محبوبه را من به خانه ی بخت فرستادم
داود مرزآرا
•
به جاهای مختلف رفته ام، به شهرهای گوناگون، به نمایشگاهها درکشورهای مختلف، تا مردم بیایند به تماشایم. آدم کیف می کند وقتی می بیند تماشائی است و مردم چشم ازاو برنمی دارند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۲۱ تير ۱٣۹۴ -
۱۲ ژوئيه ۲۰۱۵
این داستان را با احترام تقدیم می کنم به کارگران هنرمند وعزیز خردسال ونوجوان کشورم، که حاصل دسترنج شان را مدام زیر پاهای خود حس می کنیم و بی خیال از رویشان رد میشویم .
د اود- مرزآرا
محبوبه را من به خانه ی بخت فرستادم
به جاهای مختلف رفته ام، به شهرهای گوناگون، به نمایشگاهها درکشورهای مختلف، تا مردم بیایند به تماشایم. آدم کیف می کند وقتی می بیند تماشائی است و مردم چشم ازاو برنمی دارند. اما هیچوقت دوست نداشته ام این دست وآن دست شوم .از دربدری خسته شده ام، ازهرجائی بودن بدم میا ید. تا کی باید به مردم سرویس بدهم؟ و آنها ازاین که مرا به چنگ آورده اند پز بدهند و فخربفروشند. بعد هم مرا پاس بدهند به شخص دیگری و پول خوبی به جیب بزنند تا دوباره اومرا ببرد به جائی دیگروبه نمایش بگذارد. با گذرازآلمان وهلند سرازونکوردرآورده ام. تا بحال تحسین های زیادی شنیده ام خوشحالم که دراینجا تنها نیستم. پیش دوستانم هستم. یکی ازتبریزآمده، یکی ازاصفهان، آن دیگری مال مشهد است و آن یکی با آن قد و بالای بلندش کرمانی است. وقتی خودم را با آنها مقایسه می کنم می بینم بعد ازاینهمه دربدری هنوز اسطوقوسم محکم است وازنظر ظاهر بدک نیستم و مورد توجه خیلی ها واقع می شوم .
اصلا دوست نداشتم محبوبه و مش باقررا تنها بگذارم و شروع کنم به گشتن به دوردنیا. مش باقرمقصربود. اگراومرا نفروخته بود به آن مردک شکم گنده ی کچل هرگزمحبوبه را ترک نمی کردم. اما حالا او را شماتت نمی کنم. شاید حق با او بود. شاید چاره ی دیگری نداشت.
بعد از اینهمه سال هنوزصورت گل انداخته ی محبوبه را ازیاد نبرده ام. با آن گیسوان بلند که از پشت می بافت. با آن پیراهن لطیف چارخانه که سینه های تازه برآمده اش را می پوشاند. تنها دست هایش را دوست نداشتم، دستهائی با آن انگشت های کج و کوله، دست های یک دختر چهارده ساله نبود. بد جوری ترک خورده و زبر بودند.
صبح ها موقع ناشتائی وقتی گوسفند ها از پشت پنجره ی اطاقمان به چرا می رفتند با بع بع شان به ما سلام می گفتند و درحالی که به هم تنه می زدند بهمراه گرد و خاکی که برپا می کردند گوئی پشم خود را به رخ محبوبه و پدرش مش باقرمی کشیدند. آنوقت نوبت گاو مش باقر می شد که می آمد برای چند لحظه پشت پنجره می ایستاد و بعد نگاه آرامش را ازما برمی گرفت و به راه خودش ادامه می داد. ای کاش هرگزمجبور به ترک محبوبه نمی شدم . توی غربت وقتی باران می بارد تمام غم دنیا می ریزد توی دلم.
دوستان من هم دل خوشی ازاین در بدری ها ندارند، ازاینکه باید ماه ها درمنزل شخصی پولدار دراطاق ها و سالن های پذیرائی درهیاهوی شب زنده داریها ناظر خوش گذرانی ها و بد مستی آنها باشند دلخوش نیستند. آنها هم دلشان برای یک ذره آفتاب غنج می زند. هرکس که درغربت باشد خاطرات گذشته برایش دلچسب و شیرین می شود. و من هنوز خاطرات خوش گذشته را که با محبوبه داشتم بخوبی به یاد دارم.
روزی که دارم را برپا کردند، نخها را از بالا به پائین کشیدند تا چارچوبم پرشد. گلوله های پشم بالای دارآویزان بودند وهوای اطاق پربود ازبوی پشم، آنوقت محبوبه آمد نشست روی یک چارپایه روبروی من. ازروی نقشه ای که خواهرش با صدای آهنگین و بلند می خواند نخ های رنگین را ازمیان نخ های عمودی من که چارچوب را پرکرده بود رد می کرد، آنها را به هم گره میزد تا به انتهای تنم برسد. آن وقت آنها را با شانه ی چوبی سنگینی می کوبید تا سفت شوند. برای همین است که می گویم اسطوقوسم محکم است. گاهی با خواهرش هم صدا می شد که به لالائی میزد. چند ین سال طول کشید که محبوبه آمد نشست روبروی من، برایم ترانه خواند و میلیون ها گره به جانم زد تا ترکیبی زیبا، پرطراوت، هماهنگ و موزون ازمن ساخت.
دوستم که ازکرمان آمده است درد دلش بازمی شود، می گوید" میدونی برا کی دلم تنگ شده ؟" میگم نه ، میگه " برای دختری که دوازده سال پیش، دوازده ساله بود با صورتی پرازجای آبله مرغون، با انگشت های پهن و پاهائی که مثل اردک گشاد گشاد راه میرفت، از بس که روی پاهاش زانو زده بود. دوازده سال است که ازش خبر ندارم" سپس خاموش می شود و مثل من به آسمان چشم میدوزد، آسمانی که از زور باریدن، پیدا نیست.
آنکه ازاصفهان آمده است مثل یک تابلوی نقاشی است. پرنده ها و گلها، بوته های رنگارنگ از سروکولش بالا می روند، گوئی گلهای وجودش هرگزپژمرده نمی شوند، هرچند که رنگ هایش رنگ پائیزی هم بخود گرفته باشند. همیشه با یک دنیا عشوه ونازمیان ما می خرامد.
آن که اهل کاشان است مرتب غُرمیزند.ازاین که باید تمام عمر زیرپا باشد کلافه است.
به یاد دارم وقتی مش باقرمرا فروخت، لبخندی درصورتش نشست، اسکناس ها را شمرد ودر جیب بغلش فرو کرد و یک سنجاق قفلی بزرگ هم رویش زد.
یکسال قبل ازآن بود که محبوبه بازو به بازوی مش باقروارد سالنی شد که پرازجمعیت بود، من هم بودم. مردم زیادی آمده بودند. جمعیت دست میزد و دوربین ها روی ما و بافنده ها می چرخید. نگاهم فقط به محبوبه بود، اما او بمن نگاه نمیکرد. به هیچ کس نگاه نمی کرد. سرش را بالا گرفته و لبخندی از رضایت صورتش را پرکرده بود . بعد ازاعلام نامش بهمراه مش باقر آمد و کنارمن ایستاد و به مشخصا تی که ازمن از پشت بلند گو گفته می شد بدقت گوش داد.
هنگام اهدای جوایز فرا رسید واعلام شد جایزه ی اول ازآن محبوبه است، محبوبه ی هنرمند روشن د ل .
محبوبه بهنگام دریافت جایزه با صدائی خوشحال و بلند گفت: " حالا میتوانم با جایزه ام جهیزیه بخرم ."
|