دو تصویر، یک برداشت
خاطراتی درباره ی «مهدی نوروزی» که در سامرا «شهید» شد
ش. الف


• هنوز، ناله های آن زنی که از درد پهلو می‌نالید، چهره‌‌ی خونین مرد میان سالی که از آخر ون فریاد می‌زد، صدای داد و فریاد دانشجویانی که او، جفت پا، با همین هیکل اش، روی سر و صورت و سینه و شکم شان، بالا و پایین می‌پرید، و کلتی که بیرون کشید تا آن مرد میان سال را در حال تعقیب بکشد، در خاطرم باقی مانده است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲٣ دی ۱٣۹٣ -  ۱٣ ژانويه ۲۰۱۵



تصویر ۱: [ظهرِ دوشنبه، ۲۲ دی ماه ۱٣۹٣، پشت مونیتور]
پشت مانیتور نشسته ام، خبرها را مرور می‌کنم، در سایتی به نقل از سایت قطره، می‌خوانم «مهدی نوروزی از اهالی شهر کرمانشاه که برای دفاع از حریم آل الله در شهر مقدس سامراء حضور داشت در درگیری با تروریست‌های تکفیری داعش به شهادت رسید».
این گونه خبرها، دست کم در این تاریخ، دیگر شگفتی نمی‌آفریند. زیرا قبل از آن هم خبرهایی از این دست، بر روی سایت‌ها رفته بود. خبر را تا آخر می‌خوانم. اما وقتی به عکس‌ها می‌رسم، بهت ام می‌زند. دوباره خبر را چک می‌کنم.
- «نه! درست است».
به خود سایت قطره می‌روم، به خبرگزاری فارس می‌روم، عکس‌ها را مرور می‌کنم.
- «من این عکس را می‌شناسم. خوب هم می‌شناسم. باید عکس هایی هم از او در اینترنت هنوز باشد».
خاطرات هجوم می‌آورند به سرم. نمی‌گذارند درست فکر کنم. صدای زجه‌‌ی دانشجویانی که زیر لگد و مشت فریاد می‌زدند. مردی که تمام صورت اش خونی بود، زنی که لگد بر پهلو یش زده بودند و ناله می‌کرد. صدای آن پسر افغانی.


تصویر ۲: [عصر ۱۶ آذر ۱٣٨٨، خیابان انقلاب/ بازداشتگاه فاتب]
عصر. خیابان انقلاب، خیابان دانشگاه و فخر رازی تا خود جمهوری پر از دود و آتش، سنگ و خون است. کف خیابان دانشگاه، کف خیابان و پیاده رو پر از خون است. خونی دلمه بسته شده. این تصویر را تنها در روز عاشورا، جلوی دست های عزاداری دیده ام، خونی چنان زیاد و دلمه بسته شده، که سرم گیج می‌رود.
مرا در ]...[ دستگیر می‌کنند و به زور هلم می‌دهند توی یک ون، زنی میان سال، پهلوی خود را گرفته و گریه می‌کند. یک بسیجی نسبتاً چاق دائم تهدید می‌کند. مردی با سر و روی تماماً خونین، عقب ون فریاد می‌زد. پسر بسیجی، کاملاً برافروخته، به مرد می‌گوید:
- برو، سریع، تو آزادی. برو گم شو!
بسیجی لهجه‌‌ی کرمانشاهی دارد. مرد هم گویی کرمانشاهی یا لر است. مرد اول باور نمی‌کند. به عقب نگاه می‌کنم. تهدید می‌کند که «به عقب نگاه نکن». فحشی نثارم می‌کند. بسیجی دوباره فریاد می‌زند و حرف خود را تکرار می‌کند. مرد راه باز می‌کند و تا دم در ون می‌آید. کمی خوشحال است. اما هنوز تردید دارد. بسیجی فریاد می‌زند:
- برو پدر سوخته، فقط وقتی دور شدی من یه بار با این کلت شلیک می‌کنم. اگر نخورد که آزادی، وگر نه که هیچ!
مرد بهت زده نگاه اش می‌کند. اما آن بسیجی شروع می‌کند به زدن، با لگد و مشت، هر چه فحش شنیده ام، به او می‌دهد.
- پدرسوخته‌‌ی ...، برو، ... می‌کنی برو ... حروم زاده، ... اگه ... امر نکرده بود همه تون رو همین جا ردیف می‌کردم می‌کشتم ....
داخل بازداشتگاه هم، آن پسر بسیجی با دوستان اش زیاد می‌آیند داخل، هر از گاهی چند نفر را بیرون می‌کشند و صدای داد و فریاد قطع نمی‌شود. یک بار هم که من و چند نفر دیگر را بیرون کشیدند، آن بسیجی، که نسبتاً چاق بود، جفت پا، با تمام وزن، روی سینه، سر و شکم بچه‌ها بالا و پایین می‌پرید. جالب این که از همه‌‌ی این خشونت‌ها فیلم برداری می‌کردند.
چند ماه بعد، دوباره، وقتی دارم خبرها را مرور می‌کنم، ناگهان چشم ام به همان بسیجی می‌خورد، همان که در اعتراضات ٨٨ آن همه بچه‌ها را زده بود. عکس‌ها را مرور می‌کنم. انگار یکی از سردسته‌ها بوده.



برداشتی فوری
۱- برای انطباق عکس های «مهدی نوروزی» که در عراق کشته شده، و آن بسیجی که خاطره‌اش را تعریف کردم و عکس هایش در سرکوب اعتراضات مردمی ٨٨ دیده می‌شود، (یکی از این عکس ها، عکس پایین، سمت راست، متعلق به حمله به دفتر میرحسین موسوی است) دقت زیادی لازم نیست. چهره اش تفاوت چندانی نکرده است.
۲- این جا جایی است که همه چیز وارونه می‌شود، وقتی «نتانیاهو» می‌تواند در جلوی صفِ «راهپیماییِ اعتراض علیه تروریسم» قرار بگیرد، چرا «سرکوبگران وطنی»، کسانی که در صف اول تروریسم ایستاده‌اند نتوانند شهید مبارزه با تروریسم نامیده شوند؟
٣- هنوز، ناله های آن زنی که از درد پهلو می‌نالید، چهره‌‌ی خونین مرد میان سالی که از آخر ون فریاد می‌زد، صدای داد و فریاد دانشجویانی که او، جفت پا، با همین هیکل اش، روی سر و صورت و سینه و شکم شان، بالا و پایین می‌پرید، و کلتی که بیرون کشید تا آن مرد میان سال را در حال تعقیب بکشد، در خاطرم باقی مانده است.