ستیزِ کهـنه و نـو
بخش نخست: وابافی ِ رنگین کمان


ابراهیم هرندی


• ستیز ِ کهنه و نو، مایه همه تنش ها، چالش ها، رویداها و روندهای اجتماعی در جهان در دوسده گذشته بوده است. اکنون که در کشورهای اروپایی، جنگ میان کلیسا و دانشگاه پایان یافته است و اهل دین از کانون زندگی به گوشه کلیسا رانده شده اند، ستیزِ کهنه و نو از حوزه دین و دانش به گستره های سیاست و اقتصاد کشیده شده است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۶ آذر ۱٣۹٣ -  ۱۷ دسامبر ۲۰۱۴


گستره همگانی در هر دوره گفتمان هایی کانونی دارد که زمینه ساز کنُش ها، واکنُش ها، بگومگوها، کشمکش ها و دادستدهای ذهنی و فرهنگی و اجتماعی می شوند. اگر ذهن انسان را به کامپیوتر مانند کنیم، این گفتمان ها را می توان نرم افزارهای آن کامپیوتر دانست که ذهن او را بکار وامی دارند و دارنده خود را می رانند و می روانند. ذهن انسان موتور حرکت تاریخ است که اندیشه ها، آرمان ها، آرزوها، رویاها، پنداره ها و انگاره های او، آن را بکار می اندازد و روندها و رویدادها را شکل می دهد. هر دوره از تاریخ، ابَر گفتمان ویژه خود را دارد که می توان آن دوره را با نام آن گفتمان خواند. ابَر گفتمانِ روزگار کنونی ایرانیان، "ستیزِکهنه و نو" است. این ستیز را در جدل های زبانی، جدال های خانواندگی، گُسل های نسلی، کشمکش های نوشتاری، دعواهای دینی، کلنجارهای ادبی، زد و خوردها و کشتارهای سیاسیِ خیابانی، زد و بند های فرهنگی، سیاسی و بازرگانی در سده گذشته می توان دید. هم شیخ فضل الله نوری را باید قربانی این ستیز دانست و هم قره العین را، هم امیرکبیر و هم فرخی یزدی، هم شهید محراب و هم فریدون فرخ زاد، هم هویدا و هم مرتضی مطهری، هم داریوش وپروانه فروهر و هم سعید سلطانپور. همه بخون تپیدگانی که در سده گذشته ،"شهیدان سیاسی" خوانده شده اند، را می توان قربانیان جنگ کهنه و نو پنداشت. البته این گفتمان، تنها ویژه ایران نیست و در دو سده گذشته، در همه کشورهای پیرامونی، میداندارِ گستره همگانی بوده است. اما این چگونگی در ایران، شکل آشکارتری یافته است و در سده گذشته، دو انقلاب ِ بزرگ را پدید آورده است.
تا پیش از آشنایی ایرانیان با برخی از برآیندهای فرهنگ غربی، ابَرگفتمان های اجتماعی ایرانیان، دینی و اخلاقی بود. نمونه های این ابَرگفتمان ها را در بسیاری از شاهکارهای کهن ادبی مانند، شاهنامه فردوسی، گلستان سعدی، مثنوی رومی و سیاست نامه می توان یافت. چندی از این گفتمان ها این هاست؛ ستیز ِعقل و دل، سزا و جزا، کشمکش کام و نام، رستگاری، نکونامی، ناپایداری جهان و....
با آغاز انقلاب صنعتی اروپا و سرریز شدن آوازه برآیندهای شگفت آورِ آن در سرزمین های دیگر، برای نخستین بار، ابَرگفتمانی جهانی بنام، "پیشرفت"، پدید آمد و در همه سرزمین ها پذیرفته شد. از آن پس جهانیان جایگاه خود را در جهان، با چشمداشت به پایگاه آن پیشرفت، که همانا اروپای غربی بود، شناسایی کردند و به بازنگری و بازتعریف کیستی و چیستی خویشتن خویش و تاریخ و جهان خود پرداختند. پیش از آن، کاربردِ مفهوم هایی چون؛ پیشرفت، پسرفت و عقب ماندگی، درباره جامعه هیچ معنایی نداشت .   

البته ستیزِ کهنه و نو در گستره اندیشه سیاسی در اروپا، از سده دوازدهم ترسایی، با بازیابی ِاندیشه های فیلسوفانِ یونانی، به ویژه آثارِ ارسطو که خردمندی و خِرَدمداری را ارج می نهد، آغاز شد. آن آثار، چشم انداز تازه ای در برابر اندیشه ورزان گشود و آنان را با "منطق ارسطویی" آشنا کرد. این رویدادِ تاریخی به دوگانگی دین و دانش راه بُرد که سپس به دوگانگیِ "آتن و اورشلیم" شهرت یافت. از آن پس حقیقت دو خاستگاه در پنداره جهانیان یافت؛ تا پیش از آن دوران، عیسویان رستگاری را در نزدیکی به خدا و خشنودی وی می یافتند. اما با گسترش خِرَدمداری و ارجمند شدن خردمندی، گروهی رستگار شدن را در پیروی از خِرد انسانی شدنی دانستند. این دوگانگی، جنگی بسیار تاریخی را دامن زد که همچنان هنوز در کار است و می توان آن را یکی از ویژگی های تاریخ اندیشه سیاسی مغرب زمین دانست.
لئواشتروس، فیلسوف سیاسی سده بیستم میلادی، دوگانگی آتن – اورشلیم را دوگانگی خِرَد و وحی خوانده است و آن را زمینه ساز دو چشم اندازِ ناهمسازِ کهن و مدرن در دنیای کنونی می داند. او برآن است که در فلسفه سیاسی، کهن بمعنای پیروی از اندیشه های سقراط و پیروان اوست و دنیای نو، با فلسفه ماکیاولی آغاز می شود. اشتروس دوگانگی کهنه و نو را آشتی ناپذیر و جاودانه می پندارد. وی برآن است که اگرچه بازنگری و برگرداندان ِ آثارِ فیلسوفان یونانی، دین های یهودی و مسیحی را درگیرِ بسیاری از مفاهیمِ فلسفی نمود، اما این درگیری، نه نابودیِ آن دین ها را سبب شد و نه سودی برای فلسفه داشت. 1

البته ستیز کهنه و نو در شکل کنونی آن، از دلِ کشورهای کانونی، با رویارویی کشیشان با فیلسوفان نواندیش و دانشمندان آغاز شد و کلیسا را کانونِ سنت و دانشگاه را مرکز بدعت و سنگر نوآوری کرد. پیش تر گفتیم که فرهنگ، پایانداد ِ ستیز سنّت و بدعت است. این ستیز به پیدایش راه ها و رسم ها و شیوه های تازه رفتاری و کرداری نو کشیده می شود. سنت گرایان نه خواهان پدیده های نو هستند و نه توانایی نوآوری دارند. سنّت گرا، بیننده و تفسیر کننده و کناره نویس ِ جهان و پدیدارهای آن است. اما بدعت گرا، میدانخواه، درگیر شونده و دگرگون کننده است. چنین است که این دو هرگز با هم کنار نمی آیند و تنها در میدان کارزار، در هنگام نبرد با یکدیگر روبرو می شوند.

با تابش ِ آفتاب روشنگری، پیدایش اندیشه های دانشی و دستاوردهای تازه صنعتی از سده هفدهم میلادی به این سو، اربابان کلیسا را به هراس انداخت و به میدانِ کارزار با دانشمندان دوران روشنگری کشاند. آشناترین نمونه ی این کارزار، مبارزه کلیسا با تئوری کوپرنیک و درافتادن ِ پاپ اغظم با گالیله، پدر کیهان شناسی و فیریک مدرن بود. کلیسای واتیکان، این دانشمند بزرگ دوران روشنگری را برای باورهای پژوهش- بنیاد و دانشی او و نیز پذیرش تئوری کوپرنیک درباره گردش زمین بدورِ خورشید، "بی شرم، شیطان- زاد و کافر"، دانست و او را تا پایان زندگی در خانه اش زندانی کرد. این مبارزه پس از مرگ گالیله نیز دنبال شد زیرا که واتیکان اجازه خاکسپاری وی را در کنار پدرش نداد. نمونه دیگر این ستیز، جدال کلیسا با چارلز داروین و مبارزه همه جانبه کشیشان با تئوری برآیشی او تا به امروز است. 2
گذشته از اربابان کلیسا، سنّت گرایانی نیز که دغدغه دین نداشتند، به بهانه حسابگرانه بودن شیوه پژوهشی دانش های مدرن و افسانه و افسون ستیزی اش، با آن درافتادند. یکی از رویدادهای ستیزه جویانه ی نگهبانان این چنینی گستره ی سنّت با پژوهندگانِ دانش مدرن، پرخاشگری جان کیتز، شاعر سنّت گرای انگلیسی، در آغاز سده هیجدهم ترسایی، به نیوتن و ذهینت اوست.2 کیتز، یک سده پس از نیوتن، به او توپید که؛ "تو زیبایی شاعرانه رنگین کمانِ آسمان را، با وابافی الیاف نوری آن و جداکردن آن ها از یکدیگر، نابود کرده ای و رنگین کمان را که نماد زیبای رویاهای رنگین آدمی ست، از سکه انداخته ای. از این پس، این بافه بلورین و تابناک، هرگز دیگر بار، افسونگر ذهن شاعران و دلشدگان نخواهد بود." 3
گفتنی ست که رنگ های منشور ِرنگین کمان را نیوتن شناسایی نکرده بود. این کار را کشیشی آلمانی که فیزیک نیز می دانست، در سده چهاردهم کرده بود و با واشکافی الیاف نوری زنگین کمان، رنگ های قرمز، نیلی، زرد، سبز، آبی ، نارنجی و بنفش را در آن شناسایی کرده بود. اما کیتز، به خطا، آن را به نیوتن نسبت داده است و او را شماتت کرده است.
ستیز کشیشان و اشراف زادگان اروپا با دستاوردهای دانش مدرن، ریشه در هراس آنان از فروریختن ساختارهای اجتماعی و فرهنگی کهن و در پی آن، سستی پایگاه طبقاتی و جایگاه اجتماعی خود بود. این هراس را اربِن، پاپ اعظم واتیکان که گالیله را کافر خوانده بود و فرمان خانه نشین کردن او را داده بود، ترس از فولکلوریک شدن بارورهای دینی و افسانه پنداری بنیادهای آن خوانده بود. ترسی که از چشم انداز رهبر کاتولیک های جهان، بسیار نیز بجا بود و اکنون درستی آن برهمگان اشکار شده است. امروز هیچ انسان خردمندی را نمی توان یافت که بتواند هیچ دینی را آسمانی بداند و بنیادهای خِرَد ستیز آن را بپذیرد و مایه رستگاری انسان بداند.
سرگذشت گالیله سبب شد که از سال های پایانی سده هفدهم ترسایی، بسیاری از نوخواهانِ اروپایی، گفت و نوشت درباره چشم انداز مدرن و بازتاب های آن بر زندگی انسان را بایسته بدانند و تازگی و دگرگونگی آن را به همگان گوشزد کنند. از نخستین سالهای سده هفدهم، نویسندگان و فیلسوفانی چون فرانسوا رابله، گیرولامو کاردانو، جین بودن لویئس لیروی و فرانسس بیکن برآن بودند که نگرش مدرن، آغازِ تازه ای در تاریخ تمدن انسان است وآن را نمی توان دنباله اندیشه و تمدن یونانی پنداشت. سخنانی از این دست، آتش ِستیزی گران را میان این نویسندگان و پیروان اندیشه ها و آثار کلاسیک، برافروخت. کهن گرایان براین باور بودند که اندیشه های مدرن چیزی فراتر از افروزه هایی از آثار کلاسیک یونانی به زبان روز نیست و نام آوران روزگارِ روشنگری، کوتوله هایی هستند که بردوش پهلوانان بزرگ یونانی نشسته اند.4
ستیز ِ کهنه و نو، مایه همه تنش ها، چالش ها، رویداها و روندهای اجتماعی در جهان در دوسده گذشته بوده است. این ستیز، تنها ویژه کشورهای پیرامونی نیست. اکنون که در کشورهای اروپایی، جنگ میان کلیسا و دانشگاه پایان یافته است و اهل دین از کانون زندگی به گوشه کلیسا رانده شده اند، ستیزِ کهنه و نو از حوزه دین و دانش به گستره های سیاست و اقتصاد کشیده شده است. کوشش احزاب و سازمان های راست گرا در ستیز با حقوق بشر و واتاب های فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی آن مانند، بیگانه ستیزی در کشورهای غربی، آزار سیاهپوستان در آمریکا، مبارزه با کورتاژ، بیهوده انگاری نگرانی های زیستبومی و مبارزه با برنامه های رفاه اجتماعی در آن کشورها، نمادها و نمایه هایی از جنگِ کهنه و نو در کشورهای صنعتی ست. در هر یک از آن کشورها، هر گونه کوششی در راستای نهادینه کردن مکانیزم ِ کاهش ناراستی و نا برابری حقوقی، مالی و اجتماعی، با یورش همه جانبه قدرتمندان سنّت گرا روبرو می شود. یکی از نمونه های این چگونگی، افزایش آزار سیاهپوستان در امریکا در پی پیروزی اوباما در انتخابات ریاست جمهوری امریکاست. این آزار در بسیاری از ایالت های آمریکا به گونه بسیار نرم و نادیدنی، نهادینه شده است. رویدادهایی که این روزها از کشتن گاه بگاهِ سیاهپوستان رُخ می دهد، نمادهایی از این آزار است. نمونه اروپایی این چگونگی، ستیز راست گرایان انگلیسی با قانون حقوق بشر در انگلستان است که از سال 1988 در آن کشور به تصویب رسید. از آن زمان تاکنون، بازتاب های این قانون هماره در تیررسِ رسانه های گروه های سنّت گرا و محافظه کار انگلیسی بوده است و اکنون حزب حاکم، برداشتن این قانون را در فهرست برنامه های دوره دوم خود در آورده است.5   

ستیزِ کهنه و نو در کشورهای پیرامونی، از زمانی آغاز شد که مردم جهان با دستاوردهای انقلاب صنعتی اروپا آشنا شدند و کاربرد آن ها را، راهگشای زندگی نوینی پنداشتند. از آن پس، همه راه ها، رسم ها، شیوه ها و روش های زندگی مدرن، در پنداره همگان، برتر و بهتر و راهگشاتر از همگونان بومی آن ها پنداشته شد. چنین است که امروز دیگر کسانی نیز که ارزش های فرهنگی غربی را نکوهش می کنند، خود با ابزارهای همان فرهنگ به جنگ آن می روند. نگاه کنید به خیزش های اسلامی در چند دهه گذشته در جهان، از ایران گرفته تا نیجریه. همه این خیزش ها با کاربردِ ابزارهای شیوه های غربی، به پاکسازی فرهنگ دینی خود دست زده اند و بی که بخواهند، بیشترینه مردم آن سرزمین ها را شیفته مغرب زمین و ارزش های فرهنگی آن کرده اند.6
البته ستیز کهنه و نو در سراسر تاریخ، مکانیزمِ دگرگون کننده فرهنگ و بازسازی و باروری آن بوده است. آنسان که گفتیم، مردم شناسان، فرهنگ را پایانداد ِ ستیزِ سنت (کهنه) و بدعت (نو) می دانند. پدیده ‏های فرهنگی درهر زمان، از برخوردِ کهنه و نو، پدید می ‏آید. چاپاری با چارپایی بار می‏بَرَد (کهنه). چاپاری دیگر، برای نخستین بار، گاریِ چارچرخی به پشت چارپای خود می ‏بندد و باری بیشتر را آساتنر می ‏کشد (نو). کارِ چاپارِ نخست، کاری با شیوه سنَتی ست. چاپارِ دیگر، "سنَّت" را با "بدعت"، می‏ آمیزد و با این کارِ خود، جرقه ساختن چندین ابزار باربری و ترابری و مسافر بری تازه‏ را، مانند؛ چرخ و یابو، درشکه، کالسکه و اتومبیل در ذهن آیندگان می زند. این گونه، فرهنگ از رویارویی سنَت و بدعت، بارور می‏ شود و این گونه نیز، انسان با نوآوری‏ های ناشی ازهمین روند، از جنگل زیستی به شهر نشینی رسیده است و سازه‏ های سنگی و سختِ زیسبوم خود را از سنگ و فولاد گرفته تا الماس که سخت‏ ترین سنگ زمین است، در راستای نیازهای خود، نرم و خمش پذیرنموده است.
سنَت و بدعت، دو سازهِ فرهنگ ساز است که انسان را به نوآوری وا می ‏دارند. نوآوری، زاده ذهنِ خیال بافِ انسان و نیازهای اوست. نیاز انسان به ابزارهایی که اکنون در دسترس ماست، نوآوران را بسوی آفرینش آن‏ ها رانده است. چون نیازهای انسان، هماره دگرگون شونده است، نوآوری را نیز هرگز پایانی نخواهد بود. پس تا انسان هست، پدیده ‏های تازه نیز، ساخته خواهد شد.

در گذشته بیشترِ نوآوری‏ ها بومی بود و هر دستاوردِ تازه‏، پاسخی به گرفتاری زیستبومی آورنده آن دستاورد بود. برای نمونه، بیابان زیان، در پاسخ به گرمای تابگیرِ تابستان، کوخ و کپر را ساخته‏ اند و کوه زیان، برای گریز از سرمای زمستان، دخمه و کُلبه. پیشینیان، پاسخِ همه پرسش‏ های خود را در زیستبوم خود می ‏جُستند؛ از دارو برای درمان دردهای بومی گرفته تا ترفندهای آبیاری و کشت و زرع و فوت و فنِ ذخیره آذوقه. اما اکنون با جهانی شدن بسیاری از ارزش های دوران روشنگری مانند ارزشمندی خِرَد، ارجمندی هستی، حقوق بشر، اهمیت بهداشت، خوشداشتِ بهزیستی و آبادی و شادی سبب شده است که سنت و بدعت، بار سیاسی ویژه ای بیابند و بنیادی ترین گفتمان در گستره همگانی کشورهای پیرامونی شوند.7

ستیزِ سنت و بدعت، در بنیاد ستیز برسر قدرت است. این ستیز در کشورهای کانونی مانند انگلیس، فرانسه ، آلمان و هلند در سده نوزدهم، بسود رهروان نگرش روشنگری پایان یافت و اکنون اندیشه های دینی، جایی در سیاست گذاری هیچ یک از این کشورها ندارد. می گویند که خدا در غرب مُرده است. اما شاید درست تر آن است که بگوییم که خدا دیگر دستی در اداره امور آن کشورها ندارد و نقش او در پنداره همگانی، رنگ باخته است. اما در بسیاری از سرزمین های پیرامونی، بویژه کشورهایی که ادیان سامی در آن ها زنده و کارا هستند، خدا سرمایه بزرگی برای حاکمان و سنّت مدارانی ست که او را سرچشمه قدرت و رئیس حزب خود می دانند. البته انگاره وجودِ خدا در این کشورها نیز از پرتو آفتاب روشنگری در امان نبوده است. تا پیش از آغاز رنسانس، خدا انگاره کانونی برای بیشترینه مردم جهان بود و اگر پرسشی درباره او می شد، این بود که؛ آیا خدا نیست؟ این پرسش، بر بستری از پیشداوری مثبت شکل گرفته است و پاسخی که از شنونده می خواهد، این است که؛ البته که هست. اما اکنون که خدا در بخش های بزرگی از جهان، از کانون زندگی انسان به پیرامون آن رانده شده است، این پرسش که؛ "آیا خدایی هست؟"، بیشتر پرسیده می شود. ساختار این پرسش، تردید را آسانتر میدان می دهد.
البته در جامعه دینی، این پرسش که؛ آیا خدا نیست؟، سرسخنی برای آموزش خداشناسی به مردم و استوارتر کردن ایمان آن هاست. اما این پرسش که؛ آیا خدایی هست؟، پرسشی امروزی ست و این بار ذهنی را با خود دارد که، "کسی نمی داند، شاید نباشد."

خدای رخنه پوش

پیش از پیدایش آفتابِ روشنگری، خدا وجودی هماره درهمه جا موجود، پنداشته می شد و پاسخ همه ی پرسش های بی پاسخ انسان بود. اما از زمانی که دستاوردهای دانشی توانست اندک، اندک بسیاری از پرسش های انسان را پاسخ دهد، خدا، تنها برای آن بخش از هستی که هنوز بی پاسخ مانده است، کاربرد یافت. به زبان دیگر، خدای همه دانا و توانایی که آفریدگار جهان و پاسخ همه پرسش های تاریخی انسان بود، اکنون تنها برای پوشاندن رخنه هایی که در آگاهی و دانش انسان وجود دارد، بکار گرفته می شود. چنین است که خدای پس از رنسانس را "خدای رخنه پوش" باید دانست. روزگاری انسان به باران می نگریست و از خود می پرسید که باران چیست و از کجا می بارد؟ پاسخ می گرفت که؛ رحمت پروردگار است که از آسمان برای او فرو می ریزد. اکنون پژوهش های آب و هوا شناسی، پروسه بخار شدن آب و شیوه شکل گیری ابر و زمینه بارش آن بر زمین را بر ما آشکار کرده است. از اینرو، هنگامی که کسی می پرسد که باران چیست و از کجا می آید؟ دیگر نیازی به اشاره بنام خدا در این راستا نیست. هرچه رازِ رفتارها و کردارهای پدیدارهای جهان و پیوندهای آن ها با یکدیگر بر انسان آشکارتر می شود، وی نیاز کمتری به اشاره بنام خدا برای پاسخ دادن به پرسش های خود می دارد. چنین است که اکنون نام خدا، تنها در پیوند با پرسش های بی پاسخی مانند، جهان از کجا امده است و به کجا می رود و هدف از این آمد و رفت چیست، برده می شود تا رخنه هایی از این دست را در ذهن ما پُرکند.   
ستیز کهنه و نو، کشمکشی در گستره نگرشِ انسان به هستی ست. در چشم اندازِ نوخواهی مدرن، گفتمان هایی چون؛ من، حق، پیشرفت، تغییر و زیستبوم، سبب می شوند که این نگرش، هرگز با نگرش سنّتی انسان از خویش و جهان، کنار نیاید. این دو نگرش، دو جغرافیای گوناگون خیال را شکل می دهند که در یکی انسان یکانی از ساختار بزرگی بنام جامعه است و خود را با زمین و زمان سازگار می کند و در دیگری، یعنی در نگرش نوین، جهان را آزمایشگاه خواهش ها، آرمان ها و رویاهای خود می داند. اگر در نگرش سنّتی، انسان ابزارِ کوچکی برای رسیدن به هدف های بزرگی مانند رستگاری، تکامل، تعالی، جامعه توحیدی، رفاه همگانی، آرمانشهر دینی، قومی و یا ملی ست، در چشم انداز مدرن، جهان ابزاری برای رسیدن انسان به آزادی های فردی برای دست یابی به خواهش ها و آرزوها و آرمان های خویش است.

دنبـــــاله دارد

یادداشت ها:
1. Between Athens and Jerusalem: Philosophy, Prophecy, and Politics in Leo Strauss's Early Thought. David Janssens. State University of New York Press (8 Jan 2009
2. پیش تر درباره، "کلنجارِ اهل دین با جُستاوردهای داروین" در اینجا نوشته ام.
3. John Keats (1795 – 1821)
4. برای آگاهی بیشتر درباره این ستیز، نگاه کنید به این مقاله:
5. نگاه کنید به این و این و این لینک در این باره.
6. این پدیده که مردم سرزمینی، بی چشمداشت به هنجارهای فرهنگی خود، با ارزش‏ های زیستبومی مردم سرزمینی دیگر بزیند، رویدادی بسیار شگفت در تاریخ فرهنگ انسان است. البته در گذشته ، امپراتوران و دین آوران می ‏کوشیدند که مردم سرزمین‏ های نوگرفته خود را به دین و آئین خود در آورند و شیوه زندگی آنان را دگرگون کنند. اما چون در آن روزگاران، شیوه نگرش و زیستنی همه مردم جهان کم و بیش یکسان بود، فرهنگ پیروز و شکست خورده با هم به گرفت و دادی دوگانه می ‏پرداختند. اما فرهنگ صنعتی غرب، با توجه به دیگر بودنش با همه فرهنگ ‏های پیشین، همه فرهنگ‏ های دیگر را به کنار می ‏راند و خود در دل و جانِ مردم می نشیند و آنان را شیفته دستاوردهای خود می‏ کند. البته خواستن چیزی ست و توانستن، چیزی دیگر و تنها مردم کشورهایی که توان خریدن دارند، می ‏توانند در این میدان به رویا چرانی بپردازند و برای چندی، از غربیان پیروی کنند و ادای آن‏ ها را در بیاورند. چون این چگونگی، با خِرَد انسانی و گزاره‏ های اقتصادِ طبیعتی جور در نمی‏ آید، دیری نیز نخواهد پایید.
7. در گذشته بیشترِ نوآوری‏ ها بومی بود و هر دستاوردِ تازه‏، پاسخی به گرفتاری زیستبومی آورنده آن دستاورد. اما از هنگامی که غربیان به سرزمین‏ های دیگر تاختند و آنان را با راه ‏ها و رسم‏ های خود آشنا کردند، پروسه فرهنگ سازی بومی در همه جای جهان، مانند همه بخش‏ های دیگر زندگی آنان، دگرگون شد. اگر تا پیش از آن، فرهنگ هر سرزمین در راستای نیازهای زیستبومی مردمِ آن سرزمین شکل می‏ گرفت، از آن پس، بی خیال از نیازها و پاسخ ‏های بومی، دنباله روی فرهنگ غربی شد و همه زنان و مردان، از بزرگ و کوچک و کهتر و مهتر، به بازنگری خویشتن خویش و ارزش ‏ها و آرمان ‏های خود در آینه فرهنگ غربی پرداختند. اکنون نوآوری در کشورهای پیرامونی، وارد کردن چیزی و یا گفتمانی غربی به فرهنگ بومی ست. تاریخ این کشورها پراز نام‏ های کسانی ست که پیشگامان و پیش ‏آهنگان صنعتی، شیوه‏ ای و یا گفتمانی در تاریخ کشور خود بوده ‏اند. یکی پدر فلان صنعت نام گرفته است و دیگری مادر فلان تکنیک و یا نخستین کسی که درباره فلان تئوری چیزی گفته و یا نوشته است. درآن کشورها، بدعت، که روزگاری نام دیگری برای نوآوری بود، اکنون درباره کس و یا کسانی که چیزی را برای نخستین بار از غرب به کشور وارد می‏ کنند، بکار برده می‏ شود. آن که برای نخستین بار دربازکن الکتریکی را به ایران آورد، نه نوآور بود و نه کار سودمندی کرد، گیرم که او را پدر دربازکن برقی ایران نیز بخوانند.