خیابان گلسنگ


علی اصغر راشدان


• همیشه گوش به زنگ بود، فوری جیم میشد تو تلفن خانه. این بار حواسش پرت آتش زدن سیگارش بود. رئیس اداره خدمات ناغافل خفتش را گرفت، گفت: «مثل ااداری هستی، آقای بربری! معنی اداری بودنو میدونی؟» ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۴ فروردين ۱٣۹۴ -  ۲۴ مارس ۲۰۱۵


 
         همیشه گوش به زنگ بود،فوری جیم میشدتوتلفن خانه.این بار حواسش پرت آتش زدن سیگارش بود.رئیس اداره خدمات ناغافل خفتش راگرفت،گفت:
«مثلااداری هستی،آقای بربری!معنی اداری بودنومیدونی؟»
تیموربربری به خودش که آمددیره شده بود.توجاش میخکوب شد.رنگ دادورنگ گرفت.تاکمرخم برداشت،گفت:
«بله قربون،امربفرمائین.»
«ازاداری بودن فقط بله قربونشویادگرفتی؟»
«خیرقربون،خیلی چیزای دیگه شم یادگرفتم.»
«پس واسه چی باصندل روبه روم وایستادی؟کدوم اداری باصندل میاداداره؟»
«تصدقتون برم،من همیشه توتیلیفون خونه م.ارباب رجوع وکسی منونمی بینه که.»
«الان بیرون جلوی درتلفون خونه وایستادی وداری رفت وآمدارباب رجوعارو سان می بینی که»
«یه دیقه اومدم بیرون یه سیگاردودکنم.اجازه بفرمائین،همین الان میرم تو.»
«آقای بربری،تاحالاچن مرتبه بهت تذکرداده م،این بارگزارش میکنم امور اداری وکارگزینی تاجریمه ت کنن ودیگه تذکراتموپشت گوش نندازی.»
«قربون،خدمتتون عرض کردم که،نمیدونم پام چه مرگشه،توکفش آتیش میگیره،وسط انگشتام عرقجوش میشه وپیرمودرمیاره.»
«مقررات اداری اصلاوابدااین حرف وحدیثاورنمیداره.ازهمین فردابایدیک اداری باشی.»
«بله قربون،من ازهمه همکارااداری ترم.سروقت میام،دیرترازهمه میرم.اصلاوابدا غیبت ندارم.مدیرعامل وحوزه مدیریت هرچی ازم میخوان،شیشدونگ گوش بفرمونم.کی باکی رابطه تیلیفونی داره،کی باچی جورارباب رجوعی چیجوری رابطه ای داره،کی کی میادوکی میره وباکیها ارتباط داره،کی بازن وخونواده ودوستاوطرفای مکالمه ش چیجور حرفائی میزنه وچی قرارمدارائی داره.مگه جیک وپوک تموم کارمنداروموبه موبه به اداره حراست گزارش کاملشو نمیدم؟کی اداری تروسربه راه تروامربرترازمنه قربون؟»
«همه این کارارومیکنی.یه وظیفه دیگه تم یادت رفت بگی،من تکمیلش میکنم:جیک وپوک تموم همکارای اداریتم لیست میکنی وهفتگی واسه دستای پشت پرده میفرستی.آقای تیموربربری،اینجام اداره ست.ازهمین فردابایدباکت شلواراطوزده تمیز،کراوات وپیرهن یقه آهاری وکفش واکس زده براق تواداره باشی.یه مرتبه دیگه اینجوری یلخی ببینمت،به همون دستای پشت پرده که شنیده م ازشون حقوق مخصوص میگیری،گزارش میکنم ازاداره بندازنت بیرون.این آخرین اخطاره،خوب حواستوجمع کن.»

*
       حول وحوش اوایل خیابان اصلی میدانی بود.توبخش جنوبیش مغازه هائی برای رفع احتیاجات اهالی ساخته شده وآماده واگذاری بودند.بااشاره دستهای پشت پرده یک خانه دونبش وبهترین مغازه دیواربه دیوارش درکنارمیدان به تیموربربری واگذارشد.یک ماه نکشیده،توخانه ساکن شدوتومغازه یک رستوران-بارراه انداخت.فضای میخانه بالامپهای شمع مانندکورسو میزد.روزهارستوران وساندویچ فروشی بودوبرادرگردن کلفت تیموربربری اداره ش میکرد.اوایل خیلی مشتری نداشت.هنوزچندان کسی توشهرک نهم آبان ساکن نشده بود.
    کارتیموربربری توتلفن خانه اداره تمام که میشد،باوانت پیکانش میرفت میدان تره بار.تمام مایحتاج رستوران- بارش رامیخریدومیاوردخانه.تاگرگ ومیش بعدازغروب خودش وخانمش سبزیهاومیوه هاومخلفات دیگررا پاک،شستشو،خردوآماده میکردند.غذاهاوخوراکهای لازم رامی پختند وازدرپشتی میبردندتوآشپزخانه رستوران-بار.
      تیموربربری دوش میگرفت،ریش اصلاح میکرد.لباس تمیزمی پوشیدومیرفت تورستوران-بارومیشدکارچرخان وهمه کاره اصلی.
    تاریکی همه جاراکه می پوشاند،شنگولهاومیخورهاومشتریهای همیشگی شب زنده دارپیداشان میشد.میخانه پردادودودوکم نور بودوفضامثلاشاعرانه.باچندمیزفاصله کسی کسی راتشخیص نمیداد.عده ای توتاریکی کناریک جفت میزتودودودم غرق بودند،ورق بازی وپچپچه میکردند.
    تیموربربری تویک گوشه تاریک میزمخصوص کارهای پررازورمزخودش را داشت.همیشه چندشیشه مشروب وگیلاس واستکان رومیزش بود. آخرشبی،مثل خیلی شبهاوآدمهای دیگر،یکی باهاش کارخصوصی داشت.تیموربردش توتاریکی کنارمیز،روصندلی کنارصندلی خودش نشاندش،استکانش راپروپچپچه راباهاش شروع کرد:
«انگارقبلابادوستات اومدی پیشم وباهم گپ زدیم.حالابازم هرسئوالی داری بپرس،همه چی رو میگم،قانع نشدی،یه فکردیگه واسه ت میکنم.»
«درسته،واسه من وچنتادوستام حرف زدی.من این وسط مونده م سرگردون.نه راه پس دارم،نه راه پیش.زن وبچه م موندن رودستم.»
«بگذارمفصل همه چی رودوباره بگم:اینجارومیگن پروژه واگذاری خونه های ارزون قیمت نهم آبان که اداره ماواگذارکرده وداره ته مونده هاشم واگذارمیکنه.توبرنامه ست که تموم حلبی آبادوزورآبادنشیناازاطراف وگوشه کنارشهرجمع وتو خونه های ارزون قیمت ساخته شده تواراضی پائین ترازنازی آباداینجاسکونت داده شن.»
«خب منم یکی ازهمونام دیگه.یه آلونک طرفای تهرانپارس داشتم.بااهالی محل آشنابودیم وباکمک شون گرفتاریامونورفع ورجوع میکردیم.زنم بایه چنتاخونواده آشناشده بود.میرفت توخونه هاشون کارمیکرد.خودم یه چارچرخه دستی طوافی داشتم،خرت پرت ومیوه وسبزی فروشی میکردم.یه لقمه نون درمیاوردیم وزندگی میکردیم.اینجاکه این همه گداگشنه روازحلبی آبادای شهرجمع کردن وکلیم ازشهردوره،ازکاروکاسبی خبری نیست.همه مثل من به نون شبشون معطلن.چارروز دیگه بمونیم ازگشنگی سقط میشیم.»
«شانس بهتون روآورده.کجایه خونه ساخته شده تو یه تیکه زمین   هشتادمترمربعی به این مفتی گیرتون میاد؟دوتااطاق نقلی کنارهم،یه حیاط خلوت مربع خوشگل کوچیک،توالت ودوش حموم باهم،یه آشپزخونه کوچیک ویه حیاط سی مترمربعی داره.یه خونه جمع جورترتمیزتویه شهرک،با یه خیابون اصلی عینهو اتوبان وخیابونای فرعی تمیز.مفت بهتون دادن.واسه چی ناشکری میکنی؟»
«کجامفتی دادن؟توزمینای بیابونای عظیم آبادکه قبلاسگدونی بوده،دادن ومیخوان پنجاه هزارتومن سرکیسه مون کنن.»
«چی چی رو سرکیسه تون کنن!خونه دواطاقه توهشتادمترمربع زمینو بدون یه ریال پیش قسط بهت دادن،بازم نک ونال میکنی؟»
«این خبرام نیست.دولت عاشق چش وابرومون نیست.قراره تاقرون آخرشو ماهیانه ازمون بگیره.»
«قراره ماهی پنجاه تاتک تومنی قسط بدین.دوقورت ونیمتونم باقیه؟»
«الان دیگه بیشترگداگشنه های حلبی آبادوزورآبادنیشنای شهروتواین شهرک نهم آبان جمع کردن ومثلااسکان دادن.هیچکدومشونم اینجاکاروکسبی ندارن وگشنه موندن.گیرم خونه مفته،چیکارش کنن؟درودیواراشوگازبزنن وبخورن؟خیلیاجل وگلیمشونوجمع کردن وشبونه فرارکردن.انگارنفست ازجای گرمت درمیاد!»
«خیلی خب،تونمیخوادشبونه فرارکنی.همین الان وهمینجاازت میخرم.اینم پنج هزارتومنش،نقدنقد.»
«میخوادپنجاهزارتومن ملکوپنج هزارتومن بخره،رحمتوبرم بشر!»
«حواست کجاست!پنجاهزارتومنشو که بایدماهی پنجاتومن بدم.این پنجزارتومنم تودستخوش میگیری ومیری.تازه،مگه نمیگی خیلیاول کردن وشبونه دررفتن؟جنابعالیم فرض کن ول کردی ودررفتی،ازهیچ چی که بیتره،مگه نه؟»
«ده تام نمیخری؟»
«یه ریالم بیشترنمیدم.دوست نداری،مفتی ول کن وبزن به چاک.»
«باشه،حالامیباس چیکارکنم؟من اهل محضراومدن واین حرفام نیستم،اگه کلیدی معامله میکنی،بیا،اینم کلیددرخونه.»
«خودم تموم کاراشوکرده م.این وکالتنامه محضری رودوستم تنظیم ومهروامضاکرده.تومیباس فقط زیرشوامضاکنی وتاریخ بگذاری،همین.»
«من آلونک نشین که سوادندارم،چیجوری امضاکنم وپائینش تاریخ بذارم.»
«خودم تموم کاراشومیکنم.اینم استامپ،انگشتتوحسابی رواستامپ فشاربده وبچسبون این پائین کاغذ،همه چی تمومه...»

*
      تیموربربری ده هاخانه راباهمین شگردخریدوداداجاره.نزدیکهای انقلاب هرخانه راحول وحوش پانصدهزارتومن فروخت.خانه کنارخانه ش را خرید.هردوخانه راکوبیدویک ساختمان سه طبقه تکمیل باتمام تجهیزات مدرن ساخت.دکان دیواربه دیواردکان ش راخریدوانداخت سررستوران بار.
   نزدیکهای انفلاب شهرک نهم آبان ازریشه زیروروشده بود.یکی ازخانواده های اولیه وآلونک نشینهاتوش نمانده بود.همه فروخته ورفته بودند.بیشترساکنهای جدیدکارمندوخدمه اداری بودند.شهرک حسابی شلوغ شده بود.کلی اتوبوس ومینی بوس وتاکسی خطی توش گذاشته بودند.تاکسیهای معمولی هم یکریزتوش رفت وآمدداشتند.شهرک به پائین نازی آبادمتصل شده بود.خیلیهاخانه های کنارخیابان اصلی شان راتبدیل به فروشگاههای گوناگون کرده بودند.نهم آبان برای خودش شهری شده بودمدرن وپرجماعت ازتمام سنخ آدمها.
    تیموربربری برای خودش ستونی شده بود.خانه سه طبقه صدوشصت متری بامدرن ترین وسائل داشت.یک بنززیرپاش بودکه مدیرعامل اداره را میخریدوآزادمیکرد.باکمک دستهای پشت پرده خودش رابازخریدکردوکلی پول ازاداره گرفت ورفت دنبال کاسبیش.رستوران-باردونبشش شده بودیک کازینوی کوچک.همیشه پرمشتری بود.یک میزبیلیارد،چندمیزورق بازی،یک میزبازی رولت وسه دستگاجکوارتوش داشت.آشپزخانه بزرگ باآشپزوچندکمک آشپزداشت.باربزرگش باانواع بهترین مشروبهاویک بارتندرخوشگل پرسروسینه چشمهاراخیره میکرد.چنددخترترکه ای خوشگل گارسونیش رامیکردند.دوسه تااطاقک تو ته های تاریک داشت.یک عده دخترتاخروسخوان تورستوران بارپرسه میزدند.یکریزمیرفتند سرمیزهاوعشوه میامدند.کنارمشتری می نشستند.باانواع شگردامشتری راواداربه خریدمشروب ونوشیدن هرچه بیشترمیکردند.مشتری رامست میکردندومیکشاندندتواطاقکهای ته بار.باهاش میخوابیدند وتامیتوانستندوتیغ شان میبرید،لختش میکردند.بیشترین سهم میرفت توجیب تیموربربری.
    کازینوی کوچک شده بودپاتوق بعضی جوانهاوبچه تخس ها.رندی میکردند،گروهی میامدند،کمی مشروب مینوشیدند.یکی ازدخترهاراتورمیکردندوباخودمیبردند.تیموربربری متوجه قضیه شد.یک شب خفتشان راگرفت ونهیب زد:
«اوهوی!بچه خوشگلا!میدونین باکی طرفین؟به من میگن تیمورخان،حالیتونه!شوماعن چوچکامیخواین ازبارمن تیکه تورکنین وببرین بیرون ملاخورش کنین؟»
«نه تیمورخان!اصلاوابداهمچین قصدی نداریم.دختراخودشون دنبالمون راه میفتن.بهشونم میگیم تیمورخان ناراحت میشه،لاکرداراگوش نمیدن که.»
«ازهمین امشب نبینم کسی بادخترای بارتیموربره بیرون،حالیتونه!اگه خرمردرندنیستین،حق وحسابوبسرفین وخاک توسریتونوهمینجابکنین. بیرون که میرین تموم شب پرسه میزنین وجائی گیرنمیارین.خب چی مرگتونه،اطاق وجای گرم ونرم ته باره،برین تاخروسخون خودکشی کنین،اگه پیزیشو دارین.»
    تیموربربری توشهرک برای خودش حکومتی راه انداخته بود.هرکس میگفت بالای چشمت ابروست،باکمک نوچه هاش دخلش رامیاورد.چندتاقتل شبانه مشکوک دوراطراف کازینوکوچکش اتفاق افتاده بود.میگفتند کازینوی کوچکش شده پاتوق شخصی پوشهای عینک دودی زده.
    توشلوغیهای اوایل انقلاب،تویکی ازآخرشبهاعده ای چوب وچماق وقمه وقداره تودست وصورت پوشیده هجوم بردندتوکازینوی تیموربربری.تمام میزصندلیهاوشیشه هاراخردکردند.تمام شیشه های مشروبات گرانقیمت الکلی راشکستندوپاشیدندرواسباب اثاثیه وروش کبریت کشیدند....

*
       تیموربربری بعدازحادثه کازینوی کوچک انگاریک تکه نان شدوسگ خوردش.هیچ احدالناسی هیچ خط وخبری ازش نداشت.پچپچه بودکه مهاجمهاباخودشان برده ومثل خیلیهای دیگرسربه نیستش کردند.
    دوسالی نگذشته بودکه تیموربربری بایک کپه ریش وپشم آفتابی شد.این دفعه اسمش شده بودحاج حیدرحیدری.باکمک دستهای پشت پرده فرقه مصباحیه دست برادروپسرش،خواهرودخترش وحاجیه خانمش راتواداره بندواستخدام کرد.همه شان شدندآمرین به معروف وناهیان ازمنکر.دایم تواداره جولان میدادند،یکریزنصیحت میکردند،پندواندرزمیدادند.منع ازمنکرات میکردند.به آنهاکه پوزخندمیزدند،چشم غره میرفتندواخطارمیکردند.
    حاج حیدرحیدری ازهمه طلبکاربودوبه همه امرونهی میکرد.یک مسجدتوزیرزمین اداره راه اندازی کرد.یک آشیخ آوردوتوبلندمجلس رومنبرنشاند.بابلندگوتوی تمام طبقات اداره سرظهراذان میگفت.میگفت تمام کارمندهابایدسرصف نمازجماعت حاضرباشند.
خانوادگی پای منبرآشیخ چندک میزدند،کف دستهاشان راروپیشانیهاشان میکوفتندوباصدای بلندناله میکردند
دهه عاشورامجلس عزاداری راه انداخت.خودش باحاجیه خانمش آشپزی میکردند.برادروپسربرادرش،خواهرودخترخواهرش سفره می انداختند،غذامیاوردندوپذیرائی میکردندوظرف جمع میکردندومی بردند.
   چندنوجوانک راکه باگرفتن اضافه کاروپاداشهای سری براشان،جزءمریدهای خودش کرده بود،توسفره انداختن وغذاآوردن و روسفره چیدن به اعضای خانواده ش کمک میکردند.سرآخرظرفهاودیگ ودیگبرگهاراشستندومجلس راجمع وجورکردند.
       ان روزهم مثل همیشه سخنگوی پیش ازنمازجماعت حاج حیدرحیدری بود.باتحکم موعظه میکرد:
«برادراوخواهرا،خودتون احترامتونوحفظ کنین.دوران ولنگاری طاغوت تموم شد،الفاتحه!مملکت دیگه اسلامی شده.خواهرازیرابروورندارن،واسه برادرای همکارقمیش نیان.آرایش وپودروماتیک بایدازریشه وربیفته.هرکی رعایت نکنه سخت گوش مالی میشه.اینجامملکت آقام امام زمونه.»
      دونفرازهمکارهائی که تودوران تلفنچی گریش خیلی دستش می انداختندوتوهرفرصتی تیموربربرصداوباخنده مسخره ش میکردند،آن روزهم به حرفهاش پوزخندمیزدندوکنارگوش هم پچپچه میکردند:
«این دفه بایه من ریش ویه اسم غلط اندازدکون بازکرده.بااشاره دستای پشت پرده فرقه مصباحیه توخیابون گلسنگ نیاورون صاحاب یه قصرشده ناکس.»
«برادرا،باشوماحرف میزنم!پچپچه نکنین وپوزخندنزنین!مجلس آل علیه!شب درازه وقلندربیدار!خیلی زودحالیتون میکنم باکی طرفین.کسی بخوادکمونیست بازی دربیاره،ازروزمین ورش میدارم...»
    حاج حیدرحیدری همان شب رو پشت دراطاق مشترک وپشت صندلی دونفر ی که به حرفهاش پوزخندزده وبه جای گوش دادن،پچپچه کرده       بودند،باماژیک گلگون نوشت«کمونیست مرتد!»
    روزبعدخودوخانواده وجوانکهای پیروش تواطاق آنهاجمع شدند.جلومیزهاشان رژه رفتندودم گرفتند:
«حیدر،حیدر،حیدر،حیدر،حیدر.»
خودحاج حیدریقه جفشان راگرفت وازپشت میزواطاق بیرونشان کشید.خانواده ودارودسته ش پشت سرش وتادم دراداره حیدرحیدرحیدرکردند.حاج حیدرجفتشان راباچندپس گردنی وتیپاازدراداره پرت کردبیرون.روبه جوانکهای دنباله روش کردودادکشید:
«ایناازهمون کمونیستای مرتدوملحدن!تواداره پیداشون شد،خونشون حلاله!....هرکدوم ازشوماجوونای دین دارمسلمان خونشونوبریزه روزمین،تودنیاپاداش مخصوص داره وتوآخرت هم نشین حوریه های بهشتی میشه.....»