چهار داستانک
از: بوهومیل هرابال، چارلزباودلر، استفان اورکنی و دونالئون


علی اصغر راشدان


• من یه بچه نامشروعم. مادرم یه روز صبح یه شنبه خوشگل با مهربونی تموم به والدینش گفته اون آبستنه و دوست پسرش نمیخواد باهاش ازدواج کنه. پدربزرگ آتیشی مزاجم هر دو تا مونو، مادرم و منو، کشون کشون برده وسط آبادی، تفنگشو بیرون کشیده و... ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۹ دی ۱٣۹٣ -  ٣۰ دسامبر ۲۰۱۴


 چهار داستانک از
بوهومیل هرابال، چارلزباودلر، استفان اورکنی و دونالئون
ترجمه علی اصغر راشدان

Bohumil Hrabal
Die Suppe
بوهومیل هرابال
سوپ


      من یه بچه نامشروعم.مادرم یه روزصبح یه شنبه خوشگل بامهربونی تموم به والدینش گفته اون آبستنه ودوست پسرش نمیخوادباهاش ازدواج کنه.پدربزرگ آتیشی مزاجم هردوتامونو،مادرم ومنو،کشون کشون برده وسط آبادی،تفنگشوبیرون کشیده وبازبون «مریشی»(یکی ازشهرهای چک)فریادکشیده«زانوبزن،میخوام به درک واصلت کنم!»
شانس آوردیم که مادربزرگم اززبون نیفتاده بوده.توهمون لحظه وسط آبادی پریده وگفته بوده:
«بیائین سرغذا،سوپ سردمیشه!...»

۲

Charles Baudelair
Die Suppe und die Wolken
چارلز باودلر
سوپ وابرها


       معشوقه احمق کوچیکم نهاردعوتم کرده.ازمیون پنجره بازاطاق نهار خوری ابزارپرحرکت ساختمون سازی رو می بینم.خدای ابرای بخارآلودروساختمونای فوق العاده باورنکردنی وایستاده.باخودم فکرمی کنم وتواین فکرغرق میشم:
«تموم این ساختمونای پرقوس عینهوچشم معشوقه م قشنگن،هیولای احمق کوچیکم،باچشای سبز.»
یهویه مشتی پرزورروتخت پشتم کوفته میشه،یه صدای خشن داغو می شنفم،صدای معشوقه کوچیک باارزشمه که میگه:
«میباس خیلی زودبیائی سوپتوبخوری،کثیف احمق دلال ابرا!....

٣

Istvan örkeny
Verhängnis
استفان اورکنی
فاجعه


          خانواده ای شامل پدر،مادرودوفرزنددریک جلگه بزرگ مجارستانی تویک کلبه زندگی میکردند.تمامشان عاشق کلوچه بودند.مادروقت که داشت وعزیزهاش خوراک موردپسندشان رامیخواستند،می پخت ویک سینی کلوچه پزی راپرمیکرد.
    مادریک مرتبه به جای آردپودرسمی دفع حشرات برداشت وخمیرکرد.
کلوچه هابوی بدی نمیدادندوخوراک راطبق معمول خوردند.صبح بعدهمه شان مرده بودند-هرچهارنفرشان:پدر،مادرودوفرزند.
    روزچهارم دفنشان کردند.خویشان وهمسایه های نزدیک ودوربه مراسم ختم شان رفتند.طبق معمول تومراسم ختم شراب انگور توماسه وشن عمل آمده نوشیدندوباقیمانده کلوچه هاراخوردند.آنهاهم همه باهم مردند.تیم نجات ودکترویک راننده بادوسیله نقلیه حمل بیماران آمدند،هیچ کاری ازشان ساخته نبود.سرتکان دادندودرمیان آن همه مرده عقب وجلو رفتند.پیش ازبرگشتن تعدادی کلوچه خوردندوشراب نوشیدند.تنهاراننده باید رانندگی میکردونتوانست شراب بنوشد،کلوچه هم دوست نداشت. کلوچه های توسینی کلوچه پزی باقیمانده راتوروزنامه پیچیدوکنارخودرو صندلی گذاشت وباخودفکرد«هنوزخراب نشده،یکی میتونه بخوردشون...»
حالاباهمراهاش توراه برگشت رانندگی میکند..

۴

Donna Leon
Wie Ich zum erstenmal Schafsauge ass
دونا لئون
اولین بارچطورچشم گوسفندخوردم



       تنهامن نخورده بودمش،میتوانیدتومطلب هم بااطمینان بیشتربخوانیدش.محل نمایش ایران وحول حوش پایان عملیات انقلاب اسلامی ۱۹۷۹بود.میخواستندهمه ماغربیهارابریزندبیرون.دوستهای ایرانی برای همکارم ویلیام ومن جشن گرفته بودند.همه به استثنای دولت آمریکابرپایه قوانین جنگ تحمیلی میدانستنددوران مادرایران پایان یافته بود.روی این اصل دوستهایمان بااین دعوت مخصوص میخواستنددلبستگی واعتمادشان رانسبت به ما ابرازدارند.
    پیش ازوقت پیش شان بودیم.بادست پخت پروین آشنابودیم،منتظر خوراک مخصوصی مثل دلمه برگ مو،پای میوه های پخته باتخم مرغ واسفناج یاکباب بره بودیم.ماخیلی زودرسیدیم،چراکه قبل ازتاریک شدن هواوشروع مقررات منع رفت وآمدبایدبه خانه مان برمیگشتیم.
   مادرپروین راتوآشپزخانه دیدیم،خوراکهارا وارسی میکرد،نشانه خوبی بود،اوخانم وبانوی خانه ودست پختش بین همه همسایه هامشهوربود. پدرپروین وخواهروشوهرخواهرش هم بودند.بیشتراعضای خانواده به افتخارماتومهمانی شرکت کرده بودند.
       مردهاوزنهاباهم دورمیزپایه کوتاهی جمع شدیم.برپایه سنت تمام فامیل کاملا اخم کرده بودند.پسته،بادام،کشمش ویک ظرف ماست وخیاررو میز بود.چای نوشیدیم ودرفاصله شنیدن صدای رگبارهرازگاهی مسلسل هادرپشت دیوارها حرفهای امیدوارانه ای ردوبدل کردیم.
   بعدازحدودده دقیقه پروین معذرت خواست وازتوحیاط به طرف آشپزخانه رفت وناپدیدشد.کمی بعدبایک دوری برنج به بزرگی یک چرخ گاری برگشت.یک کپه گوشت برجسته بخارآلودکوه مانندوسطش بود.پروین بشقابهارارو میزگذاشت،بشقاب هرکداممان رابایک پرس بزرگ برنج وگوشت انباشت.سرآخرقاشق رابین باقیمانده گوشت چرخاندوباسرعت دوشکل گردتیله مانندبیرون کشید،یکی راتوبشقاب ویلیام ودیگری راتوبشقاب من لغزاند.
    بااین که دقیقامیدانستم چه حادثه وحشتناکی درحال وقوع است.تک گوئی خودرادرباره استفاده درست بدون لکنت زبان ادامه دادم.برای ویلیام هم روشن بودچه مقوله ای درموردماقریب الوقوع است.مثل کسی که توزندگیش مشتاقانه هیچ آرزوئی نداردوسرآخروپیش ازپایان عمق گناهانش رادرک کند،نفس بریده گوش به زنگ بود.
    همه واردشدند.من هم مثل دیگران یک جوری مرددبودم.هیچوقت چنان برنج خشکی نخورده بودم.کشمش های پخته توگلوم گیرکردند.یکی دواستکان چای نوشیدم.گلوله های نفرت انگیزراصادقانه باچنگال ازچپ وراست کناربشقاب راندم.هرازگاه نگاهم راپائین می آوردم وخوراکهای لذیذآرزومیکردم.همه متوجه منتظربهترین وآخرین بخش خوراک بودنم شدند.
      ویلیام باشهامت وخصوصیات استثنائی زیادش درطول ماههاهیچوقت تنهامان نگذاشته بود.این بارهم مثل یک قهرمان رفتارکردوچشم گوسفندش راهمراه جمله ای قورت داد.تنهامال من مانده بودکه هرازگاه ازتوبشقاب بهم خیره میشد.
      خوردن نهارروبه پایان بود،باپوره برنج باطعم آب گل رزبه عنوان دسرپذیرائی شدیم.به طرف بشقابم خم شدم وبه آن چیز،چیزی که آنجا افتاده بود،دوباره خیره شدم وبه توصیه ملکه ویکتوریابه دخترش درموردوظایف شب زفافش اندیشیدم:
«چشماتوببندوبه انگلیس فکرکن.»
       نارنجکی تویکی ازخیابانهای مجاورمنفرشد.انگارمنتظرانفجارنارنجک بودند.پدرپروین طوری پاهاش رابه میزفشاردادکه تنگ آب تلوتلوخورد.دست های امدادگرفوری جلوآمدند:یک استکان چای روی فرش ریخت.ظرف ماست وخیارواژگون شد.نظم دوباره که برقرارشد،جلوی یک بشقاب خالی نشستم.به همکارثابت قدم محترمم که مراآوده بودوخاصه به واقعه سرخوشانه ی پیش آمده باخوشحالی خندیدم.
      دوباره پوره برنج آورند.موقع رفتن بود.پیش ازشروع مقررات منع رفت و آمد،بایدتوخانه میبودیم.شتابزده ونوبت به نوبت دست همه رافشردیم. شوهرپروین تا گوشه خیابان خانه مان همراهیمان کرد.دوباره دست هم رافشردیم وبه رسم خداحافظی تعظیم کردیم.
ویلیام درراکه بست پرسید«کجاگذاشتیش؟»
«تودستمال سفره،توجیب ژاکتمه.من ازامروزگیاهخوار میشم...»