شکست دین
اریش فروم ، ترجمه: پویا
•
داستایفسکی می گفت: اگر خدا بمیرد، هرکاری مجازاست. اواینطورگمان می کرد که اخلاقیات تاکنونی بر شناسایی خدا استوار بود. اگر انسان به خدا اعتقاد نداشته باشد، دیگر خدا یک واقعیت نیست که بر اندیشه و رفتار او تأثیر بگذارد. گمان می کنم حق با داستایفسکی نبود که اصول اخلاقی را با اعتقاد به خدا توأم ساخت.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۶ خرداد ۱٣۹۴ -
۲۷ می ۲۰۱۵
در یک نظر سنجی با اینکه بیشتر مردم مسلماً پاسخ خواهند داد که به خدا اعتقاد دارند، و با اینکه کلیسا رفتن هم هنوز چشمگیر است و اعتقاد به بیخدایی چیز نادری است، نمی توان نادیده گرفت که بحران ساختار پدرسالارانه و دیکتاتورمآبانه ی جامعه ی ما دین را تحت تأثیر قرار داده است. حتی عالمان الهیات (متکلمان) بخوبی دریافته و گفته اند که دین، آنگونه که می شناسیمش، درحال احتضار است. این روند قرنها پاییده است، اما هر چه به زمان حال نزدیکتر شده ایم شتاب بیشتر گرفته است.
از آنجا که دین نقشی دوگانه داشته است، شکست آن نیز شکستی دوگانه است. دین شناخته شده و در اصل مبتنی بر سنت یهودی ـ مسیحی ما، هم نقش تبیین طبیعت را دارد و هم نقش اشاعه ی اصول اخلاقی را. این دو نقش هیچ ربطی به یکدیگر ندارند؛ چون تبیین طبیعت یک چیز، و اصول اخلاقی و ارزشها بکلی چیز دیگری است. با این همه، این دو نقش در آغاز از هم جدا نبودند. در این مورد دلایل بسیار وجود دارد. نخست اینکه فکر آفرینش جهان به دست خدایی که نماینده ی هوش کامل، خرد محض، و قدرت مطلق بود، فرضی براستی قانع کننده و حتی عاقلانه به نظر می رسید. حتی اگر امروز هم بعنوان پیرو پروپا قرص داروین تکامل جهان یا تکامل انسان را پیامد انتخاب طبیعی یا موتاسیون فرض کنید، آنوقت باز هم چنین به نظر می رسد که انگار نظریه ی آفریننده بودن خدا را خیلی ساده تر می توان فهمید و پذیرفت تا این نظریه را که انسان، بصورت کنونی اش، نتیجه ی سدها میلیون سال رخدادهای تصادفی یا دست کم اصول مبتنی بر قوانین انتخاب طبیعی است. برداشت داروین از طبیعت کاملاً منطقی و معقول به نظر می رسد، و با این همه برای ضمیر هشیار ما ناآشنا مانده است.
درواقع انسان همیشه، حتی در ابتدایی ترین دورانها، نیاز داشته است که جهان و پیدایش آن را در ذهن خود مجسم کند. مثلاً این تصویر از پیدایی جهان بسیار قدیمی است که: کسی کشته شد، سپس خون او فروریخت و از آن خون فقط انسانهای با شهامت آفریده شدند. اما بزدلان و زنان نه از آن خون، بلکه از گوشت آن موجود دوپا آفریده شدند. این همان روایت قدیمی تئوری کنراد لورنس است که غریزه ی کشتن و عشق به خونریزی را فطری می داند. آنهایی که به این افسانه معتقد بودن، از سر لطف فقط زنان را از عشق به خونریزی مستثنی دانستند. البته به جای آن، آنها را با بزدلان یکی کردند. این موضوع تا امروز تغییر چندانی نکرده است. بنا بر پیشداوری جامعه ی پدرسالار، زنان در مقایسه با مردان وجدان ضعیفتری دارند، خودپسندتر، ترسوتر و واقع گریزترند. این دروغ شرم آوری است. در بسیاری از موارد برعکس است. بیشتر زنان می دانند که مرد هنگام بیماری، غالباً ترسوتر، نازک نارنجی تر و نامطمئن تر از زنان می شود. اما این حرف را در تأیید آن افسانه نمی زنند. درواقع در اینجا همان کاری صورت می گیرد که در تبلیغات نژادی به آن عمل می شود، یعنی حرفهایی که سفید پوستان درباره ی رنگین پوستان می زنند غالباً همسطح همان حرفهایی است که مردان درباره ی زنان می زنند. حتی فروید برآن است که زنان در مقایسه با مردان وجدان ضعیفتری دارند. ضعیفتر بودن وجدان زنان نسبت به مردان جداً قابل تصور نیست. این حرف صرفاً تبلیغ برای پست تر شمردن دشمن است و در جاهایی دیده می شود که یک گروه بر گروه دیگر فرمانروایی می کند و باید ترتیبی بدهد که اعتماد به نفس گروه تحت کنترل همیشه پایین بماند تا شورشی درنگیرد.
این فقط حاشیه ی کوچکی بود برای تبیین طبیعی دین. این وضع تا زمان داروین هم نسبتاً خوب پیش می رفت. اما بعد معلوم می شود که، از لحاظ عقلی و علمی، می توان پیدایش جهان و انسان هر دو را بدون تصور یک آفریننده و براساس قوانین تکامل نیز تبیین کرد. پیشتر گفتم که این ایده را آدم عادی بمراتب دشوارتر از ایده ی خدا می تواند تصور کند؛ اما پیدایش جهان برای علم، دیگر نباید معما باشد. با درنظرگرفتن تئوری تکامل، «خدا» تبدیل به یک فرضیه برای تحقیق می شود، و داستان آفرینش جهان و انسان بصورت یک افسانه، یک شعر، و یک سمبل درمی آید که اگرچه مطلبی را بیان می کند اما گویای حقیقت علمی خاصی نیست.
زمانی که انسانها دیگر تحت تآثیر ادعای دین، مبنی بر تبیین طبیعت، قرار نگرفتند، می توان گفت که دین یک پای خود را از دست داد. آنچه برایش باقی ماند نقش اشاعه ی اصول اخلاقی بود. چنانکه در تورات آمده است: «همنوعان خود را دوست بدار»، «بیگانگان را دوست بدار»؛ یا چنانکه در عهد جدید آمده است: «دشمنان خود را دوست بدار»، «کفنت را هم به مستمندان بده»- راستی اگر انسان این دستورها را جدی بگیرد، در این صورت چطور می تواند در جامعه ی امروزی موفق باشد؟ انسان تبدیل به یک احمق می شود، بالا نمی رود، بلکه پایین می آید. به عبارت دیگر، اخلاق کتاب مقدس را موعظه می کنند، اما آن را به کار نمی بندند. به این ترتیب، ما دورویی می کنیم. نوعدوستی ستوده می شود، باید محبت داشت؛ درعین حال وسوسه ی موفقیت مانع به کاربستن این فضیلتها می شود. (البته باید این را هم بگویم که به عقیده ی من بخوبی می توان یک مسیحی یا یهودی خوب، یعنی یک انسان مهربان بود و در این جامعه از گرسنگی نمرد. بسته به کاردانی و شجاعت اخلاقی است که به اتکای آن بتوان در چارچوب حقیقت و عشق باقی ماند، بی آنکه به خاطر پیشرفت، خود را فدا کرد.
درهرحال، واقعیت این است که اصول اخلاقی دین مسیح و دین یهود با اصول اخلاقی موفقیت یعنی بیملاحظگی، سودجویی، خسّت، و تقسیم نکردن ناسازگار است. در این باره نیاز به صحبت مفصل نیست. خلاصه اینکه به کمک «اصول اخلاقی» مرسوم در سرمایه داری امروزی، پای دیگر دین هم قطع شده است. دین در این نقش هم دیگر نمی تواند نماینده ی ارزشها باشد، زیرا که در این نقش هم دیگر به آن اعتماد نمی توان کرد. به این ترتیب، خدا هم در مقام آفریننده ی جهان، هم بعنوان بشارت دهنده ی ارزشهای نوعدوستی و پیروزی بر طمع از سِمَت خود کناره می گیرد. با این همه، به نظر می رسد که انسان کاملاً بدون دین نمی تواند و نمی خواهد زندگی کند. او فقط با نان زنده نیست. باید رویایی داشته باشد، اعتقادی که توجه او را برمی انگیزد و او را از یک زندگی حیوانی محض برمی کشد. بازگشت به بت پرستی پیشین و پرستش اصنام درحال حاضر نباید جالب توجه باشد. اما به نظر من، می توان گفت، در قرن ما دین جدیدی شکل می گیرد که می خواهم آن را «دین تکنولوژی» بنامم.
دین تکنولوژی دو جنبه دارد. یک جنبه ی آن سرزمین رفاه و آسودگی جسمانی و مادی (بهشت برین)، یعنی تصور برآوردن آزادانه و بی حد و مرز نیاز است. نیازها را دمادم به وجود می آورند، بنابراین پایانی ندارند و انسان همچون شیرخواره ای ابدی با دهانی گشوده منتظر است هر دم به او غذا بدهند. تجربه ی مصرف بی قید و شرط و ناز و نعمت دروغین در حکم بهشت است که انسان را تنبل و تن پرور می کند. هدف تکنولوژی ازبین بردن جدوجهد است.
جنبه ی دیگر دین تکنولوژی پیچیده تر است. بشر از رنسانس به اینسو اندیشه ی خود را معطوف به این کرده است که به رازهای طبیعت پی ببرد و از آنها سردربیاورد. اما به هرحال بعضی از رازهای طبیعت در ضمن رازهای آفریننده ی آن نیز بوده اند. چهار سد سال انسان نیروی خود را صرف شناختن رازهای طبیعت کرد تا بتواند بر آن مسلط شود. هدف این بود که طبیعت و جهان را نه فقط مورد مشاهده قرار دهد، بلکه خود بتواند در ساختن آنها دخالت کند. اگر بخواهم رادیکال تر بگویم (در اینجا پیدا کردن عبارتی مناسب خیلی دشوار است) : انسان می خواست خودش خدا بشود. آنچه را که خدا توانسته بود انجام دهد، او نیز می بایست قادر به انجام دادنش باشد. گمان می کنم منظره ی جالبی را که دیدیم، شور و شوق لحظه ای که فضانوردان با چکمه های خود بر ماه مُهر زدند- یک رویداد کافرانه-مذهبی و نخستین گام در راهی بود که انسان خدا شود و جرئت کند از مرزهای خود پا فراتر بگذارد. در آن زمان حتی در روزنامه های مسیحی می توانستیم بخوانیم: این بزرگترین رویداد از زمان آفرینش جهان تا کنون است. اکنون برای مسیحیان تااندازه ای بی احتیاطی است که پس از آفرینش، رویدادی بزرگ را بمنزله ی تجسم خدا ببینند. اما مردم در آن لحظه، لحظه ای که ذهن بعنوان حقیقت تجلی یافت، فراموش کردند که انسان بر قوانین محدودیت خویش غلبه کرد و بندهای زمینی خود را گسست و در مدار بیکرانگی به حرکت درآمد.
آیا این شور و شوق جنون آمیز برای پرواز به ماه، تنهاوتنها ابراز احساساتی است به خاطر موفقیت دانش؟ گمان نمی کنم. اکتشافات علمی بمراتب شگفت انگیزتری وجود دارد که توجه کسی را جلب نکرده است. نخیر، اینجا چیز تازه ای پیش آمده است، بتدریج شکل تازه ای از بت پرستی پدید آمده است که در آن تکنولوژی تجسم خدای تازه است یا خود انسان تبدیل به خدا می شود، و این فضانوردان هستند که پیشوایان طراز اول این دین به شمار می روند؛ به همین علت ستایش شدند. بااین حال، آدمها خود را پیرو دین جدید نمی دانند، چون مسیحی یا یهودی هستند یا دست کم بت پرست نیستند. ازاین رو، باید قضایا را پرده پوشی و توجیه کنند. اما به گمان من، پشت تمام این قایم موشک بازیها دین جدیدی به وجود می آید که در آن تکنولوژی تبدیل به مادری قدرتمند می شود که همه ی بچه هایش را تغذیه می کند و راضی نگه می دارد. می دانم، وضع بسیار دشواری است؛ انگیزه هایی که با آنها این دین جدید طراحی می شوند پیچیده و درهم آمیخته اند؛ اما به هرحال این دین تازه بشارت دهنده ی اصول اخلاقی نیست مگر یک اصل، و آن اینکه کارهایی را که از نظر تکنیکی شدنی هستند باید انجام داد! امکانات تکنیکی به وظیفه ی اخلاقی و سرچشمه ی خود اخلاق تبدیل می شود.
داستایفسکی می گفت: اگر خدا بمیرد، هرکاری مجازاست. اواینطورگمان می کرد که اخلاقیات تاکنونی بر شناسایی خدا استوار بود. اگر انسان به خدا اعتقاد نداشته باشد، دیگر خدا یک واقعیت نیست که بر اندیشه و رفتار او تأثیر بگذارد؛ در این صورت البته باید پرسید آیا او از این پس کاملاً غیراخلاقی می شود، آیا او دیگر طبق هیچ یک از اصول اخلاقی عمل نمی کند؟ واقعاً باید این پرسش را جدی گرفت، و اگر بخواهیم بدبینانه بنگریم، باید بگوییم براستی چنین شده است و اخلاقیات ما همواره سیر قهقرایی طی کرده است. در این مورد میان گذشته و امروز تفاوت اساسی وجود دارد. مثلاً، حتی در سال ۱۹۱۴ هم دو قانون معتبر بین المللی رعایت می شد: غیرنظامیان را در جنگ نمی کشتند، و انسانها را شکنجه نمی کردند. بدیهی است که امروز در هر جنگی غیرنظامیان کشته می شوند، زیرا قید و بندهای استفاده از خشونت دیگر به رسمیت شناخته نمی شوند. وانگهی تکنولوژی هرگز نمی تواند بین نظامی و غیرنظامی تفاوت بگذارد. تکنولوژی ناشناخته می کُشد، با فشار یک دگمه، و چون طرف مقابل دیده نمی شود، احساس دلسوزی و همدردی هم دست نمی دهد. دوم اینکه: شکنجه می کنند. البته همه منکر آن می شوند؛ اما این را همه می دانند. شکنجه وسیله ی متداولی است برای بزور گرفتن اطلاعات. اگر میدانستیم که در چند کشور از شکنجه استفاده می کنند، حیرت می کردیم.
شاید از فزونی گرفتن بیرحمی نباید سخن گفت، اما نباید انکار کرد که انساندوستی و ملاحظات اخلاقی روبه کاهش است. این امر دگرگونی بزرگی در جهان به دنبال داشت. از سوی دیگر می بینیم که اصول اخلاقی تازه ای، بویژه در نسل جوان، اهمیت یافته است؛ مثلاً، مبارزه برای صلح، برای زندگی، برضد ویرانگری و جنگ. اینها تنها شعار نیست؛ این درک ارزشها و هدفهای تازه تر و بهتری است میان بسیاری از جوانان و بزرگسالان. میلیونها انسان دربرابر نابودی همه جانبه ی زندگی، و دربرابر جنگهای غیرانسانی، که حتی به حفظ خود آتش افروزان نیزکمک نمی کنند، حساس شده اند. همچنین یک اخلاق جدید عشق، در تقابل با فرهنگ مصرفی خود را، گرچه در مواردی ناروشن، اما بگونه ای برجسته در اعتراض به اشکال و فورمولهای تهی نشان می دهد. در زمینه ی از خودگذشتگی در قلمرو سیاست نیز به نمونه هایی از اصول اخلاقی جدید برمی خوریم: مثلاً، در مبارزات رهایی بخش و کوششهای متعدد برای حق تعیین سرنوشت سیاسی خود. [این گفتار مربوط به سالهای دهه ی ۱۹۶۰ میلادی، و بازتاب اوضاع و احوال آن زمان است. م.]
به این ترتیب، تحولاتی در جریان است که قوت قلب می دهد و به همین خاطر گمان می کنم حق با داستایفسکی نبود که اصول اخلاقی را با اعتقاد به خدا توأم ساخت. آیین بودایی از این لحاظ نمونه ی درخشانی است از اینکه در برخی از فرهنگها اصول اخلاقی مطلقاً شالوده ی مستبدانه و پدرسالارانه ندارد. می توان گفت که این اصول بر شالوده ای انسانی رشد می کند؛ یعنی اگر انسان اصلی را نشناسد که برای او و محیط در حکم شیوه ی زندگی باشد، ابداً نمی تواند زندگی کند و سردرگم و نگون بخت می شود. این اصل نباید از بیرون به او تحمیل شود، بلکه باید از خود او سرچشمه بگیرد. درحال حاضر نمی توانم به جنبه های گوناگون این مسئله بپردازم. اما، همانطورکه در آغاز هم گفتم، می خواستم نشان بدهم که انسان نیاز به رفتار اخلاقی دارد، نیازی که ریشه اش در ژرفای وجود اوست. بر اثر رفتار غیراخلاقی هماهنگی و تعادل خود را از دست می دهد، و این رفتاری غیراخلاقی است اگر – به بهانه ی پایبندی اخلاقی- به او تلقین کنند که باید بکُشد، باید اطاعت کند، باید تنها به فکر منافع شخصی خودش باشد، دلسوزی فقط باعث ناراحتی او می شود، و جزاینها. چنانچه این صداها بیش از حد بلند شود، در این صورت ممکن است کار به جایی بکشد که ندای درونی وجدان انساندوستانه ی خود شخص دیگر شنیده نشود. درنتیجه ممکن است کسی هم به این فکر برسد که اگر خدا بمیرد، هر کاری مجاز است.
|