خدا بچه را حفظ کند
(۵) براید/ نوشته تونی موریسون


علی اصغر راشدان


• بروکلین رستورانو انتخاب میکنه. اسمش دزد دریائیه، نیمه شیکه، یه وقتی سکه بود، حال ابزور اداره میشه و محلی واسه گردشگراست، واقعا تو ذوق میزنه. غروبی واسه لباسای بی آستینی که می پوشم خیلی سردتره. میخوام با پیشرفتام بروکلینو تحت تاثیر قراربدم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲ خرداد ۱٣۹۴ -  ۲٣ می ۲۰۱۵


 
 TONI MORRISON
God Help the Child
تونی موریسون
خدابچه حفظ کند
براید(۵)
ترجمه علی اصغرراشدان


       بروکلین رستورانو انتخاب میکنه.اسمش دزددریائیه،نیمه شیکه،یه وقتی سکه بود،حالابزوراداره میشه ومحلی واسه گردشگراست، واقعاتوذوق میزنه.غروبی واسه لباسای بی آستینی که می پوشم خیلی سردتره.میخوام باپیشرفتام بروکلینو تحت تاثیرقراربدم-بانمایش زخمای لختیام.اون از چیزی که میگه افسردگی تجاوزپست کلاسیک،داره منوازرده خارج میکنه.معالجه ش بالاترازاین سوراخ آبکی مطرحه که گارسونای زنش باسینه های لخت،دست به فوت وفن هائی میزنن.اون یه دوست خوبه.میگه:فشاری نیست،فقط یه شام ساکت تویه رستوران تقریباخالی باگوشت خوشمزه وبی ضررتوبشقاب.میدونم واسه چی اینجارو دوست داره.عاشق مردای چشم چرونه.خیلی پیش،قبل ازاون که بشناسمش،گیسای بلوندشوتو«دردلاک(مدل راستافاریانی)»می پیچوندوباخوشگلی ئی که اون داره،لاکاپیچ وخمی به موهاش میدادن که اگه اون کارونمیکردنداشت.عینهوآدمای سیاپوست،اونوقتااینجورفکرمیکرد.
    توفاصله خوردن پیش غذاازشایعه های اداره حرف میزنیم،ماهی ماهی که میرسه کرکرخنده تموم میشه.بالاترازاندازه دستورغذای معمولیه.توشیرنارگیل شنامیکنه،توزنجبیل،دونه های کنجد،سیروتکه های کوچیَک سبزپیازچه خفه میشه.ازکوششای مدیرکه یه ماهی مطلوبوهیجان انگیزکنه ناراحت میشیم.همه چیزوازفیله ماهی وبلورت خراش میدم وپاک میکنم:
«من یه تعطیلی میخوام که یه جائی برم،بایه کشتی مسافری دریائی.»
بروکلین پوزخندمیزنه«اوهو،کجا؟سرآخر،بعضی خبرای خوش.»
میگویم« دستم ننداز.»
«خیلی ساده ست.شاید فیجی؟»
«وبی پارتی.میخوام باآدمای ساکن مقولات شکم باشم ورویه عرشه «شافلبرد»وبینگوبازی کنم.»
«براید،داری بهم صدمه میزنی.»
دستمال کلینکس رویه گوشه لبش میماله وچشماشوگشادمیکنه.
چنگالموپائین میگذارم«نه،واقعا.فقط سکوت.هیچ صدائی بلن ترازبالاپریدن موجایاذوب شدن یخ توگیلاسای کریستال نباشه.»
بروکلین ساعدشورومیرمیگذاره ودستاموبادستاش میپوشونه:
«اوه،دختر.توهنوزم شوکه شده هستی.تااین نشونه های تجاوزبرطرفه نشه،نمیخوام بگذارم هیچ برنامه ریزئی داشته باشی.تااون موقع تونمیدونی چی میخوای.بهم اعتمادکن،باشه؟»
ازاین جریان خیلی خسته م.بعدش سعی میکنه بفرستدم به دیدن فیزیوتراپی تجاوزیاتویه جشن قربانیا حاضرشم.واقعااین قضیه مریضم کرده،واسه این که دوست دارم بتونم یه گفتگوی نجیبانه بانزدیکترین دوستم داشته باشم.نوک یه ساقه مارچوبه روگازمیزنم،بعدآهسته کاردوچنگالمومیگذارم«گوش کن،بهت دروغ گفتم.»
بشقابموعقب میزنم،اونقده سفت که میخوره به گیلاس باقیمونده مارتینی سیبم ومیندازدش.آهسته باکلینکسم پاکش میکنم.سعی میکنم خودمومحکم وآماده کنم تاچیزی روکه میخوام بگم،باصدائی عادی باشه:
«من دروغ گفتم،رفیق دخترم.بهت دروغ گفتم.هیچکس سعی نکردبهم تجاوزکنه.اون یه زن بودکه منوکوبیدوازم یه تیکه گه درست کرد.یکی که سعی کردم بهش کمک کنم،واسه خاطرمسیح.سعی کردم بهش کمک کنم واون منو کشته بود،اگه میتونست.»
بروکلین بادهن بازخیره میشه وبعدلوچ میشه«یه زن؟چی زنی؟کی؟»
«تواونونمیشناسی.»
«توهم،واقعا.»
«یه وقتی میشناختمش.»
«براید،آشغال بخوردم نده،بگذاریه بشقاب کامل داشته باشم،خواهش میکنم.»
موهای طناب گونی مانندپیچیده شوپشت گوشاش میکشه،بایه نگاه خیره خشن حالموجامیاره.
حول وحش سه دقیقه طول میدم تابگم که چجوری دخترکوچیک کلاس دومی که بودم،یه معلم توساختمون کودکستان نزدیک ساختمون اصلی باشاگرداش بازیای کثیف میکرد.
بروکلین میگه«نمیتونم اینوبشنوم.»
چشماشو مثل یه پرنوی بی صورت می پوشونه.
میگم«یه بشقاب پرمیخواستی»
«اوکی.اوکی.»
«خب،سعی شد،اون دستگیروبیرون فرستاده شد.»
«فهمیدم.خب،قضیه چیه؟»
«برعلیه اون گواهی دادم.»
«چه بیتر.خب؟»
«من اشاره کردم.توجایگا،روصندلی شاهدانشستم وبهش اشاره کردم.گفتم:
«من دیدم که اون اونکارارومیکرد.»
«و؟»
«اونوانداختن توزندون.۲۵سال محکومش کردن.»
«خدای من.پایان داستان.نه؟»
«خب،نه،نه واقعا.»
بی تابی میکنم.خط گردنموبه همون خوبی صورتم تنظیم میکنم:
«میدونی؟من درباره اون بارها فکرکردم.»
«اوه،اوه،بهم بگو.»
«خب،اون فقط بیست ساله بود.»
«دخترای «مانسونم»همونجوربودن.»
«چن سال دیگه اون چل ساله میشه وفکرکردم احتمالادوستی نداره.»
«بیچاره.دیگه بچه هائی واسه تجاوزاشتراکی نداره.چی دردی.»
«توحرفموگوش نمیدی.»
بروکلین رومیزمیکوبه«لعنتی.سرراست بهت گوش نمیدم.خل دیوونه؟این ماچه تمساح کی هست؟ازاون گذشته،منظورم تفاله تالاب بودنه.اون آشنای توست؟چیه؟»
«نه.»
«خب؟»
«من فقط فکرکردم میباس غمزده باشه.بعدازتموم اون سالای تنهائی.»
«اون داره نفس میکشه.همین واسه ش کافی نیست؟»
این بحث به هیچ جانمیرسه.چیجوری میتونم انتظارداشته باشم که اومنودرک کنه؟به گارسون علامت میدم،میگم« دوباره»وبه گیلاس خالیم اشاره میکنم.
گارسون ابروهاشولامیبره وبروکلینو نگا میکنه:
«واسه من نه.شیرینی.من جدی بودن سرداحتیاج دارم.»
یارویه خنده کشنده بادندونای توهم شده تحویل بروکلین میده.
«ببین بروکلین،من نمیدونم واسه چی رفتم.چیزی که میدونم اینه یه ریزدرباره اون فکرمیکنم.تموم اون سالائی که توزندون بود.»
«واسه ملاقاتش چیزی نوشتی؟»
به صورتم اشاره میکنم«نه.فقط دوباراونو دیده م.یه مرتبه تودادگاوبعدم وقتی این اتفاق افتاد.»
اون انگارواقعاازم متنفره«جنده خنک!تواونوانداختی پشت میله ها!طبیعیه که میخواست جرواجرت بده.»
«پیش ازاون اونجورنبود.نجیب،خوشمزه،منظم ومهربون بود.»
«پیش ازاون؟پیش ازچی؟گفتی دومرتبه اونودیدی-تودادگاه ووقتی پوزه توخردکرد.اونی که گفتی دیدی بچه هاروفریب میده چی؟»
   گارسون بانوشابه من میرسه.نشون میدم که هیجانزده م:
«اوکی.سه مرتبه.»
بروکلین زبونشوگوشه لبش میماله:
«بگو،براید.اون به توم تجاوزکرد؟میتونی بهم بگی؟»
مسیح مقدس.اون چی فکرمیکنه؟که من یه لزبین زیرزیرکیم؟تویه کمپانی که بابازدیدکننده ها،آدمای منظم ودیگرجنس گراوخیلی دیگرونی که نگاهشون درباره خودشون جدیه واداره میشه،من یه لزبین زیرزیرکیم؟اشاره به پستوهای این روزاچیه؟
«اوه،دختر،احمق نباش.»
نگاه دوست داشتنی رووقتی نوشابه رومیریختم یاروفرش سنکدری میخوردم بهم می انداخت،بهش انداختم.
دستاشوحرکت داد«اوکی،اوکی.گارسون دوست داشتنی،نظرم عوض شد«بلودرراکز»دابلش کن.»
گارسون چشمک میزنه،میگه«یو گات ایت.»
«گات»روجوری بالنکت میپرونه که انگارقولی ازیه شماره تلفن داکوتای شمالی گرفته.
«به من نگاکن،دوست دختر.درباره ش فکرکن.چی باعث شدواسه ش اونوقداحساس تاسف کنی؟منظوزم اینه که واقعا.»
سرموتکون میدم«نمیدونم.گمون کنم میخواستم احساس خوبی درباره خودم داشته باشم.اونقدبی مصرف نباشم.صوفیاهاکسلی،اسمش اینه-تمومه چیزی که تونستم درباره ش فکرکنم بود.یکی که ازیکی قدرشناسی میکنه....یه چیزدوستانه،بی رشته ارتباطی.»
انگارآروم میگیره وبهم لبخندمیزنه«حالاجریانوگرفتم.»
«راست میگی؟واقعا؟»
«کاملا.چن گانگی شخصیت،عینهوگاوبازحس میکنی،سعی میکنی شرافتتوپس بگیری،اماالان درهم شکسته ست،درسته؟»
«گمون کنم،یه جوری،درسته.»
«پس،درستش میکنیم.»
«چیجوری؟»
اگه یکی میدونست چیکارکنه،اونم بروکلینه.پاروزمین میکوبه وهمیشه میگه یه انتخاب لازمه-دروغ یاگزافه گوئی.
«چیجوری درستش میکنیم؟»
هیجانزده ست«خب،نه با«بینگو»
«بعدش چی؟»
دادمیزنه «بلینگو!»
گارسون میپرشه«شوماصداکردین؟»

*
       دوهفته بعد،طبق قولی که داده بود،بروکلین یه جشن راه انداخت-یه پارتی افتتاحیه توجائی که من جاذبه اصلیم،اونی که «تو،دختر»روبه وجودآوردوبه اونهمه ایجادهیجان درباره شعبه کمک کرد.محل یه هتل فانتزیه،فکرمیکنم.نه،یه موزه خالی بندی.یه جماعتی منتظرن،همینطوریه لیموزین.موهاولباسم کامله:جواهرامثل یاقوت تورسفیدلباس شبمو که بالاش تنگ تنمه وپائینش مثل پری دریائی رومچ پاهام موج ورمیداره روپولک دوزی میکنه.توجاهای موردتوجه شفافه،اماتوجاهای دیگه عینهو حجابه-پستونام وسه گوش لخت زیرنافم.
      تموم کارجامونده انتخاب گوشواره ست.گوشواره های مراواریدموگم کرده م.یاقوتای یه قیراطیموانتخاب میکنم.متواضع،بدون هیچ چیزپرزرق برق.هیچ چیزی که ازاونچه جری قهوه سیاوتخته رنگ کرم شلاق خورده مینامه کم کنه.یه پلنگ توبرف.
    مسیح مقدس.حالاچی؟گوشوارهام.نمیخوان توسوراخا برن.ساقای پلاتین ازلاله گوشام سرمیخورن ودورمیشن.گوشواره هاروامتحان میکنم-هیچ چی عوضی نیست.ازنزدیک لاله گوشامومیپام وکشف میکنم سوراخای کوچیک گم شدن.مضحکه.توهشت سالگی گوشاموسوراخ کرده بودم.برعلیه هیولاشهادت که دادم،دوست داشنتی یه جفت حلقه طلای مصنوعی بهم داد.بعدازاون هیچوقت گیره هارو نبریدم.هیچوقت.دونه های مروارید معمولاطراحی شخصیت نهائی منوندیده می گیرن وگاهی وقتا،مثل الان،یاقوتام همینجوره.صبرکن.این غیرممکنه.بعدازاینهمه سال،صاحب لاله گوش باکره شده م،سوزن باهاش تماس نگرفته،ملایم مثل شست نوزاد؟ممکنه به علت جراحی پلاستیک یاازعوارض جنبی آنتی بیوتیک باشه؟اون جریان مال هفته هاپیشه که.دارم میلرزم.به فرچه ریش تراشی احتیاج دارم.تلفن داره زنگ میزنه.فرچه روبیرون میارم وآهسته روفکام میکشم.خمارآلودم میکنه.تلفن زنگ زدنشوادامه میده.اوکی،بی جواهرات،بی گوشواره.تلفنوورمیدارم.
«خانوم براید،راننده تون اینجاست.»

*
      اگه خودموبه خواب بزنم ممکنه اون لعنتی بره بیرون.اون کیه که هیچوقت نمیتونم باهاش روبه روشم،گپ بزنم ونوازشای بعدازسکس داشته باشم.مخصوصاازوقتی که یه بارشم به خاطرنمیارم.شونه هاموباملایمت میبوسه،انگشتاشومیخیزونه لای گیسام.انگارخواب می بینم وزمزمه میکنم.میخندم،چشمامومیگذارم بسته بمونه.ملافه روکنارمیزنه ومیره توحموم.دزدکی لاله گوشامولمس میکنم.نرم.هنوزم ملایمه.توپارتی باشدت ازم تقدیرمیشه-چیقدزیبا،چیقدخوشگل،چیقدپرحرارت،چیقددوست داشتنی.همه اینو میگن،هیچکس ازنبودن گوشواره ها نمیپرسه.جریانوتعجب آورمی بینم.واسه این که توتموم مدت سنخرانی،دادن جایزه،شام،رقصیدن،لاله گوشای مثل شست نوزادم اونقدتوذهنمه که نمیتونم تمرکزکنم.یه تشکرگسیخته ازهم بعدازسخنرانی تحویل میدم.به جوکای کثیف خیلی میخندم،توگفتگوباهمکاراتپق میزنم.سه یاچارباربیشترازاون که بتونم مواظب خودم باشم مینوشم.بعدازلاسیدنم مثل یه بچه لوس دبیرستانی توانتخابات ملکه مجلس رقص،توصف دنبال یه جردم،ازهموناکه میباس اجازه بدم چیجوری توتختخوابم نفس نفس بزنه.زبونموامتحان میکنم،امیدوارم اون لایه نازک مال خودش باشه.خدای من.متشکرم.دستبنداازپایه های تخت آویزون نیستن.
    دوش گرفتنشو تموم میکنه،توفاصله ای که لباس مخصوص مهمونی شو می پوشه،اسمموصدامیکنه.جواب نمیدم. متکاروروسرم میکشم.ازکارم خوشش میادوصدای کرکرخنده شو میشنوم.توفاصله ای که قهوه درست میکنه،سروصدای آشپزخونه رو گوش میدم.نه.نه قهوه،اونوبومیکشم.یه چیزی تویه چیزی میریزه-آب پرتقال،شامپاین ملایم «وی٨»؟اون تموم چیزائیه که تویخچال هست.سکوت،بعدصدای قدما.
«لطفا،خواهش میکنم،فقط برو.»
صدای تیکی رومیزپائین تخت میشنوم.بعددرخروجیم بازوبسته میشه.اززیرمتکاسرک میکشم،یه گلوله کاغذمکعبی کنارساعت می بینم.شماره تلفنه،بعداسمش«فابیولوس». راحت خودمو ول میدم.اون یه کارمندنیست.
   به طرف حموم هجوم میبرم.توسطل آشغالارونگامیکنم.مشتکرم مسیح مقدس.یه کاپوت مصرف شده.نشونه های بخارروشیشه نزدیک کابینت وآینه تمیزوبراقه،چیزی روکه شب پیش دیدم نشونم میده-لاله گوشام مثل وقتی متولدشدم پاک دامنه.اون چیزیم که دیوونگیه،همینه،نه اعمال مسخره.دیدن عوض شدن ناگهانی دنیاروهم لازمه که بدونی.یه ریش تراشی،فرچه وصابون احتیاج دارم.یه دونه موزیربغلم نیست.به هرحال کف مالیش میکنم.حالااون یکی.کف مالی وتراشیدن،بهم آرامش میده،خیلی قدرشناسم که شروع میکنم به فکرکردن درباره جاهای دیگه ای که میباس لازمه این یه خرده لذت بردن باشه.شاید نازم.دورش اصلاوابدامونداره.مستقیماریش تراشورواون پائین کشیدن مشکله؟مشکله،آره.
آروم میشم،برمیگردم توتخت ومی خیزم زیرملافه.چن دقیقه بعدسرم ازضربه های دردداره میترکه.بلن میشم ودوتاویکودین پیدامیکنم ومی بلعم.منتظرکارگرشدن قرصامیمونم.هیچ کاری نیست که بکنم،میگذارم افکارقضاوت کنن وهمدیگه رو بجون.
«چی اتفاقی داره واسه م میفته؟»
      زندگیم داره سقوط میکنه.بامردائی میخوابم که اسمشونو نمیدونم،خوابیدن باهیچکدومشونم به خاطرنمیارم.چی داره پیش میاد؟من جوونم،موفقم وخوشگل.واقعاخوشگلم،همینطورم دوست داشتنی.پس واسه چی اینقدبدبختم؟واسه این که اون ترکم کرد؟من حاصل کارمودارم وباهاش خوشم.به خودم میبالم،واقعامیبالم.امانتیجه ویکودین وخماریه که وادارم میکنه خرده کارای نه چندون مایه افتخارگذشته رویه ریز به خاطربیارم.تموم اوناروپشت سرگذاشته م وراهموادامه داده م.حتی بوکرم همینجورفکرمیکرد،مگه نه؟دل وروده موواسه اون بیرون ریختم،همه چی روبهش گفتم:هروحشت،هرصدمه،هرموفقیت،هرچیقدم کوچیک.تووقتای حرف زدن بااون،چیزای مطمئنودفن کردم وسرزنده پیش اومدم وانگاراوناروواسه باراولیه که می بینم-اطاق خواب دوست داشتنی همیشه چیقدتاریک به نظرمیرسید،پنجره نزدیک جالباسی شو بازکردم.وسایل پیرزن غرورشوارضامیکنه:موچینا،گلوله های پنبه ای،اون قوطی گردپودرصورت بانوی خوشبخت،بطری آبی نیمه شب توادکلن پاریس،سنجاقای سرتویه بشقاب کوچیک،دستمال کاغذی،مدادای ابرو،ریمل مژه وابروی میبلین،رژلب تابو.قرمزجیگریه وسعی میکنم یه کمی رولبم بمالم،خیالی نیست،خودم توکاسبی لوازم آرایشم.میباس تموم اون لوازم جوری توضیح داده شه که هماهنگ باجالباسی دوست داشتنی باشه که منووادارکردبااون مرده درباره اون چیزدیگه حرف بزنم.تمومش درباره همون.ازتوپنجره بازصدای میومیوی یه گربه روشنیدم.چی صدای پردرد،حتی ترساننده.نگاه کردم.پائین بین ناحیه دیوارکشی که به زیرزمین ساختمون میرسه رونگاه کردم ،نه یه گربه که یه مردودیدم.روپاهای کوتاه وچاق یه پسربین رونای سفیدپرموی خودش خم شده بود.دستای کوچیک پسره مشت بودوبازوبسته میشد.فریاداش زیر،ناله ای،بلندوتوام بادردبود.شلوارمردپائین وتواطراف مچ پاهاش بود.به پنجره تکیه دادم ودولاشدم.موهای مردمثل موهای مسترلی صاحب خانه بود.امامیدونستم نمیتونه اون باشه،واسه این که اون عبوس بوداماکثیف نبود.اون کرایه روباپول نقدوپیش ازظهرروزاول برج میخواست.اگه پنج دقیقه دیرتردرخونه شو میزدی،یه مبلغی جریمه ت میکرد.دوست داشتنی ازش خیلی ناراحت بود.منووادارمیکردصبح وپیش ازهرکاری کرایه روتحویل بدم.چیزی روکه نمی فهمیدم،حالامی فهمم-توروی مسترلی وایستادن به این معنی بودکه میباس دنبال یه آپارتمان دیگه بگردی.پیداکردن یه محل توجای امن وهمسایه های مختلط دیگه مشکل بود.روی این حساب به دوست داشتنی که گفتم چی صحنه ای رو دیده م،خیلی خشمگین بود،نه واسه خاطرپسری که ناله میکرد، واسه خاطر پخش شدن جریان.مشتای کوچیک یارونای بزرگ پرموبراش مهم نبود،حفظ آپارتمانمون واسه ش مهم بود.گفت:
«یه کلوم ازاین قضیه نگو،واسه هیچکس.گوشات به منه،لولا؟اونوپاک فراموش کن.هیچ جالب ترنکن.»
رواین حساب ترسیدم تموم جریانوبهش بگم- هیچ صدائی ازخودم درنیاوردم.فقط روچارچوب پنجره آویزون وبهشون خیره شدم.یه چیزی باعث شدمرده بالارونگاکنه،خودمسترلی بود.زیپ شلوارشومی کشید.پسره بین چکمه هاش درازشده و زارمیزد.نگاتوصورتش بهم صدمه زد،نتونستم تکون بخورم.همون وقت بودکه فریادشو شنیدم:
«هی،برده کوچیک کسو!اون پنجره روببن،ازاونجاگم شوجنده!»
قضیه روواسه بوکرکه تعریف کردم،اول خندیدم.وانمودکردم تموم جریان احمقانه بود.بعدحس کردم چشم آتیش میگیره.پیش ازجوشیدن اشکاسرمومیان بازوهاش گرفت وچونه شوروموهام فشارداد.پرسید:
«به هیجکس چیزی نگفتی؟»
گفتم«هیچوقت.تنهاتومیدونی.»
«حالاپنج نفرمیدونن.پسره،هیولا،مادرت،تووحالام من.پنجتابهترازدوتاست،امابایدپنجهزارتابشه.»
صورتموبه طرف خودش چرخوندومنوبوسید.
«پسره روهیچوقت دوباره دیدی؟»
گفتم«فکرنمیکنم.اون روزمین درازشده بود،نتونستم صورتش ببینم.تموم چیزی که میدونم اینه که اون یه سفیدبودباموهای قهوه ای.»
    دایم فکرمیکنم چیجوری انگشتای کوچیکش پهن وخم میشدن،پهن وگشادمیشدن وخم ورمیداشتن وسفت بسته میشدن.اصلانمیتونستم جلوی آه وناله مو بگیرم.
« ول کن بیبی،تومسئول اهریمنای دیگه نیستی که.»
«میدونم،اما.....»
«امابی اما.هرچی رومیتونی درست کن.ازهرچی میدونی یادبگیر.»
«من همیشه نمیدونم چیجوری درست کنم.»
«آره،فکرکنم تومیتونی.مهم نیست که چیقدسعی میکنیم اونوندیده بگیریم.ذهن همیشه واقعیتومیدونه ودنبال شفافیته»
    اون یکی ازبهترین گفتگوهائی بودکه واسه همیشه باهم داشتیم.آرامشی احساس کردم که بیشترازاون وجودنداشت.احساس بهبود،امنیت ومتکی به خودبودن کردم.
   نه مثلاالان،چرخیدن ودورزدن بین گرونترین ملافه های جهان.دردکشیدن،منتظریه ویکودین دیگه م که شروع کنم،توتختخواب پرزرق برقم فرسوده میشم ونمیتونم جلوی افکارترسناکوبگیرم.واقعیت.شفافیت.چی میشداگه انگشت اشاره م تواون سالن دادگاواقعابه طرف صاحب خونه بود؟عملی که اون معلم بهش متهم شد،شبیه همون جورکاری بودکه مسترلی انجام داد.چیزی روکه بهش اشاره کردم،منظورم مسترلی بود؟کثافتکاریش یافحشائی که به طرفم پرت کرد؟شش ساله بودم وپیش ازاون هیچوقت کلمه برده یاکسو رونشنیده بودم.امانفرت ومنقلب شدگی تواونااحتیاج به تعریف کردن نداشت.فحشائی روکه بعداتومدرسه دیگرون بارمزوتعاریف مختلف اماپرمعنی بهم میدادن دوست دارم-فحشائی که باپچپچه وفریادبهم میدادن:راکون،توهم پیچیده،آشغال کله،سامبو،اوگابوگا.صدای میموناومیشگون گرفتن ازکپلام،ادای میمونای باغ وحشودرآوردن.یه روزیه دختروسه تاپسریه دسته موزورومیزم کپه کردن وشروع کردن ادای میمون درآوردن.اونامنو به شکلی عجیب غریب تهدیدکردن.میزومثل مرکب روکاغذریختن لکه داره کردن.من به همون دلیلی که دوست داشتنی درباره مسترلی بهم گفت،به معلم شکایت نکردم-ممکن بودبهم مشکوک بشن یااخراج بشم.رواین حساب میگذارم بانام هائی که بهم میدن قلدریهاشون مثل یه زهررفع وویروسای مهلک تورگام که باهیچ آنتی بیوتیکی معالجه نمیشه،رفع رجوع شه.درواقع فکرخوبی بود،حالاکه بهش فکرمیکنم.واسه این که وسه خودم چنون مصونیت سختی ساختم که یه «دخترسیا»نباشم،تموم چیزی که واسه پیروزشدنم لازم داشتم.یه زیبائی سیای عمیق شدم،کسی که واسه لبای بوسیدنیش بوتاکس یاواسه برنزه شدن رنگ پریدگی مرده مانندش چشمه آب معدنی لازم نداره.توکونمم سیلیکون لازم ندارم.سیایی قشنگموفروختم به تموم اون ارواح بچگیام وحالاقیمت اونوبهم میپردازن.میباس بگم فشاراون شکنجه گرا-واقعیاودیگرون شبیه اونا-یاوه گوئیاشون باحسادت موقع دیدنم بیشترازچیزیه که میباس پس بدن.این مایه سربلندیه.
    امروزدوشنبه یاسیه سه شنبه ست؟به هرحال،دوروزتموم رفته م توتختخواب وآومدم بیرون.نگرانیمودرباره لاله گوشام متوقف کرده م؛همیشه میتونم اونارودوباره سوراخ کنم.بروکلین تلفون میکنه ومنودرخصوص مسائل اداره سرپانگامیداره.درباره یه تمدیدمرخصی ازش میپرسم.اون حالاتومدیریت منطقه فعالیت میکنه.خوش به حالش.اون شایسته اونه که منوازانهدام اون بازداشتگا بیرون نگاداره.روزای زیادازم مراقبت کنه.چشم به راه برگشتن جگوارمه،یه خدمه نظافت استخدام میکنه،یه جراح پلاستیک انتخاب میکنه.حتی رز،مستخدممواخراج میکنه،وقتی می بینه دیگه نمیتونم دیدنشو تحمل کنم-چاق،باپستونای مثل طالبی وکون وکپل هندونه ای.بدون بروکلین نمیتونستم خوب شم.حالاتلفوناش کم وکمترمیشه.....