گامی چند در احوالات کاشف «راز گل سرخ»! - اسماعیل نوری علا



اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲ دی ۱٣۹٣ -  ۲٣ دسامبر ۲۰۱۴


کمی بیش از یک پیشگفتار
اگرچه، به سفارش مولانا که فرمود: «پس جواب او سکوت است و سکون / هست با ابله سخن گفتن جنون»، در برابر یاوه گوئی های کسانی که بعلت هتک فریبکارانهء آبروی دیگران دو سه باری! کارشان به دادگاه های آلمان کشیده و برخی شان از اعضاء گروه کوچکی از تشکلی آشفته و پریشان شده بنام «جبههء ملی»! هستند; علیه من مقاله می نویسند، قصد داشتم همچون همیشه سکوت اختیار کنم اما گاه نیز، این بار به سفارش حضرت سعدی که گفت: «حذر کن ز نادان ده مرده گوی / چو دانا، یکی گوی و، پرورده گوی»، ضروری می شود که در واکنش به برخی از یاوه ها، که ممکن است اذهان عمومی را مشوب سازند، سخنی گفته شود.

داستانی که نوشتن مقالهء حاضر را برای من ضروری ساخته چنین است:
۱. همانطور که همه می دانند، اخیراً آقای ادیب برومند، رهبر جبههء ملی ایران، بخشنامه ای «شتاب زده» صادر کرده و طی آن، علاوه بر اینکه استقلال و تمامیت ارضی ایران را مدیون سیاست شیعه سازی شاه اسماعیل صفوی دانسته و ملت ایران را مدیون آن صوفی خون آشام کرده بودند، به اعضاء جبهه نیز هشدار داده بودند که عضویت در جبهه مشروط است با شیعه بودن، آن هم تا حد احترام گذاشتن به مراسم مشمئز کنندهء سینه زنی و قمه زنی در ایام محرم.
۲. این سخنان موجب بیان اظهار نظرهای مختلفی شد، نخست از جانب برخی از نویسندگان خارج از جبهه، و سپس کسانی که از قدیم الایام عضو برخی از سازمان های وابسته به آن بود و یا در تشکیلات رهبری جبهه صاحب موقعیت هائی هستند. از جمله آقای خسرو سیف، دبیرکل حزب ملت ایران و عضو جبهه، و یا آقای مهندس کورش زعیم، عضو شورای رهبری واحد مرکزی و داخل کشوری این جبهه، و چندین شاخهء خارج کشوری ِ مدعی پیوستگی به بدنهء اصلی جبهه، طی مصاحبه ها و نامه ها وبیانیه هائی از سخنان رهبر جبهه استغار جستند و کار به آنجا رسید که خود رهبر جبهه نیز طی بخشنامهء نوینی اعلام داشت که آن بخشنامهء اول را زیر فشار و به اشتباهی صادر کرده است؛ سخنی که از استغفار و توبهء او حکایت می کرد.
٣. پس از صدور این «توبه نامه» یکباره ورق در واحدهای مثقالی جبهه برگشت و اعلام شد که رهبر حرف خود را پس گرفته است و دیگر پرونده مختومه است. و در این میان کسی هم توضیح نداد که چطور «فشارهای حکومتی»، که رهبر را به خودکشی سیاسی وا داشته بود، هم ظرف چند روز فروکش کرده است. که بماند!
۴. اما آن استغفار و این بخشش سازمانی نمی توانست گذشته را از اذهان عمومی پاک کند. بهر حال فضا پر بود از تیرهایی که قبل و بعد از صدور «توبه نامه» در فضای مجازی از شصت گریخته و رها شده بودند. مثلاً، رفیق و همراه و همسفر و همسر من، خانم شکوه میرزادگی، نخستین نویسنده ای بود که پیش از صدور «توبه نامه»ی مزبور نسبت به سخنان رهبر جبهه که، علاوه بر لحن «بخشنامهء درون تشکیلاتی» اش، همهء ایرانیان را مدیون تشیع می خواند، اعتراض کرد.
۵. من اما، در پس صدور آن «توبه نامه»، مطلبی نوشتم در مورد یک خطای سهوی / عمدی (هر جور که بخوانیدش) در مورد ارتباط دادن تمامیت ارضی ایران با عمل شاه اسماعیل صفوی در مورد شیعه سازی هر کس که از ترس شمشیر خونریز او تن به این قضا می داد.
جالب بود که در میان آن همه مقاله و اعلامیه و اطلاعیهء ضد بخشنامهء مزبور، از درون و برون جبهه، مقالهء من که هیچ ربطی هم به اخطار اولیه و استغفار ثانویهء رهبر نداشت و مسئله ای تاریخی را مطرح می کرد، به مذاق اعضاء یکی از هتاک ترین شاخه های خارج کشور این جبهه خوش نیامده و آنها متفکر اعظم خود، آقای علی شاکری زند، را (که بین بقیه گویا سوادکی دارد و نیز، بصورتی که حکایت از دوپارگی شخصیت اش می کند، از یکسو، مدافع جبههء ملی ِ به خمینی پیوسته و بختیار را تحریم کرده است و ، از سوی دیگر، در مراسم تدفین زنده یاد دکتر شاپور بختیار، خود را جانشین او اعلام داشته)، مأمور کرده اند که دمار از روزگار من درآورده و، همراه با رو کردن پروندهء مربوط به گذشتهء من، مراتب بی سوادی تاریخی ام را نیز افشا کنند.
حاصل این کار تا کنون دو مقاله بوده است، با وعدهء مقالهء سومی که در تأیید رابطهء تشیع شاه اسماعیل و تمامیت ارضی ایران نوشته خواهد شد. من هم پذیرفته ام که تا انتشار آن سومین مقاله منتظر بمانم و پس از انتشار آن، در حد وسعم، توضیح دهم که چرا آنچه آقای شاکری زند در مورد حادثه ای تاریخی نوشته است از تاریخ ندانی مفرط ایشان حکایت دارد.
اما ایشان، در حین رو کردن پروندهء من، به دو مورد خاص نیز اشاره کرده اند؛ یکی در مورد مقاله ای که من در ٣۶ سال پیش نوشته ام و در آن مطالبی را در مورد خمینی و انقلاب طرح کرده ام و چون آن مقاله در سایت خود من منتشر شده و موجود است و همه کس می تواند به آن مراجعه کند دلیلی برای تطویل در این موضوع نمی بینم.
۶. اما مورد دوم افشاگری آقای شاکری در مورد من مربوط به این می شود که اسماعیل نوری علا در گذشته چه عملیات محیرالعقولی همچون ازدواج انجام داده است. اشارهء آقای شاکری دو مطلب را در خود دارد:
الف: «مناسبات خصوصی او [نوری علا]، یعنی وصلت وی با یک "تواب" دوران ساواک که در جریان محاکمهء گروه گلسرخی در تلویزیون ِ شاه اظهار ندامت کرده بود».
ب: «اینگونه روابط نشانی و کنایه ای از وصلتی سیاسی با قدرت زمانه بوده است».
در مورد اشارهء به اظهار پشیمانی همسر نازنینم، خانم شکوه میرزادگی، خود ایشان پاسخ این دهان دریدگی را، به سبک خود و با زبانی ادیبانه، داده اند و من لزومی نمی دیده ام که نکته ای بر آنچه ایشان نوشته بیافزایم.
۷. اما این هفته چشمم به مقاله ای از مخالف دیرین ام، آقای دکتر پرویر داورپناه، روشن شد که، آشکارا به نیابت از مرشد ظاهراً علم آموختهء خود، به میدان آمده و خواسته است تا، به خیال خام خویش، آنچه را که خانم میرزادگی تاکنون (به مدت چهل سال) پنهان کرده اند رو کنند و، در این مورد، همه جا، بجای ضمیر «من» از ضمیر اول شخص جمع (ما) استفاده کرده اند تا همگان بفهمند که «ما چند نفر یک روحیم در چند بدن؛ و هر که با علی شاکری زند درافتد سر و کارش با دکتر پرویز داورپناه است!»
داور پناه در مقالهء پرخاشگر و طلبکارانهء خود مستقیماً بر «تواب» بودن شکوه میرزادگی و نقش او در اعدام خسرو گلسرخی پرداخته و بقوق خودش پرده از «راز گلسرخ» برداشته است.
اقرار می کنم که تحمل این حد از فرومایگی برای من ممکن نبوده است؛ چرا که می بینم، «این آقایان»، بخاطر دشمنی با من، زنی را مورد تهاجم قرار داده اند که بیست و پنج سال است زیر سایه اش زیسته ام و شاهد مصائبی بوده ام که او بر جسم و روح خویش دارد، اما بخاطر اینکه چهرهء برخی از «قهرمانان» مردم را نشکند، و آزار و رنجی بر دیگرانی روا ندارد و، در عین حال، سخنان اش به نفع جنایتکاران حکومت اسلامی تمام نشود، دم برنیاورده، و تنها روز و شب برای وطن اش تلاش کرده است و اکنون، تنها بخاطر اینکه پذیرفته است همراه زندگی من باشد، با مشتی اوباش دروغزن و یاوه گو روبرو شده که، بقول خودش، در هر «دعوا» قداره می کشند و، برای از میدان به در بردن حریف، «خار ـ مادر ـ زن» او را به شلیک دشنام های پست می بندند.
۹. اما، در این نوشتار، من در پی دفاع از همسرم نیستم. او خود نویسنده ای رشید و خوش قلم است که می تواند ده ها تن از این یاوه گویان را بجای خود بنشاند؛ کما اینکه، هم در برنامه ی تکه تکه شده ای در صدای آمریکا و هم در پاسخ آقای شاکری، آن چه را که مربوط به خودش بوده گفته است بی آنکه پای دیگران را به میان بکشد. اما می بینم که ممکن است آنچه پرویز داورپناه نوشته برخی از کسانی را که در فضای بستهء جمهوری اسلامی مطلب و خبر درستی نمی شنوند گمراه کند. می بینم که یک آدم غیر مسئول قصد دارد که، با شلوغ کردن های شرم آور، چهرهء زنی را مخدوش کند که سال هاست تلاش های او در ارتباط با میراث فرهنگی، هم در خارج از ایران و هم در میهن مان، حضور معنوی و تأثیری مادی داشته؛ آن سان که حکومت اسلامی ناچار است در دشمنی با او دست به انتشار کتاب زده و از او که در تمام این سال ها هیج فعالیت سیاسی نداشته به عنوان یکی از «اصحاب فتنه»ی ضد انقلاب نام ببرد.
باری، بر این اساس است که می خواهم فقط دربارهء پرت و پلاگوئی پرویز داورپناه چند نکته را بگویم و این قسمت از پروندهء خود با سلول هتاک جبههء ملی را ببندم.

داستان مضحک قهرمان و ضد قهرمان
همه می دانیم که در سال ۵۲، بر اساس اطلاعاتی که امیر فتانت (به تصدیق صریح خودش) در اختیار ساواک گذاشته و موجب شده بود که این سازمان عملیات وسیعی را در زمینهء مراقبت از حرکات و سکنات و ضبط اظهارات گروهی لو رفته انجام دهد، اعضاء این گروه به اتهام توطئه برای گروگان گرفتن ملکه و ولیعهد ایران دستگیر شدند و در دادگاهی که مدت ها پس از دستگیری آنان تشکیل شد، جز دو تن، یعنی کرامت دانشیان و خسرو گلسرخی که متاسفانه اعدام شدند، دیگران ابراز پشیمانی کرده و به زندان های کوتاه و بلند محکوم شدند.
تا اینجای قضیه، بنظر من، هر کس که ادعای مخالفت با شاه را داشته و همهء افتخارات اش به مبارزات اش (یا همچون مورد داورپناه، به نفرت اش) علیه رژیم سابق بوده و امروزه هم با امکان مطرح شدن گزینهء پادشاهی برای آیندهء ایران مخالفت می کند، و به همین دلیل از «شهدای راه آزادی ایران» دم می زند و نام های خسرو گلسرخی و دانشیان و امثالهم را، همچون نام عزیزان خود، بلغور می کند، نمی تواند مشکلی با شکوه میرزادگی داشته باشد.
از این منظر که بنگریم، شکوه میرزادگی به همان اندازه قهرمان است که گلسرخی و دانشیان. چرا که این دو تن اکنون نه صرفاً بخاطر اینکه اعدام شده اند، بلکه بدین خاطر که در اینگونه «توطئه»های ضد استبدادی شرکت داشته اند، قهرمان محسوب می شوند. مگر اینکه از نظر داورپناه و همپالکی هایش فقط مبارزانی قهرمانند که اعدام می شوند!
شکوه میرزادگی، که در دههء ۱٣۴۰ زندگی مرفهی داشت و از نویسندگان و شاعران سرشناس روز محسوب می شد و عضو هیئت تحریریهء مجلهء فردوسی و روزنامهء کیهان بود، در سال های جشن های تاجگذاری و ۵۰ سال سلطنت پهلوی و ۲۵۰۰ سال پادشاهی، تحمل آن همه استبداد و خودکامگی فزاینده را نکرد، دل به دریا زد، و خواست تا، به خیال خود، برای رهائی زندانیان سیاسی وطن اش کاری کند؛ کاری که از صد به اصطلاح مرد همچون داورپناه بر نمی آمده است. تازه، این زن اکنون هم در هفتاد سالگی اش همچنان زنده و با طراوت در راه آزادی وطن اش قلم می زند، و هنوز این حد جرأت در او هست که به گذشته اش بنگرد، از آنچه در اندیشه و کلام داشته و هیچ وقت به اجرا در نیامده و تنها به جرم همان کلام تا پای اعدام رفته ابراز پشیمانی کند و این پشیمانی را، نه تحت شکنجه و تهدید و ارعاب، که در فضای آزاد جوامعی دموکرات اعلام بدارد، و تا آن حد پیش برود که ولیعهد تاج و تخت از دست داده و «شهروند» شدهء امروز را ببوسد و از اینکه روزی فکر کرده بوده که با گروگان گرفتن او می تواند زندانیان بیگناه سیاسی کشورش را از چنگال خونریز ساواک نجات دهد عذر خواهی کند.
اما اشخاصی همچون داور پناه هنوز هم جرأت ندارند، مثلاً، به خیانت دکتر سنجابی و رهبری جبههء ملی در سال ۱٣۵۷، (که بخاطر همکاری با خمینی، شریک سال ها کشتار و اعدام و بدبختی میلیون انسان ایرانی محسوب می شوند) اعتراف کنند، و یا اکنون نسبت به سخنان سخیف رهبر کهنسال و بی اختیار جبهه، که اینگونه آبروی همهء اعضاء جبهه را به باد داده، اعلام برائت کنند. براستی که اینگونه بزدلان در حد و اندازه ای نیستند که بخواهند از موضع مبارزانی آزادیخواه به چهرهء شکوه میرزادگی چنگالی از نفرت و دشنام بکشند.
بله، شکوه میرزادگی، همچون سی چهل نفر دیگری که در دام ساختهء شده به دست ساواک افتاده بودند، زیر شکنجه شکسته است، از مرگ محتوم هراسیده است، و موافقت کرده است که در دادگاه از شاه معذرت بخواهد و آنگاه، با جسم و روحی زخم خورده، که برخی اثرات اش تا امروز هم باقی است، به زندگی بازگشته است. اگر این نشان محکومیت او در برابر افکار عمومی، و در چشم کور داورپناه، است آنگاه همهء آن معذرت خواهان دیگر همان دادگاه، که برخی شان اکنون به نوشتن خاطرات جعلی مشغولند و نوشته هایشان مورد استناد بدخواهانی چون همین داورپناه قرار می گیرد، نیز باید از کردهء خود در نزد این قهرمانان پیزوری جبههء ملی شرمنده باشند. به بقیهء ندامت خواهان احزاب گوناگون و بخشوده شدگان ار اتهامات واقعی (و نه حرفی) در حکومت شاه و خمینی و خامنه ای کاری ندارم.

«پشیمان» یا «تواب»
داورپناه می نویسد: «تعجب کردم از الم شنگهء خانم شکوه میرزادگی در برخورد به واژهء "تواب" که از زمان های دور در فرهنگ ما آمده و رایج بوده، و مربوط به این یا آن حکومت مستقر در ایران نیست».
نخست بگویم همین در گیومه قرار دادن واژهء «تواب»، هم از جانب شاکری زند و هم از سوی داورپناه، نشان از آن دارد که آنها به معنای معمولی که این واژه «از زمان های دور در فرهنگ ما» داشته توجه ندارند و از آن همان معنائی را استخراج می کنند که اعوان حکومت اسلامی بقصد تحقیر و تخفیف شکستگان زیر شکنجهء خود رایج کرده اند.
هدف حکومت اسلامی از سرکوب چپ ها و مجاهدین و از طریق شکنجه هائی وحشتناک آنها، برخلاف دوران حکومت شاه، تنها آن نبوده که مبارزان را وادار به اظهار «پشیمانی» کنند و این مطلب را در انظار عمومی به نمایش بگذارند. این حکومت همیشه قصد داشته که از پشیمانان در هم شکسته و ظاهراً پشیمان شدهء خود در زندان های هولناک اش جاسوس و مأمور شکنجه و تیر خلاص زن بسازد و از این نظر نیز همکاران پابرجای آنان را شکنجه دهد. شاید در فرهنگ زندان مدار حکومت اسلامی واژه ای کثیف تر از «تواب» وجود نداشته باشد. این واقعیت را کسانی که واژهء مزبور را در گیومه می گذارند و به سوی شخصیتی چون شکوه میرزادگی پرتاب می کنند بهتر از دیگران می دانند.
لذا، از نظر هر ناظر بی طرفی این کار حکم یک اتهام زنی کثیف را دارد و اگر خانم میرزادگی به آن اعتراض کرده است، آن هم در توضیح اینکه اگر با شوهرم دعوا دارید چرا به زن اش فحش می دهید، حق با او بوده است و حکم «الم شنگه» ای را ندارد که «دکتر پرویز خان» را به تعجب وادارد. مگر اینکه بگوئیم در فرهنگ ایشان تواب شدن خیلی هم ننگ آور نیست!

نقش زندگی خصوصی اشخاص در تاریخ نویسی
داورپناه علت این را که مرشدش، شاکری زند، در مقاله ای علیه من، تصمیم گرفته نیشی هم به خانم میرزادگی بزند، چنین توضیح می دهد:
«مردم منصف و آگاه می دانند که در تاریخ نویسی و تفحص سیاسی برای کشف حقیقت هیچ تابویی وجود ندارد؛ اگر جز این بود نه کسی باید دربارهء تبهکاری های اولمپیاس مادر اسکندر مقدونی چیزی می نوشت، نه دربارهء پاپ بورژیا، موسوم به الکساندر ششم، و روابط مشکوک او با دختر نامشروع اش لوکرس بورژیا؛ نه دربارهء روابط مهد علیا، مادر ناصرالدین شاه، با نمایندگان انگلستان، دلباختگی او به امیرکبیر، و تحریک پسرش ناصرالدین شاه به قتل امیر...»
از نظر من، این تکه از سخنان داورپناه برخوردار از منطق علمی است و واقعاً هم هیچ تاریخدانی یافت نمی شود که شرح حال کسی را بنویسد و از جزئیات زندگی خصوصی اش (به صرف اینکه خصوصی است) چشم پوشی کند. داورپناه هم، بر اساس این رجوع به منطق علمی، می خواهد بگوید که شاکری زند نیز برای افشای سیاهکاری های نوری علا ناگزیر بوده است سیاهکاری های زن اش و دلایل ازدواج شان را هم افشا کند.
اما آقای شاکری، در درفشانی های خود برای افشای فرصت طلبی های من، چه نوشته اند؟ خودتان ملاحظه کنید:
«مناسبات خصوصی او [نوری علا]، یعنی وصلت وی با یک "تواب" دوران ساواک، که در جریان محاکمهء گروه گلسرخی در تلویزیون شاه اظهار ندامت کرده بود، ... نشانی و کنایه ای از وصلتی سیاسی با قدرت زمانه بوده!»
معنای این سخن آن است که من در سال ۱۹۹۰ در لندن، و یک دهه گذشته از انقلاب و از میان برافتادن سلطنت و مرگ شاه، به سودای «وصلتی سیاسی با قدرت زمانه!» دست همسری به خانم میرزادگی داده ام.
براستی که به اینگونه بی سوادان مدعی تاریخ دانی و شناسائی اصول تحقیفات تاریخی باید به سبک یعقوب لیث گفت که: «ریگ در دهانت باد!» این دانشمند موشکاف حداقل می توانست از آقایان دکتر محسن قائم مقام و مهندس کامبیز قائم مقام، که از قدمای جبههء ملی خارج کشور محسوب می شوند، و این دومی شوهر خواهر من نیز هست، دربارهء تاریخ ازدواج ما بپرسد تا چنین افتضاح مضحکی را به بار نیاورد. اما از آنجا که توضیح در مورد «قدرت جوئی های من» ربطی به بحث کنونی ندارد از پرداختن به آن در این مقاله چشم پوشی می کنم.

اصل اتهام؟!
من امیدوارم خانم میرزادگی روزی تصمیم بگیرد تا جزئیات ماجرا، و به خصوص دلایل انصراف از همکاری با گلسرخی را در ماه ها قبل از دستگیری او، و نیز مسایل دیگری را که به این افتراق مربوط می شوند، توضیح دهد. در اینجا من فقط با چاله چوله های اتهام پراکنی های این یاوه گویان کار دارم و خود را وکیل مدافع خانم میرزادگی نمی دانم. ایشان بخاطر من مورد خطاب ناسزائی قرار گرفته اند و من، به جبران این بی حرمتی نامردانه می خواهم در نوشتهء داورپناه قدمی بزنم.
هنگامی که من در سال ۱۹۹۰ به سودای «وصلتی سیاسی با قدرت زمانه!»، پس از ۹ سال دوستی و همکاری، دل به خانم میرزادگی بستم و از او تقاضای ازدواج کردم از همهء شایعاتی که در مورد ایشان بود خبر داشتم و از اینکه او این شایعات را تحمل می کرد و دم نمی زد گاه عصبانی می شدم. اما او تصمیم خود را گرفته بود و حتی وقتی آقای امیر فتانت نوشت و اعلام کرد که خودش شخصاً گروه مزبور را، مدت ها قبل از دستگیری خانم میرزادگی، به ساواک معرفی کرده است، شکوه فقط ترجیح داد که به طور کلی دربارهء ماجرا و نقش خود سخن بگوید. پس، من نیز هنوز رخصت ورود به جزئیات را ندارم اما به خود حق می دهم که، بعنوان یک خوانندهء صرف مقالات اخیر، به نحوهء استدلال و مستندات داورپناه بنگرم و نتیجهء مشاهداتم را برای آنان که مقالهء او را خوانده اند بازگو کنم. اصل اتهامی که اشخاصی چون داورپناه و همپالکی هایش مطرح می کنند چنین است:
«شکوه میرزادگی و خسرو گلسرخی در هیئت تحریریهء روزنامهء کیهان همکار بودند. سپس هر دو در جمعی که منوچهر مقدم هم عضو آن بود، و دربارهء ترور شاه گرد هم آمده بودند، عضویت پیدا کردند. اما اعضاء این گروه پس از مدتی تشخیص دادند که کارشان عملی نیست و آن را کنار گذاشتند و گویا ساواک هم از این موضوع با خبر نشد. اما چند سال بعد، خسرو گلسرخی بدلیل تشکیل یک اطاق فکر کمونیستی با همکاری همسرش، عاطفهء گرگین، به زندان افتاد (البته داستان نویس توضیح نمی دهد که چرا همسر گلسرخی که مدعی است یک پای این جریان بوده دستگیر نشده است و اگر دستگیر شده چرا آزاد شده است). از سوی دیگر، شکوه میرزادگی هم، بدون خسرو گلسرخی، به عضویت گروه جدیدی به رهبری کرامت دانشیان (بی آنکه تا روز دستگیری نام و نشان این رهبر را بداند) درآمد که هدف اش گروگان گرفتن ملکه و ولیعهد و آزاد ساختن زندانیان سیاسی بود. اعضاء این گروه، هفت ماه پس از دستگیر شدن گلسرخی، شناسائی و زندانی شدند و شکوه میرزادگی، در بازجوئی های زیر شکنجه، علاوه بر اقرار به عضویت در گروهی که حتی نمی دانست نام رهبرش کرامت دانشیان است، برای "خود شیرینی" در نزد بازجویان (!) به وجود گروه قبلی از هم پاشیده ای که با شرکت گلسرخی داشتند نیز اقرار کرد. ساواک بلافاصله گلسرخی را از زندان قصر به زندان اوین منتقل کرده و در دادگاه برای او هم تقاضای اعدام کرد. در آن دادگاه گلسرخی و دانشیان (که ربطی هم بهم نداشتند) حاضر به عذرخواهی نشدند اما میرزادگی و بقیه (که راویان تعدادشان را از ۲۰ تا ۵۰ نفر گفته اند) اظهار پشیمانی کردند و حبس های کوتاه مدتی گرفتند و بعضی شان (مثل میرزادگی) پس از مدتی از زندان آزاد شدند و بعضی هاشان هم (مثل رضا علامه زاده) تا وقوع انقلاب ۵۷ در زندان ماندند. بدینسان، شکوه میرازدگی، با خودشیرینی نالازم خود در زیر شکنجه، موجب شد که گلسرخی هم در کنار دانشیان اعدام شود».
و اسناد اثبات کنندهء این داستان در نزد پرویر داورپناه چیست؟ او می نویسد:
۱. «اسناد و مدارک و شواهد بسیاری موجود است که همه و همه از تسلیم و اعترافات خانم میرزادگی علیه گلسرخی و دانشیان حکایت دارد». (اما نام و نشانی از این اسناد نمی دهد)
۲. «خانم عاطفه گرگین، همسر خسرو گلسرخی، در مصاحبهء سال گذشته با صدای آمریکا می گوید: "نمایشی بود که ساواک درست کرد... در شهریور ماه یک عده را گرفتند، از همین گروهی که می خواستند کارهایی انجام دهند، حالا جدی بود یا شوخی. بعد یکی از این افراد، خانمی که همکار خسرو گلسرخی در روزنامهء کیهان بوده، یک تک نویس هایی برای خسرو می کند و در واقع به اعتراف های او، خسرو گلسرخی را از زندان قصر می برند در اوین و می بندند به این گروه...» (که باز هم مسئله لو دادن گروه اول توضیح داده نشده)
٣. «روایت آقای عباس سماکار، یکی از افراد گروه، چنین است : "ماجرا از این قرار بود که دو سال قبل از اون، یعنی در سال پنجاه، خسرو گلسرخی و منوچهر مقدم و شکوه فرهنگ، در ارتباط با هم طرح اعدام (!) شاه رو می ریزند و، بعد از یک مدت شناسایی و سنجش امکانات شون، پی می برن که این طرح اصلاً عملی نیست و بی نتیجه ولش می کنند. بعد هم خسرو و منوچهر و یکی دو نفر دیگر در بهار سال پنجاه و دو دستگیر می شوند، یعنی دو ماه قبل از این که من و علامه زاده چنین طرحی رو شروع کنیم... اما شکوه فرهنگ پس از دستگیری، مثل ابراهیم فرهنگ و مریم اتحادیه و ایرج جمشیدی، فوراً تسلیم ساواک شد و حتی برای خوش خدمتی ماجرای طرح اعدام شاه رو در دو سال پیش از اون، که ساواک روحش هم خبر نداشت، لو داد و به این ترتیب پای خسرو گلسرخی و منوچهر مقدم رو به این پرونده گشودند... به همین دلیل هم طرح ترور شاه حتی غلیظ تر از طرح گروگانگیری در روزنامه ها اعلام شد و مرکز این نقشه ها جلوه داده شد و گلسرخی و مقدم را هم جزو اعضای ردیف دوم و سوم پرونده قرار دادند. یعنی من که قرار بود، به عنوان عامل اصلی، عملیات رو انجام بدم و شکوه فرهنگ و مریم اتحادیه که قرار بود مهناز پهلوی رو گروگان بگیرن، در ردیف بالاتر پرونده قرار گرفتند."» (به این ترتیب داستان مورد علاقه و اشارهء داورپناه کلاً از این منبع گرفته شده است).
۴. «در لغت نامهء دهخدا هم آمده است که: "ماجرا از این قرار بود که در سال ۱٣۵۰، خسرو گلسرخی به همراه عاطفهٔ گرگین (همسرش) و شکوه‌ میرزادگی (یا شکوه فرهنگ) که هر سه برای روزنامهء یومیهء کیهان کار می‌کردند، بهمراه چند نفر دیگر، محفلی را شکل داده و سعی می‌کنند تا محمد رضا پهلوی را ترور کنند...»
این کل مستندات داورپناه است. لابد شاکری و داور پناه، که سخت مراقبند کسی تاریخ جعلی ننویسد، لااقل این نکته را هم «شنیده اند» که محقق به هنگام مراجعه به منابع اش برخی نکات را، مثلاً معتبر بودن راوی و منطقی بودن روابط را، می سنجد و بهر نقل قولی اکتفا نمی کند. در اینجا علاوه بر اینکه مراجعه به «فرهنگ دهخدا!»، بعنوان یک مرجع تاریخی، بسیار مضحک به نظر می رسد، این منبع تنها وجود «توطئهء اول» را گزارش کرده و در مورد «توطئهء دوم» و «لو رفتن توطئهء اول» ساکت است و لذا ذکر آن در این متن فقط برای گل آلود کردن آب و عوام فریبی است.
در مورد دو منبع دیگر هم نکته هایی چند مطرح است. نخست اینکه دیگر محاکمه شدگان، در خاطرات کتبی و شفاهی خود، سخن عباس سماکار را تصدیق نکرده اند. حتی کسانی که بر کتاب او نقد نوشته اند به این نکته صراحتاً اشاره دارند که او قصد قهرمان سازی از خود را داشته و در این مورد هر رطب و یابسی را سرهم کرده است. در عین حال او خود نیز برای آن چه که گفته منبعی را ارائه نداده و نمی گوید که از این مطالب (که ربطی به او نداشته) چگونه با خبر شده است. این آقا همچنین نمی گوید که وقتی شکوه میرزادگی نه او را می شناخت و نه علامه زاده و نه چند نفر دیگر را، و دانشیان را هم فقط یکبار بدون دانستن نام و نشان اش از طریق طیفور بطحائی ملاقات کرده بود چگونه می توانسته آن ها را لو بدهد، و اگر لو دهنده او نبوده سماکار نام چه کسانی را پنهان می کند؟! من، فعلاً در مورد این آقا به همین چند نکته اکتفا می کنم.
اما اگر در آن سال ها من نام عباس سماکار را نشنیده بودم و شکوه میرزادگی را جز چند دیدار عمومی از نزدیک نمی شناختم، مدت ها بود که با خسرو گلسرخی و عاطفهء گرگین آشنا بودم. در ایجا، بدون داخل شدن به تفصیل، بخصوص به احترام «دامون»، فرزند گرامی این دو تن که در آن دوره ها کودکی بیش نبود و نقشی در هیچ ماجرایی نداشته، تنها بر این نکته پای می فشارم که در آن زمان همهء ما می دانستیم که گلسرخی مدت ها است از عاطفه جدا شده و کراراً هم شنیدم که می گفت اصلاً نمی خواهد عاطفه را ببیند. من سخنان خانم گرگین را، که پس از اعدام گلسرخی به صورت قهرمانی زجر کشیده جلوه گر شده اند، مستند نمی بینم (چرا که برای سخن خود هیچ مرجع و دلیلی ارائه نمی دهد) و آن را در ردیف جعلیات خیالبافانه می گذارم. همچنین برای اطلاع بیشتر در مورد خسرو و عاطفه خواننده را مراجعه می دهم به سخنان ایرج گرگین، برادر عاطفه در ویدئوی مصاحبه با صدای امریکا که روی یوتیوب قابل دسترسی است.
ضمناً برای من جالب است که منابع آقای داورپناه، هیچ کدام و به عمد،حاضر نیستند نامی از امیر فتانت به میان بیاورند. در حالی که پس از انقلاب و برای اولین بار نام امیر فتانت، به عنوان «لو دهنده»ی گروه، از جانب علامه زاده و یکی دو تن از افراد دیگر گروه در نشریات ایران مطرح شد و از چندین سال قبل هم خود امیر فتانت چندین بار نوشته و گفته است که «به دلایل انسان دوستانه» ساواک را از وجود چنین گروهی مطلع کرده است. یعنی، بر اساس اطلاع رسانی فتانت بوده است که هم دوستان فتانت در این گروه و هم شکوه، که با او هیچ آشنائی نداشت، همگی دستگیر شدند و، همانطور که خود شکوه میرزادگی در جواب شاکری زند نوشته، از آنجا که، به دلیل این اطلاع رسانی فتانت، ماه ها زیر نظر ساواک بودند، هنگامی که دستگیر شدند ساواک از همه ی مکاتبات و مکالمات آن ها با خبر بوده و در بازجوئی ها تنها از آن اطلاعات برای روشن کردن میزان کتمان کاری متهمان استفاده می کرده است.
داورپناه نیز که در مسندات خود به گفتگوی عاطفهء گرگین با صدای آمریکا اشاره می کند، به عمد، سخنان امیر فتانت را در همان برنامه ندیده می گیرد. این در حالی است که امیر فتانت، در پی مکاتبات اخیر، در سایت «ایرون دات کام» و زیر مقالهء «از جنس درخت و نه از جنس تبر» شکوه نوشته است:
«من تمام مسئولیت آن پرونده و هر آنچه با آن رفته است را به عهده گرفته ام (در [کتاب] یک فنجان چای بی موقع). هیچکس در چهل سال گذشته مثل من شاهد بی عدالتی و داوری های ناشی از جهل جمعی رجاله که این بانوی فرهیخته را مورد تهاجم قرار داده اند نبوده است. و او همچنان بی مزد و بی منت به فرهنگ ایران کمک می کند. همیشه دلم می خواست و می خواهد کسانی که در پشت نام های مجازی و ژست های آنچنانی سنگر گرفته اند و تنها هنرشان مقابله با افراد است نه با افکار، می گفتند چه کسی هستند و چه غلطی در زندگی کرده اند و چه بهائی را برای اعتقادات شان پرداخته اند؟ چه کسی آنها را مبعوث کرده است و یا چرا در خود این رسالت را احساس می کنند که حقایق تاریخی را روشن کنند؟ کدامیک از آنها حتی یک بار در مقابل یک بازجو نشسته است؟ دیکتهء نوشته نشده غلط ندارد و اگر کسی به راه رفتن تو ایراد گرفت کفش هایت را به او بده».
براستی چرا هیچ کدام از این «محققین مبرز تاریخ!» به روی خودشان نمی آورند که اگر شکوه میرزادگی زیر شکنجه، و یرای «خودشیرینی»، داستان همکاری با گلسرخی و منوچهر مقدم برای ترور شاه را به میان آورده و گروه گلسرخی و گروه دانشیان از این بابت بهم گره خورده اند، چرا منوچهر مقدم، که چند سال قبل از آن «توطئه» نیز، همراه با پرویز نیکخواه، در ترور شاه (که فقط به کلام نبود و عملی هم شده بود) دست داشت در دادگاهی که گلسرخی و دانشیان و میرزادگی و دیگران را محاکمه می کرد اعدام نشد؛ اما دانشیان هم، مثل گلسرخی، اعدام شد؟
جالب این جاست که داورپناه، در ادعانامهء مضحک خود، کل سناریوئی را که مبنای عتاب و خطاب اش تهیه شده فراموش کرده و نوشته است:
«محبوبیت گلسرخی و دانشیان ترس ساواک را برانگیخت و به تکاپو افتادند تا شاید در آخرین لحظات در آنها رسوخ کنند. پیشنهاد شد که از شاه تقاضای عفو کنند. اما آن دو فقط پوزخند زدند. خسرو گلسرخی در ۲۹ بهمن ۱۳۵۲ به اتهام واهی شرکت در طرح گروگانگیری رضا پهلوی، علیرغم اینکه به خاطر بودن در زندان ساواک آریامهری هرگز نمی توانست چنین کاری را انجام دهد، و صرفاً به خاطر دفاع از عقایدش در دادگاه نظامی به اعدام محکوم و در میدان چیتگر تیرباران شد!» (معنای این سخن آن است که اعدام شدن گلسرخی بخاطر لو رفتن توطئهء اول نبوده و به لحاظ «دفاع از عقایدش در دادگاه نظامی» بوده است!)
و البته همهء این مطالب را باید در جوار این نکتهء مهم مورد توجه قرار دهیم که برخی از مسئولین آن روز مملکت در خاطرات خود به صراحت ذکر کرده اند که همهء آن بگیر و ببندها، و به خصوص اعدام ها، ناشی از نقشه هایی بوده که ثابتی و دیگران برای بدنام کردن شاه کشیده بودند.
در عین حال توجه داشته باشیم که پس از انقلاب، اسناد این دادگاه کلاً به دست مردم افتاد و بخصوص آقای دکتر علیرضا نوری زاده بخشی از آنها را در مجلهء «امید ایران» منتشر کرد. در هیچ کدام این اسناد نشانی از شرکت خانم گرگین در گروه دوم گلسرخی وجود ندارد. همچنین این اسناد نشان از آن دارند که خانم میرزادگی چند روز در زیر شکنجه مقاومت کرده و تنها زمانی شکسته است که نوار اعترافات دیگران را برایش گذاشته اند.

دستگیری میرزادگی بوسیلهء انقلابیون ۵۷
داورپناه، برای نشان دادن اینکه پس از انقلاب نیز جرم میرزادگی محرز شده است به سایت «پارسینه» (وابسته به حکومت اسلامی!) متوسل می شود که نوشته است: «پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در اسفند ۱٣۵۷، شکوه میرزادگی که قصد خروج از کشور را داشت، توسط پاسداران انقلاب موقتاً بازداشت شد... به نوشتهء روزنامهء اطلاعات، "به شکوه فرهنگ این اتهام زده شده است که خسرو گلسرخی، دانشیان و یاران شان را به مأموران ساواک لو داده بود"».
اگرچه باید برای تمهید ماهرانهء توسل به استفاده از اسناد حکومت اسلامی به داورپناه خسته نباشید گفت اما نکتهء جالب در آن است که اتفاقاً همین دستگیری مجدد شکوه میرزادگی، به اتهام اینکه «خسرو گلسرخی، دانشیان و یاران شان را به مأموران ساواک لو داده»، موجب شد که در ماه های زندانی بودن او کل پرونده ای که در ساواک وجود داشت مورد توجه و دقت بازخوانی قرار گیرد و چون در آن چیزی دال بر صحت شایعات مزبور وجود نداشت مسئولین «انقلابی» وقت تصمیم به آزادی او گرفتند. و طرفه اینکه شکوه میرزادگی تا زمانی که حکم دادستانی را کتباً دریافت نکرد حاضر به خروج از زندان نشد. من، بمناسبتی، تصویر این حکم را عیناً در مقاله ای در سایت گویا منتشر کرده ام و این مقاله هنوز هم در سایت های مختلف وجود دارد.
توجه کنید که در اسفند ماه سال ۱٣۵۷ که ترکیب انقلابیون تازه به قدرت رسیده از مجاهد و فدائی و توده ای و احیاناً جبهه ملی چی هم تشکیل می شد، انقلابیون مزبور تازه مزار خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان را یافته و بر آن سنگ نهاده و دسته دسته به زیارت شان می رفتند. در آن اوضاع و احوال دستگیری «لو دهنده و به کشتن دهندهء آن دو تن» می توانست مهمترین خبر روز باشد. اما انقلابیون فاتح ساواک و دادستانی هرچه در پروندهء آن دادگاه گشتند چیزی دال بر صحت این شایعهء هولناک نیافتند و عاقبت هم میرزادگی را از زندان آزاد کردند و او، مدتی بعد، با پاسپورت رسمی به لندن نزد بچه هایش برگشت.
نیز توجه کنید که او، از مدت ها پیش از پیروزی انقلاب، با فرزندان اش در لندن زندگی می کرد و تنها در دی ماه ۵۷، یعنی دو ماه قبل از پیروزی انقلاب، به ایران بازگشته بود. طبیعی است که اگر او خیال اش از وضعیت خود راحت نبود می توانست مثل خیلی ها در همان خارج بماند و خود را به کام انقلابیون تشنه بخون نیاندازد.
در بازگشت به لندن بود که او اولین نشریهء «ضد جمهوری اسلامی» را، به نام «مقاومت»، و با همکاری منوچهر محجوبی، منتشر کرد و من نیز به دعوت آن دو به عضویت در هیئت تحریریهء آن نشریه در آمدم و نه سال بعد هم من و شکوه تصمیم گرفتیم ازدواج کرده و بقیهء عمر را در کنار یکدیگر و با تک آرزوی رهائی وطن مان از شر حکومت اسلامی بگذرانیم.

آیا جبههء ملی مبارز بدون خشونت است یا نه؟
من تا بحال تصور می کردم که این آقایان جبهه چی طرفدار «براندازی نرم و بدون خشونت و تدریجی» هستند و از مبارزات مسلحانه و ترور و انقلابی گری دوری می جویند. اما اکنون می بینم که آنها، در محکوم کردن زنی که در برابر دادگاه از کار خود اظهار پشیمانی کرده، از دفاعیات گلسرخی در همان دادگاه یاد می کنند و سخنان او را، همچون سندی تردید ناپذیر، به رخ پشیمان شدگان می کشند. داورپناه از جمله آورده است که:
«او [گلسرخی] در وصیت نامه اش می نویسد: من یک فدائی خلق ایران هستم و شناسنامهء من جز عشق به مردم چیز دیگری نیست من خونم را به توده های گرسنه و پابرهنه ایران تقدیم می کنم...»
اما چگونه است که همین داورپناه این قسمت دیگر از سخنان گلسرخی را که رسما از «جهاد» با طعم اسلامی می گوید زیر فرش پنهان می کند که:
«ان الحیاه عقیده والجهاد. سخنم را با گفته‌ای از مولا حسین، شهید بزرگ خلق‌های خاورمیانه آغاز می‌کنم...»
راست اش اینکه من، در این سخنان، پژواک آن بخشنامهء آقای ادیب برومند را می شنوم که مدعیان خانم میرزادگی اکنون به دفاع تصحیح کنندهء آن برخاسته اند. و فکر می کنم که جبههء ملی ناچار خواهد شد که روزی روشن کند که آیا پیرو نظریاتی است که خسرو گلسرخی بیان می کرده؟ آیا انسان ایده آل اش چنین شخصیتی است؟ و قصد دارد در آینده نیز گام در راه او بگذارد؟ و یا نه؛ بازنشستگان به تقصیرش فقط می توانند از وجود آدمی همچون گلسرخی برای کوبیدن کسانی که مورد نفرت شان قرار می گیرند استفادهء «بهینه!» کنند.
من که در هیچ کجای داورپناه و سابقه اش جرأت دست زدن به کارهای انقلابی نمی بینم و بخصوص او را همواره در کار تخطئهء آنانی یافته ام که شجاعت دست زدن به اندیشه و عمل را ـ حتی اگر به بخطا ـ داشته اند.

داستان شیرین «راز گل سرخ»
اما این همه که نوشتم پایان ماجرا نیست و داورپناه «بی کله» تر از آن است که بخواهد برای اظهارات تاریخی، سیاسی ادبی اش حرف و مدرکی بیاورد و اغلب ناچار است به شکل ناشیانه ای دست به جعل بزند. مثلاً، برای «مظلوم نمایی» نهائی، آن هم به خرج کسی دیگر، دست به جعل آشکار تاریخی جالبی زده و نوشته است:
«سخنم را با شعری از سهراب سپهری در غم اعدام خسرو گلسرخی به پایان می برم: کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ / کار ما شاید این است / که در افسون گل سرخ شناور باشیم...
کار ما شاید این ست / که میان گل نیلوفر و قرن / پی آواز حقیقت بدویم».
خوانندگان قطعاً می دانند که من از هیچ چیز خبر نداشته باشم لااقل، بعنوان یکی از چند تن منتقد و شارح و تاریخ نویس شعرنوی فارسی، هم در آن سال ها حضور داشته و فعال بوده ام و هم با دست اندرکاران ادبیات آن روز، از جمله سهراب سپهری، حشر و نشری داشته ام و می توانم در مورد این جعل دلایلی را ارائه کنم.
۱. سپهری در این شعر نه یک بار که چندین بار از واژهء «گل سرخ» استفاده کرده است، بدین شرح:
من مسلمانم
قبله ام یک گل سرخ...
......
پله هایی که به سردابه الکل می رفت
پله هایی که به قانون فساد گل سرخ(!)...
......
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ، این همه سبز
.....
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم...
۲. البته، از لحاظ تحقیق ادبی، این بر عهدهء محققین جوان ما است که دریابند چرا این واژه در بیشتر اشعار سپهری آمده و تعبیر های مختلف آن چه می تواند باشد. من اما در اینجا، برای کمک به آنها، لازم است خاطره ای را در این مورد تعریف کنم که چهرهء داورپناه را رسواتر از همیشه نمایان می کند.
شعر معروف سپهری با نام «صدای پای آب» برای اولین بار در سال ۱٣۴۴ (یک سال قبل از مرگ فروغ فرخزاد) در مجلهء "آرش"، شمارهء سه، دورهء دوم (به سردبیری سیروس طاهباز) به چاپ رسید. چند روزی پس از انتشار این شعر، سیروس طاهباز شبی چند نفر را به خانهء خود دعوت کرده بود. فروغ فرخزاد، سهراب سپهری، فهیمهء راستکار (همسر بعدی نجف دریابندری که فکر می کنم آن شب با احمدرضا احمدی آمده بود)، و من جزو میهمانان بودیم. آن شب همه از آن «حادثهء شعری» حرف می زدند. در آن میان فروغ فرخزاد از سهراب سپهری پرسید که چرا بین همهء گل ها این همه گل سرخ در شعر او وجود دارد و سهراب لبخند زد و گفت: «من در همان ابتدای شعر گفته ام که "اهل کاشانم / روزگارم بد نیست / تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی..." کسی که اهل کاشان، شهر گلاب گیری ایران، باشد مشام جان اش برای همیشه از عطر گل سرخ پر است...»
٣. داورپناه اما اکنون، با آن وسواس خنده داری که در مورد تهیهء اسناد دارد، نوشته است که سپهری این شعری را که در ۱٣۴۴ منتشر کرده را«در غم اعدام خسرو گلسرخی»، که در ۱٣۵۲ اعدام شده، سروده است!
یادم می اید که مهدی اخوان ثالث معتقد بود که «شاعری نوعی نبوت است» و اکنون می بینم داورپناه ثابت کرده است که آن مرحوم حرف بی پایه نزده و سهراب سپهری هم (لابد در یک حالت نبوی) هشت سال قبل از اعدام گلسرخی در غم مرگ او شعر «صدای پای آب» را سروده است.
جالب است که در این جعل صریح، داورپناه چنان خیره سرانه عمل کرده که تیتر مطلب خودش را هم «شکوه میرزادگی و راز گل سرخ» انتخاب نموده و روح سپهری بیچاره را در مشهد اردهال کاشان لرزانده است.
۴. اتفاقاً این نکته بر همهء دوستان سپهری روشن بود که از سیاست و سیاست بازان و سیاست مداران و چریک بازی و انقلابی گری خیلی بدش می آمد. حتی در همین شعر «صدای پای آب» هم اشاره ای به این مطلب کرده است؛ آنجا که می گوید:
من قطاری دیدم، فقه می برد و چه سنگین می رفت
من قطاری دیدم، که سیاست می برد و چه خالی می رفت...
و من یقین دارم که نفرت سپهری از سیاست بخاطر وجود جاعلان و هوچی هائی همچون داورپناه و شاکری بوده است که آن روزها مجبور بودند شایعات را با «عمو مردک بازی» (بقول خانم میرزادگی) رواج دهند و امروز در اینترنت جولان می دهند.
۵. داورپناه، ضمناً به این نکته نیز اشاره دارد که:
«در سال های پس از اعدام گلسرخی، شاعران از اینکه اشعارشان را به کلماتی چون "گل" تقدیم کنند، توسط ماموران سانسور حکومت شاه منع شدند».
اگرچه «تقدیم شعر به "کلماتی" چون گلسرخ» سخت خنده دار است، اما من، بعنوان مسئول صفحات شعر پر خواننده ترین نشریهء سیاسی آن روزگار، مجلهء فردوسی، می خواهم مراتب مربوط به سانسور در مطالب بالا را تصدیق کنم اما، از نظر من، آن سانسور مضحک بیشتر ناشی از حماقت و بی سوادی و شعرنشناسی دستگاه و مأموران سانسورش بود؛ همان حماقتی که امروز هم اشخاص را به این نتیجه گیری کمی کشاند که منظور سهراب سپهری در اشاره «گلسرخ» مرثیه سرائی برای اعدام شاعری به نام خسرو گلسرخی بوده است.
۶. و بالاخره اکنون که داستان شاهد آوردن مطرح است و این که سپهری شاعر هم می توانسته «هشت سال» قبل از اعدام گلسرخی این ماجرا را فهمیده و در غم اعدام او شعر «صدای پای آب» اش را بسرآید، لابد جناب داورپناه و همپالگی هاشان به من هم اجازه می دهند که ادعا کنم مرحوم مولانا سِیف‌الدّین ابوالمَحامِد محمّد فَرغانی، از شاعران ایرانی «قرن هشتم» هجری، این بیت را خطاب به شاخهء مندرسی از جبههء ملی خارج کشور سروده است که:
در مملکت چو غُرّش شیران گذشت و رفت
این عوعوی سگان شما نیز بگذرد!