جهان در راه. نوشته جیم شپارد
از یک داستان


علی اصغر راشدان


• افسانه ای و خیلی سرد. امروز صبح برای اولین بار در تمام طول زمستان یخ تو اطاق خوابمان. تو آشپزخانه به محض شستن سیب زمینی ها، آب روشان یخ میزند. چشم انداز بیرون از قاب پنجره ها را یخ پوشانده. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۹ دی ۱٣۹٣ -  ۱۹ ژانويه ۲۰۱۵


 

JIM SHEPARD
The world to com
From One Story
جیم شپارد
جهان در راه
از یک داستان
ترجمه علی اصغر راشدان


   یکشنبه اول ژانویه
      
         
       افسانه ای و خیلی سرد. امروز صبح برای اولین بار در تمام طول زمستان یخ تو اطاق خوابمان. تو آشپزخانه به محض شستن سیب زمینی ها، آب روشان یخ میزند. چشم انداز بیرون از قاب پنجره ها را یخ پوشانده.
    باکمی تفاخروامیدی کمتر،تنهاهرازگاه ونامطمئن درفواصل شادی،سال نومان را شروع میکنیم.بگذاربلاخره شکایت نکردن وناخودشیفتگی را یادبگیرم.بگذارازآنچه دارم احساس سپاسگزاری کنم:مقداری نیرو،مقداری احساس نسبت به هدف،مقداری ظرفیت پیشروی،اندگی عزت،کمی احترام ومقداری مهربانی.بااینحال بازنمیتوانم بگویم همه وجودم راترمیم کرده ام.درهرصورت دوباره توام باحس وتجربه بودن،مفیدتراست.
      شوهرم اززمان مالکیت مان براین مزرعه دفتریادداشتهای روزانه ای باخودداردکه بررسیش درطول سال کمکش میکندتاکارهاش رابرنامه ریزی وفاصله گذاری کند.تودفتریادداشت روزانه اش هزینه کوددادن،کار،تخم پاشی وغیره هرمزرعه راشماره گذاری میکند.بعدبامحصولی که هرکدام میدهدارزشگزاریش میکند.به این شکل میفهمدسال به سال کدام مزرعه ومحصول سودآورتراست.بهارگذشته که نلی مان راازدست دادیم،ازمن خواست لیستی هم ازموارددیگرتودفتری دیگراضافه کنم که بایدابزاراجاره گرفته شده وقبض های پرداخت شده موردبررسی قرار میگرفت.ازمحیط مان درفصل های سودائی گذشته،ازتحرکات یاترسها،شادیهای عظیم یارنجهای سوزانمان دراین صفحه های تیره وساده نوشته ای نیست.
       به مررعه قدیمی مان فکرکه میکنم،به فکرسنگها میافتم.پدرم برای راهگذر رانندگی،درحیاط وزیرزمین مان که دودکش آنجادرست شده بود، سنگهارا حمل میکرد.درهرگوشه پرچین توده های سنگ بود،مایلها دیوار های سنگی مزرعه هامان راازهم جدامیکرد.پلهای سنگی رومسیرهای بیحساب کوچک آب که بایدباپای خشک ازروش میگذشتیم.کپه های سنگ همه ظاهروبزرگ میشدند،هروقت شخم میزدیم محصول تازه ای داشتیم.به عنوان کودکی نوپااولین وظیفه ام جمع کردن سنگهای زمین تازه شخم زده شده وپرکردن جعبه چوبی بود.پدرپیش ازشروع کردن روزش بهم میگفت«وقتی نیستم،تومیتونی سنگای این یااون تکه زمینو جمع کنی،این کاروکه کردی میتونی بازی کنی.»،غروب که برمیگشت هنوزتوزمین مورد اشاره اش بودم.رودستهاوزانوهام پراشک بود،همیشه کمترازنصف کارراکرده بودم.
       ویژگیهای خواهرم آنقدرخوب بودکه مادرم دوست داشت آنهاراکنار پرتو لامپ طراحی کند،روحش هم به همان اندازه درگیربود.عواطفش به دیگری که رسید،من رابه تلاش و رنج محکوم کرد.مثل ریشه ای توگلدانی محدود،بابیرحمی بزرگ شدم.
    تصمیم به تلاش میگیرم،به خاطر بعضی شکیبائیهای گذشته ام،حتی خیلی بیشتر.بایدبه خاطرداشت این قضیه باتمرین عملی شد.چیزی که بیشترنیازداریم این است:چیزی راکه میدانیم تبدیل به عادتمان کنیم.
«خوش آمدی،روزعزیزاستراحت.»،سروداین رامیگویدویکشنبه چندساعت آسایش کاملش خوشایندترین است.علیرغم سرمایک سری درشکه چی توجاده است.در ستایش همه خانمهای دوراطراف که درخطردورافتادگی کامل بودندنبود؟همینطور برای من،من دیگرتوجه نمیکنم.بعدازفاجعه ازدست دادن نلی،ازآنچه درآرامش لذت می برم،ناشی ازمفهوم دنیای بهتردرراه آمدن نیست.تومزرعه دور،روباههاروی پاهاشان بازی ومثل پسرهاکشمکش میکنند.برف درفواصلی شدیداست.برف ازدرختهای اطراف خانه هاطوری میریزدکه اندام آزادرامثل مردرهاشده اززیربار بدهکاری شق ورق میکند.
       آقای مانینگ پیرکه چندهفته ای خیلی ضعیف شده بودامروزصبح مرد.درپوش جوهردرمن پیچیده بود،نصف کامل ورودی راخراب کرد.چرا جوهرشبیه آتش است؟به خاطراین که خدمتکاری خوب وآقائی سختگیر است.
یکشنبه هشتم ژانویه
      تمام روزبادشدیدسردی ازغرب میوزد.یک جوجه پختم وبرای صبحانه کلوچه درست کردم.میخواهم یک دیکشیونری بخرم.دودلارپس انداز کرده ام.نمیتوانم تصور کنم برای خوشحالی خودم درراه بهتری خرجش کنم.انگارتنهاراه حفاظتم دربرابرازپادرآمدن زیرفشاراندوه دانشم است. جای گزین درسهای جبرم که مدتی طولانی نادیده گرفتمش میکنم. درطول هفته گاهی کارنکردن همیشه عاقلانه است.کمان همیشه کشیده قدرتش راازدست میدهد.
    امروزصبح یک ساعت وقت گذاشتم وشلغم های کهنه راخردوبرای گوسفندهارو برف پخش کردم.دییرمعقول ترین قوچهارا جمع کرده تا پروارکنیم وبهاربفروشیم.بگذاریم یکی دیگرهم ازرفتارعاقلانه آنهالذت ببرد.
بیرون جزسگ تالی چیزی به چشم نمیخورد.سگ درمزارع اطراف دورمی زندومثل دکتری به دیداربیمارهاش میرود.موشهای خرمائی رادنبال میکند. ابرهای پریده رنگ آن بالابابادمی پیچند.دییروضع دوازده روزاول ژانویه راکه می بیند،هوای دوازده ماه بعدسال را پیشگوئی میکند.روی این اصل روز چهارم خوبمان هوای خوب بهاربرای کشت وکاردرماه چهارم آوریل رانوید میدهد.توفان فرداخبرازگرفتاری فصل درودرسپتامبرمیدهد.درفاصله ای که مشغول نوشتن این مقاله خواندنی رورال نیویورکرباعنوان «ناسودمندی اصلاحات پراکنده»بوده م،دییروقت کشی کرده.ازتردیدمن درباره
تیزهوشیش درپیشگوئی هوابه خودمی پیچیدوهرازگاه به من میخندید. قلبم نسبت به اومثل یک مرداب نسبت به مرغ ماهیخواراست.ماهیخوار توآبهای کناره راه میرود.تاجراتش اجازه میدهدتوآب پیش میرودوسعی میکندماهیهای کوچکی راکه ازمرکز به کناره میایندشکارکند.دییریک بریدگی ناجورتاناخن شستش دارد.
یکشنبه 15ژانویه
    برف عمیق.سرما.پیش ازروشنائی،ایوان یک بیل وجارولازم دارد.تالی بعدازصبحانه آمداینجا.تالی ودییرتواطاق پذیرائی چنددقیقه گپ زدند.دییر رفت که سری به گاوها بزند.شوهرتالی بایک مزدورروزش راباکشتن گرازها میگذراند.تالی بعدازرفتن دییرگفت امیدوارست مزاحمم نشده باشد.گفت بدترین چیزداشتن یک همسایه بی ملاحظه است که بیایدو تمام بعدازظهریکشنبه راخراب کند.بهش اطمینان دادم آمدنش خوشایند است.حسی راکه درباره اش حرف میزندمیفهمم وطی دیدارهای بیوه ولدون همیشه حس میکنم چشمهام به یک خمره خسته کننده دوخته شده است.خندیدودستم راگرفت.گفت زن بیوه رادیده که دنبال مالیات روستامیرفته.گفت عقایدزنهاکمی شبیه سنگهای مسطح کف خانه است:نیروئی ندارندکه خودراجابه جاکنند،امابه هرطرف هلشان دهی،به طوریکسان پیش میروند.
      انگاربین مااتفاقاتی پیش می آیدکه نمیتوانم بازش کنم.رفتارتالی آرام،ملایم وبخشنده است،روحیاتش انگاردرچشم اندازگفتگوی بیشتربامن شتاب دارد.پوستش درپرتوخوشیدزمستانی کنارپنجره ته رنگ رزوبنفشه ای داشت،آنقدر دستپاچه ام کردکه نگاهم رابه دورهابرگرداندم.بهش گفتم چه خوشاینداست که بلاخره باهم شدیم تاباهات آشناشم.گفت اولها چندباری من راپائیده،توخودش نگاهداشته وفکرکرده«آه،دوست دارم باهاش آشناشم.»،گفت فکرکرده اگربه هم معرفی شویم چه میکند. پرسیددییرتوگاوداری هم به همان هوشیاریست که دیده بودش؟گفتم دییرباهمان هوشیاری به پوشش وخوراک،سکوت کامل وگرمی وخشکی طویله گاوها توزمستان هم می اندیشد.دییریکریزهمسایه هامان رابه بزرگ کردن طویله هایاکم کردن ذخیره هاشان تشویق میکرد.من هروقت میپذیرفتم که اگرگاوی مدتی توآب خوردن تنبلی کردبایدسرش راپائین وتو سطل آب فشرد،دییربهم میگفت کسی که نتواندبه خودصبوری بیاموزد کاریش باکارگاونیست.تالی گفت پدرش اوراهم به همان صورت سرزنش میکرده.ازهمان دوران کودکی توطویله به شیر دوشیش گماشته ودایم کارش باعث آزردگی پدرش میشده وتالی ازکارش خوشش نمی آمده. بسترکودکیهامان راباهم مقایسه کردیم.بسترمن پوشالی بودوهمیشه می شکست وحصیرهاتوهم می پیچید.تالی ادعاکردبسترش مثل قلب فرعون سخت و خشن بوده.پرسیددییرهم آزادوباقواعدمسیحی بزرگ شده؟بهش گفتم دییردوست داردبگویدیک عضوکلیساست،اماتومعاملات پرکارنیست.تالی گفت اوهم همان حس رادارد.
   تالی توضیح دادتاآنجاکه به یادمیاوردزندگیش همراه باناآرامی بوده.بهش گفتم جوان که بودم چه افکاری داشتم«چه روزهاهدررفته!هیچ کاری رو تموم نکرده م،هیچ چی یادنگرفته م وتوهیچ راهی رشدنکرده م.»
تالی گفت مادرش همیشه بهش اطمینان میدادبابچه دارشدن آن وضع دشواررفع و رجوع میشود.من بهش گفتم مادرمن هم همان توصیه هارا میکرد.سکوت اندکی حرفهامان رادنبال کرد.به مرورصدای تاپ تاپ چکمه های دییرراتواطاق گل شنیدیم.تالی درباره وقت حرف زدوگفت بایدباهاش کناربیاید.ازآمدنش تشکرکردم وگفتم دلم براش تنگ شده بود.گفت دل تنگی خوشاینداست.

یکشنبه 22ژانویه

       شب منجمد.صبح زمستانی.روزسوم تب دییر.درطلوع صبح تشنج داشت.بایک تنقیه ملاس،آب گرم وچربی خوک ونیزیک قطره تربانتین نزدیک بینش حالش ترمیم شد.الان پاهاش تویک لگن آب گرم است.بعداز صبحانه پساب آشپزخانه راخالی میکردم،کنارکانال صدای چندشلیک هفت تیرشنیدم.
    دییرپنج سال بعدازشروع کشاورزی من رابه عنوان عروس به خانه اش آورد.چندماه بعدهم من کارتوروزنامه راادامه دادم.شب ابری وسردی راکه داشتیم یادداشت کردم.ماحدودسی وشش ایکرزمین داشتیم که لجنزارو مرداب یا گودال نبود.ازآن سی وشش ایکرتقریبایکسومش تپه ماهور پوشیده ازالوارپراکنده بودکه ازبهترین چوبهاگردآوری شده بود.وضع ایده آل نبود،اماهمه مان دوست داشتیم به جزاراضی ئی برای عمل آوردن محصول قابل احترام باکیفیت،هیچ زمین دیگری نداشته باشیم.
       مادرم بدون توجه زیادباپدرم ازدواج که کردخیلی جوان بود.اندکی بعد ازآشنائی مجبورشدازراههای تلخ تجربی بیاموزدبین آنهاتفاهومی وجود ندارد.همیشه حس می کردنیروی دفع یک دشمن راندارد.امابردباری تحمل بیشترباری که بهش تحمیل شده بودوهنوزهم بایدانجام دهدرا داشت.
    دییرپسردوم نزدیکترین همسایه پدرم بود.سالهای زیادی درکارهای بیحساب اطراف مزرعه کمکش میکرد.دییرحس عملی خوب من،عادتهای موءثروکارهای دستیم را میدیدوستایش میکرد.به عنوان یک خواستگارنابغه بود،امانه تنهامهربان،بلکه پایدارهم نبود.ازپرهیزکاری وقانع نبودن سود آوریش وازماندنش باخانواده ام وتامین آتیه ی نزدیکش سپاسگزار بودم. همانطورکه میگویندزندگی راه درازیست که هیچوقت برنمیگردد.قلبهامان درهم گره خورده نبود،امادستهامان توی هم بود.
       پسری بودکه ماشین بخارخودراباساختن دیگ بخارازکتری هاو کفشهای سورتمه دورانداخته شده می ساخت.شک ندارم اگراجازه میافت تصورات طبیعی ذهنش رادنبال کندشادتربود.فشارهای محیط وادارش کردکاسبی ئی را راه بیندازدکه کمترین علاقه ای بهش نداشت. این مقوله رادرضمن عشق بازیهاش بامن صادقانه اعتراف کرد.اماقضیه راباسلامتی خوب وحرکات وافکاری متوسط حفظ کرد.برای دو دوست همیشه فرصت کامل همکاری هست.اگرافکاریکی راه خطارفت میتواند درزمان مناسب اصلاحش کند.خاصه اگرآدم درگزینش شریک خوشبخت باشد.
دییرمعتقداست آدم همیشه بایدبادرآمدش زندگی کند.پیشامد های ناخوشاینداستثنایند.معتقداست هرکشاورزبایددرباره مسائل کاریش باهمسرش گفتگو کند.بعدازبگومگوزنش احتیاجات رابه اندازه خوداومیداند. یازنش میتوانددربرابرش عرض وجودکندوبگوید«واسه چی اینهمه هول وهراس داری؟».دییرحس میکندهیچوقت نمیتواندکاملاازشربارش خلاص شود.این قضیه راباوردارم،ذهنش درگیرچنین حالت بدیست وتوتمام سیستمش تاثیرمیگذارد.امروزصبح بهم گفت«شادی مثل دوستیه که هیچوقت دیده نمیشه.»
   
یکشنبه29ژانویه

         شب دوباره سرمای گزنده.علیرغم خستگی شدیدنمیتوانم بخوابم.جزقرچ قروچ لولاهابیرون صدائی نیست،بالا،توتاریکی که آتش آشپزخانه رهاشده،ازمیان پنجره زیرپرتوماه میتوانم خرگوش لاغری را ببینم،هیچ موجودی بهش خیره نیست که تعقیبش کند.
       پودینگ برف وکیک ذرت برای صبحانه.دییربلندشده ودراطراف است. حالش خیلی بهترشده ویک کالومل وشربت سینه بهش داده شده.وانمود میکندقطعه هائی از پرچین جدیدراکمی بعدوامروزبعدازظهرکارسازی کند. دیروزالوارطوری شدید یخ زده بودکه گوه توش فرونمیرفت.
شب گذشته ناخرسندی مثل شیطان بین مان آویخته بود.بی میلی من انگار شرمنده اش کرده بود.خرسندی شبانه اش هیچوقت حساب ندارد. من کمترش کرده ام.درموردانداختن فاصله منطقی دروقتهائی که آزارم میدادصبوربود،امابااصرارشروع کرده بودبه خواستن بچه ای دیگر.تو تختخواب مان وقتی می پرسدحق وحقوقش چیست،دستش را میگیرم وبه طرفی دیگرمیندازم،می گویم«هنوزخیلی زوده».به این صورت کسی که بایدتمام هیجان ازآن اوباشد،مایه تمام ناخشنودیهامیشود.
          میتوانم ببینم ناخرسندکه هستم،ذهنش درهمه راههاازخط خارج است.روی این اصل تمام صبح راسعی میکنم تمام تلاشم رابه کارگیرم که شادباشم.درضمن اینکه باخلقی خوش خودرابرای یک راه پیمائی طولانی کنارردیف الوارهاآماده میکند،تسمه کتش راتکان میدهم ومیکشم. جورابهای پشمی کلفت موم وپیه مالیدش راتو چکمه هاش میپوشد. پیش ازرفتن دوباره میگویداحتمالاوقتش رسیده سورتمه مان راراه بندازیم. مقداری تخته کاج ویک اره جهت یاب عاریه گرفته تواطاق کارانباری کنار گذاشته که میتواندیک سری خط زیگزاگی بکند.انگارتنهایک خنده می خواست ومن قادربه تولیدش نبودم.
      مادرم چندباربهم گفت موقع عبادت اولین مسئله اش سپاسگزاری ازخدابودکه تمام روزازصدمه دیدن درامانش داشته بوده.دومیش طلب بخشش تمام گناهاش به خاطر غفلت ازانجام کارهای محوله بوده، سومیش سپاس ازخدابوده که درمقابل تمام توهینهائی که مسئولش بوده مجازاتش نکرده.

یکشنبه 5فوریه
   
    گرچه امروزصبح ماه به هوای ناجوری اشاره داشت،خیلی سردنیست. بعدازطلوع توانستم جیک جیک آهسته گنجکهای توپرچینهای مدفون زیربرف راازتوایوان بشنوم.صبحانه شامل بیسکویت داغ،سیب زمینی شیرین،کورنفلکس وقهوه است.دییربرای اجاق کنده میشکند.
    دوباره دیداری باتالی.آمدوبه مناسبت سالروزتولدم برام هدیه آورد!یک شاه بلوط اسب،یک گلابی توفوریه!یک قوطی سوزن ویک اطلس جیبی رومیزجلومان گذاشت.یک ظرف کوچک سس سیب بایک تخم مرغ روی آن هم برای هردونفرمان آورد.ضمن گرم شدن سس،تالی گزارش دادخانم نوتووی تصادف کرده.رویخ یک اسب روش افتاده.تمام استخوان پاش خرده شده وتالی برنامه داردعصرامروزسری بهش بزند.خودتالی هم تصادفی داشته.توراه آمدن به اینجا تومزرعه مامتوجه شده پاش تویخ نازک یک جویبارفرورفته.چکمه وجوراب راازپاش درآوردم،انگشتهاومفصلش راتو دستهام گرم کردم.نشستیم وچنددقیقه به همان حال ماندیم.گرمای کوره و بوی سس سیب اطاق کوچکمان راپرکرد.تالی چشمهاش را بست، انگارباخودش زمزمه میکرد،پچپچه کرد«چقدلذت بخشه!...»
            حالش جاکه آمد،وضعش راپرسیدم.گفت گرچه ازعفونت مزمن پر درددندان وجوشی به نام آتش سن انتونی دررنج بوده،امابه طورعادی وضعش خوب است.ازسلامتی شوهرش پرسیدم،گفت انگارزیریوغ ودر جهت مخالف یکدیگرند.پرسیدم دلیل آخرین مخالفتهاتان چه بوده؟شماری ازپیمان شکنیهای خودراشمردکه به نظرشوهرش توفضای بازمزرعه وتو دفترروزنامه هاصورت گرفته ومیگیرد.تالی ازشوهرش میپرسدچه جورکیفری رابراش درنظرگرفته.بینشان تغییری چنان ناخوشایندودل زننده پیش می آیدکه ازانجامش پرهیزمیکنند.بعدازآن خیلی روشن نسبت به هم احساسی عادی نداشته اند.تالی تصمیم گرفته به دیدن من بیایدکه تمام روزش باآنجورمزخرفات هدرنرفته باشد.
       هنوزپاش راتودستم داشتم،ازچگونگی بیان شوقم به خواستن   سرخوشی بیشتراشراک باهاش مطمئن نبودم.به سه دلیل خودداری کردم:1-اول دیگران2-تنهاحرف زدن درست ولازم 3-یک لحظه راهدرندادن. گفتم دییرفکرمیکردفینی کلی کیفیتهای قابل ارزیابی دارد.گفت شوهرش دفتری جداگانه داردوحساب دفعاتی که تالی به دیدن کسی میرودوچقدر میماندراتوش یادداشت میکند.پرسیدم چرا؟گفت مطمئن است هیچ چیز دراین باره نمیداند.درجواب پاسخش چیزی برای گفتن نداشتم.چنددقیقه توسکوت فرورفت.سرآخرپاش راازگهواردستم بیرون کشیدوبااشاره به این که برای درک تلونهای غیرعادی دنیای کوچک شوهرش تلاش کرده،به موضوع نزدیکترشد.به صورتی عجیب تکان خوردم.نگاهش کردم وسعی کردم پاش را دوباره توجورابش بلولانم.سس سیب رابالذت خوردیم.دوباره گفتم هدیه هاش هیجانزده ام کرده.پیش ازرفتنش یک سوم ساعت دیگرباهم گپ زدیم.توایوان که ایستاد،دربرابرسرمامچاله شدوتوبادپیش رفت.بهش گفتم فکر میکنم شخص خیلی خوشایندوپر تفکری رادیدم.به خاطرمیارم دخترکوچکی که بودم چقدردرخوداحساس رضایت میکردم.تصمیم داشتم به عقب برگردم وآنهائی راکه هروقت لازم به نظرمیرسیددرزندگی آینده من نقش مهمی داشتندستایش کنم. چنددقیقه بعدازرفتنش دییربادوواگن کنده برگشت.بارش راخالی وکپه که کردو توانست کنارآتش استراحت کند،هدیه روزتولدم رابهم داد.یک جعبه کشمش،یک قوطی سوزن دیگر،وشش قوطی ساردین.

یکشنبه12فوریه

          کولاکی که چهارشنبه گذشته شروع شد،با ئی دی بادشگفت انگیزی ادامه دارد.برف هشت فیت توده شده.انبارغله حسابی پراست وبه اندازه کافی ذخیره خوراک هست،لانه مرغهارویک طرفش فروافتاده. نصف جوجه هااربین رفته اند.یخ وبرف راازدهنهای بازمانده مرده شان خالی وسعی کردیم نجاتشان دهیم.تو گزارش روزنامه جمعه گفته شده بودیک ترن چهل ودوواگنی پوشیده دربرف ازمرکز ورمونت به آلبانی رسیده که روسقفش نزدیک دوفیت برف بوده.ازدیدن ورسیدن هیچکس هیچ سئوالی نشده،تمام راههای آب وهوائی به روی ما بسته است.تمام بعدازظهراندوهگین بودم وفکرکردم روزجمعه که هواصاف بودبایدتامزرعه تالی قدم وبهش سری میزدم،شیرریخته رانمیشود جمع کرد.من ودییرکنار آتش طرحهامان رادرباره یک سورتمه روکاغذپیاده کردیم،خیلی زودانداختیم دور.فکرش به عنوان یک سوژه ضعیف وبابیحالی شروع شده بود.هرکدام به گوشه ای جداگانه عقب کشیدیم.رفتم سراغ رفوودوخت دوز،شوهرم بادفترچه اش مشغول شد.
    سرآخرآنقدرناراحت به نظررسیدکه پرسیدم خوراک توانبارچندوقت دوام میاورد؟ممکن است هوابهترنشود.تخمین زدهواهرجورباشدقبل ازپنج روز دیگربایدبرودگارگاه.گفت روزنامه برپایه بررسی استخوان یک غازبوسیله یک کارشناس برای روز سه شنبه توفانی راپیش کرده.درضمن دوختن پاشنه یک جوراب،گذاشتم که پیش گوئی بین مان جریان داشته باشد. دییرموهاش راتوهردودستش گرفت وباهیجانی تندگفت کارشاق مان را تقدیم وبازتقدیم میکنیم وخداوندبافرستادن هوای ستمگرانه قبول نمیکند.
   رو نیمکت بهش پیوستم ویادآوری کردم بهترین مدیریت همیشه همراه بهترین موفقیت است،اماتویک بحران طبیعت همه مدیون مرحمت دیگری هستیم.انگارتسلی نیافت.گوش به بادسپردیم وآتش راتماشاکردیم. دوباره داستان مصیبت مادربیچاره اش رادرزمان بچگیش برشمرد.
       هفت ساله بوده وپیش ازطلوع بلندشده به طرف پنجره خودش رفته،به مردگفته پرتوئی ازروشنائی دیده شده که روی زمین دویده وپشت بندش زلزله آمده.سگهابادیدن قضیه ناگهان شروع به پارس کرده بودند. زمزمه ای دوردرسکوت هوای شب همه جارا درخودگرفته وبابادی دل به هم زن ملایم دنبال شده.بعدهمه جا غریده وتمام زیروبنیادخانه تکان خورده،انبارتکان وتلوتلوخورده.دریچه هابالاپریده ودرها ازهم بازشده.چفت وبست چوبهای درتکان خورده وقرچ قرچ میکرده،تخته سنگهای کف اجاق ازهم جداشده،درقابلمه هابالاپریده،تق تق کرده وروکف آشپزخانه افتاده، ظروف فلزی وگیلاسهاازقفسه پرت شده.دودکشش پائین فروکش کرده. ورزاهاوماده گاوها ماغ کشیده اند.به شوهرش گفته صدای مادرش که اورا صدا میزده شنیده،نمیتوانسته ازپنجره فاصله بگیرد،میتوانسته پرنده هارا ببیند ازترس رعدوبرق توتاریکی به اطراف میپریده اند،میتوانسته صدای پیچ وتاب آشفته رودخانه رابشنود.بایدبرادرهاش راکه ازبالای پله های فروریخته پائین میپریده اند دنبال میکرده.بعدخورشیدبالاآمده وباچهره ازخود راضیش به پریشانی خانواده وحشتزده خوشامدگفته بود.شب خیلی زود رسیدوترس و هراس شان دوباره برگشت.مادرش بهش گفته بودتیرگی آن وحشتزدگی دیگر هیچوقت رهاش نکرده بود.زمینهای لغزنده می توانستند این کاررابکنند؟پیش ازاین که دییرشمارش خودراتمام کند،حرکت لبهاش را باانگشتهام متوقف کردم وبردمش به طرف تختخوابمان.مثل پسربچه ای لختش کردم.هرنوازش راباهم شماره کردیم،گیسهام راتومشتهاش کشید،سرم راکنارسرش بردوبااشتیاق عشقش راابرازداشت.اوایل شب که خواب بود،بلندشدم،برای شاممان مقداری چای گوشت وکورنفلکس درست کردم.برای دسرهم یک پودینگ برنج خیلی بدمزه درست کردم.

یکشنبه 19فوریه
      
برف وباران ویخ.یک تیرگی همه جاگیر.وسط روزبایدتمام لامپهامان روشن میماند.تمام صبح وپنج روزگذشته راهردومان ازنظرذهنی خیلی بیحوصله بودیم.دییر توانست تاکارگاه برود.

یکشبنه26فوریه.
   
            خورشیدبراق.بیسکویت وماهی سرخ کرده خالداربرای صبحانه.تالی ازپدرش تو اونمونتا دیدارمیکند.هفته ای پرازتنهائی وبرگ ریزان.
    خانواده کوب چندروزپیش پسرشان رادراثرسینه پهلوازدست دادند. فکرکنم هفته پیش بود.تنهاپسرشان بود.دییربدش میامدقضیه رابه من بگوید.قضیه راکه گفت به مرورخاطره نلی زنده شد.
       هیچوقت صورت دخترمان راخالی ازخستگی ندیدم.شبهاهمیشه ناراحتش میکردم.خیس کردن بیست وچهاردوجین شمع راتازه تمام کرده بودم.انگارسرماخوردگی سرش هیچوقت رهاش نکرد،شبهای سخت زیادی داشتیم.هیچوقت ازداشتن وقت کافی احساس خوشحالی نمی کردم،موقع سرپابودنش هم ستختربود.تماشا کردنش هم درطی بیماری هاش فوق العاده مشکل بود.روزهام راورای پریشانی،دروحشت نتایج بیماریش میگذراندم.دوساله که شد،پنج ماه ازحمله تبهای صفراوی،ذات الریه ومسائل روده ای وخناق دردمیکشید.موردتهدیدشسشتوی شکم وروده هابابرگ بوورزماری مرداب بود،به خاطرتبش بایدیک چای سنبل الطیب ودمپائی بانوان مینوشید.یکی دوروزضعیف میشد.بهم خیره نگاه میکرد.انگارمیدانست وضعیتش نیازبه اندکی گذشت ونوازش دارد،اما نجاتش نمیدهد.شبی رسیدکه گفت«مامی بلندم کن».دییرخواب بود. ازرختخواب بلندش کردم.شانه ام راخواست،بهش دادم،گیسهام را شانه زدوباکف دستهاش رو سرم به نرمی مالیدشان.ازم خواست کنارش دراز بکشم،دستهاش رادورگردنم پیچید ودیگربلندنشد...
    هنجارهای معقول جامعه میطلبدکه غصه های شخصی ازدیدگاه عمومی نهان داشته شود،اجازه یافتم چندماه بعدی خودراازهمه دور کنم.لب بسته ماندم.بامقوله هائی محاصره شده بودم.همه جای دیگرراسکوت در خودگرفته بود.اینجاصدائی داشت که باحضوردخترم توگوشم زنگ میزد.هیچوقت صورتش درآن شب آخررافراموش نکردم. چیزی فوق العاده موءثردررنج گنگ وبی حرکت کودک به آن کوچکی بود.

یکشنبه 4می

    بادخیزوخیلی براق.شام دیشب راباخانواده هیل خوردیم.توراه رفتنمان به آنجا شکارچیهارا دیدیم،بااردکهای روی شانه شان.اسکی بازی پسرها راروی رودخانه دیدیم.شامی درکمال خبرگی باهفت ظرف گوشت،چهار ظرف سبزیجات،خیارشوروکلوچه،شیرینی مربائی وپنیروشراب وشربت. امروزصبحانه تنهاسوپ جو،مرباوقهوه.آقای تاربل آمدوبیکن هاراآویزان کرد. دییرباذخیره برگهاوسفالهای کهنه تواسطبل گاوهالایه ای افزایش داده. معتقداست جای مانورلولیدن شان اضافه میشود.
      تالی انگارهیچوقت پیداش نمیشود،وقت وسوزن درتمام پیش ازظهر طولانی در هم می پیچند.وقتی رسیدقلبم مثل برگی چسبیده به سنگی بوددرکنارجریان سریع آب رودخانه.گفت چندروزپیشترکارگرشان یک جعبه تخم مرغ را پائین کشیده ونزدیک دوجینش شکسته.فینی گفته تو نسبت به تخم مرغهابدشگونی،دیگراجازه نداده بهشان نزدیک شود.گفت شوهرش معتقداست ازبی مبالاتی درکارهاشان خیلی عذاب کشیده.
ادعاکردکه گفته شده آقای هولت پیرعلیرغم سرمااسبش راروی کانال رانده.بیوه پسرولدون قراردادبسته بوده نامه هارابااسکی برساند، بااینحال ازنامه هاخبری نشده.وضع سلامتیش خیلی بهتربود.گفت خیلی مشتاق دیدن من بوده.
      گفت دوروزگذشته رادرخردکردن چربی خوک وصابون درست کردن گذرانده.شوهرش ازهمیشه بدخلق تربوده،مهاجرت به غرب رادوباره یادآوری کرده.گفتم مهاجرت به غرب رامقوله ای بدمیپندارم.عموی خودم به اوهایو مهارجرت کردوسرآخرگرفتاردرماندگی ناجوری شد.پرسید همانجائی نیست که خواهرم ساکن شده؟گفتم نه،خواهرم نزدیک لاکاوانا بود،شوهرش کارگاه تخم کشی اسب داشت.ازم خواست بیشتر درباره خواهرم بگویم.گفتم خواهرم ربکاخیلی عاشق افسانه هاو کیواکرهاوجادوگرهای بومیهابودوکلیسای ماخیلی درباره رفص هاعبوس بود،امابازیهای بوسیدن رااجازه میداد.درکوپنهاگ وآینیدل قهرمان بوده. درمحل امورجامعه کشاورزی که ملکه زیبائی لباس بوده،شوهرآینده اش راملاقات کرده.تالی بااندکی کنایه اشاره کردخیلی عالی به نظرمی رسد.خواستم تنهابه خاطرهمان مهربانیش توآغوش بکشمش.
    درباره برادرهاش ازش پرسیدم،تنهادرباره یکی که زنده بودجواب داد. گفت برادرش آنقدرپیربوده که تنهامیتوانسته بایستد.بازنجیری که مدعی بوده سلاحی است که داودباآن گولیات راکشته،به اطراف رفته.برادرم هیچوقت هیچکس را نکشت،امامایه لحظات ناراحتی برای خانواده اش بوده.گفت برادرش چهارده ساله که بوده براش بچه خرگوشهای پوستی ومودرنیاورده زنده خریده.بعدبرادرش بهش گفته آنهارا پذیرفته وبهشان عادت کرده بودند.گفت برادرش یک سال بعدطنابی به مچش وشاخ گاونرشان گره زده ودراطراف آبادی کشانده شده.مادرشان ازش پرسیده چرادست به چنان کاری زده؟جواب داده نیم مایل نرفته به اشتباهش پی برده بوده...
      درباره پدرومادرهامان حرف زدیم.بهش گفتم به خاطرمیاورم پدرم به مادرم میگفت نباید درباره من حس بدی داشته باشد،گاهی دشت آنقدربزرگ میشودکه به صورتی عظیم عاقل شود.تالی بهم گفت پدرش حرفهای زیاد دیگری هم میگفته،امادرتمام عمرش تنهایک باردیده که پدرش یک کلمه شهامت آمیزگفته.گفت درباره سرپیچیهای شدیدش ازدستورات پدرش همیشه ازمعذرت خواهی سربازمیزده.حالامعتقدبود پدرش درباره او اشتباهات خیلی بزرگتری مرتکب شده بوده.گفتم مطمئنم اوبه همان خوبی طلابوده.جواب دادازآن جوربچه ها ی خودسری بوده که هیچ اخمی جزکلمات نمیتوانسته مهارش کند،دلیلش هم این بوده که پدرش اورا همیشه بایک دست میگرفته وتسمه ای تو دست دیگرش بوده،هردوراآنقدردرهم می پیچیده که حال دخترحسابی جامی آمده.
      توعصری دیروغروب بودیم،دییردوباره برگشت تالباسهای بیرونش راباحداکثرهیاهووناراحتی تواطاق گلی بریزد.تالی بلندوخودراآماده کردو انگشتش را به شانه ام مالید.حس کردم بشره اش را نگاه میکنم.انگارتو امواج بالاوپائین رونده کاملاگرم قایق رانی بودومن به آبهای پائین عقب قایق ضربه میزدم.هنوزهم هیچوقت سیمای خوشبختش راندیده ام که کمترمتمایل به خوشبتختی باشد.شوهرم قبل ازداخل شدن،تو آستانه درباما چاق سلامتی کرد.تالی قبل ازرفتن صورتش راروصورتم گذاشت.بالارفتنش توپیاده رو برفی به طرف خانه اش راتماشاکردم.سگش به خوشامدگوئی جلوپرید.همزمان که دییرانتهای پائینش رامیمالیدکه گرم شود،برخلاف عادت معمولم هیزم اجاق رااضافه کردم.اطاق راکمی دل چسب کردم،هنوزهمه چیزمتروکه به نظرمیرسید.فکرکردم:این منم.صندلیم رابرداشتم.یک حرکت مایه موفقیت حرکت دیگراست...

یکشنبه11مارس

    روزی درهم برهم.بادسرد،بااشاره ای به گرمای زودرس.گوشت وسیب زمینی وقهوه برای صبحانه.روغن جوشان مچم راسوزاند.پودروهاماملیس روش ریختم،چسب زخم نداریم.
    به خاطرسوختگی،هفته ای بد.دییروفینی روزپنجشنبه فراخوانده شدند که دخترکوچک خانم مانینگ راکه دچارسوختگی جدی شده بودنگهداری کنند.آنهاگزارش دادندتارسیدن دکترهرکارازشان برمیامده برای دحترکوچک گرفتاردردورنج کرده اند.به نظرمیرسیددختردراثرسوختگی نمرده،بلکه ازذات الریه ناشی ازریختن آب سردروش مرده.ازهمان اول تامردنش ازسردش بودن گله داشته.
    یک جفت پرنده سینه سرخ به خانه آمدند.برای نگهداریشان بیرون دانه پاشیده بودم.گاهی که یادم میرفت،روپنجره آشپزخانه میپریدندکه یادم بیاورند.پرنده ماده زیباترین بیصدای سبزاست.هفته به کشت شبدر گذشت.چیزموردنیازسکوت صبحهاست،بعدازورم کردن یخ ایده آل است، وقتی خورشیدسطح زمین راتنها به اندازه کافی ذوب کرده که گل دانه را تو خودش بگیرد.بایک کاهون که به یک جفت بندآویخته وبایک دسته میلنگ جریانی متداوم بیرون میپاشددانه می پاشیم.روزجمعه بابادی ازروبه روکه شدیداتوچشم میزد،بایدکاررا تمام میکردیم.طوری به نظر می رسیدم که انگارتو ولگردی بوده ام.
مادرمادرم درسال 1780توخانه ای درست همین جادرروستای شوهاری متولدشده بود.من الان به شهامت وکاردانی آن زنها فکرمیکنم که ناخود آگاه پیش رفتندوبه جائی هدایت شدندکه تراشه ای دربیابان زیر بنای تمدن امروزی بودند.ممکن است عشق وبوسه ای به احترام ازعاشق هاشان واطمینان بالائی ازامیدواری کسب کرده باشندکه ما امروزه فاقد آنیم.
   شگفتی وشادی.شگفتی وشادی.شگفتی وشادی.دیروقت است،تنها بانورلامپ دستی کوچک مینویسم.
دییربعدازصبحانه بلافاصله بدون انجام هیچ کاری پرسیددوستم تالی میخواهددوباره امروزبه دیدنمان بیاید؟بهش اطلاع دادم منتظرآمدنش هستم،نشانه ای ازشنیدن حرفم بروزنداد.رفت سراغ جمع کردن لباس های بیرونش وبه مرورازخانه خارج شد.
      تالی بادستمالی روبینیش چنددقیقه بعدرسید.وقتی شنیدحالم خوب بوده،اظهارناراحتی کردوگفت امیدواراست سرماخوردگیش را نگیرم. سوختگیم رانشانش دادم.وارسیم رابادواهای مختلفی که خواسته بودم تکمیل کرد.درباره تحسین یکدیگرحرف زدیم.تالی گفت ازاواخرکودکیش غریزه ای داشته که خودشیفتگی یاروابط یخزده اش راکاهش داده وآرامشی راکه درحضورمن حس میکندگرامی میدارد.گفت شعری باعنوان «آه،قلب بیماررنجور،آرام باش!»سروده.
   بهش گفتم دخترکوچکی که بودم همیشه این تصورراداشتم که هوشم را به کارگیرم وبرای دنیاکاری کنم.بهم خیره شد،انگارچیزی کاملادرست گفته ام.بااحتمال به این که چنان کاری کرده ام،هیجانزده شدم.دیگر چیزی نگفتم.هردودستم راتودستهاش پیچیدوگفت لحظه پیروزی درانجام چیزی عظیم وخوب،یاغرقه درباران اشک شوق شدن کی میرسد؟واقعاممکن بودچنان لحظه ای برای هردومان هنوزپیش نیامده باشد؟صدام راکه بازیافتم،گفتم فکرمیکنم این اتفاق افتاده،یامیتوانداتفاق بیفتد.پرسیدچطورتصورش کردم؟گفتم باشهامت شخصیم خودم رابه شگفتی میاندازم وآنقدربه احساسهائی که احاطه مان کرده عشق میورزم که نمیگذارددل تنگش شویم یا جستجویش کنیم.
       وجناتش به همان شکل اولش که ماند،بااحتمالی که خیلی مسلم میداشتم اضافه کردم.تواجاق توده نیمسوزباجرقه هائی اندک فروریخت. هردوبه کنده های شعله ورخیره شدیم.سرآخرزمزمه کرد.به زورتوانستم حرفش رابشنوم:آدم تمام چیزی راکه نشان میدهد،تمام چیزی نیست که حس میکند.
   صدای ناخنهای سگش رویخهای ایوان که راه میرفت شنیده میشد.روبه جلوخم شد،لبهاش رابهم نزدیک کردکه ببوسدم،بعدصورتش رابرگرداندو من بوسیدمش.پرسیدم چراکاری راکه میخواسته بکندنکرده؟جوابی نداشت.دستهاوبعدشانه هاش راگرفتم وباچشمان تاحدممکن بازمان دهنم رابه دهنش چسباندم.
بوی رزآبی وگیاهی رامیدادکه نتوانستم بشناسم.مزه اش اشباع کننده وشیرین وکاملالبریزبود.اول دهنش محجوب بود،بعدپرمانندوترد،وبعدخوش آیندوفراگیر.
ترسیدسرماخوردگیش رابگیرم.موقع عمل مشتاقانه متقابلش نفسش را توسینه اش حبس کرد.صندلیهامان راخیزاندیم وبه هم چسباندیم،جزبی نیازی به هیچ خطری فکرنمیکردیم.به بادی که دربیرون اوج میگرفت وهرصدائی که سگش توایوان ایجادمیکردمثل شمارش خرسندیهامان گوش سپردیم.پیچ وخم گیسهاش بوی بیسکویت شیرین میداد.به مرور خودرارهاکردوازم خواست چشمهام رابازکنم،گفت داردمیرود.
دییربازکه گشت،متوجه شدغروب میشودومن هیچکدام ازکارهام را نکرده ام.کنارپمپ وظرفشوئی که ایستادم بایکجورناراحتی پرسیدکمک لازم دارم؟بهش خیلی نزدیک شدم وجواب دادم کارهام را کرده ام،وحس کردم بارفتن تالیم خیلی کارراهانکرده ام.لحظه ای که رفت حس کردم قایقی به دریا رانده شده هستم،بدون پارووسکان هدایت کننده....

یکشنبه 18مارس

    هوای بارانی زودرس.باران یابرف.سه روزتمام درجامانده.گیجی ونفس تنگی وبی اشتهائی امروزصبح جانشین شد.دییرصبحانه خودش رادرست کرد.دییرمیگویدآقای هولت پیردرضمن برگشتن ازیک حراجی از شهر توسط دونفرغریبه بدجوری کوبیده شده،طوری شده که تمام راه برگشت به خانه اش را توگاریش حمل شده.برنامه شان کشتنش بوده،به جای یک نفردیگراشتباه گرفته بودنش.
       دییرادعامیکندبه علت ذهنیات ناجورش خوابهای بدزیادی دیده است.ازاین گذشته،تمام روزبه شکل خاصی ساکت بوده.ازرفتن به خلوتم خوشحالم.به خاطرچنین مواهبی ازسازنده ام سپاسگزارم.
   دخترکوچکی که بودم عادت به این امیدواری داشتم که خداباصدائی تندروارجارخواهدزدکه تمام گناهام را بخشیده.الان میدانم که میتوانم تاروز رستاخیزمنتظربمانم وچنان صدائی را نشنوم.گناهکارتائب به جای منتظر اقدام خداماندن،باید فعالانه به جستجوی بخشش خدابرخیزد.
تمام هفته کارسخت،ازطلوع تاغروب.کمک به دییرتومزارع بیرون،نرم کردن زمین باکلوخ شکن وغلتک.اسب مان بیل پیرتقلاکرده است.هردومان سعی کرده ایم کارراتاغروب شنبه تمام کنیم.هردومان امروزصبح عزاداریم. هردومان انگارروزرادرگوش دادن برای شنیدن صدای پاتوایوان گذرانده ایم. هنوزهم افکارم به طرف تالی که برمیگردد،باگرمی خاصی می اندیشم. چرابایدازهم جداباشیم؟پدرمهربان جهت کانال حوادث را برگردان.
هنوزبابیچارگی فرودشب راحس میکنم.روی این اصل نمیتوانم آشپزی کنم.شام چای نان وکره داریم وگوشت سرد.

یکشنبه 25مارس

         مخلوطی وحشی ازبادوباران وابرهاوتابش خورشید.مارس گل آلود
شبیه کنده ای تومزرعه ای خیس خودرا همه جاکشیده است.
   دل شکسته ودرهم برهم.شبی بیچاره.کیک ذرت پخته وگوشت برای صبحانه.دییربیچاره ازسرفه ای پردرد رنج میکشد.
امروزبعدازظهربرای دییرازمزرعه برگشته دراطاق گل رابازکردم،باکمی تلخی گفت خوشامدگوئی بالبخندی که ارزش آدم رابالاترازهمه دیگران میبرد،خوشاینداست،امابادیدنش محومیشود،لبخندنه به حضوردیگری بلکه تنها به خاطرشخص خودش بوده.
مدتی باهمان چکمه هاش باهام نشست.پرسیدم گوشت بیشتری می خواهد،گفت نه.بهش گفتم قبلاگفته ام که چیت،چیت نازک،دکمه وبند کفش لازم داریم،دوباره کی میرودشهر.پرسیدنشستنش آنطورنزدیکم ناراحتم میکند؟بهش اطمینان دادم ناراحتم نمیکند.اشاره کردکه ملاحظه دیگران کردن رایادگرفته،ونیازآدم رابه هم دردی برای خواسته های برآورده نشده اش.بهش گفتم حس میکنم درتمام سالهای باهم بودنمان با بیشترین همدردی ارتقائش داده ام،واواجازه داده به همان شکل که بوده ادامه یابد.دوباره رودرروی یکدیگرمنتظرماندیم.باکمی دلسوزی فکرکردم زندگیش باکارسخت وتسلیم چقدریکنواخت به نظرمیرسد.تالی واردکه شددییرباهاش خوش وبش کرد،انگاردررفتنش عجله نداشت.نزدیک نیم ساعت توصندلیش فرورفته ماند.پیش ازاینکه سرآخرروپاهاش بلندشودو نوع کارش را اعلام کندوبرود،ماباخرسندی اخبارراردوبدل کردیم.
هیکل دییرازتوپنجره هاناپدیدکه شد،باصدائی آهسته جویای احول تالی شدم.تنهااین حرفش رادنبال کردکه درزمینه خواسته هایش بیدلیل ونا خودآگاه احساس تیرگی میکند.پرسیدم انتظاری که ازمن دارد چیست؟در واکنش به لحن من گفت دوست داردملایم وآرام ترباشم،دوباره پرسیدم چیزی که آرزویش راداردتزکیه است.جواب داددرتمام مدت این راتو تصورش داردکه برای من لخت باشد.گرچه اغلب پیش ازفکرکردن حرف میزنم،چیزی نگفتم.تواین جورفرصتها نمیتوانم ساکت بمانم.گفت بوسه هایمان مثل سرخک بومیهای بیچاره به درونش رسوخ کرده ومیرودکه همه چیزرانابودکند.گفت که به خودش گفته به خاطرآرامش یاهرجورخورسندی دیگرتمام آرزوهاش را نابودکند،امابلافاصله این تصمیم راازخودرانده است.
   خواست من حرف بزنم.تقریبافریادزدم،چطوربایدمیدانستم برام چه اتفاقی داردمیفتد؟هیچ جزوه دستورالعملی وجودنداشت که من خودآگاه بودم.بهش گفتم بانزدیک شدنش تنهاتوانستم حس کنم چیزی مثل موی روی پشت سک ازدرونم سرمیکشد.بهش گفتم فکراودرطول هفته پناهگاهم بوده،مثل چرخ ریسکهاکه برای گریزازبرف ویخ وبادساحلی همیشه به عمق برگهای سبزپناه میبرند.بهش گفتم من معتقدم ماالان به جنمی ازدانش برخوردیم که محصورمقابله باچیزیست که قبلا هرگزنمیدانستیم.
    پرسیدمیتوانیم مقداری چای باهم بنوشیم،تادم کشیدن چای ساکت ماند.گفت معتقداست صمیمیت اراده نیک راتقویت میکند.اگرقضیه ازآن قراربود،هرلحظه که ماباهم گذرانده بودیم،سودمندی شادبودن راتقویت میکرد.مزارع ماازباشادی کارکردنمان بهرهمندترنمیشدند؟بارشوهرهامان سبکترنمیشد؟
بافاصله مخصوصی وقت گذراندیم که بهتربایکدیگرمشاوره کنیم.به خوداجاز داشتن هیجان ملایمی دادیم.بعدازرفتنش اطراف اطاق رانگاه کردم و اندیشیدم«طوری رفته که انگارهیچوقت نبوده....»

یکشبنه 1آوریل

گرم وبادخیز،باوجناتی آماده باران.اولین روزاین بهاراتوانستیم تمام بعداز ظهرش را بدون آتش سرکنیم.جوجه وسیب زمینی سرخ کرده برای صبحانه.تمام صبح رابه کوددادن پیازها گذراندیم.
    دییربعدازصبحانه بدون توضیح ارابه را برداشت ورفت.سوختگیم انگارکمی بهتر میشود.تالی زودترازوقت معمولش اینجاست.مثل رهائی یافته هاتواطاق گل همدیگررابغل میزنیم.تالی یادآوری کردازآنجابرویم که سگش بیشتر مواظب آمدن دوستهاوغریبه هاباشد.به گفته اش عمل کردیم.تالی به طرف صندلیهامان هدایتم کرد.انگارتوماموریتی خیلی فوری بودیم،خودرا تسلیم بوسه هامان کردیم.خودراپس کشیدم که نفس تازه کنم.نزدیک کردن صورتش رابه صورتم ادامه داد.بازبانش طرحهای خوش طعمی تودهنم رسم کرد.درضمن بوسه های طولانیمان نفسش نیرومندترشد.
    صورتهامان راازهم جداکه کردیم،همدیگررادرآغوش کشیدیم.من بیش ازاندازه ساکت وتالی برافروخته ومراقب بود.ازهمدیگریک جفت مضطرب ساختیم.
    دستش راگرفتم،تالی بااندوهگین بودنم ابرازهمدردی کرد.پرسید درطول هفته توشهربوده ام؟بهش گفتم نبوده ام.گزارش دادزهکشی زیرخیابانهارادر محل انشعاب تمیزکرده وبیرون ریخته اند،عده ای ازمردم گرفتارتبی زمینگیرکننده شده اند.
      تالی گفت شوهرش بهش گفته زن داشتن خودرا تائید نمیکند.گفته اگرخوابیدن بازنی همراه بادرگیری باشد،باهاش نمیخوابد.گفت به شوهرش اطلاع داده دیگرنبایدمنتظرهیچ جورهم خوابی ئی باشدکه تالی باهاش مخالف وآمادگیش رانداشته باشد.شوکه شدم وپرسیدم واکنشش چی بود؟گفت هیچ واکنشی نشان نداده.پرسیدم معتقداست شوهرش ازخواستن بچه منصرف شده؟گفت تمایلی درموردمشارکت تواین سئوال ندارم.
       بدون توجه به مخمصه مان مدتی ساکت ماندیم.ازسن شوهرش پرسیدم،گفت نونزده سال بزرگتراوودرسال 1811متولدشده وچهل وپنج ساله است.درباره رفتارشوهرش سئوال کردم،گفت اخیرابه عنوان گفتگوی سرغذاشروع کردبه دادن بزرگترین اعتباربه یک گزارش درباره مردهائی که دورازشهرزندگی میکنندوروی سمی کارکرده اندکه بتوانندباآن زنهاشان رابکشند.ازش پرسیدم واقعاباورداردکه شوهرش به نظریه نداشتن پسر تن خواهدداد؟پرسیدم باورداردکه شوهرش ازآمدن پرشوروشوقش به اینجا خشمگین است؟جواب داددراین باره فکرنکرده.بااین حال باوضعی توام باخطرباهم سعی کردیم تنهاتوآغوش کشیدن بیشتریکدیگروبادویاسه بوسه طولانی بامتانت تمام آرامش یابیم.گفت روی شعری دیگر کارمیکرده وآورده نشانم دهد،بهم اجازه دیدن تنهاسطوراولیه رادادوخواند:
«به داشتن باغچه ها عشق میورزم/عاشق داشتن مزرعه ام/به داشتن هوا عشق میورزم/مورچه هارا دوست نمیدارم»
   گفتم من نمیتوانم ریتمش را تائیدکنم،اندوهگینش کردم.شعررابین مان بالاگرفت وهردومان باهم خواندیمش،انگارنقشه ناتمام راه فرارمان بود. سرآخرگفت حس میکندوقتی خودرانزدیک میکشد،من عقب میکشم، ساکت که میماند،من برمیگردم،امادرفاصله ای درست میمانم،مثل گنجشکهائی که میخواهندتوحیاط مزرعه بماننداماداخل خانه نشوند.جواب دادم باحضوراوهمیشه حس میکنم آماده ام دستش را بگیرم ببرمش کناردروازه باغم وبگویم:«همه چیزاینجامال توست،بیابرو هرچه دوست داری جمع کن.»
      تالی یک پاکت شبیه پاکتی که شعرش راتوش پنهان کرده بودباز کرد،جوانه ای ازدرخت سروی که دوست میداشت درآورد.گفتم درجائی میکارمش که برای همیشه سبزبماند...
      بعدازرفتنش خودرابیرون وزیرپرتوخورشیدکشیدم،مقداری دانه برای جوجه های زنده مانده پاشیدم.دییربرکه گشت،پیش ازبیرون رفتن برای پرآب کردن بشکه ها،توسایه استراحت میکردم و پیدام کردوبوسید.بعداز خوردن شام گوشت اردک ولبووسیب زمینی شیرین،ازکمی باهم بودن لذت بردیم.

یکشنبه 8آوریل

   خیلی دم کرده،ابری ودودی وسرد.احتمالاجائی ازجنگل آتش سوزی شده.صبحانه باکیک داغ وفرنی وترشی هلو.دییرحالامواظب وباشکایت کرم وارکاملاتوتختخواب فرورفته.میترسیم سرفه اش باعث عقونت شود. شربتی ازشراب کهنه،روغن تخم برزگ وداروئی به نام بالزام زندگی، انگارکمکش کرده.امروزصبح برام یک داربست برای لوبیای لیما درست کرد.یک کلاغ راباتیرزدوپرازنمکش کرد،توسایه وبالای ذرتهاآویزانش کردکه همجنس هاش را بترساند.تمام خانه باهم عصبانی وپشیمان به نظر میرسد.خداکمک مان کند.
هیچ خبری ازتالی نیست.وسط روزتوایوان پشتی زیرخورشیدایستادم. صورتم به طرف راه اوبرگشت.بالای سرم یک شاهین دورمیزند،سایه یک ابررا به عنوان سایبان انتخاب کرده است.

یکشنبه 15آوریل

         تقریباتمام شب باران سیل آسا.کوچه راسیلاب برداشته،گودالها تالب پرند.امروزصبح تنهابارانی ملایم.
    صبحانه تنهاسوپ جو.بوته های نخودرابرای اولین نخودهاآماده کردم و بچه گربه های انبارراتوش فروکردم.گندم تازه به دلیل سوراخهای توی پرچینمان هنوزدرمعرض هجوم گرازهائیندکه قبلاچندباردورشان کرده ایم. درادامه چند سوراخ تازه کشف کرده ایم که به علت نبودن وقت نمیتوانیم به اندازه کافی درستش کنیم.بااینهمه سرمایه ازدست داده مان را گام به گام به دست میاوریم.
       یک دعوابادییربرسربازوبستن پنجره ها.بعدش نمیتوانستم ساکت بمانم.دعواهامان همیشه ازکوره به درم میکند.چندنفرهستندکه زندگی شادخانوادگی دارند؟دروازه ای که روبه نارضایتی بازمیشودگشاداست وخیلی هادرونش پرسه میزنند.نتیجه عدم وجودآنچه بهش عشق میوریم اینطوراست.من همیشه کج خلق بوده ام.مادرم کلاغ باران خورده صدام میکرد،میگفت باتوبودن مثل ایستادن زیربارانی پایان ناپذیراست.
   بعدازدست کشیدن دییرازکار،دوربینش رابرداشتم وتوتاریکی مزارع را به طرف مزرعه تالی زیرپاگذاشتم.آنقدربه پنجره های جلوئی خانه نزدیک شدم که جرات کردم شیشه پنجره آشپزخانه اش را لمس کنم.بعداز مدتی صبورانه جستجوکردن،سیمای بیحرکتش رادیدم که درتاریکی استراحت میکند.وجناتش ساکت بود.لنزراچرخاندم وصورتش رابه خودم نزدیک کردم وبه همان شکل نگاه داشتم تاصورتش رابه طرف دیگرچرخاند. ممکن بودازداخل دیده شده باشم؟سرگیجه ای شبیه برانگیختگی تجاوز حس کردم،شبیه شاخه ای شناورکه ازدوربالای پرتگاه آبشاری میرسدو پیش ازسقوطش دورمیزند.سگش آنطرف توایوان به طرف شوهرش پارس کرد،راهم گرفتم وخودراپس کشیدم.چکمه هام توگلاب غوطه ورشدند.
    اواخرغروب،سه دقیقه خوب صدای مرغابیها،راهشان راگرفته وبه طرف شمال پرمیکشیدند.باچه باوری به مقصدشان میرسند؟آنهارامجسم کردم که درمردابی باتلاقی شعله ورند،جائی که باهمان پخش وپلابودگی یکی یکی به سلامت میرسندتاباهم باشند.
بهاری وحشتناک بدوخیلی دور،اماشبدرها به موقع رسیده اندوهمه چیزش درست وکامل است...

یکشنبه 22آوریل

       بعدازسه هفته بی کلامی ازاو،سرآخربرقی زد.تالی وشوهرش ارابه شان رابیرون خانه مانگاه داشتندتاشنبه آینده به شام دعوتمان کنند. پیش ازآن که من وتالی بتوانیم بیش ازیک نگاه ردوبدل کنیم،دوباره توراه بودند.نوتووی گزارش دادگرازهای ماهمچنان ولگردیشان را تومزرعه آنهاادامه میدهند،تهدیدهای بیرحمانه اش رادرباره شان شدیدترکرد،چشم هاشان رادرآوردوتوی رودخانه راندشان.گرازهاازخوردن میمرزو علف دم گربه ای درازروی درخت غان لذت میبرند.به نظرمیرسدماده هاروی زمین چریدن راترجیح میدهند.هواسرد،امابه اندازه نداشتن آتش تو اطاق پذیرائی گرم است.

یکشنبه29 آوریل

    باران سرتاسرهفته،آنقدرسنگین که کارگاه رادرهم فروریخت.آب توتمام راه آبهامان تاسقف وبکوب میرود.مزرعه شبدرپائینمان توآب غرق است. دوتاازگرازهامان مریض وهنوزگمند.دییرمعتقداست گرازبهترین دکتراست، اگربتوانددوائی راکه لازم داردپیداکند.
    درشام شنبه شب تالی باگوشت ازماپذیرائی کرد.گوشت،اردک،سیب زمینی،لبو،خیارشور،بیسکویت ونان ذرت.تالی رابرای کارش ستایش کردیم.شوهرش گفت روزی رابه یادش آورده که یک همسرازمحصول گرد آورده ازمحوطه داخل پرچین شخصی خودبه تمام فامیل غذا،لباس،کفش وپناهگاه وگرماداده.گفتم تالی بایددوروزتمام برای آماده کردن این مهمانی شاهانه وقت گذاشته باشد.تالی جواب داد مادرش همیشه میگفته پایان هفته همیشه سخت ترین بخش هفته است.
    شوهرش درفاصله غذاخوردن ما،اخباررخدادهای اخیرراگزارش داد.همه ازدیدن پرحرفیهاش ناراحت بودیم.یادآوری کرددخترسوم مانینگ الان یک هفته ازتولدش گذسته.گفت آقای هولت پیرظاهرابه دلایلی خودراجلوی ارابه اش پرت کرده وارابه باپانصدپوندبارازروش ردشده.دکترگفته به دلیل گل بودن زمین صدمه شدیدی ندیده.گفت خرابیهای کارگاه راوارسی میکرده وازمیدلبوروشنیده هفته گذشته مردی به دلیل شلیک تو صورت زنش زندانی شده.
   سکوت بود.تالی انگارحفاظ چشمهاش رابه سختی حفظ میکرد.به اردک اشاره کردم.مردهابافاصله،درباره بیل قدیمی شخم گفتگو میکردندو دییربه کشیدن دم یک گربه مقایسه اش میکرد.ازاندازه ونیروی لامپ آویخته شان تعجب کردم.تالی گفت به اندازه هشتادشمع روشنی دارد.گفت شوهرم راواداربه خریدنش کردم.همه میتواننددرهرطرف اطاق پذیرائی زیرنورش به راحتی مطالعه کنند.فینی گفت معتقداست خودش هم اگر بامطالعه زیاد بزرگ نشده بود،بایدازدادن هیچ فرصت مطالعه به بچه هایش کوتاهی نمیکرد.
درطول گفتگوهاباران میبارید.فینی گفت مهم نیست چه بدبختی ئی به آستانه درخانه اش میرسد،سعی میکندزخمش رابادست آوردخودش التیام بخشد.گفت نظریات خودراازنزدیک بررسی میکندوبه هرچیزی که معتقداست به اندازه کافی دارد،توجه میکند،اماباحرارت بیشتر.دییراورا ستایش ویادآوردی کردآماده کردن میزوقتی باموفقیت همراهست که یک نفربه سختی کارکرده باشد.فینی به عنوان مثال گفت اول که شروع به کشاورزی کرده،تویک ماه ژانویه ازناتوانیش توساکت کردن سگی که درتوفان باخود برده خیلی خشمگین بوده،گذاشته درگوشه انبارآنقدرپارس کرده تا یخزده ومرده.
    بعدازلحظه ای جواب دادم به نظرمن قضیه قابل سرزنش است،اماانگار نشنید.حس کردم مطمئنامثل یک تکه کاغذسفیدبودم.توانستم توصورت تالی ببینم که این داستان راقبلاشنیده.حرفش رابادییردرباره شکستن لولای کلوخ شکنش دنبال کرد.شکایت میکردمیخهائی که سنگهاوریشه هارامیگرفتندبرای همیشه شکسته بودند.وقتی دیدغذاخوردمان راتمام کرده ایم،به تالی گفت دسربیاورد.من گفتم ما دیگر تکمیلیم.تالی گفت شوهرش درباره شیرینهاومیوه ها وکرمهای نگهداری شده اش پافشاری میکند،بلندشدکه میزراتمیزکندوآنهاراپس بکشد.ازاصرارم بهش عذر خواهی کردم.توآشپزخانه باصدائی پچپچه مانندازاوضاع پرسیدم.سرش را تکان دادوبهم گفت هشش!درباره یک کبودی روی گردنش سئوال کردم، گفت روپرچین افتاده.بانوعی کندی وناراحتی جواب دادم نشنیده بودم. گفت خیلی اتفاقات دراطراف رخ داده که من نشنیده ام.
      کنارمیزکه برگشتیم خلق شوهرش انگارتنگ شده بود.خودش باشیرینیهاومیوه هاوکرمهاپذیرائی میکرد،تنها بشقاب تالی راخالی گذاشته بود.دییرباطنزگفت«همسرت باید تنبیه شود؟».فینی جواب نداد، سرآخرتالی گفت توخصلت شوهرش نیست که بدهدیابگیرد.شوهرش جواب داداخیراگرفتاردردسینه بوده،اماهمانطورکه زنش گفت هیچ حسی درباره اونداشته وبیماریش تشدیدشده.
         درتمام طول راه برگشتن به خانه فکرم ازوحشت مغشوش بود.سر آخرتوانستم ازدییربپرسم هیچ چیزبدی حس نکرده؟دییرسرش راتکان دادو توجهش رابه بیل پیرادامه داد.درطول رودخانه متوجه سیل گسترده ای شدیم،پل چوبی واشنگتن رادرهم کوبیده وباتکه چوبها ونرده های هنوزعمودپشت سرماپائین میامد.درخت ریشه کن شده عظیم بلندی،روپاشنه های سختش،باشاخه هاش برجریان آب شلاق میکوبیدومارادنبال میکرد.به ملک مان که رسیدیم دییربانفرت به یکی ازردیف پرچینهامان اشاره کردوگفت درتمام سالهائی که اینجانبوده تمیزنبوده.گفتم انگارکاملا سرویس شده به نظرمیرسد.گفت مثل یک پرچین به نظرمی رسد.

یکشنبه 6می

          نه کلامی ونه دیداری ازتالی.شبی ملایم وتنهائی.ناراحتیم باعث میشود بین انجام وظایم مثل زندانی توحیاط قدم بزنم.پنجره هابازند.
   دخترکوچکی که بودم مادرم یکبارتوعصبانیتهاش گفت توباغچه کارکرده، علف هارا دروکرده،میوه جمع ونگهداری کرده،مرغهارانظارت کرده،گاوهارا دوشیده،کارهای روزانه راکرده،ترتیب پخت وپزونظافت ودوخت دوز ودوا درمان راداده،موقع احتیاج بیرون تومزرعه کمک کرده وپدرم هیچکدام راتائید نکرده.مادرم گفت تنهالباس که میخریده اسمش تودفترپدرم پیدامیشده. چطورشدکه اوضاع آنجورشد؟دخترهاراخیلی زودشوهرمیدادند،هرجارانگاه میکردی دختری نازک ونارس میدیدی ته دریائی ازرنج رانده شده.هنوز حتی ازنظروزن وهیکل رشدکافی نکرده بود.
    دییرفاصله اش راحفظ ودرچنان وضعیتی نگاهم میکند.شب ملایم وگرم، باوجناتی نویددهنده باران.یک رگبار.

یکشنبه13می   

    قلبم یک گرداب،سرم یک تیمارستان.امروزصبح بیوه ولدون توراهش به شهرخبردادخانه وانبارتالی به حال خودرهاشده.خودراباعجله آنجا رساندم.دییرارابه اش رادنبالم تازاندوصدام کرد.انبارشان که اول ازش گذشتم آذوقه اش تخلیه شده بود.درورودیشان بازبود.مقداری اسباب اثاثیه آنجابود،بیشترش برده شده بود.حوله ظروف کف آشپزخانه افتاده بود.لکه هائی ازخون رو دیواربالای ظرفشوئی پاشیده بود.یک جای دست باهمان رنگ روسنگ بالای دربود.بگومگوئی پرخشم بادییردرتمام شب درباره دفترکلانترروستا.قول دادفرداقضیه راازهمسایه های اطراف جستجوکندونارضایتی شان راازوحشت آنجابودن ابرازدارد.

یکشنبه 14می

      کارنمیکنم.نوتووی هاخبردادندنشانه هائی ازکاروانشان توراه روستا دیده اندکه بعدازگرگ ومیش غروب روزجمعه چهارم به طرف ان.وی رفته اند.دییرگفت خانم نوتووی معتقداست شبه تالی راکنارشوهرش پائیده امامطمئن نبوده.فکرمیکردیک مزدورارابه دوم را میرانده.پلیس ازگفتگو سربازمیزند.دییرمیگویداگرازآرام کردن خودم خودداری کنم به یک صندلی می بنددم وافیون به خوردم میدهد.

یکشنبه 20می

    کتابخانه ای بدون کتابم.دریای پریشانی وآشفتگی ودردم.دییرهرازگاه در باره این که برای سپاسگزاربودن بایدچقدرتاوان بدهیم اغلب حرف میزند.رو به روی تیک تاک خشمگین آگاهانه ساعت نشسته ایم،دییربا تصور به فراموشی سپرده شدن خودبیچاره اش،گرسیتنش راادامه میدهد.

یکشنبه 3ژوئن

       این جمعه پسربیوه ولدون نامه ای دستم داد!تالی تونامه به خاطرتمام چیزهائی که میتوانست نباشدازم عذرخواهی کرده بود.گفته بوددرک می کندکه بهترین نامه هااماجزئی ازجزئیات است.به خاطرممانعت ازپیشنهادیک نشست خداحافظی ازم طلب بخشش واظهارتاسف کرده،گفته به نوعی برای هم ابرازدلتنگی میکنیم.
    گفته خانه های عمق جنگلهاانگارهمیشه چیزی ترس آورو غیرطبیعی رادرتنهائی شان ترسیم میکنند.آنجاتنهایک صومعه مخروبه اماچشم انداری کامل دارد.سقف نااستوارآب چکانشان توهوای خشک نایس است،اماباران که میباردبایدقابلمه های شیردراطراف روکفها بگذارند.بیرون آشپزخان شقایقهاوگلهای قلب نوازودوست داشتنی ترداردوناآگاهیش مانع ذکرنامشان میشود.باطنزگفته گرفتارموقعیت جدیدکه شده تنهاپرتحرکی طبیعتش باعث شده به چنان دلتنگی ئی غلبه کند.
گفته درمدت اندک وقتی که برای خوددارد،فینی برایش کتاب عهدجدید میخواند،نوبت خواندن انجیل که میرسدباخیلی ازنقل قولهاآشناست امانه خوب درک میکندونه به قلبش تلنگرمیزند.
      گفته هفته های اخیرکمترازهروقت دیگر اززندگیش خرسندبوده.گفته جزهمراه بودن درمخالفتهای تنش زاباشوهرش،نمیتواندروی حالتهای ذهنی اوحساب کندواین موضوعی مایه تاسف است براش.
   گفته فشاربه تنهائی هرگزاورا به این نقطه نکشانده.گفته درمورد پشتیبانی ازموضوعات موردپسندوشادواعتباردادن به کسی که بهش عشق میورزدواداربه این کارشده.
      گفته تاآنجاکه ارزیابی میکندالان تنهاهشتادوپنج مایل ازهم فاصله داریم.متوجه شده آن مردم بیچاره به ندرت ازهمدیگر دیدن میکنند.
    گفته همیشه ازتشابه اسمهامان باهم شگفتزده بوده،گفته فکرنمیکنم چیزغریبی است؟گفته فکرمیکنم مثل بیشترچیزها،گفتن این قضیه احتمالا بزرگترین خرسندی رابه خودش میدهدونه شنیدن من.
       گفته ازسپاسگزاری نوشتن خیلی سخت است،اماباید شروع کند. گفته مشارکتش بامن مشارکتی وسیع بوده.گفته حس میکندمهربانیش نسبت به من ازخواهرش نزدیکتربوده.گفته اشتیاقش مایه تمام افتخارش درانتخابش بوده.گفته خاطره ای که ازهمه عزیزترش میدارد وقتی است که متوجه شده عاشق من است.گفته برگشتنم به طرفش وخندیدنم راخیلی خوش میداشته.گفته بیشترازهرشانسی آرزو داشته وادارم کند که بفهممش.حالاهم آرزوداردببیندم.گفته به آنچه درپیش است اطمینان ندارد،امافرصت برای شادی،اعتماد،مواظبت وشهامت دردرونمان می درخشدومحافظتمان میکند.گفته گرچه به نظرمیرسدآینده هیچ آرامشی را نوید نمیدهد،اماتاپیداکردن فصل امیدواریمان وشروع مهربانیهاکنارآتشش نگاهم میدارد.گفته همیشه باورم داشته.به خاطرتمام چیزهائی که بهش داده ام دوباره سپاس قلبیش را هدیه ام کرده.نامه اش را تمام کرده ومتعهدشده هرنامه ای بفرستم مثل جواهرکنارقلبش نگهداری وحفظش میکند،حتی درصورت درگذشتش بهم برمیگردد.
    ریخته پاش هاوآشغالهای زنگ زده وخاک تمیزشد،پنجره هاشسته شد،جاروپاروی تابستان زده شد.زیرتمام اینها،رفتن مقاومت ناپذیراخیرم به سراغ نوشتن جواب نامه بود.میخواهم بهش بگویم خداعامل این ارتباط بود،چیزی که خدادرکنارهمدیگرگذاشتنش شریک باشداجازه نمیدهد انسان جدایش کند.بهش خواهم گفت تصورمیکنم شادترین اتحادها ازآن نوعی است که درگذشته دوخانواده راکه باهم کاردوپنیربودندبامعجزه عشق آشتی میداد.بهش خواهم گفت سهره های کاکل قرمزمان آمده اندتابه اقاقیهائی که امروزدوازده تایشان راروی یک شاخه پرگل شمردم عشق بورزند.براش توضیح خواهم دادکه سرمایه ناگهانی شعله هایمان بانسیمهای غروبگاهی دراطراف وزیده است.
حاصل فروش شیروکره مان چهارده دلارشد.

سه شنبه 5جوئن   

    نامه ای ازفینی به دییرخبرمیدادکه همسرفینی روزپنجشنبه 24می باشادی کامل ایمان مسیحیش مرد.روزچهارشنبه انتخاب شدوروز پنجشنبه رفت.به شوهرش گفته دوست داردهمه بدانندکه توآخرین عبادت هاش ازخداخواسته درتلخ ترین روزهابه عشقش کمک کند.

پنجشنبه 7 جوئن

          نفسهای تیره وکوتاه ازتنتورافیون.باگریه بیدارمیشوم،ازکاربازمانده ومی گریم،گریه دربرابروظایف گوناگونم ایستاده.دییرابزارراازدستم میگیردو هرکاری راکه شروع کرده ام تمام میکند.هنوزدراطراف حیاط قدم میزنم، انگاربرای دستورات مقررشان دفاترگوناگونم راآماده میکنم.اتهاماتم بلاخره کلانترراموءظف به بازددیدازمحل کرده بود.علیرغم ساعات بدون تنتورافیون گیج وازخشم وحشی وپردردبودم.کلانترازوجناتم ترسیدوکاری نکرده رفت. حتی ادعاکردازفردموردنظررضایت دارد.بعدازیک سفردوروزه وگفتگوبا شوهرشجاع وکلانترآبادی اونایدا،ادعاکردنشانه کارخلافی وجود نداشته وازمردموردنظرراضی است.

دوشبنه 11جوئن
   
    ارابه راسوارشدم که شخصافینی راببینم.دییرازدادن اجازه رفتنم سرباززد،بعدازهمراهی کردنم خودداری کرد،بعددرانتهای ملک مان ارابه را چسبیدوسوارشد.تصویرکامل اندوه بودیم،کنادرکنارهم تلوتلومیخوردیم. بارانی ملایم وپایدارتمام روزدوم پایداری کرد.
       خانه توروستاهم وضعی وحشی وتنهاداشت.هیچکس جواب   صدازدن دییررا نداد،درنیمه بازبود.دییردررافشارداد،فینی رودرروی ماوسط اطاق توصندلی فرورفته بود.انگارازحضورماتعجب نکرد،ازمان پرسیدچه کار داریم؟
   درمقابل سکوت دییر،به اندازه کافی مصمم شدم که به ترسم مسلط شوم،گفتم آمده ایم بفهمیم برای تالی چه اتفاقی افتاده.
   گفت فکرکرده برای این قضیه ماموریت داشته ایم.گفت رسیدنمان را شنیده وماراقلع زننده دانسته وتمام سطلهاوکتریهائی راکه احتیاج به تعمیرداشته بیرون آورده.
    آشپزخانه دورازدیدوتاریک وکثیف بود،توهمم کشیدکه به تالی درمیان عنکبوت هاوحشرات زردش فکرکنم.ازش توضیح خواستم وهیچ چیزبیشتر ازآن چه به کلانترگفته بودنگفت.توصندلیش ماند،ماهم درآستانه درماندیم .تکان نخوردکه لامپ دیگری روشن کند.
    گفتم سه روزارابه راندم برای فهمیدن خصوصیات بیشتروبدون توضیحات کافی این جارا ترک نمیکنم.گفت به خواسته هایم علاقه ای ندارد.هیچ کداممان چیزبیشتری نگفتیم.موشی ازکف اطاق گریخت.دییرباتحقیرنگاه کرد.سرآخرگفت تالی گرفتارسرماخوردگی شدومریضیش دوروزادامه یافت.
گفت درکناردوادرمانهای دیگربایک چای دوده وریشه درخت کاج ازش مواظبت کرده وتااندازه ای تاثیرخوب هم داشته،اماآن بیماری همیشه تمایل مارادربه زانودرآمدن درمقابل بزرگترین قدرت امتحان میکند.
بعدازآن دیگر هیچ چیزنگفت.طوری میگریستم که به سختی میتوانستم ببینم.خواستم گورش را ببینم،گفت اورابالاتوجنگلها دفن کرده.گفتم محل رانشانم دهد،گفت ایوان خانه ام راترک که کردید،دوباره هرجای خانه وزمینش پیدامان شود،مسئول هرپیش آمدی خودمانیم.دییربه تندی گفت دلیلی برای تهدیدوجودنداردوبایدبازبان متمدنها حرف بزند.بازوم راگرفت و بیرونم برد،خودراآزادکردم وبه فینی گفتم چطوربه تنهائی زندگی می کرده؟گفت جزمقداری دردرماتیسم زانوهاش،خوب خوابیده.روی ارابه که نشسته بودیم،آمدتو ایوان وکفت تالی درآخرین روزقادربودبااندکی کمک بنشیند.وجناتش درآخرین لحظات رنجوریهای دخترکوچک خانم مانینگ رابه خاطرش آورده که باتبهاش آنهمه رنج برده بود.تاثیری راکه می خواست توصورت من ببیند،توچهره اش دیدم.

یکشنبه 24جوئن

            دستم رابایک چاقوی تراشه زنی بریدم.دییرتوانباری مشغول بود.هرشب بعدازشب دیگرجدائیمان رابه نمایش میگذاشتیم.حالاناراحتی خانواده وناسازگاری خانه واشباح تیره همراهانش هستند.حیله گری وقارواشک های مهتاب خصلت عمومیش میباشد.این عشقی که دربازگشت به عقب ودرک شکستهای گذشته میجویدتنهاکشتی یک مغروق عاطفه مجهزبه بادبانهای تازه خواهدبود.
دیگربالای تپه خبری ازکشاورزی نیست.اغلب خوشبختی مابدون موفقیت ادامه میابد.
   وظائف شبهاباعظمت آنچه به خودمان قول داده ایم اجرامیشودوبه شکست می انجامد.
   دربرهه ای ودرضمن آخرین دیدارتالی،ازاین که هیچوقت برای دیدارش مزارع را نگذشته ام اظهارتاسف کرد.فکرکردم سفرنیمه شبم رابادوربین بگویم،خودداری کردم.درعوض باطنزدرباره لزوم حفظ احترام خودحرف زدم، راهی که گاهی وقتهاانگارباوربه آن تنهاپناهگاه امنیت است.تالی دور رانگاه میکرد،انگارتوشرمزدگی من شریک میشد.خانواده اش گفته بودند تالی همیشه وحشت داشته به دلیل بی اعتدالیش باعث بدبختی کسانی شودکه دوست شان میدارد.این افکارهرازگاه به وحشتش می انداخته.تالی بعدازسکوتی دیگرپرسیدفکرمیکنی درست است که درزمینه کمک به من دراشاراتم هیچ مشارکتی نمیکنی؟بهش گفتم نمیتوانم تصور کنم میتوانیم چه کاربیشتردیگری برای یکدیگربکنیم.جواب دادتصورهمیشه میتواندکشت شود.درفاصله ای که پیش آمد،انگشتهاش باانگشتهام تو هم تنیدند،سکوتش شبیه چشم اندازدرختی بی برگ بوددرباغی که تمام درختهای اطرافش غرق شکوفه وسبزی بودند.
   غروبگاهی دییررانشسته کنارسنگ قبرنلی پیداکردم.باهاش روعلفهای خشک نشستم.انگارکس دیگری بود.شعری راکه برای سنگ قبرش سروده بودم خواندم:
«یک گل محبوب شکوفه دادوپژمرد/صدای یک کودک عزیزگریخت/گوربریک جوانه محبوب سایه انداخته/یک دخترمحبوب،آه،اکنون مرده است.»
   توهوای گرگ ومیش،درمیان مزارع بالای تپه مان وروی تپه هاودربرابر چشم اندازپهناورراه رفتم.باصورت کودکم وعشق خودشیفته ام آنجا ایستادم.تالی راتوخانه ای که بیشترتوافکارمان زندگی کرده بودمجسم کردم.خودم راباارگانیسمی ازوحشت که برای دیگران بدبختی میاورد مجسم نکردم.واکنشم راباگریه اومجسم کردم:
«دراین لحظه درباره توچه میدانم؟هیچ!»
    تماس یک زندگی عزیز باچنان کیمیاگری رامجسم کردم.دختری زا مجسم کردم که انسان می سازد.گوررهاشده ودورافتاده تالی رامجسم کردم.احساسات برای همیشه طردشده ای رامجسم کردم که تالی تصفیه وپالوده کرد.هرکس راکه تااندازه مرگ مریض بودومی شناختم مجسم کردم.سیماهائی راهم که قلبی آرام ترازقلب من داشتندمجسم کردم.نوشتن تواین دفترچه رامجسم کردم،اینجاوبه منزله این که زندگی همینجاست وبه منزله این که زندگی جائی دیگرنیست.......