•
میگویند نباید پشت سر مرده حرف زد، بدشگون است. من حرف زدن پشت سرمرده را خوش یمن میدانم، کی میتواند ثابت کند اینجور نیست؟ پشت سرمرده حرف میزنم. هرکس دو قران طلب دارد، شش قران بگیرد....
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱۵ بهمن ۱٣۹٣ -
۴ فوريه ۲۰۱۵
میگویندنبایدپشت سرمرده حرف زد،بدشگون است.من حرف زدن پشت سرمرده راخوش یمن میدانم،کی میتواندثابت کنداینجورنیست؟پشت سرمرده حرف میزنم.هرکس دوقران طلب دارد،شش قران بگیرد....
من ووهاب تصادفایک روزتواداره استخدام وهمان ماه اول رفیق ششدونگ شدیم.پاتوق نیم ساعت پیش ازشروع کاراداری هردونفرمان شدآبدارخانه.من مجردبودم وتوآبدارخانه صبحانه میخوردم.آبدارخانه داربرام املت درست میکرد.وهاب دوسه استکان چای مینوشیدوباهم گپ میزدیم.نفسی گرم ومطالعات ادبی وتاریخی خوبی داشت،تعریفهای خوبی میکرد.جوانکی تازه ازسربازخانه مرخص وبلافاصله وارداداره شده وهنوزچشم وگوش بسته بود.پام رابه اطاق زنده یادسیاوش کسرائی کشاند.چندسال بامثلاشعرهام وقتش رامیگرفتم.بابرخوردی خوش وحوصله تمام راهنمائیم میکرد...
وهاب دررابطه باحزب بازی چندصباحی توشهرشان زندانی شده بود. ازکارمعلمی مدرسه ابتدائی اخراج وراهی تهران وباتوصیه هم حزبیهاش تواداره استخدام شده بود.نفس گرمش پرسه زن دنبال ادبیاتم کرد.ازبچگیم هم کرم کتاب بودم.جزسرگرمی ولذت بردن،هیچ راه وهدف دیگری راازخواندن کتاب دنبال نمیکردم.هرچه دم دستم میامد بولدورزوارمیخواندم:امیرارسلان،عاق والدین،ملک جمشید،نجما،عشق وانتقام،عشق وشمشیروکتابهای ذبیح الله منصوری راازکتابهای کیلوی سه تومن انتشارات گوتمبرگ میخریدم ومیخواندم.وهاب وجلسات اطاق زنده یادکسرائی مطالعاتم راهدف دارکرد.به طرف اشعارفریدون توللی،میعنی کرمانشاهی،مهدی سهیلی،عصیان،اسیر،دیوارفروغ فرخزادواشعارسیاسی وپرمایه ترکسرائی،نیما،نادرپور،مشیری،اخوان وتولدی دیگرهدایتم کرد.
تو یکی ازنشستهای صبحانه آبدارخانه غزلی ازمهتاب نامی خواندم وتعریف کردم.سرخوشانه خندید،سرش رابه نشانه تائیدتکان داد.وهاب پام رابه دوتاقهوخانه توشاه آباد(کنارسینماسعدی واول کوچه ای روبه روی کافه نادری)بازکرد.شاعرها ونویسنده های دست دوم عصرها دورمیزی جمع میشدندوشعرهاشان رامیخواندند.توجلسات قهوه خانه هافهمیدم وهاب باتخلص مهتاب،آن غزلهای خوب رامیگوید.حالادیگرهردونفرمان مشتریهای دائم بیشترجلسات ادبی وفرهنگی شده بودیم.وهاب گرفتارنان وآب زن وبچه هاوزندگی شدونویسندگی را کنارگذاشت.امامطالعه وبحث های ادبیش راتاآخرعمردنبال کرد...
چندنفرازجوانهای مجرداداره خیلی باهم ایاغ وقاطی شدیم.تنهاوهاب توگروه ماازدواج کرده بود.برخلاف من کم حرف ونجوش،وهاب روابط اجتماعی خوبی داشت.باخیلی ها،ازمستخدم وآبدارخانه دارتاآدمهای حوزه مدیرت عامل،آشنائی برقرارکرده بود.هرکس هرگیروگرهی توکارش داشت براش بازمیکرد.هیچ جورچشم داشتی نداشت.یک شازده قجری سطح بالای عشقی تواداره داشتیم.آشپزوراننده شخصی داشت.پول قرض میکردومجلس عیاشی راه میانداخت.کمرکش بیشتربرجهاپولش ته میکشیدودست به دامن وهاب میشد.وهاب میگفت:
«چکش بکش،شازده»
«چک چیقدری بکشم؟»
«کمرکش برجه شازده،یه چک پنجاتومنی واسه سربرج بکش که از حقوقت کم شه،چل تومن نقددستتومیگیره.»
وهاب چک رابه آبدارچی میدادوچهل تومن میگرفت وتحویل شازده میداد.هربرج چندین تاازاینجورچکهاازبالائیهامیگرفت،پول بهره کم شده راازآبدارچی میگرفت وتحویلاشان میداد.
روی این اصل ماجوانک هاهرجورگیروگرفتاری ئی داشتیم ،حلال مشکلاتمان وهاب بود.انواع سوءاستفاده هاراازش میکردیم.لقب دولت بهش داده بودیم.فقط بهش میگفتیم دولت:
«تموم گرفتاریای همه مون ازدولتی سردولت رفع ورجوع میشه.»
«هرکی هراشکالی داره فقط اشاره کنه،تموم رئیس روئساروتومشتم دارم.اخم کنن،خرده فرموناشونوانجام نمیدم.خودشونم خوب میدونن،هرچی ازشون بخوام،روچشون میگذارن وانجام میدن.
همین شازده عشقی هفته پیش پنجاتومن نزول کردورفت آپارتمان عشقش.تاخرخره ش نوشیدوتاخروسخون عشق کرد.بدمصب مست،شورت قرمزعشقشو عوضی پوشید،شوفره رسوندش.لنگ ظهرتوخونه ش بیدارکه شد،خانومش لحافوپس زدوشورت قرمزو دورکپلش دید،بالنگ کفش افتادبه جونش.شازده مثل تیربیرون زدواومداداره،دست به دامن من شد.خانومش بادخترش اومدن اداره که شهیدش کنن.کشوندمشون تواطاق شازده ودروبستم.باهزاردوزوکلک وعزوالتماس تموم تقصیراروبه گردن خودم انداختم وراهی خونه شون کردم.»
«دولت جونم،خیلی روده درازی کردی،من فقط یه مرخصی استعلاجی میخوام که باعشقم برم دریاکنار.»
«کاری نداره.شازده یه دسته برگه مرخصی استعلاجی سفیدامضا شده ی شرکت نفت توکشوش داره،ده دقیقه دیگه یکیشومیگذارم کف دستت،یه ماهم خواستی توش بنویس.»
«دولت جونم،همه ی همدوره ایهام حکمی شدن،من دوسه ساله هنوزم همینجوری روزمزدم.پس کی میخوای به دردمون بخوری؟»
«کاری نداره،بهت قول میدم،هفته تموم نشده حکمت توجیبته.حوزه مدیریت عامل تومشت خودمه،سگ کی باشن زیردرروی کنن.واسه هر کدومشون صدتاخرده فرمون اجراکرده م.خودشون میدونن حرفموعمل نکنن چیکارشون میکنم.حساب دستشونه.»
«دولت جونم،این دکترمغازه ای توبیمارستان آپاداناکه مال کارمندای اداره ست،خیلی دندون گرده،هرکلکی میزنم چندروزمرخصی استعلاجی بگیرم نمیده.میگی چیکارش کنم؟»
«فرداصبح میری بیمارستان.پشت دراطاقش نوک بینی توخوب میمالی وقرمزش میکنی،داخل اطاقش که شدی یه عطسه بکن وبگوآمفلانزاگرفته م.بهت میگه جلونیا،همون کناردربگوچن روزمرخصی استعلاجی برات بنویسم؟»
«دولت جون،توخیلی ازگرفتاریای همه مونورفع ورجوع کردی،امشب توکافه آقارضاسهیلابزم داریم.بیستم برجه وکفگیرگروهمون ته دیگ خورده،یه پنجاچوقیم واسه ماجورکن.یه تیکه تورکردیم عینهوچراغ میدرخشه،میخوایم جماعتی بریم خونه عباس عالیه،افتخاربده و امشبم دررکاب باشیم.»
«بعداینهمه سال هنوزاینو نفهمیدین؟من زن وبچه دارم واهل این فرقه ها نیستم.نوش جونتون.یکی تون یه چک بنویسه،الان بده من،ده دقیقه دیگه پول تومشتتونه.»
«دولت جون،ماهمه مون کارمنددون پایه ودست به دهنیم،نمیتونیم واسه ده روزده تومن نزول بدیم.اینوچیکارش میکنی؟»
«به مایه فطره.آبدارچی میتونه به خاطرمن فقط پنج تومنشو تخفیف بده.»
«خیلی خب،اینم چک.پس بیاچندگیلاسی بندازبالا،بعدشم میرسونیمت خونه.»
«بازم نفهمیدین که من اهل گیلاس ومی واین حرفام نیستم؟»
«دولت جون،پس لااقل این سیگاروینستونوبگیروبه سلامتی همه مون وپنجاچوقی چنددقیقه دیگه بهمون میرسونی،دودکن،دوست دارم دستموپس نزنی.»
«بابا!همین دودودم سیگاراتونم داره خفه م میکنه.من کی سیگارکشیدم که دفه دومم باشه!»
«دولت جون،شنفتیم اون ماموت معروفه،داستان نویسه رومیگم، پسرعموته،درست میگن؟»
«آره،پسرعموی اصل اصلیم.»
«پس واسه چی تاحالابهمون نگفتی رنده؟حالاازاین پسرعموت چی خبر؟می بینیش،یامحلت نمیگذاره؟»
«هفته ای یه مرتبه توخونه خودم ودوستا،یاعلیشاعوض یه جلسه دودودم داریم.من گاهی وقتا که پسرعموم هست،فقط ازاونجوردودودمامیزنم.»
*
حالابازتصادفامن ووهاب یک روزحکم بازنشستگی مان راگرفتیم.وهاب همان روزکه حکم بازنشستگیش راگرفت سکته کرد.پسرعموش راگاهی توکانون نویسندگان میدیدم.بهش گفتم:
«وهاب سکته کرده وتوخانه ش بستریه.»
مثل همیشه هاج وواج وانگارخمار،گفت«ها،پسرعموم،باشه،میرم دیدنش.»
«چندی بعدبهش گفتم«وهاب مردوختمش توفلان مسجده.»
«ها،پسرعموم،باشه،میرم ختمش.»
«فردامراسم هفتم وهابه.»
«ها،پسرعموم،باشه،میرم هفتمش.»
«فردامراسم چهلم وهابه.»
«ها،پسرعموم،باشه،میرم چهلمش.»
ککش نگزیدوتوهیچکدام ازمراسم پانگذاشت.فقط تنهاماگروه دوستای مسجدومیخانه ش زیرتابوتش را گرفته بودیم.تف به روزگاربدکاردار!.....
|