اما زنده باد انقلاب!
مزدک دانشور
•
پیرمردی که در من است چنان از شکوه سوسیالیسم قرن بیستم پر است که دلش نمی خواهد چشمهایش را به دنیای پست امروز باز کند. زمانه ای که امپریالیستها دوباره سوار بر قایقهای توپدارشان شده اند و در سودای فتح و نفت به توزیع بمب و خرابی مشغولند. دورانی که جای مقاومان، ویتکنگها و چریکهای فلسطینی را درندهخویانی از اعماق زمین و تاریخ گرفته اند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲۷ دی ۱٣۹٣ -
۱۷ ژانويه ۲۰۱۵
در تمامی لحظاتی که کتاب انقلاب در قرن بیست و یکم را ترجمه می کردم این حس با من بود که با تجربه سوسیالیسم در کشور شوراها باید چه کرد. این دلنوشته ادای دینی است به حس من در دوران ترجمه ی این کتاب ...
در درون من پیرمردی هشتاد ساله نفس می کشد هنوز که در ده سالگی اش، یعنی در اولین روزهایی که جهان قابل لمس می شود و شفیره ی خودشیفتگی کودکانه ترک برمی دارد، از نبرد استالینگراد شنیده است. از ژوکف، تک تیراندازان سرخ و توپخانه ی کشور شوراها؛ از فتح برلین و و شکستن جبروت فاشیسم...
کمی بعدتر پیشرفتهای صنعتی سوسیالیسم واقعا موجود او را مسحور خود می کند، از مجتمعهای صنعتی کوههای اورال که مهندسان و صنعتگرانی را از آمریکا تا آلمان مشتاقانه به سوی خود کشانده تا داوطلبانه میهن سوسیالیستی را آباد کنند؛ از بنا کردن متروی مسکو، تالار خلق، به دست داوطلبان کمسومول؛ از کشاندن راه آهن به قلب سیبری و از مهدکودکهای پررونق، دبستانهای شاد و کتابهای بسیار
پسرک که مرد می شود، دیگر موشک پیشران سوسیالیسم فتح فضا را در کارنامه دارد، یوری گاگارین قهرمان قهرمانان است، با آن صورت شاد و پسرانه اش تجسم فرزند سوسیالیسم است و با مرگ قهرمانانه اش تداعی تختی است.
سرزمین رویاها هنوز پرشور است.. تفنگ ویتکنگها روسی است، اسلحه ی چریکهای فلسطینی و کلاشینکفهای جبهه ی سرخ کامپالا-کوبا. خط هوایی مسکو-آنگولا و آن هواپیماهای غول پیکر، شهابهایی درخشانند که مدام از آسمان آرمانها می گذرند تا حکومتی انقلابی را استوار نگه دارند.
اما پیری آغاز بدبینی است. هنگامی که پوسته های جوان رویا ترک برمی دارد و چینی چرک واقعیت از لابهلای آن نمایان می شود.هنگامی که می فهمی در سرزمین رویاهایت نه از زبان خوش خبری بوده و نه از اختیار موسع، نه صدای اعتراضی در میان بوده و نه گل سرخی...از خودت می پرسی پس چه شد رویاهای اکتبر؟ پس چه شد ارتش پیروزمند سرخ و سرودخوانان کمسومول؟ مگر قرار نبود از سرور و صدر و رفیق کبیر و عکس روی دیوار و به به و چه چه برای بالایی ها خبری نباشد؟ مگر قرار نبود که گل سرخ و نان و آزادی تقسیم شوند در میدانهای شهر؟...آوخ که چه بی رنگ می شود تصویرنگاره های تالار خلق...
پیرمردی که در من است چنان از شکوه سوسیالیسم قرن بیستم پر است که دلش نمی خواهد چشمهایش را به دنیای پست امروز باز کند. زمانه ای که امپریالیستها دوباره سوار بر قایقهای توپدارشان شده اند و در سودای فتح و نفت به توزیع بمب و خرابی مشغولند. دورانی که جای مقاومان، ویتکنگها و چریکهای فلسطینی را درندهخویانی از اعماق زمین و تاریخ گرفته اند...
پیرمردی که در من است دلش می خواهد چشمهایش را ببندد و به همسرایی قایقرانان رود ولگا گوش بدهد و در خیال به نظاره ی رژه ی قهرمانان خلق در هوای سرد و برفی مسکو بنشیند...
اما دریغ که راه نفوذ واقعیت را با چشمان بسته و گوشهای گرفته نمی توان سد کرد، پس چاره ای نیست، باید چشمها را گشود و به نقد گذشته نشست، باید از سوسیالیسم پرشکوه واقعا موجود گذر کرد تا به سوسیالیسمی انسانی تر، زمینی تر و سپیدتر دست یافت...
پس پیرمردی که در من است با چشمی گریان زمزمه می کند: "انقلاب مرده است" و با قلبی پرشور فریاد میزند: "اما! زنده باد انقلاب!"
|