یک اتفاق ساده
البرز


• از جایی که صاحبِ تخصص بخصوصی نبوده و نیستم، روی این حساب، برای داشتن چند تومن پولِ نونِ تو سفره، شدم دستیار ابی کچل بنا ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۰ فروردين ۱٣۹۴ -  ۹ آوريل ۲۰۱۵


 حکایتی کوتاه از یک زندگی،

یک اتفاق ساده

پزشکِ محله ما نبود. در واقع این من بودم که از محله ام پرت افتاده بودم. نه که فکر کنی، یَللی و تَللی در محلات مختلف را دوست نداشته باشم. ولی آن روز، درست مثل همه روزهای دیگر، گذارم با صاحب کارم، که بَنای کچل و خوش مشربی است، به محله پزشک افتاده بود.

از جایی که صاحبِ تخصص بخصوصی نبوده و نیستم، روی این حساب، برای داشتن چند تومن پولِ نونِ تو سفره، شدم دستیار ابی کچل بنا، که موقع گرفتن دستمزد اوستا معمار صداش می کنم، که وقتی میشنفه، قند تو دلش آب شده، و عین دختر خوشگل محله که گونه هاش با متلکهای یواشکی ام گل میندازه، گونه هاش سرخ شده، و با مهربانیی که هیچ تناسبی با صدای خَش دارش نداره میگه؛ ای لامصب باز هم که گفتی

خلاصه آنکه، آن روز، که بعدا از ابی کچل بنا شنیدم، که از بَدِ روزگار، اتفاقا روز نحسی هم بوده، موقع بالا بردن ملات از داربست، پس افتادم. و گذارم به مطبِ پزشک محله افتاد. به پاها و کمرم نگاه کرد، و گفت؛ چیزی نیست جوون. جوونی و قُلدر، چند روزه خوب میشی، چیزی نشکسته

همینطور که حرف می زد، اصلا گوشم به حرفاش نبود، چه خودم بهتر می دونستم، که چیزیم نیست، فقط ضرب دیدم. اومدنم به مطب هم، به اصرار ابی کچل بود. البت اصرار ابی کچل هم نه برا من، بل از ترس ننم بود، که بلانسبت شما، عین یه چُغک ازش می ترسه. تو یه کوچه همسایه هستیم. ابی چند سالی از من بزرگتره، بقول ننم جوونیه باجوربوزه ولی کمی جَلب. ننم سلامهای بلند بالای ابی کچل را، به حسابِ احترام میزاره، و من هم هرگز این تشخیصِ اشتباه ایشان را تصحیح نکرده ام، که ای مادر، این ابی پدر مرده یتیم از شما می ترسه.

باز مثل اینکه تخته گاز افتادم تو بیراهه خاکی، هنوز تصادف نکردم برگردم به ماجرای آن روز.

موبیل ابی کچل زنگ زد، که یکبارکی با گفتن؛ ببخشید، جستی زد، و ضمنِ جُستنِ جیبهای لباسش، از دَر مطب هول هولکی زد بیرون

حالا تو مطب من بودم و دکتر. دکتر مِثِه اینکه دنبال چیزی باشه، از تختِ معاینه، که من روش دراز به دراز با فاصله کوتاهی از دَربِ اتاق افتاده و رفع خستگی می کردم، فاصله گرفت و رفت طرفِ میز کارش کنار پنجره بی پرده اتاق. با این حرکت، کُل هیکلش جلو چِشَم بود. مردی بود در سالهای میانه عمرش، موهاش نه سفید بود و، نه سیاه، چیزی بین این دو. روپوش بلند سفیدش مانع از آن بود، که لباس تن شو کامل ببینم، اما میشد دید، که شلوار اتو کشیده خاکستری رنگ و یک جفت کفش خُرمی براق سیاه به پا داره. هیکل همچی درشت و بزن بهادری نداشت، ولی با این همه، از اوناییم نبود، که اگه دماغشو بگیری جُونِش از اون وَر دیگه اش در بره

وقتی پشت میز کارش نشست، یقه آهاری پیرهن آبی رنگش و کراواتی مملو از رنگهای مختلف با زمینه ای آبی رنگ اول چیزهایی بودند که نظرم را جلب کردند. همزمان چِشَم متوجه جعبه سفید رنگ روی طاقجه پنجره شد، که روُش با خطی خوش به رنگِ آبی نوشته بود؛ پرداخت ویزیت الزامی نیست، پرداخت در حدِ توان پذیرفته می شود.
از پشت میزکارش گفت؛ بَرات یه نسخه مُسکن بنویسم،
با اینکه همچو شهابی از ذهنم گذشت؛ که شاید ابی کچل جَلَب از داروهای نسخه مسکن خوشش بیاد، ولی با این همه، گفتم؛ نه لازم نیست، گلبولهای سفیدم تنبل می شن.
سرفه ای کرد و در جوابم گفت؛ جوانِ منطقی و خوبی به نظر می رسی
با تبسمی در صدایم؛ آخه وقتی قرار نیست ملات و آجر برا اوستام ببرم، و تو خونه خودم هستم سهراب سپهری می خونم
با شنیدن نام سهراب، قلمی را که در دست داشت، به آهستگی روی میز قرار داد، و با مهربانی بیشتری در صداش گفت؛ امیدوارم کتابخانه ات مردانه کامل نباشه، دیگه چی می خونی.
نه دکتر، درسته که سهراب و مولوی را دوست دارم، اما پروین، فروغ و سیمین را هم میشناسم. نیما، سیاوش و شاملو هم که جای خود دارن. اگه رمق اینترنت را با فیلترهای جور واجور نگیرن، این روزها خیلی های دیگر هم شعرهای خیلی جانداری می نویسن، که همینطور قُلپی می رَن زیر پوست
در حینی که دکتر مشغول صاف کردن صداش بود، فکر کردم این دکتره از اوناییه که پدر بی صاحابِ یه بسته سیگار رُو نیم ساعته در میاره، انگار فکرم رو تو صورتم دیده باشه، گفت؛ نه، سیگار نکشیدم و نمی کشم و سپس با لحنی حاکی از تأیید آنچه از من شنیده، ادامه داد، خوب خوب، دیگه چه کارا می کنی
از اینکه دکتر فکرم را خونده بود، کمی دستپاچه شده، و عین موتور آبی که با ریپ ریپ زدن شروع به کار می کنه، گفتم؛ اگه پووول موووول اضافه توووو دست و بالم مزاحمم باشه، یکی، توووو مرکز خریدِ دو محله بالاتر، وسایل نقاشی، بوم، قلم مو و این جور چیزا می فروشه، که می خرم، و تو خونه مشغول خط خطی کردنشان میشم. و نَنَم با اینکه می دونم، موافق این جور بریز و بپاش هام نیست، اما بس که مهربونه چیزی نمی گه. خودم با گوشای خودم شنیدم، که میگه؛ جوونه دیگه، هی بگم، این کارو و نکن، اون کارو نکن، از زندگی دل زده میشه
چند ثانیه سکوتم، باعث شد تا دکتر رمق مهربانانه دیگری به صداش داده و در پرسشی که بیشتر شبیه به دعوت بود، بگه؛ کی میتونی یا وقت داری با چندتا از همون بوم های خط خطی شده ات همراه با چند تا از اون شعرهایی که تو اینترنت می خونی بیائی به دیدنم
با شنیدن پرسش دکتر مثل اینکه به خود اومده باشم، تعجب کردم، که چطور سریع با یکی خودمونی شدم، و دیگه اینکه، اصلا گمون نمی کردم کسی مِثِه من فکر کنه، و مهمتر از همه اینکه، یکدفعه متوجه شدم، که به قول ابی کچل، لَش افتادم و برا سر پا شدنم فِرگوسنی لازمه. که سریع خودَمو جمع و جور، و لبه تختِ معاینه، رو به دکتر نشستم

دکتر که متوجه تردیدم شده بود، ادامه داد؛ اصلا لازم نیست به خودت برا تصمیم فشار بیاری، دَرب مطبِ من در ساعاتِ کارش به روی شما هم بازه، و هر وقت خواستی، می تونی بیایی
تو هیر و ویر این بودم که چی بگم، ابی کچل بنا درست عین فرشته نجات قدمش را تو اتاق مطب گذاشت. من هم از فرصت استفاده کرده و با صدایی، که خجالت از سر و روش شر و شر چون باران بهاری می ریخت، گفتم؛ باشه دکتر جان حتما، حتما مجدد خدمت می رسم
دیگه مجالی بیشتر برای صحبت نیافتم، چه اوستام، ابی کچل بنا، قُلُپی پرید وسط حرف و گفت؛ دکترجان چقدی بایس تقدیم کنم. و ایما و اشاره های آهسته ام، که می خواستم توجه اوستام را به جعبه سفید رو طاقچه پنجره جلب کنم، مثمر ثمر واقع نشد
دکتر گفت؛ نیازی نیست، این بارُ مهمون من باشید. اوستا که تازه متوجه جعبه سفید رنگِ رُو طاقچه پنجره شده بود، به آن نزدیک شده، و ضمن چپاندن اسکناس لوله شده ای از سوراخ بالای آن، و بی آنکه تغییری در لحن صدای اوستا مآبانه اش داده باشه، گفت؛ خدا سایه مهربانِ شما را از سر ما کم نکنه


بهار ۱٣۹۴

البرز