«من سردم است»*
نوشته: فرانتس کافکا
لقمان تدین نژاد
•
ذغالم تمام شده. سطل خالی است. بیلچه بی مصرف افتاده است یک گوشه. اتاق یخ کرده است. از سوراخ بخاری باد سرد بیرون می زند. روی برگهای منجمدِ کف حیاط یک لایه یخ نشسته. آسمان شیری رنگ به سپری می ماند مقابل روی کسانی که دست نیاز به بالا دراز می کنند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱۵ تير ۱٣۹۴ -
۶ ژوئيه ۲۰۱۵
برای مرضیه شاهبزاز
ذغالم تمام شده. سطل خالی است. بیلچه بی مصرف افتاده است یک گوشه. اتاق یخ کرده است. از سوراخ بخاری باد سرد بیرون می زند. روی برگهای منجمدِ کف حیاط یک لایه یخ نشسته. آسمان شیری رنگ به سپری می ماند مقابل روی کسانی که دست نیاز به بالا دراز می کنند. باید از جایی ذغال گیر بیاورم. نمی شود که یک گوشه بیافتم یخ بزنم بمیرم. پشت سرم یک بخاری پُر مهابت نشسته پیش رویم آسمان بیرحم. چارهیی ندارم، باید از بین این دوتا بزنم بروم از ذغال فروش کمک بگیرم. اما نه. او که مدتها است دیگر گوشش بدهکار این جور خواهش ها نیست. میدانم، باید طوری که اصلا جای انکار نباشد به او بفهمانم که یک ذره ذغال هم برایم باقی نمانده و وجود او برای من در حکم خورشید آسمان هاست. درست مثل یک گدای درمانده جلو می روم. مثل کسی که از مدتها قبل خِس خِس مرگ را در گلوی خود احساس کرده است اما هنوز هم اصرار دارد که حتماً در آستانهی در جان بدهد بلکه دلِ آشپزباشی از ما بهتران با دیدن وضع او نرم بشود و عنایت کند ته ماندهی کتری قهوه را در استکانش بریزد. شاید تنها در آن صورت باشد که ذغال فروش به رغم اینکه وجودش یک پارچه خشم است به احترام فرمان «نباید کشت» یک بیلچه ذغال بریزد توی سطل من.
طوری که وارد می شوم باید خیلی گویا باشد. به همین دلیل باید سوار بر سطل بروم آنجا. می نشینم روی سطل، دستهاش را مثل یک افسار ابتدایی می گیرم توی دستم و به هر زحمتی شده اول از پله ها می روم پایین. به آن پایین که می رسم سطل من با شکوه تمام به آسمان صعود می کند. با وقار تر از شتر ها که با فروتنی قوز می کنند بر زمین و بعد که به ضرب ترکهی سوارانشان از جا بلند می شوند اول مدتی خودشان را می تکانند. با سرعتی یکنواخت از خیابان های یخ زده رد می شویم. بارها تا بام ساختمان ها ارتفاع می گیرم ولی هیچوقت از در خانه ها پایین تر نمی روم. در آخر اوج می گیرم تا آن بالا بالا های آسمان. خیلی بالاتر از بام بلند انبار ذغال فروش که آن پایین قوز کرده پشت میز و دارد چیزی می نویسد. لای در را طوری باز گذاشته که گرمای اضافیِ انبار بیرون بزند.
از آن بالا بالاها داد می زنم، «آهای ذغال فروش . . . !» شدت سرما زور صدایم را می گیرد و خفه می کند در بخاری که از دهانم بیرون می زند. «خواهش می کنم یک ذره از اون ذغال هات بمن بده. سطل ذغال من آنقدر سبک شده که می شود روی آن نشست پرواز کرد. خواهش می کنم کمی مهربان باش. بمحض اینکه پولی دستم برسد پرداخت می کنم.»
ذغال فروش تیز می شود، دستش را بیخِ گوشش می گذارد و می گوید، «درست می شنوم؟» و بر میگردد از زنش می پرسد، «فکر می کنیدرست شنیدم؟ بگمانم صدای یک مشتری بود.»
زن می گوید، «من که چیزی نشنیدم.» آسوده نفس می کشد، گرمای مطبوع بخاری را بر پشت خود حس می کند و همچنان به بافندگیِ خود ادامه می دهد .
من فریاد می کشم، «نه خیر، اینطور نیست، باید صدای مرا بفهمی، منم، همان مشتری خوش حساب قدیمی که امروز دستش خالیه.»
ذغال فروش می گوید، «نه خانم، مطمئنم صدای کسی بود، امکان نداره گوش های من اینقدر بِهِم دروغ بگن، تنها صدای یک مشتری قدیمی میتونه آدم رو اینطوری به تکون بیاندازه.»
زن می گوید، «چی داری میگی مرد، چیزی اذیتت می کنه؟» از بافندگی دست می کشد، بافتنی را به سینهاش می چسباند و می گوید، «هیشکی نیست، خیابان ها خالیِ خالیه، مشتری ها همه ذغالشون تامینه، می تونیم دکون را چند روزی ببندیم به خودمون برسیم.»
و من فریاد می زنم، «ولی من یکی که هنوز اینجا نشسته ام روی این سطل خالی.» و اشک های بیحاصل-یخزدهی من دید مرا تاریک می کنند. باز می گویم، «خواهش می کنم این بالا رو نگاه کن، فقط یک نگاه، درست روبروی خودتو، تمنا می کنم، فقط یک بیل، اگر بیشتر بدهی که دیگر آنقدر ممنون می شوم که نمیدانم چکار بکنم از خوشحالی. مشتری های دیگه همه از دم تامین هستند. آه اگه می شد صدای ذغال ها را وقتیکه داره سرازیر میشه توی سطل با گوشهایم خودم می شنیدم.»
ذغال فروش می گوید، «آمدم،» و پاهای کوتاهش را بطرف پله ها می کشاند. زن که کنار او ایستاده است بازوی شوهر را می چسبد، مانع می شود و می گوید، «همینجا وایسا، تکون نخور. حالا که تو اینجوری چسبیدی به خیالاتت من خودم میرم. خوبه دیشب رو یادِ خودت بندازی که تا صبح همهاش داشتی سرفه می کردی. حالا که بخاطر یه چیزی که همه اش هم توی کله ته میخوای زنتو، بچه هاتو، و ریه هاتو فدا کنی من خودم میرم.»
«پس یادت باشه که انواع ذغال هایی رو که داریم براش بشمری. من از همینجا بلند بلند قیمت هاشو میخونم.»
زن می گوید، «باشه.» و پله های انبار را بالا می آید. فوری مرا می بیند. با صدای بلند می گویم، «خانم ذغال فروش! خواهش می کنم مراتب ارادت های مرا بپذیرید، اگر شده یک بیل هم کفایت می کند، ایناها این هم سطل من. با دست خودم می رسانمش خانه. بدترین نوع ذغال هم که باشه من هنوز هم راضیم. پولش رو هم تا شاهی آخر می دم. البته الان نه ، بعداً.» عبارت «البته الان نه» مثل ناقوس در فضا طنین می اندازد و بگونهیی حیرت انگیز در می آمیزد با صدای زنگ غروبگاهی که از برج کلیسای محلهی مجاور می آید.
ذغال فروش با صدای بلند زنش را صدا می زند، « پس چی شد؟ چی میخواد؟» و زن از دور پاسخ می دهد، «هیچی، هیشکی اینجا نیس، من که نه کسی رو می بینم نه صدایی می شنوم، فقط صدای زنگ ساعت شیش مییاد، وقتشه که دکونو تعطیل کنیم. سرما خیلی شدید شده. احتمالاً فردا خیلی کار داریم.»
زن نه چیزی می بیند و نه چیزی می شنود اما پیش بندش را باز می کند، در هوا تاب می دهد و مرا از آنجا می راند. بدبختانه موفق هم می شود. سطل من تمام خصلت های یک اسب خوب را داراست غیر از ایستادگی. فقط این یکی را ندارد، آنقدر سبک است که حتی یک پیشبند زنانه هم می تواند آنرا در هوا دور کند.
من هم در مقابل داد می زنم، «آی زن نابکار!» و او در حالیکه دارد پا به داخل دکان می گذارد پارهیی با خاطر جمعی و پارهیی از روی توهین مشتش را در هوا برایم گره می کند. من فریاد می زنم، «آهای، زن بدجنس! من التماس می کنم یک بیل ذغال به من بدهی، اگر شده حتی از بدترین نوع آن و تو آنرا هم از من مضایقه می کنی؟»
و با گفتن این جمله صعود می کنم به خطّهی کوه های یخ زده و برای همیشه از نظرها محو می گردم.
Frantz Kafka, The Bucket Rider, 1918, Translation by Willa and Edwin Muir
|