با خون و با جنون اش


اسماعیل خویی


• برای شاعر،
این کاغذِ سپید فراخای جُلگه ی دوشیزه ای ست
کاین خامه می تواند
گاوآهنی بگردد و شُخم اش زند: ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱٣ ارديبهشت ۱٣۹۴ -  ٣ می ۲۰۱۵


برای شاعر،

این کاغذِ سپید فراخای جُلگه ی دوشیزه ای ست

کاین خامه می تواند

گاوآهنی بگردد وشُخم اش زند:

تا او،

پرسه زنان در این فراخه ی هموار،

                              کشتگر شود و آبیارِ آن

وآنگاه خوش نشینِ کنارش:

پاشیده برسراسرِ آن بذردانه های فراوانی از تصّور و تصویر

                                                    که در چنته ی قدیمی ی سرداشت؛

و گرمِ انتظارش:

تا زآنچه کاشته ست چه خواهد برداشت.



در این روند،

شاعر،

گاهی که شاعر است،

                   آب هم هست

وآفتاب نیز:

آب است در تراوشِ خون اش؛

و آفتاب است

در رخشه های نابِ جنون اش.



وقتی که شعر می آید پَرِتَرِ خود را

بر پشتِ او می ساید،

و در پگاهی ناگاه،

ناگاه و ناآگاه،

بر می دماند آفتابِ پر شرری از جنون در او،

او، سر به راه،

و ناگزیر،

    می گشاید

با تیغِ خامه یک رگِ دیگر

از جانِ خویش؛

و می نشیند

و می نویسد با خون اش:

زآن هرچه ها که می بیند،

عریان، در آفتابِ جنون اش.



یا، می توان چنین گفت:

شاعر،

هرگاه شاعر است،

                کودکِ بازیگوشی ست

که، در گریز و پرهیزش از ملال،

و سازگار آمدن اش با زیست،

از واژه ها بگیر

تا با ستاره ها

سرگرمِ تیله بازی ست.



یا، می شود بگوییم:

شاعر،

گاهی که شاعر است،

                تنها خیال می پردازد:

زیرا خیال

جادوگری ست

که می تواند، با مگس کُشِ افسون اش،

زنبورِ بی شمار نیشه ی اندیشه را

یکچند

از وِزوِزِ مداومِ جان آزار بیندازد؛

و آرامشی خجسته ، که خاموشی ی درون باشد، را

در سرپناهی از رها شدن از روزمرّه

                              فراهم سازد.



امّا چه می شود کرد؟

تا هر چه هست هست همینی که هست،

شاعر همیشه شاعر نیست.

حیف!



بیست وپنجم بهمن ماه۱٣۹٣،
بیدرکجای لندن