جاسم


محمود صفریان


• "حَنُون " از " جاسم " چه خبر؟. میگن دیشب سرتیررفته. به پست " خسروآباد " که می رسه، نمی ایسته، دنده چاق می کنه گاز ِمی بره تخته، می زنه به چوب راه بند. ایست ژاندارم ها، فایده ای نداشته، می افتن دنبالش وبا تک تیر " بِرنو " کاسه سرشه می چسبونن بسقف " شُوفِه لِت " ، ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱٣ ارديبهشت ۱٣۹۴ -  ٣ می ۲۰۱۵


 
    
"حَنُون " از " جاسم " چه خبر؟. میگن دیشب سرتیررفته. به پست " خسروآباد " که می رسه، نمی ایسته، دنده چاق می کنه گاز ِمی بره تخته، می زنه به چوب راه بند. ایست ژاندارم ها، فایده ای نداشته، می افتن دنبالش وبا تک تیر " بِرنو " کاسه سرشه می چسبونن بسقف " شُوفِه لِت " ،
ازوقتی که ئی سروان جدیده اومده، ژاندارمری هارشده.
گرچه لبِ شکری " حَنُون " خنده ولبخند را ازش دریغ کرده بود، درعوض، اشک بی راه بندی به دهانش می ریخت، شوری آنرا تف کرد ولُنگ خیسش را برای چندمین باربه گلگیری که تکیه داده بود کشید. ماشین پائی وماشین شوئی شغل اصلیش بود و...مرکز همه خبرهای دست اول شهری.
" عَبود " بیشتر رقیب جاسم بود تا دوست او. ازوقتی که جاسم چند " بار " را بخاطرسرعت و شهامتش " رَد " کرده بود، هم بیشترمی ساخت وهم بیشتر صدایش می کردند. هردو بی واهمه به کام هرخطری می رفتند. " جنس " را که تحویل می گرفتند تا باختن جان آن را حفاظت می کردند وبه مقصد می رساندند. به همین خاطرطرفداران زیادی بین قاچاقچی های شهر داشتند.
" حتمن " زُبیده " خبر نشده ؟ "
" معلوم نیست شایدم شده "
" ا گه خبرشده بود، شهرآروم نبود، اینجوری توسکوت جاخوش نکرده بود.
مگه زبیده را نمی شناسی؟ جاسم نفس وعشقشه، اگه بدونه که جاسم را زدن، که دیگه جاسم نیست شهر را بهم می ریزه، با دستای خودش ژاندارم ها راخفه می کنه.
جاسم هر" بار" را که رد می کرد، هرچه دستخوش می گرفت، همه را می ریخت به پای، زبیده.
بچه شون هم نمی شه، جاسم بچه زبیده بود! برای همین هم همه به جاسم میگن " جاسم زبیده "   
" دیشب چه داشته ؟ "
" مث همیشه ، کاغذ سیگار "
" اما، میگن که این آخرییا ، تریاک هم رد می کرده . "
" بیخودمیگن، اصلن توخط تریاک نبود. خودت که می دونی، جاسم با کشتی بُرا کارمی کرد، اونا هیچ وقت تواین خطا نیسن. نکنه خودت هسی کلک ؟ "
عَبود، هر قدرخودش را جستجوکرد، دید نمی تواند خوشحال باشد. با اینکه به جاسم بیشتر کار می دادند وبا اینکه، زبیده مال اوبود، اما مرگش را نمی خواست و اندیشید:
" نه، نمیشه توئی کار پرخطرتنها بود. "
واحساس کرد که وجود جاسم مایه دل قرصی بود. با اینکه پایش که می افتاد بیشترازجاسم خطر می کرد، و شورولت ۵۶ را بقول خودش، تاحدی که از اگزوزش خون بزنه بیرون می راند، ولی، جاسم همیشه سرراهش بود. با این همه نبودش را نمی خواست.
دلش گرفته بود وبغضی توام با دلهره قرارش را بهم می زد، احساس میکرد تنها شده، احساس می کرد جاسم باید باشد تا این کار رونق داشته باشد:
" اگه رقیب نباشه بچشم نمی خوری "
خودش قبلا خبررا گرفته بود، ولی به بهانه روشوئی اتومبیل آمده بود تا از " حَنُون " تائید بگیرد. دیشب، آخرشب جاسم را زده بودند، شهرهنوزکاملن بیدارنشده بود.
" کاشکی می شد کاری کرد که زبیده هیچ وقت نفهمه که جاسم رفته ...
اون چشمانی که برقش بی تاب می کنه، حیفه که پرآب بشه. جاسم هم حیف بود. چه میشه کرد، عاقبت ئی کارا همینه. لامصب نمیشه هم ولش کرد، هم پول خوب توشه، هم اسم ورسم داره. زبیده هم برای همین شد مال جاسم.
اولش دلش را یکی نکرده بود، گاهی سراغی هم ازمن میگرفت.
ازوقتی پیچید که جاسم ازتیرهم نمی ترسه، وخبرآوردن که توخیابونای شهروحتی توکوچه پس کوچه های تنگ وترش هم ، مث " کاریل چسمان " می رونه، ورق برگشت و جاسم شد،
" جاسم زبیده "
"...لاکردار! چه سالاریه، گاهی اوقات ازاینهمه خوشگلیحرصم می گیره، هرچه گشتم مثلش پیدانکردم، می خواستم، با یکی ازخودش بهتر، داغ به دلش بذارم، اما نشد. نمی دونم چه داره. همه هیکلش هوسه، بی تاب می کنه، خنده هاش زنگ داره، حرف زدنش یه جورخوبیه، ته استکانی هم که می زنه با لودگی هاش کلافه می کنه ..."

" عبود کجائی؟ "
عبود باشرمی که حنون متوجه نشودگفت:
" پیش جاسم بودم، ما مث دوبرادربودیم. فکرمی کردم با زبیده چه کنم، چه جوری دلداریش بدم "    " حالا، حالا، نباید کسی بره پرچک زبیده ، او، تا بفهمه، می شه پلنگ تیرخورده "
روز به خاک سپاری، زبیده، بی ناله وفریاد، با وقارتمام ، سراپا مشکی، همانند وجدان مجسم جاسم گام برمی داشت. وعبود با دسته ای گُل، همراه باتعدای از" بچه ها " ، آخرین بدرقه را ازجاسم بجا آورد، وهنگام وداع، خطاب به جاسمی که دیگر نبود، کلماتی را اداکرد، که میرساند:
" اگرجاسم نیست، عبود هست، شوفه لت هم هست، سرعت هم هست."
وبا صدای بلند نالید:
" جاسم! توخوب میدونی که عبود، مث خودت، دل ایکار ِداره ..."
وازآن پس، عبود آرامش نداشت، شب ها را با هزاران خیال، به صبح می رساند، و با زبیده، حرف می زد وبه او میگفت:
"....ئی دُرُسه ِ که جاسم نیست، که جاسم واقعن حیف بود، اما تو نباید در را روی خودت ببندی و زندگی را به خودت حرام کنی. به خدا عبود همون جاسمه، فقط کمی فرصت بده ..."
و از روزی که جاسم وار ، " جنس " را دربدترین شرایط و باعبور از موانع بسیار، به مقصد رساند ، وفهمید که زبیده گفته:
" عبود برای خودش یه جاسمه "
پا ک بی قرارشد، ودائم درانتظارنیم نگاهی، خبری، پیغامی، و ا شاره ای، از زبیده بود. تا شبی که به سرش زد، که فردا، برای حل مشکلش، ورام کردن زبیده، که هنوز هرچیز را با جاسم مقایسه می کرد، به " خِضر" برود...وبا این خیال که راهش را پیدا کرده است، صبح پس از تیمار" شورولت " با دنیائی از امید، رو به خِضر راه افتاد.
یکی از روزهای داغ مردادماه بود، چیزی حدود ۶ماه پس ازجاسم. شرجیی نفس گیری که ازچندروزپیش شروع شده بود، بیداد می کرد. دریغ ازکمترین نسیمی یا حرکت برگی، هوا درسکون کامل بود واکسیژن درذرات معلق آب ازتحرک افتاده بود. ولی شوق زبیده، عبود را بی توجه به آتشباران خورشید وشرجی سمجی که به تن شهر ماسیده بود، راه انداخته بود. وقتی که جاده های روبرا ه تمام شد و زد به کوره راه شنی، احساس کرد که دارد به زبیده نزدیک می شود.
ترانه عاشقانه ای رازم زمه کرد ، و بی توجه به سختی راه ، اتومبیل را به جلومی برد. ومی خواست قبل ازغروب آفتاب حرف هایش را به خِضر گفته باشد.
وقتی برگشتم، برا ش سوغات می فرستم، وصبرمیکنم، ببینم چه میگه. بعد می فهمم که خضر برایم چکارکرده... وترانه رادر ذهنش چرخاند
"....مثه یک آهوی تشنه، تمام دشت وصحرا را می دوم، تا به چشمه ای برَسُم ....وآنجا کنارهمو آب زلال وخنک میمونم... وتولابلای درختا ش خونه می سازُم...اونجا، عشق رنگ بهتری داره ، وبچه آهوا، راحتی بهتری دارن ....
و با همان شور، دنده را عوض کرد تا شورولت را ازجا بِکَنَد، اما، خبری نشد، یکی دوبار فرمان را چپ وراست کرد، فایده ای نداشت، ناله های فریاد گونه ی موتوربی تاثیربود، شورولت داشت از " نا " می افتد.
شرجی غلیظ و چسبنده فضا را می چلاند وعرق را ازچهارستون عبود به بیرون می راند و تمامی لباسهایش را خیس کرده بود. خورشید ِبی رحم تابستان، شن های کوره راه را عین ریگهای تنو، سوزان کرده بود، وعبود بیش ازنیمساعت بود که با ازدست دادن توان، با چرخ پنچرکلنجار میرفت. اندیشید:
" تا کلافگی دنیا را به سیاهی نکشد، وتا زجرهمه وجودت را له نکند، زیارتت قبول نمیشه "
و با این امید، زیرسه تیغ آفتاب با تمام نیروتلاش میکرد.
گرما شرجی، پنچری، وجکی که توی شن های داغ فرو میرفت وازتحمل وزن اتومبیل عاجزمانده بود، دمار ازروزگار عبود در می آورد.
بیاد چشمه وآب زلال وخُنکی که قراربود به آن برسد افتاد و، با انگشت عرق را از لابلای ابروان پر پشتش به زمین چکاند. شن ها، عین جرقه های آتشفشان، مذاب بودند و عبود زیرپیراهن " کاپیتانش " را حفاظ داغی جک کرده بود، تا زبیده را نرم کند، تا تمایل او راجهت دیگری بدهد، ومی خواست تا دیرنشده ، تا تاریکی نیامده خودش را به چفت وبست های " خضر" برساند. یکباردیگ، آجرهائی را که سوارهم کرده بود، بغل دستش کشاند، گُرده اش را داد زیر گلگیر، پا را حمایل کرد، و با تمام نیرو، عربده کشان اتومبیل را تا حدی که بتوان جک را روی آجرها قرار داد، بالا کشید. واین چیزی نبود جز یک واقعه، معجزه عشق یا کرامت " خضر"
وقتی "استارت" زد و شورولت را که تمامی شیشه هایش را پایین کشیده بود، راه انداخت با این خیال که در صندلی جلو، در کنار دستش "زبیده" را دارد، سری چرخاند، او را نگاه کرد و ترانه محلی را ادامه داد.
" اگر شرط دنیا را هم بگذارد، قبول میکنم. فقط ته دلش با من بشود، بقیه اش کاری ندارد."
با پشت دست، عرق پیشانی را که میخزید تا چشمانش را از کار بیاندازد، پاک کرد و با شوق تمام فرمان اتومبیل را بیخودی پیچ و تاب داد. از بیم شن های نرم نمی توانست آنطور که دلش می خواست براند، بایستی مدارا می کرد، و نالید:
" هر که طاووس میخواهد، باید جور این جاده و این گرما و این همه درد سر را بکشه ."
و با خودش گفت:
" الحق که چه طاووسیه، وقتی می خنده، چتر عشق را باز می کنه، چه صدای خوشی داره....
یک بارکه شنگول بود، همان روزی که جاسم پنجاه صندوق " جنس " را رد کرده بود، چه رقصی کرد، تمام عضلاتش مثل ژله موجدار و لرزان، تکان می خوردند وآب را ازچک وچیل راه می انداخت."
" امروز، ول کن نیستم. باید زبیده را تمام کنم. بدون او نمیشه "
یادش آمدکه ماشیتش رادیوهم دارد... وقتی صدای " ام کلثوم " توی اطاقک رهاشد ، شوق وصل اوج بیشتری گرفت، سر دنده را ماساژ داد و آن را چاق کرد، اتومبیل مثل اسبی که سُم به زمین بکوبد، سروصدائی کرد، سینه اش را داد بالا وازجا کنده شد. ازآینه بغل گرد وخاکی را که همه چیزرا درخود فرومی برد دید، عشق کرد که هیچکس نمی تواند تعقیبش کند.
" اگه موقع آوردن جنس هم، همه جاده ها اینطورخاک بلند میکرد، هیچکس نمی تواست دنبالمون کنه خب ، اونوقت هربچه ننه ای می شد جاسم یا عبود، دیگه نه اینهمه پول می دادن، نه این همه پُزداشت. آن وقت زبیده، مگه خل بود که بیاد سراغ ما. مرد میخواد که روی جاده کَفِه " شوفه لت " را با " بار " ازهمه جا رد کنه وازاکزوزش خون دربیاره. همین خون بود که زبیده را خراب جاسم کرد. یادش آمد که زبیده گفته بود:
" یه روز جاسم سوارم کرد، جنس هم نداشت، فقط میخواست عشق کنه. وقتی متوجه شدم که داشتیم پروازمی کردیم ."
و باخودش حرف زد:
" اگه به راه شد، و آومد سراغم ، پروازی نشونش بدم که کیف کنه ، شیشه ها را می کشم پائین تا ازسرعت موها ش کَندِه بشه، تا بفهمه که پروازشوفه لت، یعنی چه، وبفهمه عبودکیه! "
خورشید، بی هیچ مانعی همه جا را می سوزاند. نخل های باردار، زیر سنگینی " پَنگ " های خرمائی که که از زورگرما وشرجی، به شیره افتاه بودند، خم شده بود ن ، وتنها سایبان بارشان برگهای درهمی بود که روی آن ها چتربازکرده بودند.
بخار " رادیاتور" ازدرز " کاپوت " مثل دودکش قطارهای زغال سنگی بالامی زد و جان شورولت را همراه با رمق عبود تحلیل می برد. پا را روی ترمز گذاشت و به دنبال زمینی غیر شنی، نگاهش را به همه جا چرخاند، وچون نیافت، ناچار، روی شن های نرم وداغ توقف کرد. کاپوت را که همچون آهنی گداخته بود بالازد. صندوق عقب را بازکرد وظرف آب را بیرون آورد، ومی رفت تا موتوررا خنک کند که متوجه شد چرخ دیگری پنچر شده است.
مشتی نابکار قلبش را با تمام نیرو فشرد، ودرد بی تاب کننده ای تمامی سینه اش را در خود گرفت. ظرف آب ازدستش افتاد، سرش را روی تشک جلو، گذاشت وبا تتمه رمقش، خودش را بالا کشید، دستش را به لب تشک بغل راننده گرفت و تا روی صندلی زبیده به جلو خزید، چرخی خورد، سرش را روی زانوی زبیده گذاشت و چشمانش را به سقف شورولت دوخت ، جائی که کاسه سر جاسم را با تک تیر " بِرنو " چسبانده بودند. و از درز چشمان بی فروغش روبه " خضر " نگاه کرد و به زور نالید:
" ای خضر ازشفاعتت گذشتم، دیوانه ام نکنی "
" زبیده " با جمله ی:
" عبود، بیشتر اوقات واقعن جاسم بود، وبا رفتن او شهرازشهامت خالی شد."
ازعبود تجلیل کرد، تجلیلی درسایه جاسم