یادی از مهندس علی ارحامی، نمادی از امید و تلاش انسانی


• او نهایت تلاشش را می کرد تا زندگی خانواده اش را شرافتمندانه تامین کند و هیچگاه در دام وسوسه های زیاده خواهی و ثروت اندوزی معمول نیافتد. این دام ها را ننگی برای خود و مانعی برای پیگیری آرمان خویش در خدمت به مردم می دانست. تا آخرین لحظه ی زندگی، وقتی از او می پرسیدند اگر می توانستی کار کنی چه می کردی؟ می گفت: «کاری می کردم که به نفع مردم باشد و باری از دوششان بردارد.» ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲٨ فروردين ۱٣۹۴ -  ۱۷ آوريل ۲۰۱۵


علی ارحامی در شهر تبریز در دامان مادری آرام، خوشرو و مهربان به دنیا آمد. پدرش مغازه ای کوچک داشت. در خردسالی مادر و در جوانی پدر را ازدست داد. مرگ خواهر جوانش نیز به این ضربه های عاطفی افزود. اما وی از همان زمان آموخت که با اراده ای آهنین زندگی را پاس دارد و عهده دار تامین معاش نامادریِ نامهربان و دیگر خواهران کوچکش شود. او به خدمت نظام رفت و دانشکده ی افسری را با موفقیت به پایان رساند. در همان زمان با آرمان های سوسیالیستی آشنا شد و به سازمان افسران حزب توده ایران پیوست. یک سال پس از کودتای امریکایی-انگلیسی و ضد ملی ٢٨ مرداد، در سال ١٣٣٣ همراه با دیگر رفقایش دستگیر شد. در نتیجه، همسرش به همراه نوزاد چندروزه شان به دست امواج سخت زندگی سپرده شدند. او موفق شد پس از چهل روز نوزادش را، به طور پنهانی از پشت میله های پنجره ی بازداشتگاه، تنها برای چند ثانیه ببیند.
در دادگاه نظامی-فرمایشی شاهنشاهی، حکم اعدام وی و رفقایش را صادر کردند. باوجود تلاش ها و دوندگی های بسیار برای سبک تر کردن محکومیت بازداشت شدگان، به دلیل صدور احکام از پیش فرموده، خانواده ی زندانیان سیاسی نتوانستند کاری از پیش ببرند. بعدها وی همراه با شصت و چهار نفر از زندانیان سیاسی محکوم به اعدام، مشمول یک درجه تخفیف «ملوکانه» شدند؛ یا بنا به گفته ی خودش «با عبور از طوفان مرگ و نیستی ملوکانه» به حبس ابد محکوم شدند. این زندانیان در زندان دیگری زندگی جدیدی را آغاز کردند. رفیق همبندش به یاد می آورد که پس از ابلاغ حکم اعدام می رود که علی ارحامی را دلداری بدهد ولی پیش از شروع به صحبت، وی می گوید «لطفا چیزی نگو چون دارم شعارهایم را برای اعدام آماده می کنم.»
در دوران حبس، که خطر اعدام وی و همبندانش را هر لحظه تهدید می کرد، همراه با عده ای از رفقایش تصمیم سازنده ای گرفتند تا با بطالت دوران زندان مقابله کنند. البته همین تصمیم تامین زندگی آینده ی خود و خانواده شان را تضمین کرد. آنها تصمیم گرفتند که به طور مکاتبه ای، در موسسه ی «آی سی دی ال» (International Centre for Distance Education) انگلیس تحصیل کنند. وی توانست در دوران زندان دوره ی کارشناسی مهندسی عمران این موسسه را با موفقیت به پایان برساند. زبان انگلیسی و تا حدودی فرانسه و روسی را هم در زندان آموخت. سرانجام در روز ٢١ آذر ١٣٤٠ با عفو سی و دو نفر از محکومین به حبس ابد، او هم پس از هفت سال آزاد شد و به آغوش خانواده و مردم بازگشت.
پس از آزادای، با تلاشی خستگی ناپذیر موفق شد از سال ١٣٤١ در پروژه ی آبرسانی شهرهای اردبیل و مشکین شهر به عنوان تکنسین مشغول به کار شود. در اثر پشتکار و درستکاری، پس از مدت کوتاهی به ریاست کارگاه منصوب شد و پروژه ی ٢۵ کیلومتر خطوط اصلی آبرسانی را تحویل داد. پس از آن با تلاشی خستگی ناپذیر، در اجرای پروژه های متعددی در فریدون کنار، علی آباد گرگان، بروجرد، گنبد، رشت و دیگر شهرها شرکت کرد. سرانجام در سال ١٣٤٨ پس از بارها مهاجرت به شهرهای مختلف کشور، همسر و فرزندانش را در تهران سکونت داد و از آن پس تنها خود برای اجرای پروژه های متعدد سفر می کرد. درنتیجه، خانواده اش را هر چندماه یکبار می توانست ببیند.
با پیروزی انقلاب ١٣۵٧ و شروع فعالیت علنی حزب توده ایران وی بار دیگر به حزبش می پیوندد. تغییرات عظیمی که در جریان شکل گیری و پیروزی انقلاب رخ داد جایگاه مهمی در خاطره نگاری های وی دارد. وی پس از چند بار دستگیری در حکومت اسلامی، سرانجام در سال ١٣٦٣ به سه سال زندان محکوم می شود. در این مدت وی در اطاق های دربسته ی بند سه «آموزشگاه» اوین و در بند یک زندان گوهردشت (رجایی شهر) بود. خوشبختانه چندین ماه قبل از شروع قتل عام زندانیان سیاسی، با پایان محکومیتش، هنگامی که ٦٧ سالش بود آزاد می شود. زمانی که خانواده اش به استقبال می روند، او با چشمانی اشکبار آنجا را ترک می کند و می گوید: «همه ی دوستان من در پشت این دیوارها اسیرند. نمی دانید به آن ها چه می گذرد.»
زندانیان سیاسی زمان شاه و دوران حکومت اسلامی به خوبی از وی یاد می کنند. از سال های ١٣٦٣ تا ١٣٦٦ در بند سه «آموزشگاه» اوین و در زندان گوهردشت با وجود سن بالا، همواره شاد و امیدوار، پر تحرک و خندان بود و همپا و همراه سایر همبندانش؛ ضمن آنکه همواره بر آرمان های انسانی خویش پایدار بود.
با آزادی از زندان، بلافاصله مشغول به کار شد و در اتمام پروژه های عمرانی مختلف شهرستان ها، از جمله پروژه ی آبیاری مدرن دشت عقیلی در شرق شوشتر و دزفول شرکت کرد. از سال ١٣٧٠ در شرکت سانو و پروژه هایی چون آبروی گذرگاه پونک، پل امام خمینی، پل خیابان قزوین، پل هلال احمر، پل میدان حق شناس و بالاخره مرکز خرید لاله به عنوان مهندس ناظر مشغول به کار شد. وی در پایان این پروژه ها بیش از ٨٧ سال داشت و هنوز نمی خواست بازنشسته شود.
زمانی که دیگر جسمش یاری نمی کرد، تحت عمل جراحی ستون فقرات قرار گرفت و روی ویلچر بود، باز هم تلاش می کرد کاری انجام دهد. در این زمان بود که نوشتن خاطراتش را به طور جدی پی گرفت. همچنین ترجمه ی کتابی را آغاز کرد. کتابی هم درباره ی معضلات دوران سالخوردگی نوشت. البته هیچکدام هنوز منتشر نشده است. سرانجام در ٢٢ دی ماه ١٣٩٣ پس از سکته ای مغزی و بستری شدن در بیمارستان و منزل، وی در سن ٩٤ سالگی در تهران با زندگی وداع کرد.
او در همه ی دوران زندگی به آرمان های انسانی خویش و خدمت به مردم وفادار ماند. وجه مشخصه ی وی امید به زندگی و آینده، روحیه ای شاداب و استوار در سخت ترین شرایط، سختکوشی و پیروزی اش بر سالخوردگی بود. با همه ی سختی هایی که صاحبان قدرت بر سرراهش نهادند، او نهایت تلاشش را می کرد تا زندگی خانواده اش را شرافتمندانه تامین کند و هیچگاه در دام وسوسه های زیاده خواهی و ثروت اندوزی معمول نیافتد. این دام ها را ننگی برای خود و مانعی برای پیگیری آرمان خویش در خدمت به مردم می دانست. تا آخرین لحظه ی زندگی، وقتی از او می پرسیدند اگر می توانستی کار کنی چه می کردی؟ می گفت: «کاری می کردم که به نفع مردم باشد و باری از دوششان بردارد.»
او مایه ی افتخار و سربلندی خانواده و رفقایش بود. وی خودِ زندگی بود و سرشار از امید به آینده. شادی در تک تک فعالیت های روزمره اش آشکار بود. خدمت به مردم و کشورش معنای زندگی اش بود.
رسم او جز شوق بیداری نبود
بود هشیار و به بیداری فزود