جادوگر و شیوا
داستان بلند- قسمت اول


نیلوفر شیدمهر


• مشکل مجید که در کانادا اسم خودش را "مجیک" گذاشته بود این بود که دوست دخترهایش ولش می‌کردند. دعوای آخرشان هم به ‏معمول سر بدگویی زن ها از دوست دختر قبلی، بر اساس اطلاعاتی که خود مجید به آن‌ها داده بود، در می‌گرفت. سپس ‏اعتراض مجید به این بد‌گویی و ختمِ رابطه. گرچه اصل ناسازگاری آن‌ها ربطی به زن قبلی نداشت. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۹ بهمن ۱٣۹٣ -  ٨ فوريه ۲۰۱۵


 
(در این داستان شخصیت‌ها همه خیالی‌اند. هرگونه شباهت با اشخاص واقعی تصادفی است.)

مشکل مجید که در کانادا اسم خودش را "مجیک" گذاشته بود این بود که دوست دخترهایش ولش می‌کردند. دعوای آخرشان هم به ‏معمول سر بدگویی زن ها از دوست دختر قبلی، بر اساس اطلاعاتی که خود مجید به آن‌ها داده بود، در می‌گرفت. سپس ‏اعتراض مجید به این بد‌گویی و ختمِ رابطه. گرچه اصل ناسازگاری آن‌ها ربطی به زن قبلی نداشت.

هیچ رازی پشت تغییرِنام مجید وجود نداشت. او خودش را مجید معرفی می‌کرد و مخاطبان غیر‌خودی "مجیک" می ‏شنیدند. همین بود که تصمیم گرفت خودش را راحت کند و همانطور معرفی کند که آن‌ها می شنیدند. ولی خُب با این نام جدید ‏هویت جدیدی پیدا کرده بود: جادوگر شده بود!

به نظر خود مجید اما: چه جادوگری چه چیزی؟ جادوگر اگر بود الان تنها نبود و سر و همسری داشت. اگر می‌توانست جادو کند ‏خودش را یک آدم مایه‌دار می‌کرد. مایه راز همه‌ی موفقیت‌ها بود. آنوقت دیگر هیچ زنی دست رد به سینه‌اش نمی‌زد، یا بعد مدتی ‏تنهایش نمی‌گذاشت. البته زنانی هم بودند که بعد جدایی نظرشان را عوض کرده و حالا دنبالِ او بودند. مانند دوست دختر سابقِ ‏فرانسوی-ژاپنی‌اش فرانسوا. ولی مجید دیگراو را نمی‌خواست.

مجید مایه‌دار نبود چون از شکمِ مادری فقیر در شیراز به دنیا آمده بود.او تنها یک آدم معمولی بود، معمولی و بی‌سر و همسر. به ‏این جنبه‌ی فقر هم عادت کرده بود. آنقدرها هم که همه می‌گفتند بد نبود. فقط مانده بود چرا زن‌ها، بخصوص زن‌های ایرانی، وقتی ‏با او دعوایشان می‌شد از او می‌خواستند از زن های قبل آن‌ها بد بگوید. آخر این چه کرمی بود توی کون زن‌ها؟ آخ از کونشان ‏نگو. باعث می‌شد مجید از خوشی روی زن‌ها غش کند. درست مثل موش مرده ای بر آب.

فقط خود زن ها می‌توانستند مجید را از پشتشان زمین بیاندازند. او آن‌جا از حال رفته بود و آنقدر ‏خوش خوشانش بود که حاضر نبود جُم بخورد. هر کدام زن ها تکنیک خاصی داشت. یکی مثل آزیتا مچ دست یا بازویش را ‏می‌گرفت و می‌کشید. یکی هم مثل شراره جهشی رو به عقب می‌کرد و می‌انداختتش پایین. او که از اولش هم زمین خورده بود. ‏چون مایه نداشت. اگر مایه داشت زن‌ها نمی گفتند از جلو بیا. از دستش خسته نمی‌شدند. صد جور بهانه در نمی‌آوردند. ولش ‏نمی‌کردند. زمین خوردگی، اگر مجید دنیا را آسان نمی‌گرفت، خیلی سخت بود. بخصوص برای او که زمانی در مسابقات آسیایی ‏ شرکت می‌کرد. احتمالن انعطافش به این خاطر بود که ژیمناستیک کار بود. فکرش را ‏بکن اگر فوتبالیست بود و زنی زمینش می‌زد چه می‌شد.

بزرگترین عیب مجید این بود که حرف توی دلش نمی‌ماند. هر چه به ذهنش می‌رسید سریع به زبان می‌آورد. داستانگو بود. ابایی ‏نداشت ماجراهای دوست دختر قبلی را برای بعدی تعریف کند. مگر چه اشکالی داشت؟ مجید معتقد بود آدمها باید راحت باشند. ‏مثل او. و هر چه دل تنگشان می‌طلبد بگویند. می‌خواست جوکی جنسی باشد یا سیر تا پیازِ ماجرای دوست پسر یا دوست دختر ‏سابقشان.

ولی وقتی زن‌ها از همان حرف ها برای بدگویی ازنفر قبل خودشان استفاده می‌کردند، آنوقت بود که خون مجید به جوش می‌آمد و ‏به قبلی حق می‌داد. نمی‌فهمید اگر این خانم‌ها با او مشکل داشتند و می‌خواستند به هم بزنند چرا حرف‌ها و کارهای دیگری را پیش ‏می‌کشیدند. در چنین شرایطی مجید سرد و جدی می‌شد. آسان گیری و باری به هر جهتی‌اش را از دست می‌داد و با چهره‌ای ‏بی‌روح می‌گفت دوست ندارد آن زن در مورد دوست دختر قبلی‌اش اینطوری صحبت کند. همین لج زن ها را چنان در می آورد ‏که رابطه را به کل به هم می‌زدند. خانم‌ها در هیچ موردی انگار ظرفیت یا تحمل زیاد نداشتند. نه ظرفیت این که با اطلاعاتی که ‏از او می‌گرفتند به خود او حمله نکنند. نه تحمل این که مجید بخواهد بعد آمدن، یک کم بیشتر روی پشتشان بماند. یک ذره تحملِ ‏خوشی طرفشان را نداشتند. آنطوری که او شل می شد و پشتشان از حال می‌رفت. درست مثل موش‌مرده‌ای بر آب.

در میان زن‌ها تنها یک استثنا وجود داشت و او شیوا بود. شیوا البته هیچ وقت دوست دختر مجید نشده بود. دیر آمده و زود رفته ‏بود. عوضش مجید سگی آورده بود که شیوا نام داشت. نه، مجید این اسم را روی او نگذاشته بود. شیوا خودش به مجید اسمش را ‏گفته بود. شیوا یک جادوگر واقعی بود. در کنار او، کنار این ماده‌ سگ سیاه، با صورتی کشیده و استخوانی و چشمهایی که ‏هیپنوتیزم می‌کردند، در کنار این سرچشمه‌ی قدرت، مجید دیگرمجید نبود، مجیک می‌شد—مجیک یعنی چیزی حتی بالاتر از مایه‌دار—حالی بالاتر از خلسه‌ی زمانی که پشت زن‌ها می‌آمد—مجیک حالی بود ‏که در آن مجید خودش خودش را باور می‌کرد.‏
‏. . .

قبل شیوا، مجید خودش خودش را باور نداشت وگرنه آدم بسیار با استعدادی بود. در خیلی از زمینه‌ها. برای مثال در شعر و داستان و ‏ادبیات. با استعدادتر از خیلی‌ها که ادعایش را داشتند. برای مثال باراولی که پشت شراره، که دانشجوی ادبیات “Collapse on the ass!” : انگلیسی بود و در ‏کار شعر و شاعری، از حال رفته بود، نبوغش گُل کرد و گفت‏

حتی شراره هم آن زیر خندید. از این بهتر نمی‌شد این حالت را به شکلِ ادبی و با ژستی شاعرانه بیان کرد. شراره دختر خوبی ‏بود. تحملش هم از همه‌ی آن‌های دیگر بیشتر بود. تازه اهل رقص هم بود و با مجید به کلاب می‌رفت. آز آن بیشتر، شراره دوباره مجید را در کار کتاب انداخته بود. مفرح ترین کتابی که از شراره گرفته بود مرشد و مارگریتای بولگاکف بود. مجید عاشق شخصیت جادویی شیطان با نام عزازیل شده بود. عزازیل مثل خود مجید تخس بود. انقدر با او احساس هم‌خویشی می‌کرد که اسم مجازی خود را هنگام چت گذاشته بود عزازیل. با این همه خوبی ها، شراره گاهی گیر می‌داد و ‏بد‌جوری هم گیرمی‌داد. مثلن گیر داده بود که چرا مجید نمی‌گوید فریبا و می‌گوید مادرِ کیان. می گفت: "زنِ سابقت اسم داره.یک ‏شخصیت حقیقی و حقوقیه برای خودش. مادر کیان دیگه چیه می‌گی ؟" ‏

همین شراره ولی، وقتی سر دعوای آخرشان، مجید به اعتراض گفته بود: "از فریبا بد نگو"، با تعجب سرش داد کشیده بود: " ‏همین تو انقدر از دستش به کاری که باهات کردعصبانی بودی که نمی‌خواستی اسمشو بیاری. حالا چی شده فریبا ‏فریبا می‌کنی؟"‏

شراره درست می‌گفت: مجید آن اوایل آنقدر از دست فریبا عصبانی بود که کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد. ولی مادر کیان گفتنش ‏فقط هم به این خاطر نبود. از سرِعادت می‌گفت. از بچه گی شنیده بود در و همسایه‌ها به مادرِ خودش می‌گفتند مادرِ کریم. کریم ‏بزرگترین برادرش بود که بعدها معتاد شد و خانه نشین. مثل یک بچه‌ی کوچک افتاد بغل دستِ مادرشان. همسایه‌ها و فامیل گویا ‏بیخود نمی‌گفتند مادرِ کریم. دلش برای کریم می‌سوخت. با آن همه استعداد که حرام شد. دلش برای مادرش هم می‌سوخت.همیشه ‏سوخته بود. بخصوص برای فقیری‌اش. مادری که تمام بچه‌گی او هرروز زنبیلش را بر‌می‌داشت و برای خرید روزانه به گودِ عربها می‌رفت ‏ ، چون سبزی‌ و میوه‌‌هایی کنار خیابانِ آن جا بسیار ارزان‌تر از نرخ همین اقلام در سبزی‌فروشی‌های محله‌شان دروازه ‏سعدی بود. برادر دوم مجید، بعدِ کریم، که در نوجوانی ژیمناست بود و مجید را نیز در این کار وارد کرده بود، و دو خواهرش هم دلشان ‏برای کریم می‌سوخت—برای کریمی که سوخته بود. تازگی‌ها دلشان برای مجید هم می‌سوخت. یعنی از زمانی که شنیده بودند طلاق ‏گرفته. ‏

مجید خودش هم دلش برای خودش می‌سوخت. ولی به کسی رو نمی‌کرد. باز خوب بود سرنوشت کریم را پیدا نکرده بود. مهندس ‏مکانیک شده بود و مثل برادر دومی‌اش که تهران زندگی می‌کرد، جامعه ‌شناسی خوانده بود و شغلی اداری داشت، در نهایت خودش را بالا کشیده بود. ‏بعدش هم، مثل او، صاحب خانه و زندگی شده بود. صاحب زن و بچه. مادرش گفته بود: "دیگه خیالم از تو راحت شد. بالاخره ‏عاقبت بخیرشدی". قبل ازدواجش مادر هنوز فکر می‌کرد سر‌به‌هوایی مجید ممکن است کار دستش بدهد و او را یکی مانند کریم ‏کند که عشق تاتر و کار روشنفکری به این روزش انداخته بود. نگرانی مادر از دوران تحصیلات راهنمایی مجید شروع شد. او ‏که در دبستان همیشه شاگرد اول با معدل نزدیک بیست بود چنان عشق ژیمناستیک گرفته بودش که به شدت افت کرده و سال سوم راهنمایی را یک بار رد شده بود. وقتی مجید به هنرستان مکانیک رفته بود، مادر باز امیدوار شد. بعد که مجید دانشگاه تهران قبول شدهب ود امیدوارتر. با این همه تا مجید ‏ازدواج نکرد مادر هنوز فکر می‌کرد ممکن است ورزش یا علاقه زیاد به تفریح و یللی تللی حواسش را پرت کند و از زندگی بیاندازد. وقتی شنید فریبا حامله است دیگر ‏در مورد مجید نگرانی نداشت. تا این که آمدند کانادا و بعد شنید او و مادرِ کیان از هم جدا شده اند. مجید خودش خبر را از طریق تلفن به او داده ‏بود. بعد از لحظه‌ای مکث شنیده بود: "بمیرم برات، تو هم بدبخت شدی". و گوشی را گذاشته بود. مجید دوباره زنگ ‏زده بود. این بارگوشی را زنِ برادر دومش ، که مادر و کریم با آن‌ها زندگی می‌کردند، برداشته بود. گفته بود: "ببخشید آقا مجید. ‏مادر نمی‌یاد پای گوشی." و بعد صدایش را پایین آورده و گفته بود: "یه روز دیگه زنگ بزنین. الان سر کریم آقا رو بغل گرفته و ‏گریه می‌کنه." ‏

بدبختی مجید چه آن اوایل در ایران و بعدها در کانادا همه از بی‌مایگی بود. چندین سالی ولی، از شش سالگی کیان تا ‏دوازده سالگی‌اش که مهاجرت کرده بودند، وضعش سکه بود. زمانی که در پالایشگاه اصفهان کار می‌کرد و بعد که برای خودش ‏شرکتی زده بود. خوب پول می‌ساخت. در این سال‌ها، به نظر می آمد درگیری‌ها و مشکلات اولیه زندگی شان با فریبا در ‏اهواز، بعد به دنیا آمدن کیان، حل شده است. از آن هم بیشتر، گویا آن روزها فراموشِ مادرِ کیان شده است. بیخود نمی‌گفتند ‏پول حلال تمام مشکلات است. مجید هم نمرده و بالاخره مایه‌دار شده بود. مایه‌داری چنان جادو می‌کرد که باعث ش فریبا ‏همه‌ی آن چیزهایی را که همیشه علم می کرد و بر سرش می‌کوبید فراموش کند. چقدر حس مایه‌داری خوب بود—حتی بهتر از ‏اردوهای ورزشی تهران و مسابقات امجدیه و بعد انتخابش برای مسابقات آسیایی. مجید در اوج بود. تا آمدند کانادا. آن هم کجایش: ‏شهری به گرانی ونکوور که کارمهندسی سخت گیر می‌آمد. باز ‌برگشته بود سر خانه‌ی اولش. مثل زمان ‏بچه‌گی اش در شیراز. ‏

همه‌ی این ها را برای شراره تعریف کرده بود. چه اشتباه بزرگی. چون وقتی همان حرف‌ها را، که فریبا با او چه کرده، شبی که ‏دعوایشان شد از دهان شراره شنید، خاطره ی آن دوران سیاه دوباره درش زنده شد و عرق سردی بر بدنش نشست. لبهای شراره تکان ‏می‌خورد و مجید آرزو می‌کرد می‌توانست صامتشان کند. آرزو می‌کرد به جای روبروی شراره، چهره به چهره با او، به مدل سگی پشتش ‏بود و وزنش نفس این دختره را جوری سنگین کرده بود که نمی‌توانست کلمه‌ای بگوید و به جای او مجید پارس می‌کرد. ولی حالا رو‌به‌رویش بود و داشت زیادی حرف می‌زد. ‏مجید لبهایش را می‌دید که تکان می‌خورد و چیزهایی می‌گفت که صحنه‌ی ترسناک یک سال‌ و نیم قبل، وقتی از ایران برگشته بود را، ‏زنده می کردند.‏

مجید خودش را می‌دید که پشت در خانه‌ی خودش، یعنی خانه‌ی فریبا، ایستاده است. ساکی در دست. از ایران برگشته بود. فریبا ‏از پشت در گفته بود این جا دیگر خانه‌ی تو نیست. که درخواست طلاق داده است. بعد در دیگری باز می‌شد. درِ ‏ .New Westminster آپارتمان فعلی اش ‏در"نیو وست مینستر"
‏‎   ‎‏
لب‌های شراره همچنان تکان می‌خورد. حالا مجید در آستانه‌ی تنهایی بود. دستش که با آن درآپارتمان جدیدش را باز کرده بود ‏می‌لرزید. نمی‌خواست وارد شود. ولی چاره‌ای نبود. بعد در پشت سرش بسته ‌می‌شد و حالا او داشت کورمال کورمال دنبال کلید برق ‏ می‌گشت. کاش چراغ‌ها را روشن نکرده بود. تا چشمهایش تنهایی بزرگ را دید قلبش شروع به تیر کشیدن کرده بود.
‏. . .

روزهای اولِ جدایی سخت‌ترین روزهای زندگی‌اش بود. روزهایی که آپارتمانش هنوز از اثاثیه خالی بود. تنها چیزهایی که با خود آورده بود چمدانی ‏بود که فریبا برایش بسته بود، شامل لباس و کتاب‌هایی که در خانه‌ی او داشت و ساکی که از ایران آورده بود، به اضافه یک جعبه ‏شامل چند بشقاب، قاشق و لیوان و قابلمه و کمی مواد غذایی که پسرش کیان، فردای ورودش، برایش آورده بود و یک تشک که رویش می‌خوابید. ‏

می‌خواست دیوانه شود. جایی هم نداشت برود. با اینکه سه واحد دیگر در آن طبقه بود، همسایه همسایه را نمی‌شناخت. از ‏زیر در همسایه ها حتی نوری به بیرون نشت نمی‌کرد. مجید در اتاق پذیرایی خالی و تاریک روی زمین می‌نشست، سرش را به ‏دیوار تکان می‌داد، به درخت پشت پنجره که نور خیابان روشنش کرده بود خیره می‌شد و سیگار پشت سیگار می‌کشید. تنها کسی ‏که گاهی زنگی می‌زد جمشید بود ولی حرف‌های او حال مجید را خراب تر می‌کرد. مرتب از زنش، که از هم جدا شده ولی در ‏یک خانه زندگی می‌کردند، بد می‌گفت. مجید ولی از فریبا بد نمی‌گفت، اسمش را نمی‌آورد. یکبار که حرفش شده بود گفته بود ‏مادر کیان. داوود، بر خلاف شراره، مجید را به این خاطر سرزنش نکرده و نگفته بود: فریبا شخص حقیقی و حقوقی است، ‏برای خودش نام دارد. داوود خودش هم زنش را با نام خطاب نمی کرد. گاهی می‌گفت این سلیطه. گاهی می‌گفت مادر ‏این اراذلی که قصد جان مرا داردند و منظورش پسر و عروسش بود که در خانه‌ی آن‌ها زندگی می‌کردند. گاهی هم که زن شبش ‏به او سرویس داده بود می گفت خانم.‏

یک شب مجید آنقدر سیگار کشید که نزدیک بود پس بیافتد. چنان دردی قفسه سینه‌اش را گرفته بود که زنگ زد به کیان. کیان ‏سریع خودش را رساند. پشت لبش تازه سبز شده بود. گفت: "بابا، باز تو خونه موندی؟ نگفتم پاشو برو بیرون بگرد؟" مجید فکر کرد چقدر کیان هر روز بیشتر شبیه کریم می‌شود و به سینه چنگ زد.‏

کیان مجید را به اورژانس برد. بیمارستان های ونکوور هم که انقدر لفتش می‌دادند که اگر آدم سکته نکرده بود از دست آن ها ‏سکته می‌کرد. قبل دکتر دو پرستار آمدند و شرح حال و فشار را و درجه حرارتش را گرفتند. از تماس آن دست‌های گرم زنانه، ‏قلب مجید بیشتر باد کرده و درد گرفته بود. دست‌ها او را یاد تنهایی‌اش و آپارتمان خالی انداخته بود که فردا شب بعد کار باید به آن ‏برمی‌گشت. ‏

آن شب مجید را تا صبح نگه‌ داشتند و نوار قلب هم گرفتند ولی گفتند چیزی نیست. تشخیص دکتر اورژانس این بود که از قلبش نیست. توصیه کرد ‏مجید روانشناس یا مشاور خانواده ببیند. گفت او نیاز دارد با کسی صحبت کند. این شد که کیان افتاد دنبال پیدا کردن مشاور و دو ‏روز بعد زنگ زد که یکی را پیدا کرده. ‏

مجید اول فکر کرد دست فریبا در کار است. این فریباست که از سر دلسوزی برای مردی که به خانه راه نداده بود برایش ‏مشاور را پیدا کرده. ولی کیان قسم خورد کار مادرش نیست و مشاور مدرسه‌اش این شخص را پیشنهاد داده. کیان دست مجید را ‏گرفت و گفت: "بابا، خواهش می‌کنم." نگرانی در چشمهایش موج می زد و یکدفعه نگرانی حالت اشک گرفت و جاری شد. باز هم شکل کریم شده بود. آنوقت‌ها که سرپا بود و پشت و پناه مجید. آنوقت‌ها که سودای حمایت از تمام محرومان را در سر داشت.‏

مجید پسرش را که بدنش هنوز در حال رشد بود در آغوش فشرد و گفت: "نگران نباش بابا. من خوبم. باشه برای این که ‏خیال تو راحت بشه می‌رم پیش مشاوری که واسم پیدا کردی."‏

مشاور، مردی ریزه و عینکی به نام پائولو بود. با این که از مجید بسیار جوان‌تر بود موهای جلوی سرش ریخته بود، کارش بد نبود با این که انگلیسی مجید ‏دست و پا شکسته بود، در سه جلسه ته و توی داستانش را در آورد. سه سال و نیم پیش به کانادا مهاجرت کرده بودند. امتیازشان ‏بالا بود. مجید مهندس مکانیک بود و فریبا دکتر داروساز، با یک بچه. مایه‌دار هم بودند. مجید زمانی که در پالایشگاه اصفهان ‏کار می‌کرد خیلی رشد کرده بود و همه از خلاقیت فنی اش انگشت به دهان مانده بودند. هم برای خودش نامی کسب کرده بود و ‏هم سرمایه‌ی بالایی به هم زده که با آن شرکت خودش را راه انداخته بود. بعد از همان پالایشگاه برای شرکتش پروژه می‌گرفت. در ‏عرض چند سال یکدفعه پنجاه میلیون ساخته بود. همه را دلار کرده و اواخر سال نود‌و‌شش رسیده بودند ونکوور. جایی که کار گیر نمی ‌آمد. مثل همه‌ی تازه واردان رفته بودند کلاس کاریابی و انقدر رزومه فرستاده بودند تا بعد سه ماه مجید در یک شرکت ‏نصب جک‌های هیدرولیک کاری پیدا کرده بود. به عنوان کارگر فنی. ‏

صاحب کار مجید، زنی سفید با هیکلی درشت و صورتی پف کرده، سریع سطح بالای دانش فنی مجید را متوجه شده بود. از همان ‏هفته‌ی اول معلوم بود نقشه خوانی مجید حرف ندارد و سریع تشخیص می‌دهد ماشین را چطور سوار کند. ولی فقط همین نبود، ‏باید خودش آستین بالا می‌زد.مجید سال‌ها می شد کار یدی به این شکل نکرده بود. ولی چاره‌ای نداشت. با ‏انگلیسی او ومهاجرِ جدید بودنش، امکان نداشت بتواند کار دفتری یا مدیریت پروژه پیدا کند. کار را با دستمزد ساعتی یازده دلار، با این که کار بدنی سخت بود و او هم داشت پیر می‌شد و وسط دهه‌ی چهل زندگی‌اش بود، قبول کرده‌ بود. وگرنه باز باید از همان پنجاه میلیونی که دلار کرده و ‏آورده بودند می خوردند و فریبا هر روز بیشتر غر می‌زد. صبح می‌رفت و ‏شب می آمد. فریبا هم دنبال قوی کردن زبانش و گرفتن جواز کار در داروخانه بودکیان هم که مدرسه می‌رفت.‏

بعد شش ماه فریبا گفت که مجید باید از صاحب کارش بخواهد دستمزدش را زیاد کند. یازده دلار در ماه هم آخر حقوق شد؟ تازه ‏هزار جور مالیات هم از آن کم می‌کردند. هنوز از روی پول اولیه‌شان می‌خوردند و مرتب داشت کمتر می‌شد. فریبا پیشنهاد کرده ‏بود که خانه ای بخرند. با چندین ایرانی که در کار معاملات املاک بودند دوست شده بود. هر چه داشتند گذاشتند و خانه ای در ‏‏"کوکیتلام" خریدند. نصفش با قسط بانک که کمی کمتر از کل حقوق ماهیانه‌ی مجید بود.‏

فریبا می‌خواست مجید شغل پردرآمدتری پیدا کند و مجید می‌ترسید همین شغل فعلی را هم ول کند و کار بهتری پیدا نکند. فریبا ‏دوستان دیگر مهندسشان را مثال می‌آورد: زرنگ بودند، عقلشان هم کار می‌کرد و بیزینس‌های مختلف زده بودند. یکی‌شان که ‏بین ایران و کانادا واردات صادرات می‌کرد و سریع خانه‌ای بزرگ در "نورت ونکوور" خریده بود مرتب مهمانی می‌داد. ‏چرا مجید از این عرضه‌ها نداشت؟ خُب نداشت، از کار تجارت هم سر در نمی‌آورد، چون وقتی بچه بود هیچ وقت مایه‌ای در کار ‏نبود که بخواهد به کاری بزند و معامله یاد بگیرد. آخر سر تصمیم گرفتند مجید برگردد ایران و ببیند می‌تواند همان شغل قبلی در ‏شرکت نفت اصفهان را برای خودش زنده کند و اگر اوضاع احوال خوب بود به فریبا و کیان ندا بدهد برگردند. ‏

آخرین باری که از ایران زنگ زده بود، فریبا گفته بود: "ما که برنمی گردیم. ولی تو بهتره همونجا بمانی. کار ایرانت بهتر از ‏اینی است که این جا داشتی. حداقل مهندسی. کیان مدرسه‌شو دوست داره و لهجه‌ش شده مثل این جایی‌ها. من هم دارم جواز کار ‏تو داروخونه رو می‌گیرم."‏

همین که مجید گوشی را گذاشت، همه چیز را ول کرد و در طی چند روزسرآسیمه برگشت بود ونکوور. ولی با در بسته ‏مواجه شده بود. و حرف هایی که سال ها نشنیده بود. از شش سالگی کیان به این طرف. حرف‌هایی که فکر می‌کرد فراموشِ فریبا شده است. ولی انگار نه. فقط مایه دهانش را چند سالی بسته و خاطراتش را از نظرش غایب کرده ‏بود. مایه همه کار می کرد. جادو می‌کرد. و حالا که مجید هیچ چیز نداشت جادو باطل شده بود.‏

فریبا گفته بود: "یادته من و کیانِ چند ماهه رو تو اهواز تنها گذاشتی و رفتی؟"‏
مجید گفته بود: "من که مثل تو دانشجو نبودم. تو اهواز برام کار نبود. می‌موندم که چی؟"‏
فریبا صورتش را درهم کشیده بود: "به همین راحتی؟ من دانشجو رو با یک بچه کوچولو ول کردی و رفتی؟"‏
مجید یاد بی‌مایگی آن زمانشان افتاده و قلبش شروع کرده بود به تیر کشیدن: "من می‌موندم کی خرج بچه و تو رو می‌داد؟"‏
فریبا برافروخته شده بود: "کسی ندونه فکر می‌کنه دانشگاه جندی شاپور پولی بوده و تو خرج تحصیل منو می‌دادی؟ من دانش ‏آموز ممتاز بودم ها. بورس و کمک هزینه می‌گرفتم. "‏
‏"کی گفت خرج تحصیل؟"‏
‏"تو هیچ وقت حالیت نشد به من چی گذشت. یک زن تنهای دانشجو با یک بچه. شما مردها جون به جونتون کنن نمی‌فهمین. ما ‏رو ول کردی و رفتی؟ من اون حالمو سال ها یادم رفته بود. حال زنی که شوهرش یه دفعه پشتشو خالی می‌کنه. ولی این ‏بار که باز این کارو کردی و من رو با یک پسر نوجوون گذاشتی و رفتی ایران، تمام اون روزها برام زنده شدن."‏
کارد می زدی خون مجید در نمی‌آمد: "فریبا، هر دو بار پیشنهاد خودت بود. تو نبودی که گفتی برم و پول درآرم؟"‏
‏"من؟ کی ورد زبونش مایه است؟ مایه مایه مایه‌دار."‏
‏"فریبا من مایه رو واسه شماها می‌خوام. اگه به خودم باشه می‌تونم با هیچ‌ زندگی کنم و خوش باشم."‏
‏"آره، برو خوش باش. تو تا ابد هم تو همین شغل یازده دلاری می‌مونی. اگه به تو بود ما رو از یه خونه ی اجاره‌ای به یه خونه ی اجاره‌ای ‏دیگه تو یه محله‌ی خاک‌بر‌سرتر می‌کشیدی."‏
‏"آهان پس بگو. منو دیگه نمی‌خوای چون مایه‌دار نیستم. حتمن این مدتی که فرستاده بودیم ایران، رفتی یه مایه‌دارشو پیدا ‏کردی؟"‏
‏"نه یه خایه‌دارشو پیدا کردم. حالا چی می‌گی؟"‏

مجید آن زمان در مورد مرد تیره پوست و قد بلندی که اصلیتش مال فی جی بود چیزی نمی‌دانست. با این همه، دلش از این حرف ‏فریبا آتش گرفته بود. باز یاد مادرش افتاده بود و آن طوری که آن‌ها را بزرگ کرده بود. کریم و او و بچه‌های دیگر ‏را. کریمی که بعدها باز کوچک شده بود. اعتیاد شیره اش را کشیده بود. بی‌خایه اش کرده بود. کرده بودش اندازه‌ی یک بچه و ‏انداخته بودش بغل مادرشان تا زحمتش را بکشد و ترو خشکش کند. کاش زمانی که مجید مایه‌دار شده بود، یک قسمت از پولش را ‏به مادر داده بود. ولی همه را برداشته بود و آمده بودند کانادا. و حالا به قول فریبا، نه تنها بی‌مایه شده بود، بی‌خایه هم شده بود. ‏همین بودد که در جواب حرف فریبا که "حالا چی می گی؟" چیزی نداشت بگوید. آن هم مجیدی که آنقدر حراف بود که همه‌ی زن ها از ‏دستش خسته می‌شدند، مجیدی که زن‌ِ دوست‌های مهندسش، همان آقا موفق‌ها، می‌گفتند صدای خوبی دارد و در ‏میهمانی‌هایشان از او می‌خواستند بخواند. همین مجید حالا یکدفعه لال شده بود.‏

لال. درست مثل آن روز که در شش سالگی ختنه اش کرده بودند. مادرش پایین یکی از پیژامه‌های کریم را که برایش کوچک شده ‏بود بریده و برای مجید یک "دامن مامان دوز" دوخته بود. زن دایی گفته بود باید برای مجید جشن بگیرند. آن‌ها با دایی و خانواده اش ‏در یک خانه زندگی می‌کردند. دایی آن طرف دیگر حیاط سه اتاق بزرگ داشت. دامن را زن دایی پای مجید کرد و کشش را روی ‏کمرش میزان. بعد با خنده گفت: " یه چرخی بزن. به به به، چه دامنت قشنگه. بری تو کوچه حتمن یه شوهری واست پیدا می‌شه". ‏مجید از واکنش کریم که گفت: "زن دایی!" و در را به هم زد و به حیاط رفت فهمید زن دایی حرف بدی زده است و کم نمانده بود بپرد و به سر و صورتش بکوبد. ولی به خاطر مادرش کاری نکرد.‏

زن های در‌‌و‌همسایه برای ناهار آمدند. مادرش کلی غذا پخته بود. زن ها تا می‌رسیدند مجید را ناز و بوس می‌کردند. گاهی هم دعا ‏می‌خواندند و توی صورتش فوت می‌کردند. مجید از ترس این که زن دایی باز آن حرف‌ها را نزند از جایش تکان نمی‌خورد. ‏برادر دومش آن روز خانه نبود و کریم هم یکدفعه غیب شده بود. کریمی که تازه پشت لبش سبز شده بود و هم خوراکی زیاد ‏دوست داشت و هم زن ها را. مجید منتظر فرصت بود که فرار کند. وقتی مادرش و زن دایی برای آخرین بار رفتند ‏آشپزخانه تا آخرین سینی غذا را بیاورند، مجید اعلام کرد: "جیش دارم" و دوید بیرون . نگاه خیره‌ی زن‌ها را به دامنش حتی تا ‏بیرون خانه هم حس می‌کرد. فکر کرد کریم حتمن با پسرهای دیگر در جوب آب سر خیابان است. شب قبلش تعریف کرده بود که ‏چند روزی است جوب پر آب شده و عشق است تویش بنشینی یا بخوابی و آبی که از غرب از قصرالدشت می‌آمد تو را با خودش ‏ببرد تا میدان شهرداری.‏

مجید از دور دید که پسرها در جوب خوابیده بودند. همانطور که سر کش دامنش را گرفته بود که نیافتد دوید طرف آن ها. بچه‌ها ‏او را که دیدند، همانطور که با آب به سمت خیابان کریم‌خان در حرکت بودند، نیم خیز شدند و از سرو صدا دست برداشتند. چند‌تایشان تا مجید خواست پا بگذارد ‏در جوب شروع به خندیدن کردند و چند تا هم شروع کردن حرف‌هایی در مایه حرف‌های زن دایی زدن: دامنش رو نگا، دولش رو ‏بریده‌اند و دختر شده، چه قری می‌ده تو دامنش. و آخر همه این که: بچه‌ها کی خواستگار برادر کریمه؟" ‏

از خود کریم ولی خبری نبود. مجید با همان سرعتی که از خانه فرار کرده بود به آن برگشته بود. خودش را انداخته بود توی ‏بغل زن دایی که می‌پرسید کجا بوده. زن‌ها در زمان غیبت او به غذا دست نزده بودند و داشتند خودشان را باد می‌زدند. آن‌ها شروع کردن به خوردن، ولی مجید هر چه اصرار کردند لب نزد. نه از آن روز و نه روزهای دیگر تا زمانی که نتوانسته ‏بود دوباره شورت و شلوار بپوشد، مجید نه بیرون رفت، نه غذا خورد ، نه با کسی حرف زد. حتی با کریم. کریم نباید ‏تنهایش می‌گذاشت. باید آن جا بود و پسرها را می‌زد. دلش می‌خواست می‌توانست حرف‌هایش را به کریم بگوید. ولی زبانش ‏چسبیده بود به سقش. در جواب فریبا هم که "حالا چی می‌گی؟" همینطور شده بود.
. . .

از آن روز که لالی گرفته بود، مجید دیگر از زندگی فریبا غیب شده بود. نمی دانست چرا ولی از خودش خجالت می‌کشید. مگر خودش همیشه نمی‌گفت: خایه به ‏مایه است. مایه که نداشته باشی، برای زن‌ها خایه هم نداری؟

بعد آن، رفتن به ایران و دیدار مادرش هم سخت‌تر شده بود. چطور می‌توانست به او بگوید فریبا به خانه ای که از سرمایه دوتایشان ‏خریده بودند راهش نداده ؟ چطور می توانست بگوید مثل کریم شده است؟ مثل او که نه، سرپای خودش و دستش در جیب ‏خودش بود. ولی مثل او یالقوز شده بود. وقتی به ایران برگشته بود و کریم را دیده بود که دیگر چیزی ازش باقی نمانده، می‌خواست از خانه‌ی برادر دومش که مادر و کریم آن جا زندگی می‌کردند بیرون بزند و غیب شود. حالا که اگر می‌رفت باید سوال‌ زن برادرش که "آخه چرا؟ چی شد با فریبا؟"را هم جواب بدهد. مسئله این بود که زن برادر و مادر و حتی برادر دومش پشت ‏فریبا بودند و هر دلیلی مجید می‌آورد خودش بیشتر خوار می‌شد. اگر می‌رفت بهتر بود لال شود. فریبا کسی بود که وقت وارد زندگی مجید شده ‏بود همه یک نفس راحت کشیده بودند. کسی که توانسته بود مجید سر به هوا را، که از دوران راهنمایی درس ‏نمی‌خواند و به جایش اهل بازی و کمی هم سیاست شده بود به راه بیاورد و مردی کند اهل خانه زندگی و بعد ها اهل کار جدی، اهل ‏پیشرفت اقتصادی و از آن بیشتر مدیریت. این‌ها همه از مدیریت خوب زنش بر او بود. دختری جنوبی و زرنگ که کنار دست ‏مادرش یاد گرفته بود چطور مرد را در مشتش نگه دارد. حالا مجید چطور بگوید از این مشت در رفته و گویا الان یکی دیگر، ‏یک مرد سبزه تر از او، یکی بر عکس او قد بلند و خوش اندام، اهل فی جی، در مشت است؟ این را می‌گفت مادرش ممکن بود در ‏جا سکته کند. همین بهتر که اگر می‌رفت ایران غیب می‌شد. درست مثل روز جشن ختنه‌ی او که کریم غیب شده بود تا مجید را دامن‌پوش نبیند و ‏تیکه‌های زن دایی به مجید را نشنود. ‏

به مشاور گفته بود که بعد فریبا انگیزه مایه‌دار شدن را از دست داده. هر که او را می‌خواست باید همینطوری قبولش می‌کرد. ‏مردی که ساعتی یازده دلار حقوق می‌گرفت و در یک ساختمان قدیمی پشت رویال "هاسپتال" در "نیو وست" زندگی می‌کرد ، در ساختمانی که موکت ‏راهروهایش را سال‌ها عوض نکرده بودند و بوی ادرار می داد. آپارتمان‌هایش هم بوی نا. تازه موش هم داشت. مجید به وجود ‏موش‌ها از زمانی که اهل کلاب رفتن شده بود پی برده بود. یعنی از زمانی که نصف شب به خانه بر می‌گشت.‏

اولین شبی که از رقص برگشته بود، تا چراغ آشپزخانه را زده بود سایه موشی را دیده بود که به گوشه ای دویده و بعد ناپدید شده ‏بود. کلاب رفتن پیشنهاد مشاورش بود. او گفته بود تا می تواند، حداقل شب‌های تعطیل، خانه نماند که تنهایی به او فشار بیاورد. ‏برود بیرون، مثلن برود کلاب برقصد. مشاور که خودش کفش‌های چرمی با لبه‌ی مربع مانند کفش‌های رقص داشت، گفته بود ‏مجید به زمان نیاز دارد تا به وضعیت جدیدش عادت کند. تا آن زمان باید قرص‌های افسردگی را که دکتر تجویز کرده بود ‏مصرف کند و خانه نماند و "سوشیالایز" کند. مجید ولی می‌ترسید برود کلاب و مشاور که لاتین بود، آن‌جا باشد.‏

مجید رفیق مرد درست و حسابی نداشت که با او "سوشیالایز" کند. با داوود که با زن طلاق گرفته و پسر و عروسش در یک ‏خانه زندگی می کرد که نمی شد رفت و آمد کرد. صدای زن طلاق گرفته را اصلن و ابدن نمی‌شد در آورد. آن هم در شب های ‏تعطیل. داوود از او هم بی مایه تر بود. بدبخت فلک زده. آقا مهندس-زرنگ-و-موفق‌ها هم همه خانواده‌دار بودند و از زمانی که مجید عذب اوغلی شده بود دیگر در مهمانی‌ها دعوتش نمی‌کردند. البته دلایل مهمتری هم در کار بود. مجید یک کارگر ساده‌ی فنی بود، در فکر ‏پیشرفت نبود و به نظر نمی‌رسید خیال داشته باشد رویه‌اش را عوض کند و باز برای خودش کسی بشود. نزدیک‌ترین دوستش چند بار سعی کرده بود با نصیحت و پیشنهاد به راهش بیاورد و بعد که دیده بود مجید گوش نمی‌کند ولش کرده بود. این بود که مجید راه کلاب رقص را در پیش گرفته بود. آن جا ‏احتمالن آدم‌های مثل خودش بودند. کسانی که اهل خوشی و حرکت بودند.

کلاب اما اوایل دلسردکننده بود. مجید رقص سالسا بلد نبود. انگارتمرین نداشته باشی و میان یک عده ژیمناستیک‌ کار ‏ورزیده قرارت دهند. شب اول را نشست کناری و آبجوی "کورونا" پشت آبجوی "کورونا" خورد. "بارتِندِر" یک قاچ لیمو می ‏گذاشت سر شیشه. مجید لیمو را برمی‌داشت وتوی دهان می‌گذاشت و پشتش چند قلپ می‌خورد. بعد پوست لیمو را از دهانش در ‏می‌آورد و می‌گذاشت روی میز. پوست لیموها زنی را که از رقص خسته شده بود و آمده بود سر میز مجید بنشیند پر دادند. ‏زن که از خستگی در کفش‌های پاشنه‌بلندش لنگ می‌زد و دامن کوتاه مشکی و تاپ چسبان به تن داشت، نگاهی به لیموهای چلانده ‏انداخته و نگاهی به مجید و ننشسته بود. ‏

مجید شروع کرد عصرها در خانه تمرین رقص کردن. هنوز اثاثیه زیادی نداشت و جا برای شلنگ تخته انداختن زیاد بود. یک ‏دستگاه ضبط با میز زیرش و یک مبل دو نفره عشقی (لاو سیت) خریده بود. نوار سالسا را هم از داوود گرفته بود. پسر او برایش ‏کپی کرده بود. داوود گفته بود: "بگیر. خوب تمرین کن ببینم می‌تونی بزنی تو گوش دار و دسته مکزیکی‌ها و یکی از زن‌هاشونو ‏غر بزنی؟"
مجید گفته بود: "ببینم داوود تو که خودت کلاب نمی‌ری چطور از مکزیکی‌ها خبر داری؟ نکنه تو سیایی چیزی کار می کنی؟"
"آره من تو سازمان سیای این سلیطه می‌کنم. تازه این اراذل هم هستند. تو هم اگه پسرت فردا بره یه ورپریده‌ی کانادایی بگیره، خیلی چیزها از زندگی این‌ها یاد می‌گیری."‌‏

مجید آهنگ را می‌گذاشت، وسط اتاق پذیرایی می‌ایستاد و تصورمی کرد مردهای کلاب چطور می رقصند. بعد یک دستش را می ‌گذاشت روی شانه‌ی زنی فرضی، مثلن همان که به خاطر پوست لیمو سر میزش ننشسته بود، و دست دیگرش را پشت کمر ‏زن و دور اتاق می‌چرخید. گرم که می‌شد دستش پایین‌تر می‌رفت و روی باسن زن قرار می‌گرفت. در این لحظه به کل یادش می‌رفت چه کسی است. یادش می‌رفت چند ماه قبل نتوانسته بود وارد خانه‌ی خودش بشود. یادش می‌رفت کلید برق آپارتمان خالی ‏را که زده بود تنهایی عظیم را دیده بود. یادش می‌رفت چقدر دلش برای کیان تنگ شده است. یادش می‌رفت مایه ندارد. دستی که ‏در خیال به باسن زن چسبیده بود جادو می‌کرد. نه تنها مجید مثل یک حرفه‌ای می‌رقصید، زن هم دیگر در آن کفش‌های پاشنه ‏بلند خسته نبود. انگار روی تشک پرقو می‌رقصیدند. رقص عشق. ‏

دفعه ی دومی که به کلاب رفت، تمام شب را نشست و سیگار دود کرد و مشروب خورد. چند شاتی ودکا و چند "کورونا". دیگر ‏یاد گرفته بود با انگشتش قاچ لیمو را فشار بدهد تا از دهانه ی تنگ بطری گذشته و توی آن بیافتد و آبجویش را بنوشد. ‏این بار هم همان زن که این بار لباس قرمز پوشیده و باز پایش پیچ خورده بود، همان زن اگر چشمهای مجید در ‏‎“Hablas Español?”‎‏ نور کم کلاب اشتباه ‏نمی‌دید، آمد و سر میزش نشست و گفت:
مجید که نفهمید زن چه می‌گوید دستش را جلو آورد و خودش را معرفی کرد.‏
‎"Hi. My name is Majid.‎"
‎"Magic?‎"
مجید باز نفهمید زن چی می‌گوید. مجیک کی بود؟ مجیک که می‌شد جادو؟ ‌‏
هنوز داشت فکر می‌کرد که زن دستش را جلو آورد:
‎“Hi magic. I am Maria Elena. Enjoy your Corona, señor”.‎ ‏
بعد این حرف زن میز را ترک کرده بود.‏
مجید درست همان موقع دو زاری‌اش افتاد که مجیک یعنی خود او. ولی زن دیگر رفته بود و با مرد دیگری می‌رقصید. با ‏خودش فکر کرد باز هم پیشرفتش بد نبود.‏
دفعه‌ی سوم تمام قدرتش را جمع کرد از همان زن تقاضای رقص کرد. ‏
‎“Hello. This is Magic. Remember me?”‎
زن اولش سکوت کرد تا یکی از مردهایی که سر میز کناری نشسته بود، با سینه ی پهن و پیراهن طرح هاوایی و شکمی کمی ‏برآمده، گفت:‏
‏”‏Da El Pobre hombre un chanso, Maria.”

مجید دوست داشت بروند آنورسالن که جلوی چشم آن مرد و آن های دیگر، یا به قول داوود دار و دسته‌ی مکزیکی‌ها، نباشند.ولی ‏میسر نبود، پس نفس عمیقی کشید و برای تمرکز یک لحظه چشمهایش را بست و درست مثل آن چه در خانه تصور کرده بود، ‏یک دستش را گذاشت روی شانه ی زن و دست دیگرش را پشت کمرش. ولی به زن نچسبید. مهمترین دلیلش این که باید ‏مرتب پاهایش را نگاه می‌کرد که یک وقت پای زن را لگد نکند. هنوز دو دقیقه نگذشته بود که تمام تنش خیس عرق شد. جوری ‏که بعد چند ساعت کار و نصب ماشین های سنگین هیدرولیک نمی‌شد. نمی دانست چرا آهنگ انقدر کش می‌آمد. رتیم موسیقی در ‏سرش می کوبید. و بالاخره پای زن را لگد کرد. فکر کرد صدای خنده ی مسخره‌ی مکزیکی‌ها را می‌شنود. سرش را به طرف ‏میزها برگرداند و این بار سکندری خورد. نزدیک بود بیافتد که زن بازویش گرفت را کشید. تعادلش را که باز یافت بدون این که چیزی ‏بگوید زن را ول کرد و از ترس این که چشمش به چشم مردها بیافتد، با سر پایین، سریع کتش را برداشت و از کلاب ‏بیرون زد. ‏

ماجرا را که برای داوود تعریف کرد، او گفت رقص و مقص را ول کند. به جایش برود ایران ، یک زن عقد کند بیاورد. مجید در ‏جواب گفت: "دل خوشی داری ها داوود! تو که بهتر از من زن‌ ایرونی رو می‌شناسی. زن مرد مایه‌دار می‌خواد. واقعن می‌گی ‏برم یکی رو بیارم تو این خونه؟ دختره فکر می‌کنه اومده کانادا و تا چشمش به این وضعیت بخوره، ولم می کنه می‌ره. "‏
بعد به پسرش کیان زنگ زده بود، احوال پرسی و در حرف‌هایش گفته بود می‌خواهد رقص را ول کند. ‏
‏"نه بابا. تازه داره حالت خوب می شه. برو."‏
‏"رقص بلد نیستم، بابا. کسی باهام نمی‌رقصه."‏
‏"برو کلاس. بعدشم همینطور که مرتب بری ، یاد می گیری. نترس بابا. ادامه بده. خواهش می‌کنم."‏

تصمیم گرفت به خاطر کیان یک بار دیگر هم برود.شب جمعه بود. از سر کار که برگشت غذایی حاضری سر هم ‏کرد، خورد و بعد دوش گرفت و آماده شد. حین کارهایش آهنگ لاتینی هم گذاشته بود و گوش می‌داد. موسیقی لاتین را خیلی دوست ‏داشت. به کلاب که وارد شد تصمیم گرفت به آهنگ گوش دادن ادامه دهد و حالش را ببرد. حتمن که نباید برقصد. همین که ‏خانه نمانده خودش خوب بود. مجید زود درغوغای موسیقی که مثل رعد می ترکید و رقص نور و بدن هایی که در هم می‌لولیدند ‏بی کس و کاری‌اش یادش رفته بود. در این محیط چندان هم بی کس و کار نبود. چهره‌ای شناخته شده بود. دار و دسته مکزیکی‌ها و ‏ماریا النا بهش لبخند می‌زدند و می‌گفتند: "اولا مجیک".‏
‎“What can I get you, amigo?”‎‏ ‏"بارتِندِر" هم تا مجید می‌رفت دم بار، بهش سلام می کرد و می‌پرسید: ‏

خلاصه آن شب کوک مجید حسابی کوک بود تا ساعت دو و نیم صبح زمانی که با ماشینش وارد پارکینگ شد. کلید ماشین در ‏درست کمی در پارکینگ ایستاد. کاش کلاب‌ تا صبح باز بودند. فکر کرد دوباره سوار شود و ماشین براند. ولی با این همه ‏مشروبی که خورده بود، همین رانندگی از کلاب تا خانه هم کار خطرناکی بود. اگر پلیس می‌گرفتش و ماشینش را ضبط می‌کرد ‏چطور می‌رفت سر کار؟ قوز بالا قوز بود. همینطور که از پله‌های سه طبقه بالا می‌رفت، کلید ماشین را در جیبش گذاشت و به ‏جایش کلید خانه را در آورد . قبل این که کلید را در قفل بچرخاند، نفس نفس زنان کمی پشت در ایستاد. هیچ صدایی از ‏دورن نمی‌آمد.‏

ولی تا در را باز کرد، یکدفعه صدای جیری شنید. و تا کلید را زد سایه ی موشی را در آشپزخانه که سمت راست ورودی بود دید ‏ که سریع ناپدید شد. لب‌های مجید بی‌اختیار به لبخند کشیده شد و کلماتی بی‌اختیار بیرون جهیدند:‏
‎“Hola Magic. Welcome home.”‎‏ ‏

به تازگی تختی خریده بود. لباسهایش را در آورد و روی زمین کنار تخت انداخت و خودش لخت روی آن ولو شد. روی ‏آن تخت "کویین-سایز " دلش یک "کویین" می‌خواست—البته "کویینی" که با همه‌ی "کویینی‌اش" "داگی استایل" دوست داشته باشد. تا این آرزو را کرد صدای جیر‌جیری شنید. دوباره لبهایش ناخودآگاه کشیده شد و شروع کرد ‏از این سر تخت غلط زدن به آن سر تخت، منتظر شنیدن ناگهانی آن صدای جادویی.‏

کم کم جیرجیرهای شبانه به مجید روحیه ی دیگری داد. همین که نفس دیگری در آن خانه بود تصمیم گرفت سالسا یاد بگیرد. برای او که زمانی ژیمناست بود و ‏هنوز در این سن و سال و با وزن بالا می توانست روی دست‌هایش بایستد و بالانس بزند، رقص نمی‌بایست خیلی هم سخت باشد. ‏کیان از تصمیمش خوشحال شد و گفت همان کلاب لهستانی‌ها در خیابان "فِرِیزِر" از ساعت هشت تا نه آموزش می دادند. بعد‌ها ‏از طریق داوود "کعب الاخبار" فهمید یکشنبه‌ها هم یک جای دیگرتقاطع خیابان "کامِرشیال" و "ونِبِل" هم رقص‌های "بال روم" درس می دادند و بعدش مردم ‏می‌رقصیدند. اینطوری جمعه، شنبه، یکشنبه‌هایش پر شده بود. داوود می گفت: "پاک رقاص شدی‌ها!".‏