خدا بچه راحفظ کند
بوکر (۹) نوشته: تونی موریسون


علی اصغر راشدان


• خون مفصل هاش را رنگ آمیزی کرد و انگشتهاش شروع کردند به ورم کردن. غریبه ای را که کوبیده بود، دیگر تکان نمیخورد و ناله نمی کرد. میدانست، پیش از این که دانشجوئی یا نگهبان دانشگاه به جای فکرکردن به مرد دراز شده رو چمن، به قانون شکنی او توجه کنند، بهتراست با سرعت دور شود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۵ تير ۱٣۹۴ -  ۱۶ ژوئيه ۲۰۱۵


 
TONI MORRISON
GOD HELP THE CHILD
تونی موریسون
خدابچه راحفظ کند
ترجمه علی اصغرراشدان

بوکر (۹)



       خون مفصل هاش رارنگ آمیزی کردوانگشتهاش شروع کردندبه ورم کردن.غریبه ای راکه کوبیده بود،دیگرتکان نمیخوردوناله نمی کرد.میدانست،پیش ازاین که دانشجوئی یانگهبان دانشگاه به جای فکرکردن به مرددرازشده روچمن،به قانون شکنی اوتوجه کنند،بهتراست باسرعت دورشود.                     مردکوبیده شده رااول توحاشیه زمین بازی دانشگاه دیده بود.زیپ شلوارجینش بازوبساطش درمعرض دیدبود.چندبچه نزدیک دانشگده سرسره بازی میکردندویکی روتاب بود. ظاهراهیچکدام متوجه نشده بودندکه مردلبهاش رامی لیسدوبساط سفیدکوچکش رابه طرف آنهاتکان میدهد.تومرحله لیسیدن لبش بودکه بوکرمتوجهش شد-زبان لب بالائی رامیمالدوقبل ازرهاکردن مالیدن ورم میاورد.چشم اندازبچه هابه وضوح درحدلمس کردنشان،برای مردلذتبخش بود،انگارقضیه توذهن پیچیده ش خیلی بدیهی بود.انگارصداش میکردندومردبه باسنهای چاق وچله وعقب کوچک تنگ شان پاسخ میداد.همانطورکه ازسرسره بالامیرفتندیابادتوتاب میاندختند،به شلوارهاوشورتهاشان اشاره میکرد.
    پیش ازهرفکری،مشت بوکرتودهن مردکوبیده شد.افشانه باریک خون عرق گیرش راپوشاند.مردازهوش که رفت،بوکرساک کتابش راازروزمین قاپیدودورشد-نه خیلی سریع،باسرعت کافی ازعرض جاده گذشت.زیرپیرهنش راپشت وروسرفرصت مرتب کرد.انگاردست به چنان کاری نزده بود.به سالن سخنرانی که رسید،چندنفری دزدکی میخزیدندتو.دیرآمده هاتوردیفهای آخرنشستندوکوله پشتیها،کیف دستیهایالپتاپهاراپرصدارومیزهاشان انداختند.تنهایکی شان دفتریادداشت بیرون کشید.بوکرترجیح دادمدادروکاغذبگذارد.انگشتهای ورم آورده ش نوشتن رامشکل میکردند.رواین اصل کمی گوش داد،کمی رفت توروءیاودهنش راپوشاندتاخمیازه ش راپنهان کند.
      پرفسوریکریزدرباره کج اندیشی آدام اسمیت دادسخن میداد،کاری که تقریباتوهرجلسه میکرد.انگارتاریخ اقتصادتنهایک محقق باارزش کوبیدنی داشت.درباره میلتون فریدمن یاآن آفتاب پرست کارل مارکس چه؟وسواس بوکرنسبت به«مامون»اخیرابه وجودآمده بود.چهارسال پیش به عنوان دوره کارشناسی کم کم دوره هائی درچندبرنامه آموزشی،روانشناسی،سیاست،علوم وعلوم انسانی برداشته بود.دوره های چندگانه درمطالعات آفرو-آمریکائیهاهم برداشته بودکه بهترین پرفسورهادرتشریح موضوع درخشان بودند،امانمیتوانستندبه خاطر خودخواهی به هیچ پرسشی که با«چرا»شروع میشودپاسخ دهند.بیشترپاسخ ها بردگی،لینچ کردن،کاراجباری،کشت اجاره ای،نژادپرستی،بازسازی ضدیت باسیاهها،کارتوزندانها،مهاجرت،حقوق شهروندی وضدیت باجنبش های انقلاب سیاه راتائیدمیکردندومشکوک بودند.خودداری ازپرداخت پول،دزدی پول،پول به عنوان قدرت وجنگ.برنامه های سنخرانی درباره این که چگونه بردگی به تنهائی تمامی کشورراازدوره کشاورزی به عصردهه های صنعتی پرتاب کردکجابود؟نفرت سفیدپوستها،خشونتها،بنزینی بودکه حرکت موتورهای سودراتامین میکرد.رواین اصل،به عنوان یک دانشجوی کارشناسی برگشت به طرف افتصاد-تاریخ وتئوریهاش-که بیاموزدچطورپول هرسرکوب ساده توجهان راشکل دادوتمام امپراطوریهاوملل ومستعمرات راآفرید.باکمک خداودشمنهاش مشغول محصول برداری وبعدپرده دارثروتمندهاشد.اوبه طورعادی کوبیده شده،بی پول،سلطان نیمه لخت جهودهاروی یک صلیب خیانت درحال فریادزدن است. پاپ درلباس جواهرنشان درخشان روی گنبدواتیکان پچپچه وارموعظه میکند.«صلیب وگنبد»عنوان کتابی نوشته بوکراستاربرن خواهدبود.
    بدون تحت تاثیرسخنرانیهاقرارگرفتن،میگذاردافکارش به طرف مرددرازبه درازافتاده نزدیک زمین بازی بلغزد.مردی طاس،بانگاهی معمولی-احتمالادرغیرآن شرایط مردی نایس.آنهاهمیشه نایس ترین مرددنیابودند.همسایه هاهمیشه میگفتند«آزارش به پشه م نمیرسید».کله مبتذل ازکجاآمد؟چراآزارش به پشه م نمیرسید؟یعنی آنقدرحساس بودکه نمیتوانست زندگی حشره ای حامل مرض رابگیردامامیتوانست زندگی کودکی راباتبربگیرد؟
    بوکرتوخانواده ای بزرگ وبسته،بدون داشتن تلوزیون بزرگ شده بود.به عنوان دانشجوی سال اول توکالجی زندگی میکردکه باجهان اینترنت وتلوزیون محاصره شده بود،جهانی باهردومتدارتباط جمعی وموادارتباط جمعی که لبریزازسرگرمیهای تهی ازمحتواودانش به نظرش میرسیدند.کانالهای هواشناسی تنهامنابع اطلاع رسانی وبیشتراوقات خارج ازدسترس وعصب خراش بودند،بابازیهای ویدئوئی غرقه درخلسه های پوچگرائی.توخانواده ای کتاب خوان وتنهابارادیووروزنامه بااطلاعات روزانه وطرح صفحاتی برای سرگرمی،بزرگ شده بود.اشتیاق همکلاسیهاوصدای انفجارخنده هاشان دربازیهای روی صفحه ازهراطاق خوابگاه،سالن وباردوستانه دانشجویان رامجبوربودتصنعی بنامد.فهمیدخیلی ازحلقه اطرافیهادوراست-ماده منفجره ای ناتوان ازارتباط بادنیای تکنیک.این جریان به عنوان فردی تازه رسیده درفشارش داشت.بوکرباحرف وگوشت ومتن روی کاغذشکل گرفته بود.هرروزصبح شنبه،پیش ازصبحانه اولین مقوله پدرومادرش بابچه هایک کنفرانس بود.پرسشهای لازم راباهرکدامشان مطرح میکردندتاپاسخ دهند:آنچه آموختی واقعیست(وچطوراین را میدانی)؟چه مشکلی داری؟درطی سالهاجوابهابه سئوال اول عبارتنداز:«کرمهانمیتوانندپروازکنند»،«سوختگی یخ»،«تواین ایالت تنهاسه شهرستان وجوددارد»تا«توبازی ورق سربازازملکه نیرومندتراست».موضوعات سئوال دوم بایدمربوط به جوابهای زیرمیبودند«دختری بهم سیلی زد»،«جوش من روپشتم است»،«جبر»،«صرف افعال لاتینی».راه حل سئوالهادرباره مسائل شخصی ازهرکس کنارمیزپرسیده میشدوبعدازحل شدن یادرانتظارگذاشتن شان،بچه هازیردوش فرستاده میشدندولباس می پوشیدند-بزرگترهابه کوچکترهاکمک میکردند.بوکرعاشق آن کنفرانس های صبح شنبه بودکه بابرجستگی تعطیلی برجسته میشدند-جشن های صبحانه های عظیم مادرش،ضیافتهای واقعی.بیسکویتهای داغ،بلغورهای چاق دانه دانه،به سفیدی برف وبه داغی سوختن زبان،تخم مرغهای کوبیده توکپه زعفران سرشیری،نان شیرینیهای سوسیس دار،گوجه فرنگیهای ورقه شده،مربای توت فرنگی،آب پرتقال تازه گرفته شده،شیرسردتوتنگ های میسون.مادرش مقداری خوراک برای آن جشنهای تعطیلیهانگهداری میکرد،چراکه درطول روزهای دیگرهفته صرفه جویانه غذامیخوردند:بلغورجودوسر،میوه فصل،برنج،لوبیای خشک کرده وهرجورسبزی که موجودبود:کلم،کلم پیچ،کلم قمری،خردل وشلغم سبز.لیست غذای صبحانه آن تعطیلیهاعمدامجلل بود،چراکه روزهای بعدش باکمبودغذاهمراه بودند
    تنهادرطی ماههای طولانی که هیچ کس نمیدانست آدام کجابود،خانواده کنفرانسهاوصبحانه های مجلل رامتوقف کرد.درطول آن ماههاسکوت حاکم برخانه هرازگاه مثل وقتی بود که بمبی منفجرمیشود.دعواهای احمقانه وبی دلیل اوج میگرفت:
«مامان،اون داره منومیپاد!»
«دست ازپائیدن دختره وردار.»
«اون دوباره داره نگام میکنه!»
«دوباره نگاش نکن.»
«مامان!...»
    پلیس به تقاضاشان برای جسجوی آدام پاسخ که داد،بلافاصله خانه استاربرگ راجستجوکردند-گرچه اشتیاق پدرومادربه این کارااشتباه بود.وضع پدرخانواده رابررسی کردندتاببینندپیش پلیس سابقه دارد،که نداشت.بهشان گفتند:
«بازم برمیگردیم سراغتان.»
بعددنبال قضیه رارهاکردند.پسرسیاه کوچک دیگری به همان شکل گم شد.
    پدربوکرازاجرای موزیک«رگتایم»محبوبش خودداری کرد.صفحه های جازقدیمی،بعضیهاکه بوکرمیتوانست اجراکند،امانه بدون «ساچمو(لوئی آرامسترانگ).برادری راگم کردن چیزدیگری بود-جریان قلبش راشکست-امادنیای بدون ترومپت لوئیس آرامسترانگ پاک درهمش شکست.
    باشروع بهارکه درختهای چمنزارهاشروع کردندبه خودآرائی،آدام پیداشد-تویک کانال.
    بوکرباپدرش رفت که بازمانده هاراشناسائی کند.کثیف بودوموش جویده،بایک حفره چشم باز.کرمهاتاحدافراط خورده وباشادی ترکیده بودند.بردندش توخانه،استخوانهای لخت زیرتی شرت زردگل مالی شده ش راباوسواس تمیزکردند.جنازه شلواروکفش نداشت.مادربوکرنتوانست به دیدنش برود.ازحک کردن هرچیزدیگرغیرازتصورش ازجوان به طورعصبانی کننده زیبای اولین زایمانش خودداری کرد.
    برخلاف موعظه بلندفصیح کشیش،مراسم تدفین ارزان وتنهامنحصربه بوکربود.جماعت همسایه هابعدازخوراکهائی که بادقت تهیه وبه آشپزخانه هاشان تحویل داده شده بود،تومراسم شرکت کردند.بوکردرمیان بازمانده های دیگراحساس تنهائی میکرد.آنقدربابرادربزرگترش نزدیک بودکه انگاردوقولوبودند.انگاردوباره دفن میشد،سرود،مراسم سوگواری،اشکها،جماعت وگلهابراش خفه کننده بودند.بوکرخواست مراسم راخودهدایت کند-خصوصی واختصاصیش کندوبیشترازهمه باتنهائی خودوفق دهد.آدام برادری بودکه ستایشش میکرد،دوسال بزرگترومثل نیشکرشیرین بود.برادری بی جایگزین که دررحم باهاش پیچیده وبزرگ شده بود.بهش گفته شده بود برادری که توزندگیش یک نفس راحت نکشید.بوکرسه ساله که بوداجازه دادندبداندبابچه ای دیگردوقولوبوده وآن یکی موقع تولدمرده،امابوکربه نوعی جریان راهمیشه میدانسته-حرکت گرم بچه ازمیان رفته رادرکنارخودیامنتظربودنش توایوان درفاصله ای که توحیاط بازی میکردراحس میکرد.موجودی که درلحاف خواب بوکرشریک بود.به مروربزرگ که شد،قیافه بچه ازمیان رفته پژمرده شد،خودرابه نوعی به همراهی درونی منتقل کرد،کسی که به عکس العمل هاوغریزه ش اعتمادداشت.کلاس اول راشروع که کردوبه مدرسه رفت،جایگزین هرروزه باآدام کامل شد.روی این حساب بوکردرتعقیب قاتل آدام شرکت نکرد.هردوهمراهش مرده بودند.
بارآخری که بوکرآدام رادیدتوهوای گرگ ومیش توپیاده رواسکیت بازی میکرد،تی شرت زردش زیردرختهای خاکستری شمالی نوری فلورسنتی داشت.اوایل سپتامبربودوهنوزهیچ چیزدرجائی شروع نکرده بودبه مردن.برگهای درخت افراجوری حرکت میکردند که انگارسبزیشان جاودانه بود.درختهای خاکستری هنوزبه طرف آسمانی بی ابربالامیرفتند.خورشیددرروندمحیط به شدت شروع کردبه زنده بودن.آدام پائین پیاده روبین پرچینهاودرختهای برج مانندشناورشد،نقطه ای طلائی به طرف پائین تونلی سایه مانند وبه سمت دهن خورشیدزنده رفت.
    آدام برای بوکربیشترازیک برادربود،بیشترازیک «آ»بودکه پدرومادرش بچه هاشان رابراساس آلف بانامگذاری میکردند.آدام کسی بودکه میدانست بوکرچه فکروحسی دارد.پچپچه هاش خشن وآموزنده،اماهرگزبیرحم نبود.هوشیارترین فردی بودکه برادرهاوخواهرها،مخصوصابوکردوست میداشت.
      بوکرنمیتوانست آخرین برق تونل زردپائین خیابان رافراموش کند،یک رزتنهاراروتابوت گذاشت ودیگری را بعدکنارگورگذاشت.اعضای فامیل ازجاهای دوربرای مراسم تدفین آمدندوباخانواده استاربرن روبه روشدند.آقای درو،پدرمادرش هم درمیانشان بود.تنهاآدم موفق بود.پدربزرگ متظاهربه خاطرثروتمندبودن باهمه دشمن بود،کسی که دخترش هم نه ددی یاپاپا،بلکه مستردروصداش میکرد.پیرمردکه پولش رابه عنوان اربابی گذشت ناپذیرساخته بود،کمترین چیز بازمانده ازمنشش تحقیری بودکه نسبت به این فامیل زحمت کش درخودحس میکردونشان نمیداد.خانه بعدازمراسم سوگواری باصداهای دلگرم کننده لوئیس،الا،سیدنی،بچت،تلی رول،کینگ اولیویه وبونک جانسون شناورازگرامافون حیاط پشتی موفتابه روال عادی برگشت.کنفرانس هاوجشن های صبحانه برقرارشدند.بوکروخواهروبرادرهاش کارول،دونوان،الی،فاوروگودمن همه سعی میکردندبه جالب ترین جواب برای سئوالهای روزمره فکرکنند.بازتمام اعضای فامیل مثل عروسک های خیابان سسام سینه جلومیدادند،به امیداین که شادی،اگربه اندازه گافی تاثیرمیکرد،به شیرینی زندگی بیفزایدومرگ رابه فراموشی سپارد.بوکرفکرمیکردجوک های خسته کننده آنهاومسائل ساختگی شان گمراه کننده وهم اهانت آمیزند.درطول مراسم وچندروزبعد،دیداریک خاله ازفامیل که کوین (ملکه)نامیده میشد،گرچه بوکرسطحی به حسابش میاورد،امااستثنائی بود.اسم فامیلی ئی داشت که هیچکس به خاطرنمیاورد.پچپچه میشدکه شوهرهای زیادی داشته-یک مکزیکی،بعددوسفیدپوست،چهارسیاه پوست،یک آسیائی،دنباله ش راکسی به خاطرنمیاورد.سنگین وزن باموهای قرمزآتش رنگ.باسفردرازش ازکالیفرنیابرای حضوردرمراسم سوگواری آدام،خانواده عزاداررامتعجب کرد.تنهااوخشم همراه بااندوه پسرخواهرش راحس کردواورا کنارکشیدوگفت:
«اجازه بده اون بره.امانه تاوقتی خودش حاضره.تواین فاصله،باچنگ ودندون بهش بچسب.آدام وقتشوبهت میگه.»
    خاله به بوکرآرامش ونیرودادوبی انصافی انتقادی که نسبت فامیلش حس میکردراتائیدکرد.
    نگرانی ازبحرانی دیگرکه ممکن بودکشش روحی موزیکی راازبین ببردکه پدرش مینواخت.موزیکی که بوکربرای تازه وراست وریست کردن احساسات پیچیده اش رویش حساب میکرد.ازپدرش پرسیدمیتوانددرس ترومپت بگیرد؟آقای استاربرن گفت«مطمئنا»،به اندازه نصف پولی که پسرش برای معلمش میگرفت اضافه کرد.بوکربرای کرهامزاحم همسایه میشدودریافتیش به اندازه کافی میشدکه بتواندبه خاطردرسهای ترومپت ازکنفرانس روزشنبه فراروجوانه نابردباریش رابرای خواهروبرادرهاش آبیاری کند.آنهاچطورمیتوانستندوانمودکنند تمام شده؟چطورمیتوانستندفراموش کنندوادامه دهند؟قاتل چه کسی وکجابود؟
    معلم ترومپتش ازاول صبح تقریبامست بود،رواین اصل موزیسینی خبره وحتی معلم بهتری هم نبود.
«توریه وانگشت داری،حالالب لازم داری.هرسه روکه باهم داشتی،وقتی تونستی درباره شون همه چی روفراموش کنی،موزیک شروع میشه.»
    بوکربامقاومت این کارراکرد.
    شش سال بعدکه بوکرچهارده ساله وتااندازه ای زدن ترومپت راتکمیل کرده بود،نایس ترین مرددنیادستگیرشد.ازخوددفاع کردوبه «اس اس اس»،یعنی عملیات سکسی وکشتارشش پسربچه محکوم شد.نام هرکدام،ازجمله آدام،به روشنی روشانه های نایس ترین مرددنیاخالکوبی شده بود:بویس،لنی،آدام،ماتیو،کوین ورولاند.قاتل فرصتهای برابر.قربانیانش انگار«ماویدئوی جهانیم»رانمایندگی میکردند.هنرمندخالکوب گفت اوفکرمیکرده آنهااسامی بچه های مشتریهاش هستند،نه مردم عادی.
    نایس ترین مرددنیاآدمی بی قید،مکانیک بازنشسته اتوموبیل و متقاضی تعمیرات خانه بود.خاصه درزمینه یخچالهای کهنه خیلی کمک احوال بود-یخچالهای فیلکووجی.ئی های ساخت اواخردهه پنجاه،وکوره های خوراک پزی وکوره های عادی گازی باستانی.عادت داشت به آنهابگوید:
«کثیف،بیشتردستگاههای مرده ن،واسه این که هیچوقت تمیزنمیشدن.»
    هرکس کاربهش داده بود،این توصیه رابه خاطرمیاورد.مقوله دیگربیادماندنی خنده خوشایندوحتی جذابش بود.ازاینهاش که بگذریم،مشکل پسند،نیرومندوحسابی نایس بود.تنهاچیزدیگری که مردم درباره اوبه یادمیاوردنداین بودکه همیشه بایک سگ تودل بروی کوچولوتوونش سفرمیکرد-یک سگ ترییرکوچک که «پسر»صداش میکرد.پلیس ازتوضیحاتی که میتوانست بدهدخودداری کرد،اماخانواده بچه های کشته شده نمیتوانستنددنبال قضیه راول کنندیاساکت بمانند.کابوسهادرباره این که ممکن است بابچه هاشان چه رفته باشد،سنگین ترازحقایق نبودند.شش سال اندوه وسئوالهای بی جواب درهم آوازی وجمع شدن هرازگاهشان درگورستان وباصورتهای سنگ شده یابادردشدیددرپشتها گریستن،نهفته بود.
    آدام پیداکه شدچیززیادی ازش باقی نمانده بود.توضیحات اخیرآدم ربابه سبک گوتیک بود.ظاهرابچه هادرموقع تجاوزبسته وشکنجه وقطع اعضاشده بودند.نایس ترین مرددنیاگویاازسگ ترییرسفیدکوچکش به عنوان فریب دادن بچه هااستفاده میکرده. شاهداصلی،یک بیوه پیر،به یادمیاوردکه بچه ای راروی صندلی مسافرون مرددرحال خندیدن دیده که سگ کوچکی راتاصورتش بالاآورده بوده.بعدازدیدن پوستربچه های ناپدید شده روشیشه پنجره مغازه ها،باجه های تلفن وتنه درختها،فکرمیکندوچهره پسرخندان رابه خاطرمیاورد.به پلیس تلفن میکند.پلیس ون رامیشناخته.بانامه های قرمزوآبی آگهی ونویدداده میشود:مشکلات؟حل شد!«دابلیو.ام.وی.هومبولت»،تعمیرکارلوازم خانگی.خانه آقای هومبولت جستجوکه میشود،یک دوشک ورزشی کثیف باخون خشکیده توزیرزمین پیدامیشود.یک قوطی شیرینی استادانه تزئین شده به دست میاید،تکه گوشتهای خشک شده ای بادقت پیچیده شده توش پیدامیشود.خیلی نزدیک به زمان بازرسی نبوده،به شکل آلتهای کوچکی درآمده بوده اند.
   مردم فریادمیزنندوتقاضای اجرای عدالت واقدام متقابل میکنندکه انتقام هولناکی ازقاتل بگیرند.امضاء هاوتجمعات دربرابرساختمان دادگاه ودبیرخانه ش-ظاهرادرکمترازگردن زدن مجرم،همه چیزآرام ناپذیربه نظرمیرسید.بوکرقاطی متنفرهامیشود،اماتحت تاثیرچنان راه حل آسانی قرارنمیگیرد.چیزی که اومیخواست،مرگ مردنبود؛زندگی اورا میخواست وگذراندن زمان باابداع سناریوئی پردردوناامیدی پایان ناپذیر.قبیله ای توآفریقانبودکه مقتول راروپشت قاتلش شلاق میزدند؟این کارمطمئناعادلانه خواهدبود-حمل کردن لاشه های گندیده دراطراف به عنوان باری رودوشش،بهترین شرمندگی ولعن عمومیست.خشم ودادوفریادعمومی درمحکومیت نایس ترین مرددنیا،تقریبابه همان اندازه مرگ آدام شوکه اش میکند.خودمحاکمه خیلی طولانی نبود،امامقدمات برای بوکرانگارابدی بود.سرتیترروزنامه هاورادیوکه درطول تمام روزهااز شایعات بی پایه همسایه ها میگفتند.بوکرتلاش کردراهی برای منجمدوانفرادی کردن احساساتش وجداکردنشان ازاندوه وخشم دیوانه وارخانواده های دیگر پیداکند.فکرکردفاجعه آدام یک مقوله عمومی نیست که بایک خط درمیان ردیف لیست شش قربانی دیگرتویک روزنامه رضایتش راجلب کند.فاجعه ای خصوصی وتنها متعلق به دوبرادر بود.دوسال بعدراه حلی رضایتخش وآرام کننده به ذهنش رسید.عملی کردن دوباره اشاره ای که تومراسم آدام کرده بود،یک رزکوچک روشانه چپش خالکوبی کرد.همان صندلی که درنده توش نشسته بودوازهمان سوزن روپوست سفیدش استفاده شده بود؟بوکرنپرسید.هنرمندخالکوب حافظه متزلزل زردبوکررانداشت،رواین حساب آنهابارنگ نارنجی نوعی قرمزبه توافق رسیدند.
    پذیرفته شدن توکالج بهش آرامش داد،خیلی زودحواسش را مشغول وجذب زندگی دانشگاهیش کرد-نه کلاسها،نه پرفسورها،بلکه شناختن آنهمه هم کلاسیهای سرزنده وجذب شدنی که دوسال کاستی نگرفت.تمام کاری که ازدانشجوئی سال اول تاسال دوم کرد،عکس العمل بود-استهزاء،پوزخند،اخراج،عیبجوئی وتحقیر.نسخه یک مردجوان پر ازتفکرانتقادی.بوکروهم خوابگاهی هاش دخترهارابامعیارمجله های مردهاوویدئوهای سکسی رده بندی میکردند،بامعیارفیلم های سکسی ئی که دیده بودندارزیابی میکردند.زرنگهاتوکلاسها گل میکردندوژنی هاپرت میشدندبیرون.دانشجوی سال سوم بودکه بدبینی ملایمش به افسردگی تبدیل شد.دیدگاههای هم کلاسیهاش شروع کردبه خسته واذیت کردنش،نه تنهابه این دلیل که آنهاقابل پیش بینی بودند،بلکه به این دلیل که راه پرس جوی جدی رامسدودمیکردند.نه مثل اوکه سعی میکرد«بلوزگربه وحشی»راباترومپتش کامل کند،جامعه کارشناسی تفکرخلاقانه تازه ونفوذمه خجسته ی عصیان جوان رالازم نداشت.تحریک دانشجودرباره جنگ درعراق که زمانی آشفتگی دانشگاه راساکت کرده بود.حالاریشخندپرچم پیروزیش رابه اهتزازدرآورده وسوگندش پوزخندشده بود.حالافریبکاری پرفسورهای سربه راه شده بودروال.رواین اصل بوکرسئوالهای مطروحه پدرومادرش درکنفرانسهای شنبه هادرخیابان دکاتورراحالاپاسخ میداد.
۱-چطورفهمیدی قضیه واقعیست(وچه جورمیدانی؟)
۲-چه مسئله ای داری؟
جواب:
۱-تاحالاهیچ چیزنفهمیدم.
۲-ناامیدی.
   رواین حساب به امیدیادگرفتن چیزی باارزش واحتمالاپیداکردن جائی درانطباق بایاسش،درخواست ورودبه دانشکنده تحصیلات تکمیلی کرد.آنجاروکسب ثروت ازراه تجارت،ازکالاگرفته تابمبها،متمرکزشد.قضیه دعوت به سفری روشنفکری بودکه خشمش راکنترل وزندانی وهمه چیزرادرباره نژادپرستی،فقروجنگ براش تشریح کرد.دنیای سیاست کفرگوئی بود.فعالینش،هردو،واپسگرایان وپیشروها،خطاکاروروءیائی به نظرمیرسیدند.انقلابیها،مسلح یاصلح طلب،ازآنچه بعدازپیروزیشان پیش میامد،تصوری نداشتند.کی حکومت خواهدکرد؟مردم؟خواهش میکنم.مفهوم این قضیه چه بود؟بهترین نتیجه این میبودکه نظریه تازه ای به اجتماع ارائه شودکه احتمالافردی سیاسی عملیش میکرد.بقیه تاتری درجستجوی تماشاچی بود.ثروت تنهااهریمن انسانی راتشریح میکرد،بوکرتصمیم گرفت بدون دفاع ازآن زندگی کند.موضوعات وتمهای مقالات وکتابهائی که خواهدنوشت رادقیقامیدانست ویادداشتهای تحقیقاتش رانگهداشت.علاوه برتحقیق دررشته اختصاصیش،مقداری هم شعرومجلات راخواند،نه رمانها-بزرگ یاکوچکتر.اشعارخاصی رادوست داشت،چراکه هم طرازموزیک بودند.مجلات رامیخواند،چراکه مقالات سیاست راتوفرهنگ جاری میکردند.درطی روزهای تحصیلش دردانشکده تکمیلی بودکه شروع به نوشتن مقداری ازطرحهائی کردبرای مقالات آینده ش.شروع کردبه شکل دادن جمله های بدون علامت درداخل زبان موزیک که سئوالاتش درباره یانتایج افکارش رابیان میکردند.بیشتراین نوشته هاراریخت توسطل زباله،تنهاچندتائیش رانگاهداشت.
   بوکرسرآخربااطمینان ازفارغ التحصیل شدن دررشته کارشناسی ارشد،تنهابه خاطرشامی که مادرش درجشن پایان تحصیلش برپاکرده بودبه خانه سفرکرد.فکرکرددرباره فلیسیتی دوست دخترهرازگاهیش پرس وجوکند،اماتصمیمی خلاف قضیه گرفت.نخواست غریبه ای درباره خانواده ش قضاوت کند،جریان مربوط به خودش بود.
همه چیزتوجمع شدنهای فامیل ملایم وتوام باشادی بود.تااینکه به طبقه بالاواطاق خواب قدیمش رفت.اطاقی که زمانی باآدام مشترک بودند.مطمئن نبوددنبال چه میگردد.اطاق چندان فرقی نکرده بود،فضاش خصمانه بود-به جای تخت دوطبقه آدام، دوخوابه شده بود.پرده های سفیدمتحرک به جای پرده های تیره،فرشی قشنگ زیرمیزی کوچک.بدترازهمه،گنجه هاکه معمولاباوسایل بازیشان بسته بودند-خفاشها،توپ های بسکتبال،تخته های بازی.حالالباسهای دخترانه خواهرش کارول به اشغال درشان آورده بودند.متوجه که شداسکیت بردقدیمیش،نشانه کسی که باآدام ناپدیدشد،گم شده،ازخشم شوکه شد.ازپادرآمده وبااندوه برگشت طبقه پائین.خواهرش راکه دید،اندوه کمرنگش بدل به خشمی شعله ورودوبرابرشد.باکارول به دعواپرداخت،کارول باهاش مقابله کرد.دعواشان بالاگرفت و تمام خانواده را ناراحت کرد.سرآخرآقای استاربرن جنجال راساکت کرد:
«کوتابیا،بوکر!تنهاتونیستی که رنج میبری،آدماباراههای مختلف سوگواری میکنن»
صدای پدرش شبیه فولادتیغه چاقوبود.
«آره،مطمئنا.»
طنین صدای بوکرخصمانه وپوشیده ازتحقیربود.پدرش گفت:
«جوری رفتارمیکنی انگارتوتنهاکسی هستی تواین فامیل که اونودوست میداشتی.آدام اون قضیه رو نمیخواست.»
   بوکرتوانست اشکهاش راپس بزندوگفت:
«تونمیدونی اون چی میخواست.»
آقای استاربرن ازرونیمکت بلندشدوگفت:
«خب،من که میدونم چی میخوام.ازت میخوام تواین خونه مدنی باشی،یاازاون بری بیرون.»
خانم استاربرن پچپچه کرد«اوه،نه.اینونگو.»
پدروپسربه هم خیره شدند،نگاههاشان روهجوم نظامی متمرکزشد.آقای استاربرن پیروزجبهه شدوبوکرخانه راترک کرد.دررامحکم پشت سرخودبست.
    احتمالاحرکت مناسبی بودوبعدازترک تنهاخانه،فهمیدبرای همیشه قدم تورگباری شدیدخواهدگذاشت.رگباروادارش کردیقه ش رابالابکشدومثل یک مزاحم سپاسگزارشب سردرآن فروبرد.شانه بالا،چشمهادچاردوبینی،درمیان باران سیل آسای کامل به طرف پائین خیابان دکاتوررفت.پیش ازدعوایش باکارول سعی کرده بودپدرومادرش راواداربه فکرکردن درباره نوعی یادبودبرای آدام کند-مثلایک بورس تحصیلی متوسط به اسم او.مادرش باگرمی نظرش راقبول وپدرش اخم کرد.مصممانه مخالف قضیه بودوگفت:
«مانمیتونیم اینجوری پول هدربدیم ونمیتونیم وقتمونوتلف کنیم واون جریانوعلم کنیم.ازاون گذشته،افرادی که آدام روتحسین میکردن وبیادش میارن،لازم ندارن دوباره به خاطربیارنش.»
    بوکرتقریبایک رگه سمی عدم تائیدنه تنهاازطرف کارول،بلکه ازسوی برادروخواهرهای کوچکش هم درخودحس میکرد.به نظرباوروگودمن بوکرمیخواست ازبرادری که موقع بچگی آنهامرده بود،بتی بسازد.چیزی که بوکرازپایبندی به خانواده می فهمید،دیگران تحریفی میدیدنددرجهت کنترلشان-خارج کردن پدرشان ازموقعیت پدری.به خاطرداشتن دوگواهی کالج فکرمیکندمیتواندبه هرکس بگویدچه بکند.به غرورش چشم غره میرفتند.
بوکرازاطاق خواب خودوآدام بازدیدکه کرد،عدم حضورنه تنهاآدام که خودش راهم دید.نخ عدم تائیدی که درپیشنهادیادبودحس کرده بودبدل یک طناب شد.روی این حساب درراروی خانواده ش باشدت بست وبیرون ودرمیان باران راه که افتاد،اقدامی تقریبادیرشده بود.

*
    بوکرپرسیدمیتواندمدتی روتختخواب خوابگاهش بخوابد.فلیستی گفت«اوکی،مطمئنا».بوکرازبلافاصله قبول کردنش سپاس گزاربود.خودش موقع پایان کالج تختخواب خوابگاهش رابهش تعارف نکرده بود.تواتوبوس بازگشت به دانشگاه درحال خواندن پشت مجله «دایدالوس»که باخودآورده بود،ازخالی کردن ناامیدیهاش روسرخانواده پریشان شد.به خوابگاه که برگشت ناراحتی نیرومندانه پدیدارشدوشروع کردبه پرت کردن باقیمانده های زندگی کالجی خودتوجعبه ها.کفشهای دویدن،لباسهای ازشکل افتاده،دفترچه هاومجله ها.همه چیزغیرازترومپت محبوبش.کم توجهی به دلسوزی نسبت به خوددرموردعدم درک خشمگینانه اش رامتوقف که کرد،به دوست دخترش تلفن زد.فلیستی معلم جایگزین بودودوسال پیش به دلیل قطعی های دنباله داردیدارهاشان،دوستی شان پایان یافته بود.تماس های فلیستی برپایه وضع معلم آبستنی بودکه ناگهان مریض شده بود،کارش غیرمعمول واغلب توبخشهای دوردست بود.رواین حساب بوکرحس کردراحتراست بپرسدمیتواندمدت محدودی به آنجانقل مکان کندتاهردونفرمتوجه قانع کردن هم شوندوبفهمنددرزمینه تعهدشان نسبت به هم مقوله ای وجودندارد.تابستان بودوازفلیستی احتمالادرخواست تدریس به عنوان معلم جایگزین نمیشدوآنها میتوانستندبدون قطع ووصل، ازباهم بودن لذت ببرند.بروندسینما،بیرون غذابخورندوبروندراه پیمائی ودویدن-هرکاری که حس کننددوست میدارندبکنند.
    یک سرشبی بوکرفلیستی رابردتوباراندازشماره دوکه شام مهمانش کندوتوکلوبی که به موزیک زنده اش میبالیدبرقصند.بوکربه سفارش میگووبرنج فکرمیکرد-کاری که اغلب میکرد.نوازندگان چهارگانه روی صحنه کوچک یک کنترباس لازم داشتند.درواقع همه ی جذابیت موزیک باکنترباس عجین شده بود.گیتارها،سازهای زهی وکلیدهای پیانوباهمراهی سازهای کوبه ای.به جزستاره بزرگ موزیسینهائی مثل:ئی استریت باند،یاارکستروینتون مارسالیس،گروها به ندرت برجسته میشدند.درگروه پشتیبان یاتکنوازی،ساکسیفون،گلارینت،ترومبون یاترومپت.بوکراین خلاء راباشدت حس کرد.رواین حساب تووقت تنفس رفت تواطاق رختکن کوچک پرازدودگرس وخنده موزیسنهای پشت صحنه که بپرسدمیتواندگاهی به گروهشان بپیوندد.نمیخواهدبه دستمزدشان بانوازنده ئی دیگر،خاصه ناشناس لطمه بزند.بلافاصله بیرونش کردند.
«بروبه جهنم یارو!»
«کی اجازه دادبیای اینجاپشت صحنه؟»
بوکرخواهش کرد«خب،شوماحداقل میتونین گوش کنین،من ترومپت میزنم وشومامیتونین بایه شیپوراین کاروبکنین.»
   گیتارنوازهاچشمهاشان راگردکردند،طبل زن گفت:
«وسیله توروزجمعه بیار،که اگه زه زدی مسئله سازنشه.»
    آزمایشش رادرآینده به فلیسیتی نگفت.علاقه فلیسیتی نمیتوانست نسبت به ترومپت نوازیش بیشترشود.
   بوکرپیشنهادطبل زن راعملی کرد.جلوی آنهاتواطاق رختکن،سعی کرددرحدتوانش تک نوازی ئی نزدیک به سولوی آرمسترانگ رااجراکند.طبل زن سرتکان داد،پیانونوازلبخندزدوگیتارنوازهامخالفتی نداشتند.
   بعدازآن بوکردرطول تابستان به گروهی که خودرا«پسرای گنده جمعه ها»مینامیدندپیوست.محل شلوغ که بود،آنهاکه مینوشیدندوشام میخوردندبه موزیک توجه نداشتند.
   توسپتامبرگروه«پسرای گنده»پراکنده شد-طبل زن ازآنجارفت،پیانیست موقعیتی بالاتروبهترپیداکرد.بوکروگیتارنوازها،مایکل وفریمن چیس توخیابانهاوکناربیخانماهاوگیاهخوارها باخشمی سردتوچشمهاشان،شروع کردندبه اجرای برنامه.بااین واقعیت که توتجمع گردموزیک بخشندگیهاشان به آنها بیشترمیشدهم خشم شان فروکش نکرد.شیرین ترین فصل زندگی بوکربود،اماکارپایان نیافت.باپایان گرفتن تابستان،دوستی بافلیسیتی بیشترازآن فروکش کردکه باهیچ بخیه وداروئی درمان شود.ازهم اطاق بودن لذت برده بودند،پیش ازآن که باعادتهائی که قبلاخیلی بهش توجه نمیکردند،مایه ناراحتی یکدیگرشوند،تمام طول تابستان باهم عشق بازی کرده بودند.فلیسیتی ازتمرینهای بلندترومپت وسرباززدن بوکرازشرکت توپارتیهای هرشبه بادوستهاش شکایت داشت،بوکرازدودسیگارتهاوانتخاب خوراکها،موزیک وشرابهای بیرون فلیسیتی متنفربود.به علاوه،ازاصراربه دیدارازاعضای فامیلش،فلیسیتی فضول بودوهمیشه توزندگی بوکرکنجاوی میکرد.بالاترازهمه،به طرزتحمل ناپذیری خودرای بود.فلیسیتی درواقع بوکرراهمانقدرناخوشایندوناراحت کننده میدیدکه بوکراوراناخوشایندوناراحت کننده میافت.فلیسیتی معتقدبودسلامت عقلش راازدست خواهدداد،اگرمجبورباشدبازهم به دونالدبیردیافردی هومباردیابلومیچل یاهرموزیسین دیگرموردعلاق بوکرگوش دهد.شروع کردبه عنوان آدمی شل وول زن ستیزبه حساب آوردنش.بااین وجود،علیرغم خصومت دوجانبه ای که شبیه قارچی بین شان رشدمیکرد،بایدباهم میماندند.سرآخریک واقعه ریشه دوستی شان رازد:بوکربازداشت ویک شب توسلول نگهداری شد.
    تویک محوطه خالی یک پارکینگ چندروز ساکن شدوچندنوبت ازیک لوله ترک خورده آب مکید.آن روزچشم اندازش جالب نبود،بچه ای حول وحوش دوساله توجهش راجلب کرد،روصندلی عقب یک تویوتاایستاده بود،فریادمیکشیدوگریه میکرد.بوکربه طرف ماشین رفت،باشدت دررابازکرد.مردی بیرون پرید،صورتش راکوبیدویک لوله رو زمین افتاده راباتیپاپرت کرد.بعدزن بیرون پریدتابه همراهش کمک کند.مبارزه سه نفره بیشترازمرگباربودن خنده داربود،به اندازه ای طولانی وپرسروصداشدکه اول توجه خریدارهاوبعدپلیس راجلب کند.هرسه نفربازداشت شدندودخترکوچک فریادکننده به خدمه مهدکودکی سپرده شد.
   برگ جریمه رابایدفلیسیتی می پرداخت.قاضی بابوکرملایم بود،پدرومادراحمق به همان انداره بوکربه اوهم اهانت کرده بودند.دونفررااحضارکردویک قبض مزاحمت خیرخواهانه برای بوکرنوشت.تمام حادثه فلیسیتی راخشمگین کردووفکرش را باصدای بلندبیان کردکه بوکرچرابایدتوکارهائی مداخله کندکه به اومربوط نیست:
«توفکرمیکنی کی هستی؟بتمن؟»
بوکردندان عقلش راباانگشت فشاردادکه ببیندافتاده یاشکسته.زن ازمردکه وحشیانه میچرخیدوهیچ ضربه ای نمیزد،زوربیشتری داشت.بندانگشتهای زن بودکه روچانه ش کوبیده شد.
بوکرگفت«توماشین یه بچه،یه بچه کوچیک بود!»
فلیسیتی فریادزد«اون بچه تونبود،به تومربوط نبود.»
تکه ای کوچک ازدندانش شکسته بود.بوکرتصمیم گرفت به هرحال برودسراغ یک دکتر.
   تواتوبوس برگشت به خانه،بدون گفتن چیزی،هرکدام میدانست همه چیزتمام شده.فلیسیتی بعدازرسیدن به آپارتمانش هم اذیت کردنش راادامه داد،امادربرابرسکوت سربی بوکرکوتاه آمدورفت سراغ دوش گرفتن.بوکربرخلاف روال همیشگی شان،بهش نپیوست.
      تاریخ کاری بوکرخیلی کم بود-یک سمستریاس آورومصیبت بارتدریس موزیک تومدرسه مقدماتی.تنهامیتوانست تومدرسه عمومی تدریس کند،اماگواهی نداشت.چندامتحان موزیک راهم که امضاء کرده بودازدست داد.استعدادترومپتش به اندازه کافی بود،امااستثنائی نبود.
    وضعش درست درموقع لازم دگرگون شد-کارول بافرستادن نامه ای ازآدرس یک موءسسه حقوقی احضارش کرد.آقای درومرده بود.به خاطرمتعجب کردن همه وبااراده خودش،نه فرزندانش،که نوه هاش راوارث خودمعرفی کرده بود.بوکروظیفه داشت ثروت پیرمردی که دایم ازداشتنش فخرمیفروخت راباخواهروبرادرهاش تقسیم کند.ازفکرکردن درباره حرص وتبهکاری ئی که خوشبختی پدربزرگش رافراهم میکردسرباززد.باخودگفت:
«مالک پولای زاغه نشینابامرگش طهیرشد.خیلیم بدنیست»
    حالامیتوانست جائی اختصاصی اجاره کند،اطاقی ساکت درمحله ای ساکت.نوازندگیش راتوخیابان یابازهم توکلوبهای کوچک ادامه دهد.به هیچ استودیوئی که افرادی درگوشه هائی مینواختند،دسترسی نداشت.نه به خاطرپول که به اندازه کافی ترحم انگیزبود-به خاطرتمرین وتجربه باافرادی دیگردربرابرجماعتی بدون پرداخت پول ودرنتیجه بدون انتقادوتماشاچیان بدون درخواست.
    سراخرروزی رسیدکه بوکروموزیکش رادگرگون کرد.

*
      بوکربهت زده اززیبائیش،بادهن بازمانده به زنی سیاه آبی که روجدول ایستاده ومی خندید،خیره ماند.لباسهاش سفیدبود،گیسهاش مثل میلیونهاسیاه،روسرش پروانه ی خوابیده بود.بازنی دیگرحرف میزد-عین گچ سفید،بارشته های گونی مانندبلوندروسرش.لیموزینی کنارجدول پارک بود.هردو منتظربودندراننده دررابراشان بازکند.لیموزین رادرحال دورشدن که دیدغمگین شد.بوکرراه افتادوتارسیدن به ورودی قطارخندیدوخندید-جائی که بادوگیتارنوازدیگربرنامه اجرامیکردند.هیچکس نبود،نه مایکل ونه چیس.تازه متوجه باران شد-ملایم وپایدار.خورشیدهنوزمیدرخشید،رواین حساب قطرات باران ازآسمان نیمه آبی میباریدندوشبیه کریستالهائی رو لکه های روشن پیاده رومی شکستند.تصمیم گرفت تنهاودرباران بنوازد.میدانست گذرنده ای متوقف نمیشودتا گوش دهد.ترجیح میدادندچترهارا ببندندوشتابان پله هارابه طرف قطارپائین روند.هنوزگرفتارمطلق بندزیبائی دختر دیده شده بود،ترومپت رارولبهاش گذاشت.چیزی راکه به عنوان موزیک عرض وجودکرد،قبلاهیچوقت تجربه نکرده بود.نت های گنک باطنینی پائین به صورتی طولانی نواخته میشدند-خیلی طولانی،مثل پله هاکه توقطره های باران شناوربودند.
    بوکرهیچ کلامی نداشت که احساسهاش راتشریح کند.چیزی که الان میدانست،شبیه یاس بنفش هوای خیس باران خورده بود،وقتی مینواخت ودختررابه خاطرمیاورد.خیابانهابازباله های کنارجدولهاجالب به نظرش میرسیدندونه کثیف:مینی مارکتها،فروشگاههای قشنگ،فروشگاههای صرفه جویانه تکیه داده به یکدیگرشبیه خانه ودوستانه خالص به نظرمیرسیدند. چشمهای دخترکه به طرفش برق میزدند،یالبهای بازدعوت کننده وخنده بی پرواش رامجسم که میکرد،نه تنهاورمی ازآرزو،بلکه فروپاشی گره وتیرگی ئی که مرگ سالهاپیش آدام ابرآلودش کرده بودراهم حس میکرد.داخل آن فضای ابری قدم که گذاشت،به همان اندازه وقتی که آدام پیش ازمرگش غروبها اسکیت بازی میکرد،لبریزازاحساس شد-دخترآنطوربود.یک «گالاته آ»ی(اسطوره ای یونانی به سفیدی شیر)نیمه شب همیشه زنده.
    چندهفته بعدازآن دیدارایستاده درانتظارلیموزین،دوباره اورادید.توصف استادیوم که«کاوبوی سیاه»اجرامیشد،ایستاده بود-یک گروه موزیک داغ جدیددرآینده ای نزدیک.اجرای جازی مخلوط ازبرزیل ونیواورلئان.تنهایک باراجرامیشد.صف طولانی وپرسرصداوعصبی بود.درهاروی هجوم جماعت بازکه شدند،بوکربه ترتیبی اول خودراپشت سرچهارنفربه دخترمانده خیزاند،بعدکه جماعت نیمکتهای جای نشستن رااشغال اکردند،بوکرتوانست درست پشت سرش وایستد.
    موزیک فضارادرخودگرفت،قواعدتن هادرهم شکست وپیچ وخم گرفت.دخترباگشاده روئی جنسی پائین تنه ش راچون خامه ای ضخیم چرخاند.بوکردستهاش رادورباسن دخترحلقه کردوبیشترازاندازه طبیعی چرخاند،جریان مقوله ای ناگزیربود. دونفری باهم رقصیدندوبازهم رقصیدند.موزیک متوقف که شد،گالاته آی بوکرچرخیدورودررویش شدوباخنده ای بی پرواکه بوکرهمیشه مجسم میکرد،خودراتوآغوش اورهاکرد.
بوکراسمش راکه پرسید،گفت«براید»
بوکرزمزمه کرد«لعنتی!»

*
   عشق بازیهاشان ازهمان ابتدابی سروصدا،هنرمندانه وطولانی بود.آنقدربرای بوکرضروری بودکه عمداازعشق بازی خودداری میکردتابه تختخواب کاملا تازه برایدبرگردد.آشنائی شان بی نقص بود.بوکربرایدرامخصوصااززندگی خصوصیش دورمیداشت.برعکس فلیسیتی،کنجکاوی ئی درمیان نبود.برایدجدازیباوآسانگیربود.هرروزکارهائی داشت ولازم نداشت هردقیقه عرض وجودکند.عشق شخصیش استواربودباکمپانی لوازم آرایش وبهداشتی ومحیط وانعکاسش درحساسیت بوکرنسبت به او.رواین حساب درباره همکارها،تولیدات وبازارهای فروش سروصداکه میکرد،بوکربانگاههای محسور،عمیقاتماشاش میکرد.خیلی بیشتراززبان معمولی بااین شگردهاباهم حرف میزدند:نگاههای گویا.بوکربه همراهی موزیک صداوهرویژگی دیگرش-لبه استخوانهای گونه،دهن دعوت کننده،بینی،پیشانی،چانه ی به همان بی نقصی چشمهاش فکرمیکرد.چیزتماشائی تروخاصه خوشایندترازهمه پوست کریستالی نیمه شبی برایدبود.بوکرچه زیرتنه برایدخوابیده بودوروش نفس نفس میزد،یااوراتوبازوهاش میفشرد،سیاهی برایدهیجانزده ش میکرد.بوکرمطمئن بودنه تنهاشب راباخوددارد،بلکه شب رادرتملک خودهم دارد.اگرشبی راکه درمیان بازوهاش داشت کافی نبود،میتوانست همیشه درخشش ستاره هارا توچشمهاش ببیند.حس معصوم بی اعتنایش به طنز،بوکرراخوشحال میکرد.وقتی برایدبدون هیچ آرایشی درموءسسه ای به تمامی درامورلوازم آرایش وبهداشت کارمیکرد،ازبوکرخواست کمک وبهترین رژبراق کننده لب رابراش انتخاب کند،بوکرپرصداخندید.اصرارش درپوشیدن تنهالباسهای سفیدبوکرراسرخوش میکرد.به شرکت دادنش تواجتماع تمایلی نداشت،خودبوکرهم به ندرت حس وحال رفتن به کلوب داشت.باهمه اینها،رقصیدن بااودرسایه روشن اطاقهای ناخوشایندکلوبهابانوارهای پرسروصدای مایکل جکسون یانعره های جیمزبراون مقاومت ناپذیربود.فشردن برایدتوبارهای رپ شلوغ هردونفرشان رامحسورمیکرد.بوکرازهیچ چیزبرایدجزهمراهی کردن توولگردیهای خرید،سربازنمیزد.
    یک مرتبه ضمن رها شدن باسنش،باموفقیتی هیجان انگیزنمایش یک زن شریک رقص راکاملاکنترل کرد،امااعترافی بود به نوعی نقص یایادآوری دردناک دوران کودکیش.بوکر،آگاه به همه چیزواین که چگونه دوران کودکی غده چرک راشکاف میدهد وزخمش هیچوقت التیام نمیابد،درضمن پنهان کردن حس خشمش درباره کسی که بهش صدمه میزد،ازش دلجوئی وبهش آرامش داد.
روابط پیچیده برایدبامادروپدرزننده ش مایه آن قضیه بود،مثل خودبوکر،برایدهم ازوابستگیهای خانوادگی رهابود.وضع هردونفرشان شبیه بود،بااین استثناکه شبه دوست مضربراید،بروکلین هرچه کم وکمترازهمکارهای دیگرش ازش فاصله داشت.
    بوکرهنوزبعضی بعدازظهرهای روزهای تعطیلی باچیس ومایکل ترومپت میزد،اماخورشیدصبحگاهی ساحل باشکوه بود،بعدازغروبهای سرددست تودست هم توپارک قدم میزدندوهنرنمایش رقص عشق بازی درهرگوشه آپارتمان برایدراپیشاپیش برنامه ریزی میکردند.هوشیارمثل کشیشهاوخلاق مثل شیاطین،انوع سکس راابداع میکردند-به همان روالی که بهش اعتقادداشتند.
برایدتواداره که بود،بوکربه خاطرتمرین ترومپت ازتنهائی لذت میبرد،یادداشتهای کوتاهی توایمیل برای خاله ش،کوین مینوشت.بوکراغلب برای خواندن کتابهائی که دردوره دانشگاه نادیده گرفته یادرک نکرده بود،به کتابخانه هامیرفت:«اسم رز»برای یکی و«یادآوری بردگی»،مجموعه ای که آنقدرتحت تاثیرقرارش دادکه چیزهائی برای موزیکی متوسط ،احساساتی دربزرگداشت روایات سرود.مارک تواین راخواندکه ازشوخیهای بیرحمانه اش لذت ببرد.والتربنیامین راخواندوتحت تاثیرزیبائی ترجمه اش قرارگرفت.بیوگرافی فردریک دوگلاس رادوباره خواندوبرای اولین بارازفصاحتی لذت بردکه نفرتش راآشکاروهم پنهان کرد.هرمان ملویل راخواندوگذاشت که «پیپ»قلبش رابشکندوآدام تنهامانده،دورانداخته شده وورم آورده بوسیله امواج اهریمنی هرازگاهی رابه خاطرش بیاورد.
    شش ماه درمیان خوراک سکس،موزیک سبک آزاد،کتابهای چالش برانگیزوکمپانی سادگی ناخواسته براید گذشت.سرآخرقصرافسانه ای توگل وماسه ای سقوط کردکه دربطالت ساخته شده بودوبوکرگریخت....