در سوگ حیدر مهرانی - "پیرمرد چشم ما بود"
ذکریا صنعتی


• چند روز پیش بود. از سر کار که خانه آمدم، دیدم داماد تو برای من و بچه های دیگر یک ایمیل فرستاده است. عنوانش این بود: "حیدر مهرانی در گذشت". حیف شد، حیدر خان، حیف شد. خیلی دلم می خواست روزی روزگاری برگردم، تا دوباره با هم به "چمخاله" برویم، به "عطاکوه"، به "دیلمان"، سری به مزار بیژن نجدی بزنیم، که در اوائل سال ۱۳۶۵ یک روز شعری برایمان خواند، که بیت اولش اینطور شروع می شد" :از تدفین سهند می آیم" ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۷ بهمن ۱٣۹٣ -  ۲۷ ژانويه ۲۰۱۵



نام ترا قبلا شنیده بودم، حیدر خان. چند بار هم در پایتخت اول شاعرها، نویسنده ها و کتاب خوان های شهرستان لاهیجان، که به آن «مطبوعاتی ملی" می گفتند، دیده بودم، که چطور چند جوان دورت حلقه زده اند، آنطور که جوانان آتن دور سقراط. یکبار، اگر درست یادم مانده باشد، داشتی برایشان از داستان "چرا دریا طوفانی شده بود" چوبک می گفتی. آنروز می خواستم صبر کنم، نمی دانم چرا، تا در لحظه ای مناسب به تو بگویم، که من هم این داستان را خوانده ام. لحظه مناسب دست داد، اما جرات نکردم. تقصیر من نبود، حیدر خان، باور کن. به من گفته بودند، که خیال نکن چند کتاب خوانده ای. حرف که با او می زنی، حواست خیلی جمع باشد. نبض ادبیات معاصر و غیر معاصرایران در دست اوست. سال ها بعد ازآن روز تازه فهمیدم منظورشان از "نبض" اساسا چه بوده است: محمد شمس لنگرودی در دفتر کارخانه ای در نزدیکی شهر لاهیجان به دیدار تو آمده بود. باران می آمد. پائیزگیلان را که می شناسی. نمی دانم یادت هست، مشغول معارفه بودیم، هنوز ننشسته بود، به بارانی که روی پنجره ها ضرب گرفته بود، اشاره کردی و گفتی: محمد، "به همین گونه شعر می گویم، مدادم را بر می دارم و می نویسم باران (۱)". محمد شمس به سوی تو آمد، ترا در آغوش گرفت و پیشانی ترا بوسید و بعد جوان آدمی که همراهیش می کرد، به تو گفت، پس این آقای مهرانی که می گویند، شما هستید.

راستی حیدر خان، این جریان "مدادی را برداشتن" و "باران نوشتن" چیست، این جریان شعر و شعر خواندن. چطور شد، چه بر تو رفت، چه کردی، در کدام چشمه سحرآمیز تن به آب زدی، که زبان شعر را، زبان متن را آنطور می فهمیدی که زیگفرید زبان پرندگان را. و آن ناشناس که در همان ماه های اول بعد از انقلاب یکبار بطور ناگهانی در تهران به تو زنگ زد، چطور شد که نامش را، نشانش را نگفت، چرا نگفت، که چه کار دارد، چه میخواهد، شماره تلفنت را از کجا آورده است، لعنت بر شیطان، اصلا کیست؟ چرا بجای همه اینها بدون مقدمه بیتی از منوچهر آتشی را زمزمه کرد: "عبدوی جط دوباره می آید...". برایم گفته بودی، که پرسیدم، تراب... توئی…
نمی دانم آیا تراب حق شناس می داند، که تو دیگر در میان ما نیستی یا نه. اگر نمی داند، بدین طریق به اطلاع او می رسانم.

آشنائی ما اما موکول به بعد از انقلاب شد. اواخر بهار سال ۱٣۵٨ بود، حیدر خان، و همهمه مهیبی در عالم. می گویند هگل تا پایان عمرش هر سال سالگرد آغاز رسمی یکی از این همهمه ها را، که نامش "انقلاب کبیر" بود، با یک بطری شراب قرمز جشن می گرفته است... باری. بیرون مغازه ای، مجاورخیابان "کاشف شرقی"شهرستان لاهیجان نشسته بودیم و چائی می خوردیم، که آمدی. با همه احوالپرسی کردی، اسمم را پرسیدی و نمی دانم چطور شد، چه اتفاقی افتاد، که جایت را با کسی که کنار من نشسته بود، عوض کردی. یکی از بچه ها مرا به تو نشان داد و گفت، می دانید، این آقا دو کار بلد است: سیگار کشیدن و داستان خواندن. رو به من کردی، لبخندی زدی و گفتی، انگار قرن ها بود، که مرا می شناختی، گفتی، تعریف کن ببینم. و من، انگار قرن ها بود، که ترا می شناختم، شروع به تعریف کردم، با وجود آنکه، تو مرا می شناسی، آدمی نیستم، که داوطلبانه دست به تعریف بزند. گفتم، می دانید، حا لا با "گرگ (۲)" می شود کاری کرد. می شود گمانی، حدسی، چیزی زد، که چرا زنی پیدا شده است، که در زمستان، در دهکوره ای در آخر عالم مادام کنار پنجره می نشیند و به بیابانی نگاه می کند، که یک قد برف روی آن نشسته است. اما "حسنی"، "نرگس" و این "صدای پا"، و جمله ای را از داستان زنده یاد گلشیری برایت خواندم، که حفظش کرده بودم، تا شاید این متن زرین مخوف دست از سرم بردارد: "عبدالله بچه رعیت ست. نمی شود گفت، بلد نبوده بیل بزند". اضافه کردم، اینطور که می بینید، متن را نفهمیده ام. لابد هوش من اجازه فهمیدن چنین چیزهائی را نمی دهد. سری تکان دادی، چائی دوم را که برایت آورده بودند، خوردی و گفتی: که این طور.

یک متن، "معصوم اول"، که تو آنرا برایم معنا کردی و بمن یاد دادی، که متن اصلا چیست، از جان ما چه می خواهد و چه باید با او کرد، یک متن، حیدرخان، باعث آشنائی ما شد. فتبارک الله احسن الخالقین، که همهمه های عالم را آفرید، که متن را آفرید، "مزامیر داوود" را و "غزل غزل های سلیمان" را، فتبارک الله احسن الخالقین. ׳
׳
بهار سال ۱٣۵٨. در ایستگاه راه آهن تاریخ اینطور که معلوم ست نوبت ماست، که قطارمان را عوض کنیم. شورش پائینی ها، ناتوانی بالائی ها. قدر قدرتی کتاب و سرود و رویا. چند ماهی از آن روز می گذرد، که شهرستان لاهیجان فرزندان گم شده خود را بر شانه های خود می گیرد و به خانه هایشان باز می گرداند: حسن گلشاهی، حمید ارض پیما، جمشید طاهری پور، محمد امینی...، و نیز آنانی را که هرگز به او باز نگشته اند. داماد تو، برادر زنده یاد، فدائی خلق حسین موسی دوست برایم گفته بود، که پدرش در ماه های اول انقلاب نیمه های شب بر می خاست، از پله های ایوان پائین می رفت، در حیاط خانه را می گشود، نگاهی به کوچه تاریک و خالی می انداخت، بعد در را می بست و بر می گشت. می گفت از او می پرسیدیم، آقا، جریان چیست. می گفت جواب می داد، فکر کردم، کسی زنگ در خانه ما را زده است. به هر سو که نگاه می کنی، آدم هائی که ناگهان شبیه شرافتمند ترین رویاهایشان شده اند و گویا کار و زندگی نداشته باشند، مدام بدون هیچ دلیل و مقدمه ای، بدون اینکه کسی از آنها خواسته باشد، دست به تعریف زیبائی می زنند. گرد هم آئی های تو سری خورده ها، لعنت شده ها، خاکستر نشینان ، از قرار معلوم روز قیامت واقعه ای نیست، که تنها یک بار اتفاق بیفتد. باید هر چه را که در مورد آن خوانده ایم و شنیده ایم، فراموش کنیم.

آنچه را که در این حیض و بیض هنوز نمی دانیم اینست، که در فلسفه سیاسی فلاسفه یونان قدیم یک تئوری هم در مورد "اقتدار سیاسی بی سر و پاها" وجود دارد، این را هنوز نمی دانیم. و نمی دانیم، که تمام ماجرا در واقع امر خود تنها زنگ تنفسی ست، زنگ تنفسی کوتاه، پیش درآمدی تا شروع شب قطبی، که هیچکس فکرش را نمی کرد، که تا تا قرن بیست و یکم هم به درازا بکشد و هیچکس هم نمی داند، که آیا و کی به پایان خواهد رسید. شمارش معکوسی جهنمی تا به زودی بر همه ما روشن شود، که چرا کسی که به او ناصر خسرو می گفته اند، چندین قرن قبل از زمان ما، می نشیند و می نویسد: "از شاه سوی شیخ چنان بود رفتنم کز بیم مور در دهن اژدها شدم". این خاصیت پیغمبرانه علم غیب شعر و هنر چیست، که آدم در رویاروئی با حقیقت آن قالب تهی می کند. و بعدها یکی از شاگردان تو، که شنیده ام کار شعر او در این میان خیلی بالا گرفته است، اما اسمش را هنوز هم، بعد از گذشت سی و چند سال از ماجرا، نمی توانم بیاورم، چون می ترسم ارقه های جمهوری اسلامی به سراغ او بروند، با کمال تعجب از اوین زنده برخواهد گشت و در مورد کسی، که عکس او را در ماه دیده اند، در کافه ای در "چمخاله"، در نزدیکی "دهنه" شعری برایمان خواهد خواند و خواهد گفت: "شاید این سید، که رخت مصلح ناامیدی را بتن کرده است، پیغمبر همین مقبره های زیر زمینی باشد و ما نمی دانستیم".

زنگ تنفس، زنگ تنفس و ما، که روزی، در همان اوائل آن، به لنگرود می رویم، تا فیلمی را که از "چگونه فولاد آبدیده شد" ساخته بودند، ببینیم. از سینما که بیرون می آئیم، می گوئی، خوب گوش کن پسر، ادبیات یک چیز ست، پروپاگاندا یک چیز دیگر. می گوئی، برو "مرگ ایوان ایلیچ" را بخوان. راستی می دانستی حیدر خان، که هایدگر در اثر اصلی خود در پانویسی به این داستان اشاره می کند. می گوئی برو سراغ چخوف، بکت، مارکز، سراغ "هزار تو های" بورخس، بنیشین "عشق سال های سبز" رابخوان و یادت نرود، که به احتمال زیاد اریش فروم مارکس را از همه تئوریسین های دفتر سیاسی حزب کمونسیت شوروی بهتر فهمیده است. زنگ تنفس و ما و نارنجستان های رامسر، و "عباس آقا کارگر ایران ناسیونال"، و بلندی های دیلمان، شعر و ادبیات و سوسیالیسم، و قدم زدن دور استخر لاهیجان، هجی کردن الفبای زرین فلسفه امید بلوخ، که نام او را اولین بار از تو شنیدم. از همه اینها گذشته آنقدر از تو سئوال داریم، که حتی صدای دیگران را هم در آورده ایم. یکبار سر سفره خانه مان حرف تو می شود. پدرم می گوید، معلوم نیست، شما از جان این آدم چه می خواهید... جوانان آتن و سقراط و زندگی و سال های زندگی و بهترین سال های زندگی. متشکرم، حیدر خان، متشکرم، بخاطر بهترین سال های زندگی.
׳
...و بعد نا گهان همه سر از زندان درمی آوریم. مرحوم کسرائی بعد از دستگیری رهبران حزب می نویسد: "باز این غافل بر شاخ نشسته کیست، که بن می برد". اعتراف می کنم، که توان هرمنوتیکی من از پس واژه "بن" بر نمی آید. نمی دانم، چرا و به چه دلیل "بن" را انتخاب کرده است. یک هفته بعد ترا هم می آورند. علیرغم همه غافلگیری انتظارش را می کشیده ایم. یکی از بچه ها می گوید، راحت شدیم. از یوهان پتر اکرمان یادداشتی در مورد یک گفتگو بین گوته و هگل باقی مانده است، که در آن گوته از هگل می پرسد، بگوئید ببینم، این "دیالکتیک" که در میان نوشته های شما دائما سر وکله اش پیدا می شود، بالاخره چیست. هگل جواب می دهد، دیالکتیک یعنی "روح مخالف خوان سازماندهی شده". این عاقبت کسانی ست، که تعریف هگل از دیالکتیک را یا فراموش کرده اند و یا خود را به فراموشی زده اند.
׳
با تو از زندان خاطره زیاد دارم و داریم. نشستم و فکر کردم، که کدام را انتخاب کنم. در ابتدا می خواستم از تو، از ماجرای شعر "کتیبه" اخوان ثالث و زنده یاد مجاهد خلق حسین صفری، که او را در کشتار سال ۶۷ در رشت به دار آویختند، بنویسم. قرعه اما به اسم خاطره دیگری خورد، که آنرا، حالا که دست آدمکشان جمهوری اسلامی دیگر به تو نمی رسد، به اطلاع همگان می رسانم: روز ملاقات خانواده ها بود. من پائین پله های بند ایستاده بودم و منتظر بودم، که اسمم را صدا بزنند. اسم ترا قبل از من صدا زده بودند. نمی دانم پاسدارها چه گفتند، از جانت چه می خواستند، که نه گفتی. کار به جر و بحث کشید. کوتاه نیامدی. دو سه نفری دورت را گرفتند، می خواستند، که به بند برگردی. گفتند، حضراتی بدون سواد درست خواندن و نوشتن، که شلاق و نماز شب آنها ترک نمی شد، به تو، که چند نسل از شاعران و نویسندگان شمال ایران زیر دست تو تربیت شده بودند، به تو گفتند، ملاقاتی در کار نیست. زیر بار نرفتی. قضیه بالا گرفت. ترا به درون بند هل دادند و در را بستند. پشت در که ایستاده بودی، در سیاه ترین روزهای زندان فریاد کشیدی، که "سر نیزه نمی ماند. اگر خیال کرده اید، که می ماند، اشتباه کرده اید". روح مخالف خوان، روح مخالف خوان و طنین بی بدیل آوای او در اعماق چند هزار متری کابوس.
׳
بعد از زندان کاشف بعمل آوردیم، که هیچ کاری با و در ویرانه ای، که نام آن وطن بود، نمی شود کرد. چطور می شود در میان ضجه های آهنگران، کاروان شهیدان، ستایش میدان های مین و ارتش اطلاعاتی سی و چند میلیونی کتاب خواند، فکر کرد، قدم زد، دیوانه نشد. هولدرلین، که خود در پایان کار جنون به سراغ او آمد، حتما بوئی از قضایائی این گونه برده بود، که شعر "نیمه عمر" را نوشت. علاوه بر آن کسی و چیزی هم نبود و نمانده بود. باید فکری می کردیم. ما تبعید را انتخاب کردیم و تو ماندی و دیگر همدیگر را ندیدیم، تا اینکه یکبار به آلمان به دیدار دخترت و داماتت آمدی. همگی گفتم، همینجا بمان حیدر خان، برنگرد، یک کاریش می کنیم. می نشینیم، بچه ها را جمع می کنیم و روزنامه ای، مجله ای چیزی بیرون می آوریم. اما نماندی، یعنی نمی توانستی. جائی از هایدگر خوانده ام، که زبان خانه هستی ست. زبان فارسی، می دانم، خانه هستی تو بود، نمی توانستی، باید به خانه ات بر می گشتی. ׳

چند روز پیش بود. از سر کار که خانه آمدم، دیدم داماد تو برای من و بچه های دیگر یک ایمیل فرستاده است. عنوانش این بود: "حیدر مهرانی در گذشت". حیف شد، حیدر خان، حیف شد. خیلی دلم می خواست روزی روزگاری برگردم، تا دوباره با هم به "چمخاله" برویم، به "عطاکوه"، به "دیلمان"، سری به مزار بیژن نجدی بزنیم، که در اوائل سال ۱٣۶۵ یک روز شعری برایمان خواند، که بیت اولش اینطور شروع می شد"از تدفین سهند می آیم". یادت هست، شعر را برای چه کسی گفته بود؟ یادت هست، که چطور می خواند و اشک می ریخت؟ اما نشد، نشد که یکبار دیگر، فقط یکبار دیگر قدمی دور استخر لاهیجان بزنیم، تا برایت بگویم، چه خوانده ام، چه دیده ام، بر من چه رفته است و از تو بپرسم، که آیا شاگرد خوبی برایت بوده ام یا نه. تلفن را برداشتم، دامادت گوشی را برداشت، با دخترت حرف زدم و در انتهای کار به دامات گفتم، که در اطاق نشمین خانه ما، دست چپ، کنار پنجره، کمد ظرفی ست و در یکی از قفسه های پائین پائین آن یک بطری آب تلخ برای روز مبادا. و گفتم، که امروز یکی از آن روزهای مباداست. رفتم، بطری را بیرون آوردم و جرعه ای بیاد تو خوردم، و جرعه دیگری و جرعه دیگری، بیاد تو، حیدرخان، بیاد تو، جوانمرد، نازنین، باوفا. ׳

۱﴾ بیتی از محمد شمس لنگرودی
۲﴾ داستانی از هوشنگ گلشیری