از : لیثی حبیبی - م. تلنگر
عنوان : «تا نگردی آشنا، زین پرده رمزی نشنوی(حافظ شیراز)
سلام بر آنانی که صداقت خود را لکه دار نکرده اند.
پیچیدگی های اشکال مبارزه در دو قرن ما و بخصوص در قرن اخیر، انسان صادقِ در این خطه به راه افتاده را بسیار گاه به شدت متعجب می سازد. من در این دوازده سال تحمل اندوهی بیکران و شبانه روزی بار ها با این گوشه های غریب جهان ما و شخصیت های هزار پهلوی دوران ما با کمال تعجب فراوان آشنا گشتم؛ و حالا اگر یک انسان طرفدار واقعی حقوق بشر را ببینم مایه ی شگفتی من می گردد(بی هیچ تردیدی هنوز کسانی مانده اند). این انشا نیست که می نوسم، برای هر جمله اش فاکت های استوار دارم چنان، که جای هیچ بحثی نمی گذارد. این گوی و این میدان؛ من در آفریقا نیستم، در همین شهر کلن جلسه ای بگذارید تا به اثبات برسانم که بسیارانی به نام دفاع از حقوق بشر دروغ می گویند؛ به آسانی دروغ می گویند. سیاست بازی، جای سیاست زیبا را گرفته.
به کودک، به زن، به زیبایی قسم، آرزویم این است که این نوشته ی خود را باور نکنم؛ زیرا گویای یک فاجعه ی بزرگ است در زندگی ما؛ ولی چه کنم که فاکت ها استوارتر از آنند که فکر کنی.
در این سال های بیداد باور نکردنی بر علیه انسانی عدالتخواه به گوشه هایی از شخصیت انسانِ مدعی دوران ما آشنا شدم که هرگز ندیده بودم. این ویژگی ها گاه آدمی را از هرچه آدم بیزار می سازد که او به پرنده، به درنده، به برگ به باغ به رود به چشمه به سرود دل می بازد.
در این سال های اندوه بیکران دیدم آدم هایی را که از توپ مفت اینترنت و یا موقعیت ویژه ای برای خود نمایی و سود جویی بهره می بردند. بعضی در فکر خارج شدن از میهن و احتمالن یافتن امکاناتی دست به این کار های "انساندوستانه" زدند. برخی برای محکم کردن جایگاه خود در بیرون از کشور چنان تلاش هایی را نمودند.
در هنگام نوشتن در باب موضوعی این چنین اهل انشا نویسی نیستم؛ برای همه این جملات که نوشتن اش کوه کندن را می مانَد دلایل استوار و سرخ کننده دارم. سرخ کننده البته برای کسانی که هنوز شرمی در وجودشان باقیست.
بسیار دیدم همین مدعیان را که برای بازار گرمی به هم نان قرض می دهند؛ ابهت شگفت انگیز واژه را به همین راحتی به هرز می دهند و هیچ شرمی نیز در کار نیست. دیدم، دیدم و دیدم و از سقوط انسان خون گریستم.
اینها تازه آنهایی بودند که به هر حال از دیروزی کماکان زیبا برخوردار بودند و تو از آنها انتظار انسانی برخورد کردن را داشتی.
در این سال های اندوه باور نکردنی - نزدیک دوازده سال، شب و روز بی هیچ توقفی - تقریبن برای همه ی احزاب، گروه های سیاسی، فرهنگی و افراد گوناگون "سرشناس" نامه نوشتم. نامه هایی که نوشتن آنها سَمّ در جان می ریخت و می ریزد؛ درست مانند همین کامنت که نوشتن اش کندن کوه را می مانَد.
در خارج از کشور عافیت طلبان "حقجو" همه سکوت کردند. نزدیک به دوازده سال گذشت تا اینکه بناچار علنی ساختم اش و واقعه ای باور نکردنی را پیش چشم همگان گذاشتم. اوایل - در سال های اول - فکر می کردم تردیدی شاید در دریافت و برداشت ها هست؛ شروع کردم ریز ترین و دردناک ترین گوشه های یک فاجعه را برایشان بر شمردن؛ و بعد ها دیدم که سکوتشان از بیچارگی و یا عافیت طلبی و منافع پرستی است و نه دریافت نادرست.
به همه ی کسانی که امکان نامه نوشتن پیدا شد نامه نوشتم. عمدن این کار را کردم. قدیما از این کار ها نمی کردم. کردم تا فردا هیچ کسی نتواند بگوید: "عجب ما که خبر نداشتیم."
شاید باورتان نشود که در کل این خارج از کشور فقط یک نفر، یک زن حق طلب و شریف در پی کار من به راه افتاد که در تنهایی اش او را نیز متوقف ساختند؛ زنی که هرگز او را ندیده بودم و با هم دوستی نداشتیم.
تو نمی توانی با کلمات بازی کنی و برای یافتن موقعیتی و رسیدن به منافع ادای مردم حق طلب را در آوری. رسوایت میکنم. نه برای خود، برای انسان و انسانیت و عدالت و آزادی و قانونی که اروپا برای برقراری اش خون ها داده رود رود؛ من نمی گذارم تو با گول زدن هم نوع خود به نان و نوایی برسی. دکان باز کردن و کاسبی کردن حق هر کسی است؛ اما اینجا جایش نیست. عوضی آمده ای.
به حزب داران، کنگره گذاران، جلسه گذاران، صاحبان سایت ووو نامه هایی که نوشتن شان تیر باران را می مانَد، نوشتم و دیدم که کسی را به این کار ها کاری نیست. یا با اهدافی ویژه به راه می افتند و یا برای نزدیکان و آشنایان و هم پیاله ای ها بازار گرمی به راه می اندازند تا نام خود برجسته سازند و سپس به آن برجستگی دل ببازند. اینها تازه مردم خوش سابقه و یا نسبتن خوش سابقه بودند.
راستی، چه بر ما گذشت که این شدیم!؟
این میان "کسانی" نیز پیدا شدند که فرمان گرفتند و مأمور زدن مردی شدند که فرمانده شان حقوق او و کودک اش را به خشن ترین شکل ممکن به زیر پا انداخته بود! کالبد شکافی اندیشه ای ی این دسته در تاریخ به بحثی بلند و همه جانبه نیاز است که شاید در کتابی و بیش نگنجد.
آنچه نوشته ام را اثبات می کنم. اگر هنوز شرم و شرفی در جهان مانده «این گوی و این میدان».
شرم دارم؛ بسیار شرم دارم، بسیار بسیار شرم دارم.
برای دیدن اندکی از آنچه در این سال های بیداد باور نکردنی بر من، بر قانون، بر دمکراسی گذشته لطفن به وبلاگ وشتن واژه ها رجوع کنید.
نشانی وبلاگ:
kashkara.blogfa.com
ایمیل: habibileisi@googlemail.com
هیچ چیزی نیز برای مخفی کردن ندارم؛ البته گاه عمق فاجعه در حدی است که بعضی گوشه ها را نمی توان برای همگان نوشت.
من با اجازه ی گردانندگان سایت «اخبار روز» این کامنت را در وبلاگ خود در «جنبش پاکیزه خوی تالش» در شمال ایران نیز منتشر می کنم تا دوستانی که به اینترنتِ خارج از کشور دست رسی ندارند نیز بخوانند اش.
لیثی حبیبی - م. تلنگر
۶۵۷۱۴ - تاریخ انتشار : ۲۰ آذر ۱٣۹٣
|