چرا سوسیالیست ها باید از میراث تاریخی خود شرمنده باشند؟


اردشیر زارعی قنواتی


• در طول ۲۵ سال گذشته که بزرگترین دژ سوسیالیسم در شوروی در هم فروپاشید بسیاری تحلیل ها و نظریه ها مطرح گردید که ظاهرا تاکنون نتوانسته است پاسخ قاطعی به این چرایی شکست بدهد. یکی از اصلی ترین دلایل این عدم موفقیت جدا از عامل فشار بیرونی بر می گردد به خلط مبحث در خصوص مترادف گرفتن اساس اندیشه با مدل های اجرایی در ساختارهای موجود کشورهای مدعی سوسیالیسم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۴ تير ۱٣۹۴ -  ۵ ژوئيه ۲۰۱۵


در طی سال های اخیر و به خصوص بعد از فروپاشی شوروی، سوسیالیسم به لحاظ تئوریک و پراتیک وارد یک دوره برزخ گونه گردید که جایگاه ممتاز این اندیشه را با تردید در بین کنشگران چپ و تمسخر در میان دشمنان تاریخی و طبقاتی آن مواجه کرد. این دوران رخوت و یاس بیش از آنچه ناشی از فقر سیاسی و ایدئولوژیک در حوزه اندیشه سوسیالیسم باشد متکی بر شکست عملی در عرصه پیاده سازی و دولتمداری سوسیالیستی در قالب سقوط قطب هایی چون شوروی، اردوگاه شرق و ایزوله شدن کشورهایی چون کوبا بود. حساب نظام سرمایه داری و هژمونی امپریالیستی حاکم بر نظام جهانی برای پایکوبی بر این افول جایگاه سوسیالیسم و در هم فروپاشیدن دژهای سوسیالیستی در جای خود قابل پیش بینی بود اما یاس و شرمندگی حاملان این اندیشه در تمامی عرصه های ملی، منطقه یی و بین المللی جای تامل داشت. نگرش ایده آلیستی و سکتاریستی نسبت به چگونگی پیاده سازی نظام سوسیالیستی در موقعیت هژمونی سرمایه داری در یک واحد ملی بیشترین انحراف از اصول مارکسی چنین اندیشه مترقی در زیست بشری را رقم زد. به همین دلیل تا به امروز این سوال که دلیل شکست کشورهای سوسیالیستی و عدم موفقیت پراتیک اندیشه سوسیالیستی در فضای عینی چه بوده است، همچنان ذهن حاملان این اندیشه را به خود معطوف کرده است. در طول ۲۵ سال گذشته که بزرگترین دژ سوسیالیسم در شوروی در هم فروپاشید بسیاری تحلیل ها و نظریه ها مطرح گردید که ظاهرا تاکنون نتوانسته است پاسخ قاطعی به این چرایی شکست بدهد. یکی از اصلی ترین دلایل این عدم موفقیت جدا از عامل فشار بیرونی بر می گردد به خلط مبحث در خصوص مترادف گرفتن اساس اندیشه با مدل های اجرایی در ساختارهای موجود کشورهای مدعی سوسیالیسم که نقش مخرب و بازدارنده یی را در تبیین نظری موضوع و منطق اندیشه با مصداق های عینی آن در جهان معاصر داشته است. بیشترین انحراف در تعیین و تبیین این ناکامی آنجا شکل می گیرد که درک دیالکتیکی پیاده سازی سوسیالیسم را از روند تاریخی حرکت در مسیر سوسیالیسم با "استقرار" و تثبیت جامعه سوسیالیستی به منزله ی پیروزی نهایی و رسیدن به هدف غایی در موقعیت زمانی مشخص هم تراز دانسته و مصادیق موردی آن را در حکم "بود و نبود" اندیشه سوسیالیستی مترادف می داند.                                                               
به تازگی دوست فرهیخته و اندیشمند خانم فروغ اسدپور در فیس بوک خود سوالی را در این مورد طرح کرد که بسیاری از دوستان چپ و منتقدان آن، هر یک به فراخور درک خود نسبت به این سوال مواردی را مطرح کردند. در این دیالوگ فیس بوکی از هر دری سخنی گفته شد و هر کس نظری را ابراز کرد چنانچه اقای خسرو صدری دیگر دوست اندیشمند که خود در این بحث شراکت داشت قبلا در یادداشتی که در سایت اخبار روز منتشر شد، در این مورد مسایلی را مطرح کرد. بعد از اینکه خانم اسدپور تقریبا به نوشتن آخرین مطلب خود در این بحث برای جمع بندی آن تحت عنوان "جوانان، زنان و مردان امروز" چکیده یی از موضوعات بحث شده و نظر خود را نسبت به آن عنوان کرد بنده نیز تشخیص دادم که حداقل با بازنشر گفت و گوی دو نفره ی بین خود و فروغ موضوع را در چارچوب یک یادداشت برای بازنشر و در صورت تمایل دوستان جهت ورود به این بحث طرح کنم. فروغ در یادداشت انتهایی خود با تاکید بر فرا رفتن از دوران جنگ سرد و مباحث گذشته می گوید:
«مهمترین درسی که فعلا امروز به نحوی اتفاقا پراگماتیستی میتوانیم بگیریم، دست کم در رابطه با چپ ایرانی ضدسرمایه داری، این است که از سکتاریسم و اخلاق حذف و فحش و اتهام زدن و نظایر آن پرهیز کنیم نسل بعدی خودمان را نیز «توده ای، مائوئیست، تروتسکیست ...» تربیت نکنیم بلکه سوسیالیست و کمونیست و مارکسی و دانشمند و اهل عمل، سختگیر و به موقع اهل مدارا تربیت کنیم. ذهن های تیز، خلاق، کنحکاو، آدمهای دلسوز، فروتن، آماده ی یادگیری و یاد دادن، آدمهای اهل اشتباه کردن و درس گرفتن را تربیت کنیم و تشویق. کمتر نفرت و ترس از «دیگری» و بیگانه ستیزی (بیگانه ی سیاسی و تئوریک) را در این جوانان رشد بدهیم و بیشتر به آنها یاد بدهیم که با گذشته «وداع» کنند در عین حال که خود را جزیی از آن میدانند. درس گرفتن از تاریخ عملی است پسندیده و لازم. باید از تاریخ شوروی و چین و نظایر آنها درس بگیریم باید از لنینیسم و مائوئیسم و تروتسکیسم درس بگیریم باید تاریخ حزب توده و دیگر احزاب جنبش چپ ایران را بخوانیم و ببینیم کجا اشتباهات مهلک و فاجعه باری انجام دادند و کجاها دستاوردهایی داشتند. اما بنظر من دیگر امروز یدک کشیدن نام این احزاب از سوی جوانان نسل های بعدی تنها به واسطه ی خویشاوندی خونی و فامیلی با این احزاب و بستگان این احزاب یا غیر آن، معنی ندارد. از تاریخ بیاموزیم که نسل های پیشین خطاهای مهلکی داشتند و فداکاریهای بیشماری نیز انجام دادند ولی جوانان، زنان و مردان امروز از «پیکرهای مرده ی گذشتگان خود پله ای بسازید» و از آن بالا بروید خود را به روی آینده بگشایید. روی به سوی آینده کنید و در گذشته به جز برای یادگیری درنگ نکنید. آیا این وصیت من نیز لابلای این منازعات و مناقشات انبوه وقت تلف کن، بد درک خواهد شد؟».

به نظرم آمد که این چنین جمع بندی یک بحث بزرگ با تنوع فکری دوستان ضمن تاکید بر صداقت نویسنده تا حدودی نادیده گرفتن نظرات دیگران و گذشتن شرمسارانه از میراث گذشته است که چندان منصفانه نیست. اینکه باید از گذشته درس گرفت و نگاه به آینده داشت منطق درستی است که در آن تردیدی نیست اما اینکه توصیه شود که با نردبان ساختن از گذشته می بایست خط بطلانی بر کوشندگان این راه کشید و آنان را در جاده تاریخ وانهاد، چندان با منطق سیاسی و اعتبار اخلاقی جنبش چپ همخوانی ندارد. زشت و زیبای گذشته و موفقیت ها و شکست های جنبش ها و احزاب چپی که هر یک به فراخور درک خود تلاش کرده و هزینه پرداخته اند، بدون شک میراثی نیست که بتوان آن را نادیده گرفت و برای آن غزل خداحافظی خواند. سوسیالیست های امروز با درس گرفتن از گذشته و پذیرش میراث پیشینیان خود با مسئولیت پذیری برای چیزی که جدا از منش انتقادی نسبت به آن، مایه افتخار این جنش است می توانند به درک بهتری از موضوع رسیده و بدون نفی گذشته به شیوه بهتری به این موضوع ورود کنند. با توجه به چنین ایده یی بهتر می توان سوسیالیسم را به عنوان یک اندیشه سیاسی و یک راه عملی برای برقراری یک نظم عادلانه بر مبنای تدوین و اجرایی یک شیوه تولید نوین مطرح ساخت و در روند پیاده سازی آن اقدام کرد. قبلا لازم می دانم چند توضیح موردی نیز نسبت به مباحث طرح شده زیرین در دیالوگ فیس بوکی بین خود و خانم اسدپور بدهم. اول اینکه مباحث و جواب هایی که از طرف فروغ مطرح در «» و به صورت «ایتالیک» آمده است، دوم اینکه به دلیل تندنویسی در هنگام ورود به مباحث فیس بوکی احتمالا بعضی از جملات و کلمات از نظم مالوف یادداشت نویسی فاصله گرفته و بدون ویراش بعدی نگاشته شده است و نکته سوم هم اینکه به همین دلیل تندنویسی احتمالا غلط های املایی در نوشته ها است که من به دلیل رعایت اصل امانت داری که بر اساس شیوه (کپی – پیست) مباحث از صفحه فیس بوک به صفحه "ورد" برای نوشتن این یادداشت استفاده کرده ام، وجود دارد که از همه دوستان به خاطر آن عذرخواهی می کنم.
دوست عزیز خانم فروغ اسدپور در فیس بوک این چنین وارد بحث شده است:                              

«متن زیر پرسش ای است که دوست لیبرالی از یک دوست چپ پرسیده است و این دوست از من خواسته است اگر نظری دارم بنویسم. «دوستان من از من اینگونه سوال کردند
می تونید کشوری رو نام ببرید که با ایدئولوژی سوسیالیستی وضع بهتری رو برای مردمانش فراهم کند؟ نظام سرمایه داری و لیبرال توانسته در کشورهای اروپایی و آمریکای شمالی وضع بهتری رو برای مردمانش فراهم کند. چرا سوسیالیسم و نظام سوسیالیستی هنوز در هیچ کشوری بطور مطلوب نتیجه بخش نبوده است؟ آیا واقعا کوبا، شوروی سابق، کره شمالی،... می توانند معرف نظام سوسیالیستی باشند؟ اگر نمی توانند دلیل شما چیست؟»


دوستان پاسخ به این سوال به شیوه تجریدی و مصداقی بدون در نظر گرفتن شرایط تاریخی و عرصه رقابت ناعادلانه موجود در فضای بین المللی در خصوص هر کشوری قابل طرح نیست. مثلا باید به انقلاب اکتبر شوروی از دریچه وضعیت تاریخی و ساخت نیمه فئودالی روسیه تزاری دقت کرد که پس از انقلاب با تمام گرفتاری های داخلی و دخالت های تجاوزکارانه خارجی توانست خود را به یک ابرقدرت و قدرت تاثیرگذار هژمونیک در نظام بین المللی ارتقا دهد. حتی چنانچه یک دهم فشاری که بر اتحاد شوروی تحمیل شد احتمالا بر فرانسه، بریتانیا، آمریکا و دیگر کشورهای مطرح سرمایه داری می آمد آن وقت می توانستیم باتلاق این نظام استثماری را به درستی مورد مقایسه قرار دهیم. در ضمن سرمایه داری میراث تاریخی چند هزار ساله نظام طبقاتی است که با انباشت سرمایه و تکنولوژی توانسته است ارزش افزوده این نابرابری را در شکوفایی نظام طبقاتی تحقق بخشد در حالی که نظام سوسیالیستی تنها از میراثی کمتر از یک صد سال بهره می برد. تازه همین میراث صد ساله نیز در شرایط برابر رقابت وارد بازی سیاست نشده است و فشار خارجی و تبعات منفی متوازن سازی موقعیت طبقاتی در عرصه سیاسی - اجتماعی امکان رسیدن به اهداف اصلی را تا حدود زیادی سد کرده است.               

«اردشیر عزیز، من هم با تاریخ مند کردن بحث های مربوط به شوروی و چین و دیگر تجارب غیرسرمایه داری و سوسیالیستی موافقم. اما نکته ای که بنظرم میرسد این است که اگر شوروی با آن سرعت توانست محدودیت های فئودالیسم و قرن ها عقب ماندگی را پشت سر بگذارد و به یک قطب جدی تاثیرگذار در جهان سیاست بین الملل تبدیل شود چرا همزمان نتوانست رشد نیروهای تولیدی اش را تضمین کند و در ضمن نتوانست از این رشد به نفع بازار داخلی و افزایش مصرف مولد و مصرف همگانی استفاده کند، همان چیزی که در کشورهای سرمایه داری انجام میشود و در ضمن چرا حتی با سرعتی کمتر نتوانست فضای باز سیاسی ایجاد کند و اجازه ی بحث های ازاد و فعالیت های ضد خود را بدهد؟ این بحث برای من مهمتر است ریرا رو به آینده دارد.»

فروغ عزیز. نگاه ایده آلیستی به هر تفکر و اعتقادی از جمله مارکسیسم و سوسیالیست در هر نوع از اشکال آن از اساس یک اشتباه راهبردی است. به نظر من بخشی از مشکلات شوروی و اصولا کشورهای سوسیالیستی به حوزه خارجی و مقاومت نیروهای بازمانده از ساختار طبقاتی گذشته در عرصه داخلی برمی گردد و یک بخش مهم تر که تا به امروز به آن، به دلیل بعضی نگرش های تجریدی و تعصبات اردوگاهی بهای لازم داده نشده است همین کاستی ها و بیراهه هایی می باشد که چند دهه حاکمیت سوسیالیسم واقعا موجود تجربه کرد. اتفاقا تمرکز بحث بسیاری از رفقا و دوستان حامل اندیشه چپ دقیقا به همین موقعیت برمی گردد ضمن اینکه در روند معکوس هم دشمنان طبقاتی سوسیالیسم و جریان مسلط روشنفکری لیبرال نیز بر همین کاستی دست گذاشته است. سوسیالیسم در شرایطی گام های اولیه و ابتدایی خود را برای کسب و هژمونی در حوزه قدرت در واحد ملی یا اردوگاهی برداشت که قبل از آن تنها از تجربه شکست خورده کمون پاریس یک تصویر خاکستری را به میراث داشت. بنابراین ورود به این بحث گسترده بیش از آنچه از متد نقد سلبی تبعیت کند باید از یک متد نوین و بالنده در حوزه پذیرش دوران کودکی سوسیالیسم و تبیین عینی و ذهنی این پدیده مدرن برخوردار باشد. در مورد همان شوروی مثلا این سوال که چرا نظام حاکم نتوانست رفاه در سطح استانداردهای جهان سرمایه داری را برای مردم این کشور مهیا کند می توان به اصل کمبود امکانات ساختاری، مالی، تکنولوژیک و بسیاری دیگر از مشکلات اشاره کرد ولی این نکته مهم را نباید از یاد برد که بخش عمده یی از توان اقتصادی شوروی صرف کمک بلاعوض به کشورها و جنبش های رهایی بخشی می شد که بازگشت سرمایه را به همراه نداشت. در صورتی که روابط بلوک سرمایه داری با حوزه پیرامونی دقیقا عکس این موضوع بود و آنان هر جا که دخالت کرده یا حضور داشتند نه تنها هزینه یی بر اقتصادشان مترتب نمی شد که با ارزش افزوده بسیار از روابط استعماری نفع می بردند. همین مقایسه دو نوع رابطه در بطن خود یک دنیا اختلاف و تبعیض را به دنبال دارد که ابتدایی ترین نتیجه آن عدم میدان رقابت در شرایط منصفانه است. چرا بعضی از رفقای ما فکر می کنند که شرایط جهانی در موقعیتی قرار دارد که سوسیالیسم به راحتی می تواند مستقر شود و اگر کمبودی بوده است تنها ناشی از اشتباهات یک حزب یا رهبرانی چون لنین، استالین و مائو بود. در حالی که در بسیاری مواقع مبانی اندیشه به دلیل عدم تجربه و دانش عملی در حوزه زیست اجتماعی اشتباهات و تکرار شکست ها را تا حدود زیادی اجتناب ناپذیر می کرد. به همین دلیل اینکه چرا سرمایه مولد و امکانات به درستی در زیست اجتماعی جامعه شوروی تحقق نیافت دقیقا به همین فشارهای بیرونی و کاستی های درونی سوسیالیسم برمی گردد. در ضمن یک گسست واقعی که بین ساخت سوسیالیستی با دمکراسی به خصوص به علت جنگ های داخلی و بعدا از درون خاکستری که بعد از جنگ جهانی دوم برای شوروی به میراث ماند، ایجاد شد و به همین علت مانع از حرکت درست روندهای دمکراتیک در قاعده اجتماعی جوامعی چون شوروی تحقق نیافت هم به این دوگانه پارادوکسکال بر می گردد. دوستان باید این واقعیت عینی را در بحث مدنظر قرار دهند که جهان سرمایه داری چون یک عمارت ساخته شده بود که روندهای زمانی فرصت تغییر دکوراسیون را به آن می داد ولی جوامع سوسیالیستی از بطن ویرانی نظم کهن پدید آمده بدند که هنوز در مرحله ابتدایی آوار برداری و پی افکنی بود. بنابراین مقایسه مصداقی این دو نوع نظام ساختاری از اساس اشتباه و موجب گمراهی است.

«اردشیر عزیز، از خودمان باید بیرحمانه انتقاد کنیم. شرایط عینی به ضرر شوروی بود بله ولی امکانات بینهایت زیادی هم وجود داشت تا ساختمان سوسیالیسم را واقعا علمی و در جهتی تاحدی اتوپیایی (زیباشناسانه و رها کردن نیرروهای مردم) پیش برد.»

فروغ عزیز. بدون شک سوسیالیسم در قالب حکومتداری و شوروی دچار یک نقصان و مشکلات اساسی در زمینه پیاده سازی دولت سوسیالیستی بوده است که فروپاشی این کشور و سیستم جدا از تاثیرات و دخالت های بیرونی غیرقابل انکار است. اصولا بحث در حوزه اندیشه سوسیالیسم حوزه یی به مراتب فراتر از یک بحث مصداقی در حوزه یک سیستم اجرایی در یک واحد ملی یا منطقه یی خواهد بود. اینکه چرا شوروی قادر نبود دامنه پیشرفت های بزرگ خود را به سطح بالندگی در عرصه بازار مصرف عمومی و ارتقای سطح رفاه و استانداردهای دمکراتیک گسترش دهد می توان برای آن ده ها دلیل بر شمرد. البته پرداختن به هر کدام از این دلایل منطقی و عینی هرگز نافی پذیرش اشتباهات و انحرافات نخواهد بود. اصولا مقایسه بین دو سیستم سرمایه داری و سوسیالیسم در ابعاد حکومتداری و مصداق های آن به لحاظ تاریخی و سطح داشته ها یا همان میراث دو طرف منصفانه نمی باشد. فراموش نباید کرد که کشورهای پیشرفته سرمایه داری فرماسیون خود را بر روند و نظم چند هزار ساله یی بنا کرده اند که انباشت سرمایه در درون آن از همین میراث غنی ارتزاق می کند. در حالی که سوسیالیسم و نماد مشخص آن شوروی بر ویرانه های یک نظم کهن بنا گردید که می بایست از صفر شروع کرده و تازه هزینه فشارهای کمرشکن درونی و بیرونی را هم متحمل شود. این درست مشابه این است که شما یک عمارت بزرگ و با امکانات زیاد در اختیار داشته باشید و هر اجاره نشین یا سکن جدیدی تنها احتیاج به تغییر دکراسیون آن داشته باشد در حالی که طرف دیگر با یک خانه کلنگی دست به گریبان است که باید ابتدا آن را ویران کرده و بعد آوار برداری کند و تازه بعد از همه این ها شروع به پی افکنی عمارتی نو نماید. غرب سرمایه داری را به درستی باید دکراسیونر همان عمارت بزرگ دید و شوروی، چین و دیگر کشورهای سوسیالیستی همان آوار بردارانی هستند که تازه باید شروع به پی ریزی ساختمان جدید کنند. تا حالا غرب در کجا از این سیاره خاکی برای بهروزی مردمانی از مناطق نابرخوردار سرمایه گذاری بدون چشم داشت برای برداشت چند برابر سود از هزینه اولیه کرده است در صورتی که تاریخ شوروی نشان می دهد بخش عمده یی از هزینه های کلانی که این کشور در سطح جهانی متقبل می شد کمک بلاعوض به کشورهای هم پیمان و جنبش های رهایبخش بود که کمر اقتصاد شوروی را شکست. از طرف دیگر شوروی در منگنه جنگ سرد و رقابت تسلیحاتی هر چند که می توان به لحاظ نظری بر نوع سیاست این کشور انتقادهای اساسی وارد کرد، باید به همان میزانی سرمایه گذاری می کرد که رقبای متمول غربی سرمایه گذاری کرده بودند تا به زعم سیاست ورزان این کشور بتوانند در چرخه میدان رقابت توازن سازی کنند. به نظر من اساسا این سوال پایه یی که این دوست از شما پرسیده است در جهان عینی بی اساس بوده و بیشتر به یک فرافکنی و سفسطه فلسفی شباهت دارد. من معتقدم بحث اندیشه سوسیالیستی را باید از بحث مصادیق یا فلان کشور مدعی ساخت سوسیالیستی جدا کرد تا بتوان به کاستی ها و الزامات جدید در این حوزه نظری پاسخ درستی داد.                                    

«اردشیر جان یادم هست در دانشکده ی جامعه شناسی کلاسی در باره ی تاریخ پاگیری دولت رفاه در باختر داشتیم. استادی که اصلا نمیشد او را چپ تلقی کرد در آغاز کلاس اش حرفهای جالبی گفت که دوست دارم اینجا بازگو کنم. او گفت تاریخ دولت رفاه در باختر خیلی چیزهاست اما مهمتر از همه خطر سوسیالیسم منشاء این سیاست نسبتا رفاهی بوده است. باز در ادامه افزود که اروپا شبیه یک ساختمان تک اشکوبه ای بود که به آنچه داشت خرسند بود اما شوروی پس از انقلاب در عرض چندین سال یک ساختمان دو اشکوبه ای نو و جذاب ساخت که آب دهان این طرفی ها را راه انداخته بود. برای برگردندان نگاه مردمان خودی از سوی خاور مجبور شدند دولت های به اصطلاح رفاه را سازمان بدهند. منظورم از پیش کشیدن این مثال این است که به یمن مشارکت توده ای مردمان و آزاد کردن قابلیت های هوشی و عاطفی و فنی مردم میشود در مقابل سرمایه داری، عمارت ای باشکوهتر از آنچه این نظم ساخته است، بنا کرد و کار ناممکنی نیست. مسئله این است که بعد از مدتی این شور و شوق انبوه و نظرگاههای خلاق انتقادی و نوآورانه را به بند کشیدند و اسیر برنامه ریزی های از بالا و کمیته ی مرکزی و بوروکرات های دولتی کردند و اجازه ندادند این عمارت مرتبا نوسازی شود و به خطاهای ساختاری و اندیشگانی خود واقف گردد. امروز بر ما روشن است که خفقان سیاسی و علمی (در علوم اجتماعی بویژه) به فروپاشی آن ساختمان دو اشکوبه ای انجامید. من همه توضیحات مربوط به شرایط عینی را تا حدودی می پذیرم ولی پس از گذشت هفتاد سال نمیتوان همچنان به آن استدلال ها تکیه کرد و همانطور که خودت هم نوشتی داستان پیچیده تر و عمیق تر و پردشوارتر از این موانع عینی است. موانع ذهنی بنظر من نقش عمده تری بازی میکردند. ممنون از بحث و مشارکت ات.»

فروغ عزیز برای گذر از بحث مصادیق در حوزه دولت های سوسیالیستی به مبحث اصلی کاستی های اندیشه سوسیالیستی برای ایجاد جامعه پیشرو و سوسیالیستی می توان به چرایی امکان ایجاد و پیاده سازی سوسیالیسم پرداخت. کاستی را باید در دو بخش تئوریک و پراتیک مورد ارزیابی قرار داد. در حوزه تئوریک بعد از دوران پویایی اندیشه در زمان کارل مارکس و تا حدودی دوران کوتاه حضور ولادیمیر لنین، اندیشه سوسیالیسم وارد یک دوره رخوت و انحراف اساسی از مبانی و بنیادین موضوع گردید که تا به امروز گریبان حاملان این اندیشه را گرفته است. اینکه امکان ایجاد جامعه سوسیالیستی در شرایط هژمونی نظام سرمایه داری، رقابت های سلبی در دو اردوگاه با شرایط نابرابر، جزمیت تاریخی در برداشت از اصول اندیشه سوسیالیستی در جهت خلاف منطق دیالکتیکی روند تحولات، ایجاد رابطه منطقی بین وضعیت انقلابی با موقعیت پیشینی برای پیاده سازی نظم جدید و مهم تر از همه یافتن راهکار درست در خصوص توزیع عادلانه ثروت و امکانات برای اکثریت توده های اجتماعی تا چد اندازه می تواند دست حزب یا کنشگر چپ را برای اجرایی کردن پروسه سوسیالیستی فراهم کند، دقیقا همان موضوعی است که پیش روی اندیشه ورزان چپ در این برهه از تاریخ معاصر می باشد. همانطور که خود شما هم اشاره کرده اید یکی از بزرگترین انحرافات در طول یک قرن اخیر عدم دستیابی به نقطه موازنه بین سانترالیسم حزبی با ساخت دمکراتیک بوده است که متاسفانه در بیشتر موارد هرم قدرت احزاب کمونیست به خصوص احزاب در قدرت را به سمت یک بروکراسی فاسد حزبی سوق داد. ترس و توهم احزاب و حاملان اندیشه چپ از نهادینه کردن روندهای دمکراتیک بیش از آنچه از یک مبنای اساسی و دغدغه تئوریک ارتزاق کرده باشد ناشی از انحصار قدرت به خلاف منافع غایی طبقه کارگر و اکثریت نابرخوردار جوامع هدف بوده است. هژمونی طبقه کارگر و پیاده سازی اهداف بنیادین جامعه سوسیالیستی بیش از آنچه به حاکمیت بلامنازع و انحصاری حزب ارتباط داشته باشد می بایست منطبق با چارچوب های اندیشه سوسیالیستی و دفاع از منافع مشروع طبقات اجتماعی در یک ساختار عادلانه ی غیرقابل نقض به فعل در آید. در چنین وضعیتی که ساختار از قوام حقوقی و قوانین منسجم مبتنی بر عدالت اجتماعی بنا گردیده باشد، عدم انحصار و حتی اجازه رقابت به جریانات رقیب حاضر در عرصه سیاسی - اجتماعی کشور سوسیالیستی نمی تواند خطر چندانی را برای نظم حاکم موجب شود. متاسفانه در تجارب قبلی به جای تمرکز بر پیاده سازی یک نظام حقوقی و منسجم سوسیالیستی بیشتر بر هژمونی حزب مدعی سوسیالیسم بر قدرت تاکید گردید و از همینجا انحراف از اصول اساسی سوسیالیسم رقم خورد. به همین دلیل زمانی که بروکراسی حزبی در بطن خود فساد اداری را پروراند و رهبران جامعه یک الیگارشی حزبی را به نمایندگی از طبقه کارگر در غیاب بدنه اصلی موجب شدند، در کنار فشارها و تاثیرات بیرونی فروپاشی و سقوط دولت سوسیالیستی کلید خورد.

«اردشیر عزیز با نقدهای شما همدلی دارم مثل قبل. چیزی که شما به آن اشاره کردید کاملا درست است. قبضه کردن قدرت از بالا در احزاب حاکم، موجب آن شد که سوسیالیسم و اهداف سوسیالیستی همه بر قامت این هیئت حاکمه ی جدید تعریف شوند و نه بر اساس اصول اقتصاد سیاسی سرمایه داری و نقد آن از یکسو و نقد گذشته ی «آسیایی» و پیشاسرمایه داری این کشورها از سوی دیگر. سوسیالیسم البته عدالت اجتماعی تعریف شده است و توزیع ثروت همگانی به نحوی منصفانه. اما سوسیالیسم مهمتر از همه باید خود یک شیوه ی تولیدی نوین باشد که نه پیشاسرمایه داری است (اخذ اجباری کار اضافی و فرادستی عنصر سیاسی در این فرایند) و نه سرمایه داری (اخذ کار اضافی به نحوی «داوطلبانه» و نهانی یعنی فرادستی جبر اقتصادی خاموش در این فرایند). اگر سوسیالیسم یک شیوه تولید نوین است و نمیتواند سازوکارهای پیشاسرمایه داری و سرمایه داری را از آن خود کند، در این صورت باید به این اندیشید که این شیوه تولیدی جدید کدام سازوکارهای نهادی سیاسی اقتصادی اجتماعی و فرهنگی و جمعیتی را باید رشد دهد تا گسست قاطعی با «پیشاتاریخ» انسان ایجاد شود؟»

فروغ جان اساسا مشکل در همین نقطه ی "گسست قاطع" از نظامات قبلی (پیشاسرمایه داری و سرمایه داری) در تبیین تئوریک اندیشه سوسیالیستی برای کسب قدرت در عرصه پراتیک، در وضعیت هژمونی بلامنازع نظم سرمایه داری اتفاق می افتد. تاریخ حلقه های منفصله از یک زنجیر نیست که در هر دورانی از آن بتوان میراث گذشته را کاملا به کناری گذاشت و آزادانه قادر بود آرمان اعتقادی (در اینجا سوسیالیسم) را پیاده سازی کرد. سوسیالیسم علمی تحت هیچ شرایطی در این مقطع تاریخی نمی تواند تئوری گسست قاطع از نظامات پیشین را موجب شود چرا که در موازنه قدرت در عرصه داخلی و خارجی هنوز باید با بسیاری از نیروهای رقیب و جریانات بینابین وارد بازی چندگانه حذف، رقابت، همکاری و اتحاد شود. در گذشته شاید برداشت همه ما از طبقه کارگر با آن درکی که امروز نسبت به گستره جمعیتی به لحاظ کمی و کیفی این طبقه ایجاد شده است، به کلی متفاوت بود و به همین دلیل حزب سوسیالیستی از همان ابتدای فعالیت و ورود به حوزه قدرت با اقشار میانی (خرده بورژوازی شهری و دهقانان روستایی) در چالش قرار می گرفت. جنبش چپ و اندیشه سوسیالیستی امروز با این سوال مواجهه است که در شرایط هژمونیک نظام سرمایه داری چگونه می توان به سوسیالیسم رسید. بحث انقلاب و رفرم دقیقا از همینجا سرچشمه می گیرد، در حالی که لنین به لحاظ علمی و پراتیک سیاسی اثبات کرد که می توان از طریق حمله به حلقه ضعیف نظم پیشینی و بدون طی کردن سلسله مراتب دوره های تاریخی و گسترش کمی و کیفی پرولتاری صنعتی در مسیر روند سوسیالیزه کردن جامعه حرکت کرد ولی تئوریسین هایی چون پلخانف مخالف این نظریه بودند. اما مشکل در تئوری انقلابی لنین نبود بلکه معضلات اساسی از آنجا شروع شد که رهبران بعدی حزب کمونیست شوروی و انترناسیونال سوم این درک جدید را به منزله قطعیت پیروزی و استقرار کامل سوسالیسم در یک کشور واحد تلقی کردند. در حالی که موضوع به لحاظ سوابق تاریخی همچون پذیرش طرح اصلاحی (نپ) از سوی لنین حرکت در جهت روند و پروسه سوسیالیستی در شرایط شناخت عینی از وضعیت جهان موجود برای رسیدن به هدف غایی بدون تعیین سقف محدودیت های زمانی بود. انحراف در حزب کمونیست شوروی تا به آنجا پیش رفت که در اواخر و قبل از فروپاشی این کشور بحث ورود به مرحله فراسوسیالیستی و آستانه جامعه کمونیستی ارتقا یافت. به همین دلیل به نظرم حاملان اندیشه سوسیالیستی می بایست قبل از آنچه که به استقرار نهایی و ذاتی جامعه سوسیالیستی در کوتاه مدت، ذهن خود رامشغول کنند می توانند پراتیک کاری خود را در مسیر ورود به روندهای سوسیالیستی در جوامع هدف معطوف کنند. حرکت هایی که در طی سال های اخیر در حوزه جنبش های اجتماعی همچون "جهانی دیگر ممکن است" و "جنبش وال استریت" که نمود عینی آن در قالب تحقق جنبش های ائتلافی چپ رادیکال در قامت احزابی چون "پودوموس" در اسپانیا و "سیریزا" در یونان رقم خورده است (که با توجه به فشارهای بی حد نظام سرمایه داری امکان ناکامی آنان وجود دارد) به خوبی نشان می دهد که سوسیالیسم قرن بیست و یکم از راه های متفاوت و ناهمواری خواهد گذشت. من به شخصه با توجه به تجارب تاریخی و تجارب شخصی حداقل در حوزه تخصصی سیاست خارجی و معادلات ژئوپلتیک اعتقاد به استقرار کامل جامعه سوسیالیستی (این با حرکت در مسیر روندهای سوسیالیستی متفاوت است) در کوتاه مدت و از طریق میانبر زدن به روندهای تاریخی ندارم. سوسیالیسم و تعالی آرمانی آن یعنی جامعه بی طبقه کمونیستی هدف غایی بنده هم هست اما یک کنشگر سیاسی بیش از آنچه در چنبره ذهنی تئوری گرفتار آید می بایست در بطن یک کنش پراگماتیست بهترین راه برای رسیدن به هدف را برگزیند. استقرار یک نظم جدید شاید و حتی حتما با ویران کردن نظم کهنه امکان پذیر است ولی این به این مفهوم نیست که به یک باره می توان بدون طی کردن روند ها و پروسه ها تاریخی و تحولات اجتماعی وارد مرحله استقرار جامعه سوسیالیستی شد. به همین دلیل اندیشه ورزان چپ می بایست قطعات پازل جامعه سوسیالیستی را به درستی و بر اساس موقعیت جایگایی آن در وضعیت سلبی – ایجابی موجود چیده و از این توهم که تنها با یک حرکت می توانند یک پازل کامل را بعد از یک مرحله انقلابی یا اصلاحی به صورت چیدمان پایانی به دست آورند، بیرون آیند. بدون شک سوسیالیسم یک شیوه تولید نوین است که هم می تواند توزیع عادلانه ثروت و مناسبات جدید به نفع طبقات کارگری و نابرخوردار اجتماعی را تحقق بخشد و هم اینکه امکان پیروزی نهایی بر نظام سرمایه داری را در ذات تاریخی خود به صورت اجتناب ناپذیر محقق کند، اما این واقعیت نافی مشکلات و مراحل گام به گام حرکت به سمت تحقق جامعه آرمانی نخواهد بود.                        
فروغ عزیز متاسفانه این بحث از چارچوب اولیه خود خارج شده است و بعضی از دوستان دارند با گذشته چپ و جنبش سوسیالیستی زیر پوشش شوروی ستیزی تسویه حساب می کنند. تا حالا کمتر دیدم رفقا و دوستانی که در بحث شرکت دارند از میراث تاریخی چپ و جبش سوسیالیستی موجود با تمام کام و ناکامی، موفقیت و شکست و مهم تر از همه بود و نبود آن بدون شرمساری دفاع کنند. من به عنوان یک نیروی چپ باید از چه چیزی شرمسار باشم در صورتی که اشتباهات و کاستی های خانواده چپ من حتی در بازه زمانی مشخص و قابل مقایسه با نظام سرمایده داری صدها بار انسانی تر، مترقی تر و صلح دوست تر بوده است. اگر بنده هم بخواهم از موضع سفسطه و فرافکنی خاص حامیان نظام سرمایه داری و تفکر لیبرال به سوال پایه این بحث جواب دهم کافی است تا هزاران مورد جنایات ثبت و اثبات شده نظام و کشورهای سرمایه داری را در همین دوران به اصطلاح مدرن همچون براه انداختن دو جنگ جهانی، استفاده از بمب اتمی، حمایت از خونتاهای نظامی، شراکت با ارتجاعی ترین حکومت های عربی، تولید و حمایت از تروریسم بنیادگرای القاعده یی و داعشی و بی شمار پلشتی های دیگر اشاره کنم و از این زاویه راه هرگونه بحث و نقد علمی را ببندم. من و امثال بنده اگر از شوروی و سوسیالیسم موجود انتقاد می کنیم بیشتر بر اساس یک موقعیت و جایگاه آرمانی و انتظارات فراتر از در جا زدن در وضع موجود است و گرنه جایی برای مقایسه بین این دو نظام جنگ و صلح وجود ندارد. سوسالیسم و برنامه توسعه یک هم پیوستگی ارگانیک با هم دارند که باید در مقیاس های تاریخی در چارچوب تئوری مارکسیسم به آن توجه کرد. متاسفانه بعضی از دوستان سوسیالیسم را به سطح حرکت و اتوپیای دون کیشوتی تنزل می دهند که گویا قرار است از فردای پیروزی در یک واحد ملی بلافاصله همان مدینه فاضله ذهنی را تحقق بخشند. این شدنی نیست و هر کس چنین انتظاری دارد بهتر است همین حالا خرج سفره خود را از جنبش سوسیالیستی جدا کند چرا که کنشگری در جنبش چپ یک کار مستمر است که به یقین نسل های مختلف آن باید هر کدام به نوبه خویش خشتی بر این عمارت بیفزایند تا روزی که زمان آن نیز قابل پیش نیست عمارتی نو و بالاتر از عمارت پوسیده سرمایه داری سر بیاورد. نه مارکس پیامبر است و نه سوسیالیسم یک دین که حاملان تفکر سوسیالیستی به دنبال یک اتوپیای ذهنی و احکام تکلیفی حرکت کنند.