرد اما دید زمینش سفت است و همان بهتر که در مورد او توطئه‌ی سکوت پیشه گیرد و اینطوری او را از نظر حرفه‌یی زجرکش کند.

تسلطِ بی چون و چرای عمو هنری بر عمده رسانه های همگانیِ اروپا و ایالات متحده و پشتیبانیِ روحیِ عظیمی که از ثروت های نجومیِ خود در بازارهای بورس و بانکهای جهانی و صنایعِ کلیدیِ امپراتوری بدست می آورد به او اعتماد بنفس و تبختر اساطیری-نامعمولی بخشیده بود. همین که عمو هنری خودش را از تمام نژادها برتر می دانست و بر لوح ذهنش توهم برگزیده بودن و منحصر بفرد بودن کنده کاری شده بود به او چنان تکبری بخشیده بود که هرکس که علیه کارهای ضد انسانیِ او کمترین حرفی می زد حتما باید بها میداد و در نهایت باید سرِ بریده‌ی او در سینیِ نقره به حضور او برده می شد.

عمو هنری چنان وحشتی در محیط های دانشگاهی و محافل فرهنگی-تاریخی انداخته بود که دل شیر میخواست که پس از سالها پژوهش و با آمار و ارقام و نوشته ها و گفته های شاهدان عینی و مدارکِ خودِ نازی ها مطرح کنی که نازی ها، کمونیست ها و همجنس گرایان و کولی ها و معلولین را هم در رقم های وحشتناک قتل عام کرده‌اند. عمو هنری شفاها و یا با ایما و اشاره هایی که یکوقت از آن مدرکی برجا نماند خط داده بود که کاری کنید که فقط و فقط از قوم و خانواده‌ی من بعنوان قربانیِ نازی ها سخن بمیان بیاید. هوش سرشار عمو هنری به او دیکته می کرد که برخورداری از انحصار کامل از واجبات پیش برد اهداف سیاسی است و رقیب را باید هرطوری شده از میان برداشت و یا به انزوا انداخت و خنثی کرد. از همین بود که حربه‌ی مظلوم نمایی و قربانی نمایی را فقط برای خود میخواست که بتواند در مقاطع بچه کشی های اسرائیل بار دیگر به رخ مردم جهان بکشاند و بار دیگر از توی کلاه شعبده‌بازی خود دلیلِ کهنه‌یی بیرون بکشد و بعد از آنهمه آدمکشی و تخریب بار دیگر طلبکار جهانیان شود.

روبِن بارها با خودش قرار گذاشته‌ بود که برود به عمو هنری بگوید که بجای اینکه اینقدر در مقابل انتقادها و انزجارات از جنایات بنیامین و آدمکشی ها و بچه کشی هایی که هر چهار پنج سال براه می اندازد تدافعی باشد بهتر است به عمل خودش نگاه کند و اینقدر بی محابا نفت روی آتش محافل ضد یهودی نریزد. اما هربار خودش هم فهمیده بود که کارش کودکانه است و با پیام و نصیحت نمی شود مردمی را که نود و هشت در صدشان از دولت صهیونیست خود بدون قید و شرط پشتیبانی می کنند ترغیب کرد که بروند از یک موضع برابر و بدون افاده و تکبر و غرور همسایگی کنند با کسانی که از همان ابتدا داخل آدم به حساب نمی آورده‌اند. یادش می افتاد که از همان اوان بچگی عمو هنری در میهمانی های خانوادگی لحن فیلسوفانه بخود می گرفت و او و بچه های دیگر را پُر می کرد که، «فراموش نکنید که در ما عنصری هست بنام یهودیت. همین ما را از بقیه ممتاز می سازد. تقصیر ما نیست. نظام جهان از همان روز اول و از هزاران سال پیش بر این مبنا قرار گرفته که بار سنگین راهنمایی بشریت بیافتد به دوش ما. آره، مشکل است، دردسر دارد، اما همین است که هست. این بهای برگزیده بودن است.» و چیزهایی از همین قبیل. همیشه از اتاق بغلی صدای یک نفر می آمد که برای بزرگترها از شومان و شوپن و فرانس لیست و غیره پیانو می نواخت. بعدها که روبِن بزرگتر شده بود احساس کرده بود که عمو هنری چندان هم آدم با اعتقادی نیست و فقط جلوی مردم تظاهر به دیانت می کند.

احساس روبِن این بود که عمو هنری تا زمانی که از پشتیبانیِ بی قید و شرطِ بزرگترین و قویترین امپراتوریِ تاریخ برخوردار است و تا زمانی که از چنین نفوذ وحشتناکی بر رسانه ها بهره مند است همیشه و هربار به تایید بچه کشی های بنیامین ادامه خواهد داد و به همین روال به خفه کردن صداهای حقیقت جو، صرفنظر از اینکه یهودی باشند یا غیر، ادامه خواهد داد.

بی تردید دیر یا زود یک روز ترافیکِ قسمتی از خیابان پنجم بند می آمد و می دیدی که تابوتِ مجلّل عمو هنری با مراسم و احتراماتِ شایسته‌ی یک خادم ِ فراموش نشدنیِ ‌امپراتوری می رفت در یک گورستانِ اختصاصی به خاک سپرده شود. پس از روزگارِ عمو هنری درختانِ سِنترال پارک بازهم هر بهار گل می دادند و بازهم بچه های دبستانی می آمدند برای گردش و رفتن به باغ وحشِ پای آپارتمان سابقِ عمو هنری.

بزودی پس از درگذشت عمو هنری کتابها درباره‌ی او نوشته می شد و در آنها مفصل می پرداختند به خدمت های او به امپراتوری، و نیز خیانتها و جنایتهای او در دورترین مرزهای جهان از تیمور شرقی گرفته تا سانتیاگو و سان سالوادور و غزّه و جِنین. بخش های کوتاه اما قابل توجهی از این کتابها اختصاص می یافت به تلاش ها و شگردهای ماهرانه‌ی او در خفه ساختن صداهای مخالف، و پایمردی های بی نظیرِ خبرنگاران، مفسران سیاسی، داستان نویسان، شاعران، و تمامی وجدان های بیدار، که سلوک و رابطه‌ی انزجار انگیز او با انسانها و همسایگان بیدفاع و فقیر و ضعیف خود را افشا می کردند.

پس از مرگ عمو هنری هنوز هم صدای ماریا کالاس در جهان می پیچید،‌ نقاشی های رافائل به جهان رنگ و جلا می بخشید، تراژدیِ رومئو ژولیت به لطافت های روحیِ انسانها دامن می زد، و شعرهای خیّام خواننده را بسویِ زیبایی های گذرای زندگی و دوری گزیدن از زشتی ها می راند. عمو هنری از سوی دیگر، همراه با ماکیاول و خواجه نظام‌الملک و چرچیل و لُرد بالفور و لُرد کرزن، آنتی-تز آنها به شمار می آمد و با تاثیرات هراس انگیزی که بر جهان ما بر جا نهاده بود، از روی یک تناقض ازلی و در یک چرخش معمایی، بار دیگر زیباییِ رنگها و نواها و پیام های زیبای آن هنرمندان را برجسته تر می ساخت.

در سالهای آتی و تا دنیا دنیا بود هرچقدر وَن-گوک با رنگهای زرد شفاف گلهای آفتابگردان و شکوهِ چهره‌ی یک نامه رسان سالخورده شناسایی می شد عمو هنری نیز مترادف می شد با اجساد له شده‌ی کودکان فلسطینی و باند پیچی های آلوده چرکین سرها و بازو های پسربچه ها و دختربچه ها بر تخت های بیمارستان های موقتی و نگاه های ناچار و تسلیم ِ مادرانِ گریانِ مقنعه به سر.

لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۸ اکتبر ۲۰۱۴