بنیادگرایی اسلامی و سکولاریسم


پرویز دستمالچی


• اسلام به عنوان یک دین، و اسلامگرایی به عنوان یک جنبش سیاسی برای کسب قدرت سیاسی و استقرار یک نظم سیاسی ویژه، دو پدیده متفاوت اند. اسلام، برای اسلامگرایان، ایدئولوژی لازم و ضروری برای یک جامعه یکدست و حکومت الله بر زمین است. در تصورات آنها، حکومت در ارزشها بی طرف نیست، ایدئولوژی دارد. همه باید از اسلام مورد نظر حکومتگران تبعیت کنند، آزادی انتخاب وجود ندارد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۶ ارديبهشت ۱٣۹۴ -  ۱۶ می ۲۰۱۵


مسیحیت پس از تحمل سده ها پیگرد و سرکوب، سرانجام در سده ۳۸۰ میلادی تبدیل به دین حکومت می شود و از این راه به قدرت زمینی دست می یابد. حکومت اسلامی همزمان با خود محمد و با دین اسلام شروع می شود و با تشکیل امت اسلامی در مدینه مناسبات و وابستگیهای ایلی- قبیله ای از میان می روند. اسلام عبارت است از دستورات قرآن(حدود الهی)، حدیث و سنت پیامبر محمد و سپس یاران نزدیک او، و برای شیعیان، پس از فوت محمد، امامت علی تا امام دوازهم، که بنابرادعا پنهان از انظار است. سوره های قرآن دو بخش اند، سوره های مکه و مدینه که بعضا حتا متضاد اند. سوره های مکه باز و صلح جو و سوره های مدینه برعکس، زیرا مربوط به پیروی امت از دستورات الهی و دفع دشمنان بیرونی امت است. بنابراعتقاد مسلمانان، قرآن کلام الهه است که در مدت بیست سال بر محمد نازل شده است.
الگوی حکومت اسلامگرایان(اهل سنت)همان شکل اولیه جامعه اسلامی در مدینه است که در آن دین و حکومت یک تن واحد بودند و پس از آن الگوی خلافت (حکومت) خلفای راشدین، ابوبکر، عمربن الخطاب، عثمان و علی، و برای شیعیان دوازده امامی، پس از محمد، امامت علی و سپس خاندان او تا پنهانی امام دوازدهم است.
واقعیت این است که قرآن دارای هیچ شکل حکومت ویژه ای نیست، در آن زمان نمی توانسته هم باشد و در سنت پس از محمد خلافت و امامت رسم و پذیرفته شده است که در پروسه تاریخ، به تناسب شرایط زمان و مکان، اشکال گوناگونی به خود گرفته است و می تواند بگیرد. تاریخ اسلام نیز مانند تاریخ آسیا و اروپا، تاریخ خاندانها و سلطنتها و امپراتوریهای متفاوت و گوناگون بوده است که هیچ کدام منتج از دستورات قرآنی نبوده است و نیست. روح و شرایط زمان تعیین کننده شکلگیری نوع حکومت بوده است. یعنی" روشنفکران دینی" بهتر است "خوانش"هایشان از اسلام و قرآن را برای خود حفظ کنند، اما در رابطه با حکومت در تطابق با زمان و معرفت امروز، دمکراسیهای پارلمانی متکی به حقوق بشر را بپذیرند. حکومتهایی که برخلاف حکومت محمد در مدینه و مکه، یا خلفای اسلامی، بر اساس حق حاکمیت ملت، تقسیم و کنترل قوا و حقوق بشر- شهروندی بنا شده اند. در حالیکه در خلافت یا امامت، ارزشها و معیارهای زندگانی را "خدا" تعیین می کند و حق حاکمیت نه از ملت که از"الله" است. در نظم الهی شریعت حاکم است و در حکومت ملی خرد انسان قائم به ذات. در خلافت یا امامت، قوای حکومت ابزاری برای اجرای شریعت (احکام وموازین شرع) است، زیرا بدون حکومت اسلامی اجرای شریعت غیر ممکن می شود.
شکل حکومت خلافت یا امامت درهیچ جای قرآن نیامده است. این نوع اشکال حکومت مربوط می شوند به دورانی از تاریخ تکامل اندیشه و فلسفه حکومت، در بخشهایی از جهان(عمدتا اسلام)، که عمرش با پیدایش دوران نوین و با تلاشی آخرین امپراتوری اسلامی(عثمانی) به پایان رسید و امت واحد اسلامی جای خود را به حکومتهای ملی( واحدهای ملی) داد.
پس از فوت محمد، اختلاف میان پیروان و یاران او بر سر قدرت و حکومت بر امت است و نه بر سر"خوانش"از اسلام. پیروان علی (شیعیان) حکومت را حق علی می دانستند، واهل سنت حق خلفای راشدین، که علی چهارمین است. سه خلیفه اول، ابوبکر، عمربن لخطاب و عثمان به مدت ۲۴ سال حکومت کردند و در این دوران است که قرآن تنظیم و تکثیر، و دین و حکومت اسلامی در شبه جزیره عربستان مستقر و تثبیت می شود و از فلسطین تا عراق و سوریه، از ایران تا مصر به تصرف آنها در می آید. پس از عثمان، علی بن ابی طالب به خلافت می رسد. اختلاف بر سر خلافت ازهمان ابتداء نزاعی سیاسی، یعنی برسر قدرت یا جانشینی محمد است. اولین انشعاب در اسلام، خوارج اند که علی را به قتل می رسانند. پیروان علی(شیعیان) که او و خاندانش را جانشینان به حق محمد می دانستند، ابتداء پس از قتل علی به دست خوارج، در یک پروسه تاریخی(در رابطه با اختلاف بر سر جانشینی محمد، قدرت)، با دگمها و خوانشهای ویژه خود از قرآن و حدیث و سنت، شکل یک مذهب نوین به خود می گیرند.
پس از محمد، و پس از دوران خلافت چهار خلیفه، دوران امپراتوری عربی- اسلامی شروع می شود. سوریه اولین کشوری است که از سوی جانشینان محمد فتح و مرکز اصلی دنیای اسلام به پایختی دمشق می شود(بنی امیه، ۶۶۰- ۷۵۰ میلادی)، سپس دوران حکومت جهانی- اسلامی بنی عباس در بغداد(۷۵۰- ۱۲۵۸ م.) است که با هجوم مغولها پایان می گیرد. پس از فروپاشی خلافت بنی عباس، سه امپراتوری بزرگ اسلامی شکل می گیرند: خلافت ترکان عثمانی، حکومت اسلامی در شمال هندوستان و حکومت صفویه در ایران. پس از فروپاشی امپراتوری عثمانی به عنوان آخرین خلافت اسلامی، واحدهای ملی شکل می گیرند(سوریه، لبنان، اردن، و...) که عملا و اصولا فاقد پایه ها و نهاد های ضروری برای یک حکومت ملی بودند. حکومتهای ملی اصولا پدیده اروپایی بودند که در خلافت اسلامی هیچ ریشه ای نداشتند.
خلافت، شکلی از حکومت بود که در آن منشاء قوا(برخلاف حکومتهای ملی) نه ملت، بل امت زیر سایه خدا بود. حاکمیت ملت در تضادی آشکار با حق حاکمیت الله بود. درهر سه حکومت اسلامی(عثمانی، صفوی و شمال هندوستان) هیچ خبری از دوران نوین نیست، عقب ماندگی از هر نظر. استعمار بعدا آمد. یعنی عقب ماندگی کامل وجود داشت که استعمار آمد و نه برعکس که استعمار آمد و آنها را عقب نگهداشت.
آخرین امپراتوری اسلامی، با تشکیل حکومت عثمانی، در سده چهاردهم میلادی، توسط قبایل ترکی که از آسیای میانه به آسیای صغیر(ترکیه) آمده بودند، شکل گرفت. عثمانیان(اهل سنت) با تصرف قسطنطنیه(استانبول، ۱۴۵۳م) به امپراتوری بیزانس پایان دادند و پس از فتح سوریه(۱۵۱۶م)، و سپس سایر کشورهای عربی(به غیر از مراکش و شبه جزیره عربستان)، و فتح مجارستان، رومانی، و جنوب روسیه، امپراتوری اسلامی عظیمی را تشکیل دادند. عثمانیان دو بار(۱۵۲۹ و ۱۶۸۳) تا پشت دروازه های وین رفتند اما موفق به تصرف شهر نشدند. عثمانیان ترکان اهل سنت بودند وسلاطین آن(در اواخر) مدعی خلافت(جانشینی پیامبر)، در نتیجه هدایت وحکومت بر کل مسلمانان جهان را داشتند.
در کنارامپراتوری اسلامی ترکان عثمانی، حکومت صفویان شیعه(دوازده امامی) در ایران(۱۵۰۱م)، و نیز حکومت اسلامی اهل سنت در شمال هندوستان(۱۵۲۹م، توسط مغولها) شکل می گیرد، که از آنها میتوان به عنون آخرین امپراتوری و حکومتهای اسلامی، پیش از دوران نوین، نام برد. دراین دوران(شروع دوران مدرن دراروپا، سده های پانزده و شانزده، وسپس عصر روشنگری، سده هفده و هژده تا اوایل سده بیست و فروپاشی حکومتهای اسلامی) درهر سه حکومت اسلامی( امپراتوری عثمانی، ایران، و شمال هندوستان) نه اثری از "عصر جدید"(مدرن) است و نه جنبش روشنگری، نه دگرگونیهای عمیق سیاسی- اجتماعی، و ساختارها به همانگونه هزارساله باقی مانده اند. هرسه بخش، درتمام زمینه ها، از کشورهای اروپائی(به هر دلیل) عقب اند.
با شروع دوران استعمار، کشورهای اسلامی سواحل دریای مدیترانه(امپراتوری عثمانی)، یکی پس از دیگری، برای اولین بار، به دست کشورهای اروپائی می افتند (آمریکا هم مستعمره اروپایی ها می شود): مصر(۱۷۹۸)، الجزیره (۱۸۳۰)، تونس(۱۸۸۱)، و بخش بزرگی از مراکش(۱۹۱۲) به دست فرانسویان می افتد. انگلستان، در سال ۱۸۸۲، مصر را اشغال می کند و ایتالیا(۱۹۱۲) لیبی را. پس از جنگ جهانی اول(۱۹۱۸) امپراتوری عثمانی عملا متلاشی و تکه پاره می شود: فلسطین، اردن و عراق به قیمومت انگلستان در می آیند و سوریه و لبنان به قیمومت فرانسه. و ترکیه برای ترکان عثمانی، به عنوان یک" حکومت ملی "( و نه اسلامی) باقی می ماند که بگونه ای بسیار رادیکال از سنت یک حکومت و جامعه عربی- اسلامی می برد. پس از جنگ دوم جهانی، و استقلال کشورهای مستعمره، هریک از کشورهای اسلامی، با فاصله گرفتن از ایده"امت و حکومت واحد اسلامی- عربی" کشورهای مستقل با هویت ملی خود را ساختند.
درایران، پس از سقوط صفویان(حکومت دینی)، و تشکیل حکومت قاجار(سده هژده)، هرچند کشور ظاهرا مستقل باقی ماند، اما عملا( از ۱۹۰۷) به دو منطقه نفوذ روسیه(شمال) وانگلستان(جنوب) تقسیم شد. هندوستان، و نیز تمام حکومت اسلامی آن(درشمال)، بعلاوه تمام مناطق سواحل جنوبی شبه جزیره عربستان، به زیرنفوذ وقیمومت انگلستان درآمدند. و بدین ترتیب، تقریبا تمام جوامع یا حکومتهای اسلامی، مستقیم و غیرمستقیم، یا مستعمره کشورهای غربی شدند یا به زیر نفوذ کامل آنها درآمدند.
عقب ماندگی حکومتها و جوامع اسلامی(امپراتوری عثمانی, ایران ومناطق شمالی هندوستان) در برابر اروپا، و نیز شکست کامل یا متلاشی شدنشان، اشغال سرزمین ها، و سرانجام مستعمره شدن آنها توسط اروپاییان، پیامدهایی بس عمیق وگسترده در پی داشت: سازماندهی نوین نیروهای مسلح، ساختارهای جدید حکومت، مدارس جدید، نظام قضایی و حقوقی نوین و... و پیدایش رفتارهای سکولار رو به رشد در اقشار و طبقات جدید(به معنای گذار از رفتار سنتی متکی به"احکام و موازین شرع" به پذیرش "خرد" در امور زندگی)، اهمیت "دین" و قواعد آن را(به مرور) در تصمیمات مردم کمرنگ تر می کرد.
در اروپا، از دوران روشنگری به بعد، انسان با اتکا به خرد، قائم به ذات، خود بنیاد می شود. خرد، و نه الله، تنها و آخرین مرجع شناخت حقیقت و تنها معیار سنجش اخلاق- اتیک، نظم سیاسی و پندار و کردار سیاسی- اجتماعی می شود. در این نظامها، فردیت و چندگرایی ارزشها(تکثر ارزشی- فرهنگی) به جای امت و تک گرایی می نشیند. تصوراتی که از اساس با جامعه امت- امامتی یا خلافت اسلامی بیگانه است. و اسلامگرایان در این روابط و مناسبات نوین، در جوامع مدرن ملی، نظمی را مشاهده می کنند که دنیا و نظام ارزشی- دینی آنها را به خطر می اندازد. دوران مدرن منتج از اراده و میل انسان خودبنیاد است که معیارهای خود را به جای احکام و موازین شرع، به جای شریعت، می نشاند. شریعتی که اساس ساختار حکومت اسلامی(امت- امامتی یا خلافت) است. شریعتی که حق تعیین حرامها و حلالها یا منطقه الفراق(مکروه، مستحب و مباح) با او و مستند به کتاب مقدس، احادیث و سنت محمد و امامان است. شریعتی که در برگیرنده همه امور، از پیش از تولد تا پس از مرگ است و جایی برای انتخاب آزاد بر اساس خرد باقی نمی گذارد.
در حالیکه در غرب فرد و فردیت شکل گرفته بود، در شرق تعیین کننده ترین عناصر، عوامل قومی- دینی- مذهبی بودند که هنوز هم بعضا و وسیعا هستند. در این جوامع فرد متعلق است به دین یا مذهب یا قوم و قبیله، فردیت مستقل بی معنا است. او جزیی بی چهره و بی حقوق ازامت است و نه شهروند قائم به ذاتی که حقوقی پیشادین و پیشاحکومت داشته باشد.
با شروع دوران مدرن، دیدگاههای سیاسی شکل گرفتند که از سنت یکسان برای همه و ارزشهای واحد "الهی" بریدند و معیارهای زندگی را در خارج از "شرع" جستجو می کردند. حکومت دیگر ابزار دست یازی به "صراط المستقیم" برای رفتن به"بهشت" نبود. ماکیاولی، هابس و جان لاک تئوریهایی ارائه کردند که براساس آنها حکومتها می توانستند بدون وابستگی به "ماوراء الطبیعت" عمل کنند و در پی آن اشکال جدید حکومت، بدون وابستگی به "الله"شکل می گرفتند. و سکولاریسم(از بالا و از پائین) که همراه و همزاد با روشنگری و تقدس زدایی و برای مقابله با نفوذ مطلق و تعیین کننده دین- مذهب (کلیسا) در زندگی عمومی- خصوصی مردم و نیز در سیاست و علوم بود، آرام آرام، اما مصمم، در حال پا گرفتن بود. پروسه گذر از"ماوراء الطبیعت" و حاکمیت خدا بر روی زمین در شکل کلیسا تا دست یازی به دمکراسیهای مدرن و پذیرش نهایی نظامهای سیاسی سکولار درغرب(دروپا و آمریکا) حدود سه سده به درازا کشید. کلیسا هرگز حاضر نشد تن به حکومتهای زمینی، واحدهای ملی(کشوری)، حق حاکمیت ملت، دمکراسی، حقوق بشر و... بدهد تا سرانجام پس از جنگ دوم جهانی در برابر واقعیتهای موجود خارج از کلیسا تسلیم شد و واتیکان در دومین نشست بزرگ سرآن خود از سراسر دنیا(۱۹۶۲- ۱۹۶۵) آشتی با دوران مدرن و پذیرش پیامدهای آن را اعلام کرد و تلاش نمود تا میان آسمان و زمین پلی به سود زمین بزند. در آلمان یک سوم جمعیت کاتولیک، یک سوم پروتستان و یک سوم بی دین و مذهب است. واتیکان آنقدر واقع بینی داشت که بداند با چنین ترکیبی از جمعیت دیگر نمی توان به نام "آسمان" بر مردمان حکم راند.
اروپائیان که خود سده ها مورد تهاجم و تجاوز سپاه اسلام بودند، با شروع دوران استعمار، تهدیدی برای دین و ارزشهای اسلامی شدند. دوران تقابل دنیای مدرن با نظامهای اسلامی(هندوستان، عثمانی)برخورد نظامی- فرهنگی با نیروهای استعماری است. استعمار اروپا کشورهای اسلامی را یکی پس از دیگری فتح می کرد. پذیرش پیامدهای دوران روشنگری، تقدس زدایی و... و در نهایت دوران مدرن برای جوامع کاملا عقب مانده اسلامی به مراتب سخت تر بود، زیرا "مدرن" نه محصول درونی آنها، که از بیرون و عمدتا توسط استعمارگران اروپایی همراه با نظامیگری مدرن، اقتصاد، دیوانسالاری، زبان و فرهنگ، علوم و تکنیک، فردیت، ملی گرایی و... و همچنین با تحقیر، استثمار و استعمار و احساس حقارت و شکست همراه بود.
جهان اسلام در سده نوزده و بیست درعکس العمل به این تهاجم، شکست، تحقیر و سپس روبرو شدن با "مدرنیسم"، با دگرگونیهای علمی- سیاسی- فرهنگی"غرب" سه گانه رفتار نمود: برش از دین و سنت(غربی شدن از سر تا پا)، بنیادگرایانه، به معنای بازگشت به خویشتن خویش(به عصر خلافت یا امامت، به دوران"طلایی")، و ترکیبی از این دو(دمکراسیهای دینی، و...).
محمد علی پاشا در مصر، مصطفی آتاتورک در ترکیه و رضا شاه در ایران اصلاحات از بالا را شروع کردند. اصلاحاتی که در اساس درست بودند، اما بدنه، بویژه بدنه مذهبی، رهبران دینی- مذهبی یا "روشنفکران" دینی-مذهبی مکلا مقاومت می کردند. "مشکل" رهبران دینی- مذهبی روشن بود: از دست دادن پایه های سنتی قدرت سیاسی- اقتصادی - اجتماعی. در ایران از دست دادن انحصار "سواد آموزی"(مدارس به جای مکتب خانه ها)، حق قضاوت(دادگستری مدرن به جای قضات و قوانین شرع) و...، اصلاحات از بالا بود، اشکالی هم نداشت، اما فاقد پشتوانه های فکری- فرهنگی لازم بود، پس درسطح باقی ماند و تنها اقلیتی اندک را به همراه خود برد. اما اکثریت عقب مانده شروع به مقاومت (عمدتا فرهنگی- سیاسی) کرد و خواست به "خویشتن خویش"، به سنتها و به عصر طلایی اسلام باز گردد. آنچه در"غرب" نتیجه حداقل سه سده دگرگونیهای اقتصادی- اجتماعی و سیاسی- فرهنگی بود را نمی شد در مدت سه- چهار دهه بانجام رساند. مدرنیسم بدون روشنگری، تفدس زدایی، بدون گذر از ایمان به خرد، از امت به ملت، از جمع به فرد، از الله به انسان خود بنیاد، از نقل و حدیث به علم و...، بدون اندیشمندان و متفکرانش، بدون شکلگیری فلسفه مدرن حکومت ممکن نبود و نشد. و نه تنها این، بل برعکس، در بسیاری از جوامع دسلامی پروسه تحقیر خردگرایی، تقدس زدایی، روشنگری، سکولاریسم و... از سوی اسلامگرایان وبویژه "روشنفکران دینی- اسلامی" شروع شد و شریعتی در تقبیح علم و دانش نوشت:
« ... "عالم"، خیال میکند که "خودآگاه" است، "جامعه آگاه" است، "زمان آگاه" است، در صورتیکه، او فقط "عالم" است! بخاطر اینکه "علم برای علم"، بطور مجرد، یک عامل انحراف است از "خود آگاهی انسانی" و از "خودآگاهی اجتماعی"... ما وقتی که مشغول مطالعه ای هستیم یا وقتیکه غرق کشف یا اختراعی هستیم، در آن حالت، "خودآگاهی" نداریم، احساس نمی کنیم، ابزاری هستیم برای"عمل" و مجموعه این حالات است که تکنیک را، تمدن را و علم را بوجود آورده است، تحقق اینها همه در حالات ناخودآگاهی است، همه در حالت دور شدن انسان از خویشتن حقیقی خویش است. همه، در حالت دور شدن از تامل در خویش وغرق درچیز دیگری بودن، بصورت ابزار برای بکار افتادان چیز دیگر است، در چنین لحظاتی است که تمدن و تکنیک بوجود آمده و از اینجا است که"علم" به "خود آگاهی انسانی" و "خود آگاهی اجتماعی" صدمه میزند!(۱)... آن "خود آگاهی اجتماعی" ای که من بعنوان آگاهی پیامبرانه و روشنفکرانه میگویم... از بین که رفت، دیگر مهم نیست که متمدن بشوند، که عالم بشوند یا فیلسوف، مهم نیست که نصفشان بوعلی سینا بشوند و نصف دیگرشان حلاج، فرقی نمی کند، در هر صورت میشوند نوکر خلیفه. مگر خود ابوعلی سینا چیست؟ آدمی که در جوانی، آن نبوغ عظیم را دارد که دنیا را خیره می کند بصورت "قلم خود نویس" آقای خاقان درمی آید! معلوم است که اگر شعوری نداشت، بهتر بود. وقتی که هدف نباشد اینطوری می شود. تکنسین علمی، وضعش، چه میسازد؟ تکنیکش، علمش، صنعتش، همه اش، اینطوری میشود... با این وضع ، بی تردید اگر هنر نداشتیم بهتر بود! چه فایده از این "هنر" و از این "دانش و علم"؟ هیچ!... بنابراین می بینیم که عامل استحمار در زمان بنی عباس علم است، تمدن است، هنر و ادبیات است، و تحقیق...(۲) ».
ابو علی سینایی که در باره او می گویند یکی از نوابغ تاریخ بوده است که در سیزده سالگی پزشکی را شروع می کند و ۴۵۰ رساله و کتاب دارد که بیش از ۴۰ مورد آنها در باره امور پزشکی است و کتاب قانون او سدها، و تا ۴۰۰ سال پیش، یکی از مهمترین مراجع پزشکی برای تمام دنیا بود.
با شروع مقاومت و مبارزه در کشورهای اسلامی علیه استعمارگران اروپایی و نیز اصلاحات از بالا(ایران) در سده بیست، سیاسی شدن اسلام، اسلام سیاسی، اسلامگرایی به عنوان ابزار ایدئولوژیک یک مبارزه سیاسی با هدف دست یازی به یک حکومت ایده آل شروع شد. هدف، پس راندن"غرب"، ایجاد یک نظم نوین جهانی براساس"عصر طلایی" اسلام بود. اسلامگرایان خواهان تشکیل دوباره خلافت (اهل سنت) وبرقراری امامت(شیعه) اسلامی بودند، یعنی تنها شکل حکومت یا نظام سیاسی که اسلام می شناخت. نه حکومت ملی را می پذیرند و نه فرهنگ "منحط" غربی را که در مرکز آن فرد و انسان قائم به ذات قرار دارد. آنها انواع و اقسام دارند: از روشنفکران دینی- اسلامی که حکومت دینی "دمکراتیک" می خواهند تا ولایت فقیهیان، طالبان، الشباب، بوکو حرام، القاعده، حزب الله، و... از خمینی تا ملا عمر، از مرسی تا اربکان و...، عده ای تنها خواهان پیاده کردن "شریعت" هستند، عده ای دیگر قصد جهاد با غرب و نابودی آن را دارند تا بتوانند حکومت یکدست جهانی اسلامی درست کنند، عده ای در فکر خلافت اسلامی همچون چهار خلیفه راشدین اند و عده ای دیگر در شکل جمهوری اسلامی، ولایت فقیه، به ادامه حکومت از سوی امام پنهان پرداخته اند.
اسلام به عنوان یک دین، و اسلامگرایی به عنوان یک جنبش سیاسی برای کسب قدرت سیاسی و استقرار یک نظم سیاسی ویژه، دو پدیده متفاوت اند. اسلام، برای اسلامگرایان، ایدئولوژی لازم و ضروری برای یک جامعه یکدست و حکومت الله بر زمین است. در تصورات آنها، حکومت در ارزشها بی طرف نیست، ایدئولوژی دارد. همه باید از اسلام مورد نظر حکومتگران تبعیت کنند، آزادی انتخاب وجود ندارد. اینکه نام آنها سلفی (از شاخه حنبلی اهل سنت)، یا فدائیان اسلام باشد یا ولایت فقیه و حزب الله (از شاخه شیعه دوازده امامی مکتب اصولی) یا جامعه"امت- امامتی" شریعتی، یا حماس و بوکو حرام باشد، تفاوتی در اصل ماهیت ارتجاعی و واپسگرای آنها نخواهد داشت. همه از سده نوزده به اینسو علیه "مدرن"، بویژه جنبه فرهنگی آن به پا خواسته اند. آنها از اصلاحات یا رفورم سخن نمی گویند، خواهان "رنسانس"، زایش دوباره اسلام و برگشت به عصر طلایی اند. اسلام توسط "روشنفکران" دینی- اسلامی تبدیل به ابزار ایدئولوژیک سیاست با هدف کسب قدرت سیاسی شد. ایدئولوژی برای حکومت کردن، برای شکل دادن به فرد و جامعه وسازماندهی آنها، برای یک نظم جهانی. ایدئولوژی که مستند ومستدلل برقرآن و حدیث و سنت است. آنها، در یک عکس العمل واپسگرایانه به مدرنیسم، با ترکیبی از مبارزه ضداستعماری- ضد استبدادی، دین را ابزار ایدئولوژیک در رقابت با سایر مکاتب و ایدئولوژیها، با هدف دگرگونی نظم جهانی کردند تا همه جا "غرب" زدایی شود از راه جهاد. برای آنها جهاد یک ضرورت مطلق الهی است، ضرورتی که در راه آن باید خون ریخته شود.
بنیادگرایان اسلامی هریک مدعی حق انحصاری تفسیر کتاب مقدس و سنت و حدیث هستند تا از این راه بر اندیشه مسلمانان مسلط شوند، هریک مدعی خوانش درست از حقیقت مطلق، از اسلام واقعی است. بدترین آنها حتا هر گونه تکامل فرهنگی- تاریخی از زمان محمد تا کنون و شکلگیری مذاهب و مکاتب متفاوت اسلامی را نیز انکار می کند. برای انها برگشت به اسلام واقعی، همان روابط و مناسبات هزار و چهارسد و اندی سال پیش در شبه جزیره عربستان است. میل آنها برگشت به "دوران طلایی" اسلام است و توجه ندارند که هریک از دورانهای طلایی بشر محصول شرایط سیاسی- اقتصادی- جهانی دوران ویژه خود است و بازگشتنی نیست، همچون دوران طلایی کلیسا، امپراتوری ایران، روم، یونان، بریتانیای کبیر یا در همین سده بیست اتحاد جماهیر شوروی یا امپراتوری چین و ژاپن که بازگشت به آنها تنها یک خیالپروری و رویا است.
بنیادگرایان می خواهند با زور انسان را چنان"اسلامی" تربیت کنند که در هر دو دنیا، دنیای فانی و باقی، در هر دو خوشبخت شود. و در این جهان "جهنم" ساخته اند. آنها توجه ندارند که"خوشبختی" برای انسان مدرن یکسویه و یکسان نیست، هر کس تصورات و پندارهای خود را دارد. نظام آنها منتهی به حکومتهای تامگرا(از بدترین نوع آن) می شود، زیرا در حکومت اسلامی(کدام الگو؟ مهم نیست)شهروند نه مستقل و قائم به ذات، که "صغیر" است، ملت نیست، امت یکدست و یک ایمان و یک فکر و رهبر دینی- مذهبی اش فصل لخطاب است. قانونگذار نیست، موظف به اجرای احکام و موازینی است که بر فراز او است. حکومت بر تمام هستی و زندگی او حاکم است تا از راه دین خارج نشود، یعنی برده حکومتگران بماند.
بنیادگرایان خواهان بازگشت به شیوه زندگی و نوع حکومت در دوران محمد (همه شاخه ها)، در دوران خلافت چهار خلیفه اول(اهل سنت)، و دوران خلاف علی (شیعیان دوازده امامی) هستند. آنها، تمام جنبشهای بنیادگرا(سنی یا شیعه)، قرآن را سیاسی می کنند، به این معنا که تصمیمات سیاسی در درجه اول با استناد به قرآن اتخاذ می شود و بعد سنت و حدیث می آید. برای آنها قرآن قانون اساسی است که در برگیرنده همه چیز هست: از جنگ و جهاد تا صلح، از دین رحمت تا کشتار دگرباشان و دگراندیشان، از اجبار در اسلام تا آزادی در انتخاب دین، ورود به اسلام آزاد است، اما سزای خوارج مرگ است. از تقبیه دروغ تا توجیه آن(تقیه)، از بد بودن غارت تا مجاز شمردن غنیمت جنگی و...، عده ای به این، عده ای به آن استناد می کنند، همه کار می کنند، بنا بر شرایط.
در قرآن هیچ شکل ویژه ای از حکومت یا خلافت یا امامت وجود ندارد، هر که هرچه خواست تفسیر و تاویل می کند. اگر لازم شد(که شد)، آیه "شورا"(آل عمران، ۱۵۹ ، مدینه)که سنت محمد در مشورت با نزدیکترین یارانش درباره جنگ است را، در تقابل با غرب، همان دمکراسی واقعی و اسلامی تعریف می کنند. رسمی که عملا پس از چهار خلیفه اول اصولا فراموش شد و نیازی به رعایت آن نبود. "روشنفکران" دینی- اسلامی- مذهبی می خواهند برای هر چیز منبع قرانی- فقهی پیدا کنند که نه وجود خارجی دارد و نه می توانسته است داشته باشد، زیرا حکومت مدرن محصول اندیشه و معرفت انسان سدها سال پس از اسلام است. آنها در توده های مسلمان ایجاد توهم و آنها را به "سرآب" هدایت می کنند و تئوریهای سیاسی با واژه های قرانی- اسلامی می سازند. در شبیه سازی استاداند و هر"چیزی" را تهی از تاریخ و مفهوم واقعی اش می کنند، از حقوق بشر اسلامی تا دمکراسی اسلامی، از"جمهوری" تا مقام ریاست جمهوری. در جمهوری اسلامی ایران، در ولایت فقیه، همه چیز در دست و انحصار ویژه فقها و مجتهدان است، از قانونگذاری تا قضاوت و اجراء. مجلس شورای اسلامی، شورای مشورتی برای رهبر مذهبی نظام، رئیس جمهور مامور اجرای تصمیمات و اوامر او و دستگاه قضایی نهاد مبارزه با مخالفان و دگراندیشان است.
بنیادگرایان(اصولگرا یا اصلاح طلب) مدعی حق انحصاری تفسیر و تعبیر از متون مقدس اند، کثرتگرایی را حتا در محدود دین و مذهب خود نیز بر نمی تابند. اگر این امر خصوصی- شخصی می بود، ایرادی بر آن نبود، اینها آن را به حوزه عمومی، حوزه حکومت و اداره امورعمومی جامعه می کشانند و حکومت را یکسویه و تامگرا می کنند. استراتژی آنها همه چیز- هیچ چیز است. هر امری باید در تطابق با "خوانش" آنها باشد و نمی بینند که قرائت آنها منتج از ذهنیتی است که می توانست با تغییر جا و مکان، خانواده و آموزش و... چیز دیگری باشد. تصویر آنها مسلمان- نامسلمان، دوست- دشمن است. آنها تنها قاضی پندار و کردار دیگران نیستند، بل مدعی اجرای حکم الهی اند، قضاوتی بر اساس اندیشه های خود، به نام الله.
آنها حکومت و دین را یکجا می خواهند. دشمنان جدایی دین و ایدئولوژی از حکومت، دشمنان سکولاریسم،هستند و آن را با دین ستیزی یکی می دانند، هر چند بسیاری از آنها، از مومنان عادی تا "روشنفکران" دینی، در چنین جوامعی زندگی کرده یا درس خوانده و بی طرفی حکومت در ارزشهای شهروندان را خود تجربه کرده اند.
آنها از سکولاریسم، نیروهای استعماری اروپا را می فهمند، در آن نوعی ایدئولوژی پیشرفت می بینند، آن را با نظامهای استالین، چین، عراق، سوریه و... یکسان می پندارند. سکولاریسم را با بی دینی یا خداناباوری یکسان فرض می کنند، و مطالعه هم نمی کنند. نمی بینند که در دوگانگی امور "ماوراء الطبیعت" و دنیای واقعا موجود، یعنی در اهداف زمینی و آسمانی انسان واقعا موجود، حکومت نقشی تعیین کننده خواهد داشت و نباید این یا آنسویه، فرقی نمی کند کدام سویه، شود.
حکومت اجازه دخالت در ارزشهای شهروندانش را ندارد و باید بی طرف بماند، با حقوقی یکسان برای همه در برابر قانون. بنیادگرایان همه چیز را براساس تصورات و پندارهای یکسویه خود می خواهند. آنها سکولاریسم را "زوال دین"، تقدس زدایی از دین و امور دنیایی"را، پشت کردن جامعه به دین" یا "نابودی دین"، و... می پندارند. اما، سکولاریسم، بنابر جوامع سکولار واقعا موجود، یعنی عمدتا پس راندن امر"مقدس" از اداره امورعمومی جامعه (حکومت) و نیز پیشگیری از دخالت دین و مذهب در علم و دانش و محدود نمودن آن به حوزه شخصی- خصوصی، میان فرد و خدایش.
سکولاریسم، به معنای جدایی دین وهرنوع ایدئولوژی از حکومت، اساس و پایه سازماندهی دمکراسی براساس تقسیم قوا، کنترل متقابل، و نظارت دمکراتیک از سوی ملت است. دمکراسیهایی که ملتزم به حقوق بشراند و نه مکلف به "حدود الهی" نازل شده از بالا. چنین ساختاری لازم است تا فضای عمومی کثرتگرا بوجود آید، تا هرکس با حق مساوی در برابر قانون بتواند بر اساس ارزشهای خویش در مسالمت و صلح با دیگران زندگی کند، موسی به راه خود رود و عیسی به دین خویش. تقدم حق بر ارزش، و خرد بر ایمان، تنها با خصوصی کردن دین- مذهب، یا مرام و مسلک، یعنی جدایی ارزشها از حکومت و بی طرفی حکومت در ارزشهای جامعه ممکن می شود.
سکولاریسم در جوامع گوناگون، بسته با تاریخ و فرهنگ آنها، دارای شدت و ضعف است از لائیسیته فرانسه تا سکولاریسم آلمان و...، و هنوز هم گفنگو و بحث بر سر"جزئیات" ادامه دارد. در جوامع دمکراتیک(پارلمانی و متکی به حقوق بشر)، سکولاریسم هرگز تبدیل به ایدئولوژی حکومت(مانند عراق یا سوریه یا آلبانی و رومانی و...)، یا به تعبیری ایدئولوژی پیشرفت، نشد. شکل حکومت و تجربه سازماندهی جامعه بر اساس سکولاریسم در اروپا، آمریکا، کانادا، و... نشان می دهند که درست در چنین جوامع بازی دین از بالاترین درجه تضمین امنیت برخوردار است، مانند هر مرام یا مسلکی دیگر، زیرا دیندار و بی دین هر دو از حقوقی یکسان بهرمند اند و هیچیک را بر دیگری برتری نیست.   
اگر سکولاریسم بخواهد از نگاه جهان بینی"بی طرف" بماند تا امکان ساختن حکومت بی طرف ممکن شود، در این حالت خود نباید تبدیل به ایدئولوژی شبه دینی- مذهبی برای حکومت شود. حکومت ایدئولوژیک سکولار تفاوتی با نمونه های مشابه اش نخواهد داشت و از بنیاد با سکولاریسم به معنای بی طرفی حکومت در ارزشها، کاملا متفاوت است. مانند نمونه آلبانی که با اعلام آتئیستی حکومت دست به نابودی سیستماتیک مجموعه آداب و سنن و رسوم دینی و فرهنگ مردم زد و بیش از ۲۰۰۰ مراکز دینی را ویران نمود.
تعریف سکولاریسم به معنای ترکیبی از دین ستیزی و ایدئولوژی پیشرفت و انتقال آن به عنوان جهان بینی حکومت، در انتها به ویرانی حکومت"سکولار"ی خواهد انجامید که خود را از بندهای حکومت رها کرده بود. حکومت سکولار رها از قید و بندهای دین و مذهب باید مراقب باشد که خود بدل به ابزاری برای سکولاریسم نشود، یعنی همواره در "جهان بینی" حکومت بی طرف بماند و تنها التزامش به حقوق بشر، برای همه، خداباور و خداناباور، مسلمان و نامسلمان، محافظه کار و پیشرو باشد.
"روشنفکران یا نو اندیشان دینی"(آنگونه که خود را می نامند)می توانند این یا آن"خوانش" خوب یا بد را از دین و مذهب خود داشته باشند، اما اگر حکومت را بدل به نهاد اجرایی دین یا "ایدئولوژی" خود کنند، در نهایت بذرپاشان یک نظام تامگرا خواهند بود، با نیت خوب یا بد، فرقی نمی کند. و تاریخ بشر نه محصول "نیت ها"، که عمل درست و نادرست است. تاریخ را بنگرید که چگونه "جهنم" هایش عمدتا با نیت "خیر" سنگفرش شده اند.


توضیحات و منابع:
۱- چه باید کرد؟، مجموعه آثار ۲۰، از معلم شهید دکتر شریعتی، دفتر تدوین و تنظیم مجموعه آثار معلم شهید دکتر علی شریعتی، چاپ اول زمستان ۱۳۶۰، برگ ۲۳۵
۲- چه باید کرد؟، همانجا، برگهای ۲۱۳- ۲۱۵

1- Der Islam/ Ein Lesebuch/herg. Maria Haarmann/München, 1994            
2- Die islam. Rep. Iran, Ebert/Fürtig/Müller/hrsg. Günter Barthel-Köln, 1987               
3- Die Islamische Republik u. die Schiiten/ Gerhard Konzelmann- München, 1979
4- Die Krise des modernen Islam/Bassam Tibi/München, 1981
5- Mohammeds Erben/Klus Schulz, Dieter Vobach, München, 1994
6- Der Verborgene Imam/Yann Richard / Berlin 1983
7- Der Schiitische Islam/Heinz Halm/ München/ Beck, 1994
8- Der Islam und die westliche Welt/Adel Theodor Khoury/Primus Verlag-Darmstadt, 2001
9- Der Islam in der Gegenwart, Werner Ende/UdoSteinbach
10- Geschichte des Islams,Gudrun Kraemer


تماس با نویسنده: Dastmalchip@gmail.com