تنها می توانی سه صندوقچه را بگشائی !


ابوالفضل محققی


• از چندین حیاط تو در تو می گذرم پایانی ندارند . بردر چوبی حیاطی می ایستم .سر تا سر در پوشیده از دستنوشته ها ی های گونا گون است . برخی به ناخن کنده شده اند برخی با مرکبی که زمان نا خوانایشان ساخته . تاریخ های گونا گون را نمی توانم تشخیص دهم . ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۲ اسفند ۱٣۹٣ -  ٣ مارس ۲۰۱۵


 
از چندین حیاط تو در تو می گذرم پایانی ندارند . بردر چوبی حیاطی می ایستم .سر تا سر در پوشیده از دستنوشتها ی های گونا گون است . برخی به ناخن کنده شده اند برخی با مرکبی که زمان نا خوانایشان ساخته . تاریخ های گونا گون را نمی توانم تشخیص دهم .در به حیاطی وسیعی باز می شود با حجره های متعدد ونهایت به طالاری بزرگ که انتهای آن را نمی بینم . تمامی حجره ها پر از صندوقچه هائی است که تا سقف چیده شده اند . با هزاران نام که قادر به خواندن آن ها نیستم .سراسر طالار قفسه های آهنی است با صدها هزار پرونده که بر آن ها نهاده شده است . بامیلیون ها نام ! که دیگر کسی آن ها را نمی شناسد .حضور آن همه نام وحشت زده ام می کند قادر به نفس کشیدن نیستم .در حجره ای که روی آن نام های ایرانی نوشته شده میگشام . صدها صندوق چیده شده بر روی هم . پشت در کاغدی چسبانده شده !این صندوق ها یادگار هزاران ایرانی است که بعد از شکست فرقه دموکرات از ایران خارج شدند . تنها می توانی سه صندوق را باز کنی و داستانهای آن ها را به خوانی !صندوقی که روی آن عکس چند گل را کشیده اند باز می کنم .داخل آن تنها یک دست لباس است .لباسی که نشان می دهد هیچگاه پوشیده نشده است وتنها گذر زمان نقش خود را بر رنگ مایه آن زده است . این لباس سالها در کمدی چوبی در قزاقستان آویزان بود .مردی به نام آقاجان هر روز در آن را می گشود دستی بر آن می کشید . او عهد کرده بود که هیچگاه این لباس را نپوشد . مگر آنگه روزی به روستایش در اردبیل بر گردد . این لباس عروسی او بود . تنها یکشب در عروسیش پوشید وبعدمجبور به جلای وطن شد .سالها گذشت تلخی غربت , سختی کار ,آرزوی بازگشت. وقتی مرزها گشوده شد از پسر بزرگش خواست که اورا به روستایش ببرد .لباسی که دیگر بر تنش بزرگ شده بود را بار دیگر بر تن کرد . به سرزمینش بر گشت اما دیگر اوراکمتر کسی می شناخت . روستا تقریبا خالی از سکنه شده بود . به در خانه قدیمی رفت هیچکس نبود . مردی پیر که اورا شناخته بود .گفت< بسیار دیر آمدی !زنت چند سال قبل در حالی که هیچکس را نمی شناخت از دنیا رفت . اما نام ترا فراموش نکرده بود !در قبرستان ده دفنش کردند .>در سر قبرش هیچ سخن نگفت گریه نکرد , تنها مشتی خاک برداشت در دستمالی پیچید ودر جیبش گذاشت خمیده پشت بر گشت . وطن تنگی می کرد! قادر به نفس کشیدن نبود . نگاه های گنجکاو ,غریبی در وطن .دو باره به تبعید گاهش برگشت, بی هیچ امیدی ,بدون هیچ آرزوئی .لباس را در بقچه ای پیچید . هر روز بر زانویش می نهاد می نشست به دور دست خیره میشدبی آنکه سخنی بگوید وشب در کنار بالشش می نهاد . شش ماه بعد از دنیا رفت وگفت < خاک آن دستمال را به داخل گورش بریزند لباسش را در صندوقی بگذارند !>این صندوق اوست . صندوق دوم را باز می کنم . درون آن روی مخملی سرخ تنها یک عروسک هست . یک عروسک پارچه ای وطنابی سیاه بافته شده ازموی سر . گیس های سیاه یک زن!زمان شفافیت آنها را گرفته است .این داستان زن ومرد جوانی است که همراه هم از ایران خارج شدند .اوج استبداد استالینی .تبعید به دهکده ای در قعر روسیه . سختی سالهای بعد از جنگ ,گرسنگی , غربت ,سرمای روسیه . <این گیس های زن من <مهربان>هست !گیسهائی که عاشقشان بود م اولین با ر اورا با این گیس ها دیدم! بافته شده مانند خرمنی از ساقه های نورس گندم .که بر شانه هایش فرو ریخته بودند .چشمانی که دیوانه ام می ساختند . بی او نمی توانستم از ایران خارج شوم .او بی من نمی توانست در ایران به ماند .به این سرزمین آمدیم.گرفتار شدیم . ماه ها غدایمان تنها سیب زمینی بود و اندکی نان .سرما بیداد می کرد . کار ما جمع کردن چوب خشگ از جنگل بود . طنابی خواستم , گفتند طنابی در کار نیست .این گیسهای بلند زنت را ببر و طناب درست کن !بریدند گیس های زنم را به هم گره زدند وطنابی ساختند .من قادر به نگاه کردن در چشم های زنم نبودم صورتش دیگرگون شده بود . عروسک های پارچه ای خود را در بغل می گرفت و ساعت ها مانند یک کودک با آن ها بازی می کرد . از آن دهکده ما را به سیبری فرستادند . به قعر جهان ! جائی پوشیده ازبرف یخ وسرما . سال سوم او تمام کرد دیگر قادر به تحمل آن شرایط نبود . گیس هایش بلند شده بودند . اما چشمانش دیگر آن شوق وجوانی را نداشت سرد ,بی روح , افسرده .بهشت موعود به زمهریری گزنده بدل شده بود .چند سال بعد استالین مرد . من تنها به آذر بایجان برگشتم با چمدانی که در آن گیس طناب شده زنم بود و تنها عروسگ باقی مانده از او . > در صندوق سوم تنها یک زنگ دوچرخه است قدیمی وزنگ زده . طوماری را در صندوق نهاده اند .این زنگ دوچرخه از آن پسر شانزده ساله جوانی است از تبریز .پسر خوش سیمائی که هنوز دبیرستان خود را تمام نکرده بود .اوایل حکومت فرقه دموکرات بود . شهر در ا لتهاب,انتظاروهزاران جوان پر شور . استالین پدر مهربان . دسته دسته جوان ها برای آموزش نظامی به آذربایجان باکو می رفتند . تبلیغات عظیم , دختران زیبا روی روس, باکوئی ,زدن رقصیدن بعداز دو سال در لباس افسری به آدزبایجان مستقل برگشتن . آرمانهای بزرگ رویاهای جوانی. نامش احمد بود از خانواده ای نیمه مرفه , قصد خارج شدن نداشت .تنها پسر خانواده بود .اما اکثر دوستان و هم کلاسی هایش می خواستند بروند . دوسال آزادی دوسال جوانی کردن . تصمیم گرفت همراه دوستانش برود . مادرش روزها وروزها گریه می کرد . پدر چیزی نمی گفت . اتوبوس پر از جوانان محصل بود راهی باکو دانشکده افسری . هرکس چمدانی با خود داشت . احمد همراه خود زنگ دوچرخه اش را برداشته بود . میگفت < این زنگ یاد آور تمامی خاطرات جوانی منست . وقتی به دختران جوان می رسیدم . به صدایش در می آوردم . دختران نخست هراسان می شدند . بعد خنده . وقتی به در خانه دختری که دوستش داشتم نزدیک می شدم برایش زنگ می زدم .اندکی بعد در آرام باز می شد . صورتی زیبا , گل انداخته از آن سرک می کشید . دختران فامیل را بر ترک می گرفتم دور حیاط خانه می گرداندم . با هر بار چرخیدن این زنگ را به صدا در می آوردند . هر بار که به آن نگاه می کنم ده ها خاطره ده ها چهره زیبا در مقابلم ظاهر می شوند .>این زنگ دوچرخه دیگر متعلق به همه شده بود . به هر بهانه ای به صدایش در می آوردند .پنج ماه اول دانشکده یک رویا بود . صدها جوان . شوری جمعی همراه با آرمانهای بزرگ . عصرها گشت وگذار دربلوار کنار ساحل خزر . زنان باکوئی نوشانوش . صبح ها وقتی شیپور بیدار باش می زدند بعد این زنگ به صدا در می آمداین شیپور دوم بود . ماه پنجم بود که خبر شکست فرقه دموکرات در همه جا پیچید . مانند فرو ریختن آوار . باور کردنی نبود . تنها در عرض چند روز همه چیز فرو ریخت .هفته بعد هیئتی از مسکو آمد . بلاتکلیفی !چه خواهد شد ؟ یک روز صبحگاه اعلام کردند که هیئت روسی تصمیم گرفته هر کس که می خواهد به ایران بر گردد را به ایران بر گرداند . هرکس هم دوست داشت می تواند در همین جا به ماند تحصیل کند .گفتند هر کس دوست دارد به ایران بر گردد یک قدم جلوتر بیاید ونامش را اعلام کند .زمان برای فکر کردن نبود. تعدادزیادی از صف جدا شدند و یک قدم به جلو نهادند . تعدادی اندک تصمیم به ماندن . احمد جزو نخستین کسانی بود که از صف خارج شد . گفتند منتظر شوید عرض همین هفته شما را به ایران بر می گردانیم . چند روز بعد کامیون های نظامی بر در پادگان صف کشیدند . مقصد ایران . شور حال آن لحظات قابل توصیف نیست . دست در گردن هم انداخته بودیم .آنها که مانده بودند اشگ می ریختند . اما معتفد به حکومت شورا ها بودند .هنوز پدر استالین پدر معنوی بود . سوار کامیون ها شدیم باز هر کدام چمدانی بر دست . کامیون ها راه افتادند ساعت ها روزها و هفته ها .کسی جرئت اعتراض کردن نداشت .نخستین معترض با قنداق تفنگ تا سر حد مرگ کتک خورد . جیره غذائی روزی یک نان و قمقمه ای آب . خائنین به حکومت شوراها . نزدیک یک ماه در راه بودیم سیبری اردوگاه های کار , سرما و گرسنگی . احمدبا حسرت به آن زنگ دوچرخه می نگریست . اما دیگر هیچگاه به صدایش در نمی آورد . می ترسیداز هر صدائی وحشت داشت .هر روز تعدادی می مردند . او در سال دوم خود کشی کرد . برایش ادامه زندگی در این اردوگاه انباشته از خطرناک ترین جانیان و کار طاقت فرسا ممکن نبود . از تعرضات شبانه ,از تهدید ها , از تحقیر ها خسته شده بود! یک روزبه جنگل پوشیده از برف رفت ودیگر باز نگشت مدتها بعد پیکر یخ زده اورا پیدا کردند . تنها چیزی که با خود داشت زنگ دوچرخه اش بود . در آن سرما, در آن جنگل سرد . آیا صدای زنگ دوچرخه اش را کسی شنید ؟ توان ایستادن در اطاق را ندارم . بیرون می آیم به صدها اطاق به آن طالار بزرگ می نگرم . به صندوق های چیده شده بر روی هم به آن پرونده ها , رویا ها .   
ابوالفضل محققی .                                                                              

تراژدی هزاران ایرانی که بعد از فرو پاشی حزب دموکرات آذربایجان وکردستان مجبور به جلای وطن شدند, کمتر جائی منعکس شده است .بسیاری از آن ها به اردوگاه های کار اجباری زمان استالین فرستاده شدند و بسیاری همان جا مردند وهر گز بر نگشتند . من در طول اقامت در ازبکستان تاجکستان وآذربایجان داستان های زیادی در باره این انسانها شنیدم .قصه هائی که قلب را دردمند می سازد . تلاش می کنم تا آنجائی که می توانم راوی آن ها باشم هر چند تلخ , تلخ ,تلخ .