انسان کیست؟ -اریش فروم – مترجم: پویا



اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۲ تير ۱٣۹۴ -  ۱٣ ژوئيه ۲۰۱۵


 این پرسش که «انسان کیست؟» ما را درست به اصل موضوع رهنمون می شود. اگر انسان شئ باشد، می توان پرسید چه چیز است، و همانگونه که شئ را در طبیعت یا فراورده ای صنعتی را تعریف می کنیم، او را هم تعریف کنیم. اما انسان شئ نیست و نمی توان او را هم بسان یک شئ تعریف کرد. با این همه، انسان را غالباَ به چشم شئ می بینند. می گویند او کارگر است، مدیر کارخانه است، پزشک است، و جز اینها. البته با این کار فقط سِمَت اجتماعی او را مشخص می کنند، یعنی بنابر مقام اجتماعی انسان از او تعریفی به دست می دهند.
انسان شئ نیست، بلکه موجود زنده ای است که پیوسته در حال تکامل است. در هر مرحله ای از زندگی هنوز آن چیزی نیست که می تواند باشد یا آن چیزی که احتمالاً خواهد شد.
به عبارت دیگر، انسان را نمی توان بسان میز یا ساعت تعریف کرد؛ اما آنقدرها هم تعریف ناپذیرنیست. درباره ی او می توان از اینکه شئ نیست، بلکه روند زنده ای است بیشتر سخن گفت. مهمترین جنبه برای تعریف انسان این است که او می تواند بااندیشه ی خود پا را از حد برآوردن نیازهایش فراتر بگذارد. اندیشه برای او فقط وسیله ی دستیابی به اشیای دلخواهش نیست، بلکه درعین حال وسیله ای است تا، گذشته از چیزهایی که دوست دارد یا دوست ندارد، به واقعیت هستی خود و محیط پی ببرد. به عبارت دیگر، انسان مانند حیوان فقط دارای هوش نیست، بلکه از موهبت خرد برخوردار است که با آن می تواند حقیقت را بشناسد. اگر انسان از خرد خود پیروی کند، چه از نظر جسمی و چه به لحاظ روحی، به بهترین وجهی به نفع خود عمل می کند.
با این همه، تجربه نشان می دهد که بسیاری از مردم، که مال پرستی و خودپسندی کورشان کرده است، در زندگی خصوصی خردمندانه عمل نمی کنند. بدتر از همه اینکه: ملتها بمراتب کمتر به راه خرد می روند، زیرا عوامفریبان می توانند این واقعیت را که سرانجام پیروی از آنها نابودی شهر و جهان است، بسادگی از ذهن مردم خارج کنند. ملتهای زیادی از میان رفته اند چون نتوانستند خود را از احساسات غیر منطقی، که روی رفتارشان تأثیر می گذاشت، برهانند و یا از خرد خود پیروی کنند. رسالت پیامبران عهد عتیق در اینجا بود. آنان آینده را، چنانکه معمولاً درباره ی پیامبران گفته می شود، پیشگویی نمی کردند، بلکه حقیقت را بشارت می دادند و با این کار، غیر مستقیم پیامدهای آینده ی اعمال مردم را به آنان یادآور می شدند.
از آنجا که انسان شئ نیست که به نحوی بتوان از بیرون به توصیف او پرداخت، می توان از روی تجربه ی شخصیِ انسان بودن خود، از او تعریفی به دست داد. به این ترتیب، پرسشِ: «انسان کیست؟» این سوال را پیش می آورد که «من کیستم؟». اگر بخواهیم به اشتباه نیفتیم و انسان را مانند شئ بررسی نکنیم، پاسخ این پرسش که «من کیستم؟» چیزی جز این نخواهد بود که «من یک انسانم».
البته بیشتر انسانها این هویت را تجربه نکرده اند. آنها از خود و قابلیتها و هویتشان تصویرهای موهومی می سازند. گاهی هم درپاسخ می گویند: «من معلم هستم»، «من کارگر هستم»، «من پزشک هستم»؛ اما آگاهی از شغل کسی گویای چیزی درباره ی «خود او» نیست و پاسخی به این پرسش نمی دهد که «او کیست؟»، «من کیستم؟».
اینجا مشکل دیگری پیش می آید. هر کس از نظر اجتماعی، اخلاقی، روانی، و جز اینها سمتگیری خاصی دارد. چه وقت و چگونه می توانم بدانم که سمتگیری کسی سمتگیری نهایی اوست یا اینکه این سمتگیری ممکن است تحت تأثیر تجربیات معیّنی تغییر کند یا تغییر خواهد کرد؟ آیا لحظه ای وجود دارد که انسان با اطمینان بتواند بگوید که او همان کسی است که هست و هرگز تغییر نخواهد کرد؟ از نظر آماری شاید بتوان گفت که بسیاری از مردم این را می گویند. اما آیا می توان این را در مورد هر کسی تا روز مرگش گفت، حتی اگر عمرطولانی تر می داشت، باز هم تغییر نمی کرد؟
انسان را طور دیگر هم می توان تعریف کرد. چنانکه می دانیم دو دسته از کششها و غریزه ها بر او تأثیر می گذارند. یک دسته از این کششها خاستگاه بیولوژیکی دارند و بطورعمده در همه ی انسانها یکسان هستند. این نوع غریزه ها شامل نیاز به زنده ماندن، از جمله رفع گرسنگی و تشنگی، نیاز به ایمنی بر پایه ی شکلی از ساختار اجتماعی و ـ تا حدی کمترـ نیاز به تمایلات جنسی است. کششهای نوع دیگر خاستگاه بیولوژیکی ندارند و در همه ی انسانها یکسان نیستند. این نوع کششها برخاسته از ساختارهای اجتماعی متفاوتند و شامل عشق، شادی، همبستگی، نفرت، حسادت، رقابت جویی، آزمندی، و جز اینها می شوند. در مورد نفرت باید میان نفرت واکنشی و نفرت ذاتی تفاوت گذاشت، همانگونه که در مورد افسردگی از دو مفهوم افسردگی ذاتی و افسردگی واکنشی استفاده می شود. نفرت واکنشی نوعی واکنش در برابر حمله یا تهدیدی است که متوجه خود شخص یا گروه او می شود و غالباً وقتی خطر بگذرد برطرف می شود. نفرت ذاتی یک خصلت است. انسانی که سرشار از این نوع نفرت باشد همواره دنبال فرصتی است تا نفرت خود را آشکار سازد.
کششهایی که خاستگاه اجتماعی دارند، برخلاف کششهایی که شالوده ی بیولوژیکی دارند، محصول ساختار اجتماعی مشخصی هستند. در جامعه ای که اقلیتی استثمارگر بر اکثریتی فقیر و بی پناه فرمانروایی می کند، در هر دو طرف نفرت وجود دارد. نفرت استثمارشدگان نیاز به توضیح ندارد. اما نفرت اقلیت فرمانروا از سویی به دلیل ترس از انتقام ستمدیدگان است، و از سوی دیگر برای اینکه روی احساس گناه خود سرپوش بگذارد و درستی رفتار استثمارگرانه ی خود را نشان بدهد. تا زمانی که عدالت و برابری (تساوی حقوق) در کار نباشد، نفرت از میان نمی رود. همچنین، تا زمانی که باید دروغ گفت تا نقض اصول برابری و عدالت را توجیه کرد، حقیقتی در کار نخواهد بود.
البته بعضیها می گویند که اصولی مانند برابری و عدالت ایدئولوژیهایی هستند که در طول تاریخ شکل گرفته اند و جزو نهاد طبیعی انسان به حساب نمی آیند. در اینجا نمی توان بر جزء جزء این دیدگاه خط بطلان کشید، اما بر یک نکته می توان تأکید کرد و آن اینکه انسانها باطناً از حس برابری و عدالت برخوردارند، و در نتیجه تحمل این را ندارند که گروه مخالفی اصول برابری و عدالت را زیرپا بگذارد. حساسیت وجدان انسان هیچ کجا بخوبی ظاهر نمی شود مگر در واکنش اکثر مردم نسبت به کمترین تخلف از عدالت و برابری، البته به شرطی که خودشان به چنین تخلفهایی متهم نشوند. بدین ترتیب، ندای وجدان در اعتراضات گروههای ملی گرا نسبت به دشمنان خود رساتر می شود. اگر انسانها از احساس اخلاقی طبیعی بی بهره می بودند، پس به چه دلیل در برابر خبر جنایاتی که می گویند دشمن مرتکب شده است خشمگین می شوند؟
تعریف دیگری از انسان عبارت از این است که او موجود زنده ای است که نقش غریزه در رفتارش به حد اقل رسیده است. البته بازمانده های انگیزه های غریزی، مثل گرسنگی و تمایلات جنسی، در انسان یافت می شوند. اما فقط وقتی که بقای هر یک از افراد یا همگان به خطر افتد، انسان به میزان بسیار زیادی از غریزه هایش پیروی می کند. بیشتر کششهایی که انسان را برمی انگیزند، مثل جاه طلبی، حسادت، و انتقامجویی، از شرایط اجتماعی خاصی سرچشمه می گیرند و تغذیه می کنند. قدرت این کششهارا حتی می توان از غریزه ی بقا نیرومندتر دانست. انسان آمادگی آن را دارد که زندگی اش را نه تنها فدای نفرت و جاه طلبی، بلکه فدای عشق و وفاداری خود نیز بکند.
هولناکترین کششهای انسان، یعنی کشش درونی او به اینکه انسان دیگری را به دلیل برتری قدرت خود برای هدفهای خودخواهانه مورد بهره برداری قرار دهد، چیزی جز شکل تلطیف شده ی آدمخواری نیست. حتی در جامعه های نوسنگی هم چنین کششی- که از دیگری برای هدفهای شخصی بهره برداری کرد- وجود نداشت. برای بسیاری از انسانهای زنده ی امروزی فکری عجیب تر و باورنکردنی تر از این نیست که در دوره ای از تاریخ، انسان نه می خواست کسی را استثمار کند و نه استثمار می شد. این واقعیتی بود که وجود داشت! در آغازین فرهنگهای کشاورزان و شکارچیان همه برای زندگی کردن به اندازه ی کافی داشتند وانباشتن چیزها کاری بیفایده بود. مالکیت خصوصی هنوز نمی توانست بصورت سرمایه صرف کاری شود و به کسی قدرت بدهد. چنین مرحله ی تفکری افسانه وار در عهد عتیق منعکس شده است. بنی اسرائیل در بیابان با مائده ی آسمانی (مَنّ) تغذیه شدند. مائده ی آسمانی به اندازه ی کافی وجود داشت، و هر کس حق داشت آنقدر بخورد که می خواست، اما ذخیره کردن آن امکان نداشت. آنچه در همان روز خورده نمی شد، می گندید و از بین می رفت. فکر حمل و نقل بعدی این مائده ی آسمانی بکلی بیهوده بود. اما کالاهایی مانند غلات یا ابزار و آلات مثل مائده ی آسمانی از بین نمی روند، ذخیره کردن آن امکان دارد و در نهایت به کسانی که از همه بیشتر دارند قدرت می دهد. زمانی که مقدار مازاد تا اندازه ای بالا رفت، اعمال قدرت بر انسانهای دیگر معنی پیدا کرد، برای آنکه آنها را مجبور کنند برای طبقه ی قدرتمند کار کنند و به نان بخور و نمیر به عنوان سهم خود راضی باشند. پس از پیروزی دولتهای پدرسالار، استثمار شوندگان اصلی بردگان، کارگران، و زنان بودند.
هنگامی که انسان برای همنوعان قدرتمند خود دیگر کالای مصرفی به حساب نیاید، آنگاه ممکن است دوره ی وحشیانه ی پیش از تاریخ به پایان برسد و تاریخ واقعی انسان آغاز شود. لازمه ی این دگرگونی آن است که بخوبی آگاه شویم که آداب ورسوم      وحشیانه ی ما چه اندازه جنایتکارانه است. اما آگاهی کامل اگر با پشیمانی عمیق توأم نباشد، بیفایده است.
پشیمانی از حد تأسف هم می گذرد. پشیمانی احساسی عمیق است: شخص پشیمان از خود و کرده ی خود احساس نفرت می کند. پشیمانی راستین و شرمساری همراه با آن تنها تجربه ی انسانی است که می تواند از تکرار یک جنایت جلوگیری کند. اگر این پشیمانی نباشد، انگار که هرگز جنایتی رخ نداده است. اما پشیمانی راستین را کجا می توان پیدا کرد؟ آیا بنی اسرائیل از قتل عام قبایل کنعانی پشیمان شدند؟ آیا امریکاییان از نابود کردن کم و بیش کامل سرخپوستان پشیمان شدند؟ از هزاران سال پیش انسان در نظامی زندگی می کند که در آن فاتح نیازی به پشیمانی ندارد، زیرا قدرت هم معنای حق شده است.
جنایتهایی که خود ما یا معاصران و نیاکان ما، چه بطور واقعی، چه با سکوت خود، مرتکب شده ایم باید بی پرده به آگاهی همه برسند. باید با صراحت و بطور رسمی به این جنایتها اعتراف کرد. کلیسای کاتولیک رُم برای اعتراف به گناه یک یک افراد امکان در اختیار می گذارد و با این کار به ندای وجدان اولویت می دهد. اما اعتراف فردی کافی نیست، زیرا اینگونه اعتراف به آن جنایتهایی اشاره نمی کند که یک گروه، طبقه، یا ملت مرتکب می شود، بویژه جنایتهایی که یک کشور قدرتمند، که از نداهای وجدان پیروی نمی کند، به آن دست می زند. تا زمانی که به «جرم ملی» خود اعتراف نکنیم، مردم همچنان روال گذشته را حفظ خواهند کرد و حساسیت شدیدی در مقابل جنایتهای دشمنان خواهند داشت، اما جنایتهای ملت خود را نادیده خواهند گرفت. وقتی ملتهایی که بناحق خود را مدافع اخلاق می دانند وجدان را زیر پا می گذارند، یک نفر بتنهایی چطور می تواند واقعاً از ندای وجدان پیروی کند؟ چنین وضعی فقط باعث خاموشی ندای وجدان در یک یک شهروندان می شود، زیرا وجدان همچون حقیقت تقسیم ناپذیر است.
اگر قرار است خرد آدمی منشأ اثر باشد، نباید زیر سلطه ی کششهای نامعقول قرار بگیرد. هوش همچنان هوش باقی می ماند، حتی وقتی که برای منظور بدی از آن استفاده شود. اما خرد، یعنی شناخت واقعیت آنگونه که هست، نه آنگونه که ما می خواهیم باشد تا منظور ما را بهتر برآورد- فقط تا آنجایی خوب است که بر کششهای نامعقول غلبه کند، یعنی تا جایی که انسان واقعاً انسان شده باشد و رفتارش دیگر تحت تأثیر کششهای نامعقول، به عنوان نیروهای محرک اصلی، قرار نگیرد.
در اینجا با موضوع مهم کششهایی روبرو می شویم که برای بقای بشریت لازمند. اگرچه ممکن است خشونت و ویرانگری به جایی بکشد که یک گروه، گروه دیگر را از میان ببرد و حود باقی بماند، اما چنانچه همه ی افراد بشر را درنظر بگیریم، موضوع فرق می کند. اگر خشونت همگانی شود، در آن صورت نه تنها باعث نابودی این یا آن گروه می شود، بلکه سرانجام مایه ی نابودی نوع بشر نیز خواهد شد. این اندیشه در گذشته موضوعی بیگانه با واقعیت و موهوم بود. امروز بقای بشریت زیر سوال برده شده است، زیرا انسان وسیله ی نابودسازی خود را دراختیار دارد و واقعاً با این فکر بازی می کند، چون عشق به زندگی به پایین ترین سطح نزول کرده است. امروز می توان گفت که اصل بقای قویترها – یعنی نیاز به گسترش نفوذ مهارگسیخته ی کشورهای قدرتمند- ممکن است به نابودی همه بیانجامد.
امرسن در سده ی نوزدهم می گفت: «اشیا روی زین نشسته اند و انسان را می رانند.» امروز می توان گفت: «اشیا بتهای انسان هستند و پرستش آنها ممکن است او را نابود کنند.»
بارها گفته اند که انسان بیش از حد تأثیرپذیر است، و این ادعا در نگاه اول درست به نظر می آید. مروری بر رفتار انسان در طول زمان نشان می دهد که درواقع از غرورآمیزترین تا رذیلانه ترین رفتار چیزی نیست که انسان نتوانسته باشد انجام بدهد و نکرده باشد. اما سخن گفتن از تأثیرپذیر بودن انسان حد و مرزی می خواهد. هر رفتاری که به تکامل وبهبود انسان کمک نکند، تاوان خود را دارد. استثمارکننده از استثمارشوندگان می ترسد؛ قاتل از انزوا به منزله ی پیامد کار خود می ترسد، حتی اگر حبس او حبس انفرادی نباشد؛ ویرانگر از وجدان خود می ترسد؛ مصرف کننده ی دلمرده هم بیم آن دارد که زندگی بی نشاط داشته باشد.
اینکه می گویند انسان بیش از حد تأثیرپذیر است، به این معنی است که او ممکن است از لحاظ فیزیولوژیکی زنده، اما از لحاظ انسانی ناتوان باشد، و یک چنین انسانی نگون بخت، از شادی بی بهره، و سرشار از کینه است، و در نتیجه ویرانگر خواهد شد. زمانی که از این گرفتاری رها شود، آنگاه بار دیگر امکان شادی برای او فراهم می آید. صرف نظر از حالتهایی که علت ژنتیکی و آسیب شناختی دارند، انسان از لحاظ روانی سالم به دنیا می آید. او نخست به دست کسانی تباه می شود که به دنبال سلطه ی کامل هستند، کسانی که از زندگی نفرت دارند وخنده ی شادی را تاب نمی آورند. بعد که کودک ناتوان شد، آنوقت اینان برای طرز فکر خصمانه ی خود بهانه ی خوبی دردست دارند، طرز فکری که نه به عنوان علت، بلکه به عنوان پیامد رفتار غیرعادی کودک توجیه خواهد شد.
چرا باید یکی قصد ناتوان کردن دیگری را داشته باشد؟ پاسخ این پرسش را باید در آنچه امروز درباره ی آدمخواری موجود گفته می شود، جستجو کرد. از انسانی که به لحاظ روانی غیرطبیعی باشد ساده تر می توان سوءاستفاده کرد تا انسانی توانا. انسان توانا می تواند مقابله ی به مثل کند، انسان ناتوان از عهده ی این کار برنمی آید؛ او بازیچه ی بدخواهی قدرتمندان است. هر چه گروه حاکمی مردم زیر سلطه ی خود را از لحاظ روانی ناتوانتر کند، آسانتر می تواند بار از گرده ی آنها بکشد، یعنی از آنها مثل غذا برای هدفهای خود بهره برداری کند.
از آنجا که انسان از موهبت خرد برخوردار است، می تواند تجربه ی خود را موشکافانه تجزیه و تحلیل کند و ببیند که چه چیز به تکامل او کمک می کند و چه چیز او را از تکامل باز می دارد. او خواهان شکوفایی هر چه هماهنگتر همه ی نیروهای روانی و جسمی خویش است با این هدف که به خوشبختی دست یابد. نقطه ی مقابل خوشبختی، چنانکه اسپینوزا گفته است، ناامیدی یا افسردگی است. از این رو، شادی ثمره ی خرد، و ناامیدی یا افسردگی پیامد راه و روش زندگی نادرست است. وقتی تورات بنی اسرائیل را به این گناه بزرگ سرزنش می کند که آنان غرق ناز و نعمت بودند بی آنکه شادمان باشند، بروشنی این اصل را تأیید می کند.
ارزشهای بنیادی جامعه ی صنعتی با خوشبختی انسان سازگار نیستند. ارزشهای بنیادی جامعه های صنعتی کدامند؟
نخستین ارزش بنیادی، تسلط بر طبیعت است. اما مگر جامعه ماقبل صنعتی هم برطبیعت تسلط نداشت؟ بدیهی است که تسلط داشت، وگرنه انسان مدتها پیش از این از گرسنگی مرده بود. اما شیوه ی تسلط بر طبیعت در جامعه ی صنعتی به گونه ای دیگر است تا در جامعه ی فلاحتی. این شیوه بویژه از زمانی که جامعه ی صنعتی به کمک تکنولوژی بر طبیعت تسلط پیدا کرده، اعتبار یافته است. تکنولوژی مبتنی بر استفاده از نیروی تفکر برای تولید وسایل است. تکنولوژی جانشین مردانه ای است برای بارآوری زنانه.                         از این رو، در آغاز تورات گفته می شود که چگونه خداوند با کلام خویش جهان را آفرید، درحالی که در اسطوره ی آفرینش بابلی قدیم این «مادر- خدای بزرگ» است که جهان را پدید آورده است.
دومین ارزش بنیادی در نظام ارزشی جامعه ی صنعتی استثمار کردن انسان است با خشونت، پاداش یا – غالباً – ترکیبی از این هر دو.
سومین ارزش بنیادی حاکی از این است که فعالیت اقتصادی باید سودآور باشد. در جامعه ی صنعتی سودجویی در درجه ی اول نشانه ی طمع شخصی نیست، بلکه معیار درستیِ خط مشی اقتصادی است. آدم برای مصرف کردن تولید نمی کند –هرچند که بیشترکالاها باید ارزش مصرف معینی داشته باشند تا قابل فروش باشند – بلکه تولید می کند تا سود ببرد. یعنی حاصل فعالیت اقتصادی من در نهایت باید این باشد که بیشتر از آنچه برای تولید یا تهیه ی کالای عرضه شده خرج کرده ام درآمد داشته باشم. اینکه سودجویی در حکم خصلت شخصی- روانی انسان طمعکار باشد سوء تفاهم بسیار رایجی است. البته ممکن است اینطور باشد، اما این نشان دهنده ی ماهیت درک سود در جامعه ی صنعتی مدرن نیست. سود صرفاً نشانه ی خط مشی اقتصادی موفقیت آمیز، و درنتیجه ملاک کاردانی تجاری است.
چهارمین ارزش بنیادی جامعه ی صنعتی، که ویژگی بارز آن به حساب می آید، رقابت است. اما پیشرفت اقتصادی نشان داده است که به دنبال تمرکز روزافزون و بزرگی شرکتها – ونیز در نتیجه ی تبانی در تعیین قیمت، که ظاهراً غیرقانونی ولی در واقع جاری است – رقابت در زمینه ی همکاری میان شرکتهای بزرگ جای خود را بیشتر به همکاری میان دو فروشگاه خرده فروشی کوچک می دهد تا میان دو کارتل صنعتی. امروز تمام فعالیت اقتصادی ما از رابطه ی عاطفی میان فروشنده و خریدار بی بهره است. پیشترها میان فروشنده و مشتری او هنوز رابطه ی خاصی وجود داشت. فروشنده به مشتری علاقه داشت، و فروش فقط داد وستد پولی نبود. تاجروقتی کالایی را می فروخت که به درد مشتری می خورد و از آن خوشش می آمد، تا حدی احساس رضایت می کرد. البته امروز هم چنین رابطه ای وجود دارد، اما استثناست و بطور عمده به فروشگاههای کوچک قدیمی محدود می شود.
پنجمین نکته اینکه احساس همدردی در قرن ما بسیار کاهش پیدا کرده است. شاید بهتر باشد اضافه کنم که رنج بردن هم کاهش یافته است. البته منظور از این حرف این نیست که انسانها کمتر از گذشته رنج می برند؛ اما آنها چنان از خود بیگانه شده اند که هرگز بطورکامل به رنجهایشان پی نمی برند. همچون انسانی با دردهای مزمن، رنج را به عنوان واقعیتی شناخته شده تحمل می کنند وتازه زمانی متوجه آن می شوند که شدتش از حد معمول بگذرد. اما نباید فراموش کنیم که رنج تنها عاطفه ای است که درواقع وجه مشترک همه ی انسانها، یا شاید بطورکلی وجه مشترک همه ی موجودات دارای احساس است. از این رو، انسان رنجدیده ای که گسترش فراگیر رنج را می بیند، ممکن است این همبستگی انسانی برایش تسلی خاطری باشد.
کم نیستند انسانهایی که هرگز خوشبختی به خود ندیده اند.هیچ کس نیست که هرگز رنج نکشیده باشد، حتی وقتی که سرسختانه بکوشد آگاهی از رنج را سرکوب کند. همدردی و عشق به انسان دو جزء جدایی ناپذیرند. آنجا که عشق نباشد، جای همدردی خالی است. نقطه ی مقابل همدردی بی اعتنایی است، و بی اعتنایی را می توان از نظر آسیب شناختی، روان گسیختگی قلمداد کرد. آنچه عشق به فرد نامیده می شود، غالب اوقات صرفاً به صورت رابطه ای در چارچوب وابستگی از کار در می آید؛ کسی که فقط یک نفر را دوست داشته باشد، هیچ کس را دوست ندارد.