ریاضت کش


علی اصغر راشدان


• پیرهن بلند سفید کفن مانندی تا زیر زانوهاش رو تنش زارمیزد. ریش کم پشت سفیدی تا بالای سینه ش آویخته بود. ابروهاش یکدست سفیدبود. همیشه کوله پشتی مانندی از متقال سفید رو کولش داشت. مایحتاج روزانه ش، فلاکس چای، آب خوردن، کاسه و قابلمه کوچک خوراک تو کوله پشتیش داشت. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۵ تير ۱٣۹۴ -  ۲۶ ژوئن ۲۰۱۵


 
پیرهن بلند سفیدکفن مانندی تازیرزانوهاش روتنش زارمیزد.ریش کم پشت سفیدی تابالای سینه ش آویخته بود.ابروهاش یکدست سفیدبود.همیشه کوله پشتی مانندی ازمتقال سفیدروکولش داشت.مایحتاج روزانه ش،فلاکس چای،آب خوردن،کاسه وقابلمه کوچک خوراک توکوله پشتیش داشت.پوست واستخوان وریزاندام بود.صورتی خوشایندوهمیشه نیمخندی رولبهای قیطانیش داشت.مظلومی به تمام معنی به نظرمیرسید.قاپ بیشتربچه هارادزدیده وباهمه خودمانی شده بود.هشت ده تامیزدورتادورسالن قطارشده بود.برخلاف تمام ارباب رجوها،توسالن که میامداخم بچه هابازمیشدونیمچه لبخندی تحویلش میدادند.باوجنات روحانی ولبخندنرمش خوش وبش همه راجواب میداد.بچه هاحاجی صداش میکردند.کارش باکارمندهرمیزکه بود،روصندلی کنارصندلیش می نشست.نرم وملایم باهاش خوش وبش میکرد.بانگاه روحانی خندانش وجنات کارمندراوارسی ودستهاش رابامحبت نوازش میکردو میمالید.کارمندمثل مارافسون شده زیرتاثیرنگاه وزمزمه های ملودی وارش قرارمیگرفت وبراش سفارش چای تازه دم صبحگاهی میداد.هرکاری داشت باخلوص تمام انجام میداد.پرونده ش راباکارهای انجام شده میداددست مستخدم وسفارش میکردهرچه زودتربه اطاق واداره مربوطه توطبقات دیگر ببردوبه مسئول بعدی سلام برساندوبگویدحاجی ازخودمان است وکارش راجلوبیندازد.
چندسالی باهمین شگردوخصوصیات میامد.اداره شده بودپاتوق هرروزه ش.ساعتهای نهاری بچه هادوره ش میکردند.براشان انواع شکلک هارادرمیاورد.توسینه ش یک دریاقصه وافسانه داشت وبرای بچه هاتعریف میکرد.کوله پشتی متقالش کیسه شامورتی بود.انواع آبنباتهاوشکلاتهاراازتوش درمیاوردوبااداواطوارچشم بندهابه هرکدام یکی میداد.
خستگی کارراازتن بچه هادرکه میاورد،هرکدام میرفت دنبال استفاده ازیک ساعت وقت نهاراداره.عده ای میرفتندزیرزمین سراغ مسجدومنبرونمازجماعت.یک عده هرچه آورده بودندمیبردندتوآبدارخانه،دورهم جمع شدند،معرکه بگووبخندراه می انداختندونهارمختصرشان رامیخوردند.گروهی که چیزی نیاورده بودند،میرفتندسراغ ساندویچ فروشیهای کوچه-خیابانهای دورواطراف.چندنفرازتخس های اداره پیاله فروشیهای زیرزمینی ارمنیهای خیابان های ویلای شمالی ومیرزای شیرازی،پائین ترازتخت طاووس راکشف کرده بودندوبی سروصدامیرفتندتوش،نهارمیخوردندوچندگیلاسی بالامی انداختند.شنگول میشدندوخستگی درکرده برمی گشتندپشت میزاداره.خوش وبش این گروه باحاجی چندبرابربود،اغلب میمون معرکه گیری هاشان میکردندش.
کارهرروزحاجی بود.ساعت نهاری هیچ جانمیرفت.کناریکی ازمیزهای خالی روصندلی می نشست.روزنامه ای به عنوان سفره جلوش پهن میکرد.کیسه متقالی شامورتیش رارومیزمیگذاشت.بندرامیکشید،درش راگشادوبازمیکرد.یک بادیه روئی،یک شیشه ماست،یک پاکت شیرومقداری نان لواش سفیدخشک خردشده درمیاورد،همه راروروزنامه می چید.ماست وشیرتوبادیه میریخت،باقاشق روئیش هم میزدوگلوله ماست درست میکرد.نانهای خشک خردشده لواش راتوش تیلیدوخمیرمیکردوباحالتی روحانی میخورد.
بعضی ازشنگولهای گیلاسهای زیرزمینی دلشان به حال حاجی میسوخت،سرشان رابه گوش حاجی نزدیک وپچپچه میکردند:
«حاجی،این که نمیشه،شوماهرروزخدانون وماست میخوری.مام بلانسبت آدمیم،حالیمونه تودورواطرافمون چی میگذره.این دورواطراف یه جاهائی کشف کردیم.بیابامابریم پاتوقمون،ازشیرمرغ تاجون آدمیزادم داره،ازشومادستوروازمااجراکردن.»
حاجی لیخندمیزد،دست نوازش روسریکی یکی شان میکشید.نانهای خشک خردشده راروکف دستش میگذاشت وچندمرتبه میبوسیدشان.گاهی پشت دست شنگولهاراهم نوازش میکردومیبوسیدومی گفت:
«شومابااینهمه خوبی ازعقبه پیغمبروامام علی هستین.من دربرابراینهمه محبت شومافرزندان پیغمبر،عاجزم،ذلیلم،زمینگیرم،بیشترازاین شرمسارم نکنین.راه من راه اولیای خداست.راه من نان وماست وراه راست است!هیچ وسوسه ای قادربه کشتن کف نفس من نیست که نیست.من ریاضت کشم.ریاضت کش به بادامی بسازد.موسی وعیساومحمدهم راه زندگی شان همینجوربود.جیفه دنیوی چرک کف دسته.شوماجوانین،خوش بگذارنین،من عهدی باخدای خوددارم،سرم برودپاازگلیم اجرای عهدم فراترنمیگذارم.ازمن بگذرین وخوش باشین فرزندانم.»

*
حاجی بعدازسالهاحضوروزانه تواداره،ناغافل غیبش زد.یک ماهی اصلاوابداخط وخبری ازش نشد.بچه هاکه انگاریکی همکارهاشان ناگهان گم شده،دل تنگش شده بودندواغلب باهم پچپچه میکردند:
«سابقه نداشت.حاجی خیلی وقته پیداش نیست.کسی خبری ازش نداره؟»
«راستش،دل تنگ خوش مزه گیاوقصه هاشم.بهش عادت کرده بودیم.یواش یواش یکی ازهمقطاراحساش میکردیم.»
«لابدرفته مکه.»
«حواست کجاست،فصله مکه نیست که!»
«پیرمردلاجون،احتمالامریض وتورختخواب آفتاده.»
«سن بالائی داشت،شایدم ریغ رحمتوسرکشیده.»
« بعیدم نیست،واسه این که اونهمه سال،خونه خراب هرروزنون خشک وماست میخورد.»
«زبونتونوگازبگیرین.بنده ی خدای به اون خوبی،میدونین به هرکدومتون چیقدشکلات وشیرینیجات وده جورآبنبات داده؟»
«نکنه رفته باشه زیرماشین؟»
«حتمایه جای دیگه گیروگرفتاری پیداکرده»
«هیچکدوم این حرفانیست،همین روزاپیداش میشه.»

*
صبح اول وقت اداری پنجاه شصت نفرتوپیاده رو،روبه روی دربزرگ اداره جمع شده بودند.سروصدامیکردندوشعارمیدادند:
«یاحاجی روولش کنین،یاپولائی که ازماگرفته پس بدین!»
دوسه نفرازبچه های اطاق ماراکه پاتوق دایمی حاجی بود وبیشترازهمه ی همکارهای دیگرباهاش دمخوربودیم،فرستادنددم دراداره که ببینیم دردومرض جماعت چیست وجوابگویشان باشیم،قانع شان کنیم برونددنبال کارشان:
«قرشمال بازی درنیارین!حاجی کیه؟ولش کنین چیه؟پول ماروبدین چه صغیه؟انگارآدرس روعوضی اومدین!نماینده تون بیادتواداره،حرف بزنه ببینیم دردومرضتون چیه.ساکتم باشین،وگرنه نیروی انتظامی روخبرمیکنیم،میادوبه جرم ایجاداغتشاش دمارازروزگارتون درمیاره وکت بسته میکشونتون زیراخیه.»
یک نفریال ازکوپال دررفته وسبیل کشیده تابناگوش به عنوان نماینده آمدورودرروی ماوایستاد.آوردیمش توسالن.کنارمیزی که حاجی نان خشک وماست روزانه ش رامیخورد،روصندلی حاجی نشاندیمش.براش چای سفارش دادیم وگذاشتیم خونسردیش رابه دست آوردوخودراجمع وجورکند:
«خب،حالت جااومد؟خیلی راحت بگودردومرضتون چیه؟واسه چی صبح اول وقت اداری توخیابون وجلوی دراداره دولتی اغتشاش راه انداختین؟جیک وپوک قضیه تونوصاف وراحت تعریف کن،وگرنه میفرستیمت اطاق مخصوص توزیرزمین که پوستتوبکنن،یاغی!واسه چی این جماعتودنبالت راه انداختی؟ میخوای جمهوری اسلامی روبراندازی کنی؟یااله حرف بزن تانیروهای امنیتی رونکشوندیم اینجا!حالیته؟...»
«بابا!مامال باخته ایم!فقط دنبال گرفتن پول ازدست رفته مونیم وبس!اعتشاش واین حرفاچیه؟»
«کدوم پول ازدست رفته؟واسه چی جلوی اداره دولتی جمع شدین؟مگه مابانکیم که پولتونومیخواین؟حتمااشتباه اومدین!»
«نه،اصلنم اشتباه نیامدیم.مگه حاجی سالای آزگارهرروز توهمین اطاق وسیله سرگرمی شومانبود؟واسه چی میزنین زیرش؟فکرمیکنین بادسته کوراطرفین؟کلاورداری میلیاردی حاجی توهمین اطاق برنامه اصلیش ریخته شده.تاپولامونونگیریم،دست ازجمع شدن جلوی این اداره ورنمیداریم.»
«واسه چی هذیون میگی؟حاجی یه ارباب رجوع بود،مثل هزارون ارباب رجوع دیگه ی این اداره.»
«ارباب رجوع بود،امامثل همه ی ارباب رجوعای دیگه نبود،این حاجی که به کمرش بزنه.»
«حاشیه نرو.سرمون شلوغه.بایدجوابگوی دیگرونم باشیم.لب مطلوبومختصرومفیدتعریف کن ببینیم دردتون چیه وبرین دنبال زندگی تون،وگرنه بایه اشاره همه تون ازهستی ساقط میشین.لااقل به فکرزن وبچه های ایناکه دنبالت راه انداختی باش.این مملکت جای علم وکتل ورداشتن وراه افتادن توخیابونانیست.درداصلیتوبگووهمه تون برگردین دنبال بدبختیای دیگه تون.»
«خیلی خب،اجازه بده لب مطلبوبگم،اگه حق بامانبود،هرکاردلتون خواست بکنین.شوماحاکم مطلقین وفریادکسی توگوشتون نمیره که.»
«اوهوی!لندهور!انگارتنت میخواره!حرفای گنده ترازدهنت نزن.درد اصلی این جماعتوکه دنبالت راه انداختی بگو!»
«این حاجی که امیدوارم ریشش به خونش ترشه،چن هکتارازاراضی اون طرف رودخونه لتمان کن روبه قطعه های دویست متری تفکیک وبه ماجماعت واگذارکرده.»
«صبرکن بینم،واسه چی پخش وپلاسرهم میکنی؟اراضی لتمان کن تمومش موات اعلام شده وسندش به اسم دولت واین اداره صادرشده.چیجوری یه نفرتنهااراضی دولتی روتفکیک وقطعه بندی وواگذارکرده؟»
«ازشوماکه سالای ازگارتوهمین اطاق باحاجی دمخوربودین میباس چراشوپرسید.»
«مگه نگفتم حرف ازدهنت گنده ترنزن؟مزخرف نگو،حرف اصلیتوبزن.»
«تموم شهرحاجی رومیشناسه،غیرازشوماکه ازهمه بهش نزدیکتربودین.»
«گفتم مزخرف نگو،لب کلام روبگووخلاصمون کن.بازصدای جماعت بیرون داره بالامیگیره،بعدش هرچی پیش بیادمسئولش توهستی،حالیته؟حرفاتوخلاصه کن.»
«حاجی تنهانبود.یه عده ازهمین اطاق وهمین اداره،یه عده از اداره ثبت املاک روخریده بود.یه دفترثبت املاک واسنادلاک ومهرشده ممنوع الکارم ازوابسته های خودش بود.ازاین اداره مجوزوازاداره ثبت املاک سندمالکیت میگرفت وتودفترثبت اسنادواملاک ممنوع الکارم کارای ثبت وانتفالشوصورت میداد.تموم کاراشم قانونی بود.تموم اراضی لتمان کن روتفکیک وبه اسم شهرک بهشت به ماهاواگذارکرده،پولشم پیش پیش گرفته.ارزون میفروخت،مام طمع ورمون داشت وافتادیم توتله»
«خب،چطوشدقضیه لورفت؟کارش خیلی بابرنامه ریزی ودقیق بوده انگار؟»
«بدبیاریش این بودکه چنتامامورامنیتی خودشونوتوخریداراجامیزنن وقضیه روگزارش میکنن.مامورا ناغافل هجوم بردن،سردفترداروتموم کارکناشودست بسته بردن ودردفترخونه رو دوباره قفل زدن ولاک ومهرکردن....»
طرف گرم تعریف کردن جریان بودکه حاجی رادست بسته پرت کردندتوسالن.حاجی بادستهای زیردستبند،شده بودعینهو میت.چندگردن کلفت لباس شخصی عینک دودی زده،حاجی رادوره کرده بودند.یکی نهیب زد:
«لام تاکام حرف نمیزنی.میبریمت روبه رومیزا،هرکدوم ازعواملتوباانگشت نشون بده وفقط بگواین بود....»
همه ی بچه هازردکردند.یکی ازگردن کلفتهاپس گردن حاجی راگرفته بودومشکاندش جلوی یکی یکی میزها.حاجی جلوی هرمیزانگشت اشاره ش رابه طرف پیشانی کارمندسیخ میکردومیگفت:
«این بود.»
«این بود.»
«این بود.»
..............